دلوان۶ - اینفو
طالع بینی

دلوان۶

عمو شاهان در حالی که پشت دستش رو به سمت بابا نشون می داد گفت اینم از جای سوختگی،با سیگاری که سوما رو دستم خاموش کرد.


بابا سرشو انداخت پایین و گفت سر دختر منم با سیگار سوزونده،موهاشونو قیچی کرده،تمام کمرشون جای داغ قاشقه،نمی دونم باید جواب مادرشو چی بدم.
عمو شاهان متاسف شد و گفت منم مقصرم باید زودتر از این ها بهت می گفتم تا حواست باشه.
بابا هژار دستی به سرم کشید و گفت دیگه که گذشته باز شکر که بلاهای جبران ناپذیر سرشون نیاورد.
بعد نگاهشو به سمت عمو شاهان چرخوند و گفت خب بعدش چی شد؟
عمو شاهان ادامه داد این وضعیت هر روزه ی ما بود و من تمام سعیمو می کردم تا دوره ی بارداریشو بی خطر به پایان برسونه.تا اینکه شادلین بالاخره بدنیا اومد.تا مراسم اسم گذاریش براش مراسم ابرو مندی گرفتم ولی سوما اصلا به زور به بچه ی خودش هم نگاه میکرد یا به اصرار مادرش بهش شیر میداد.با کارهاش داشت آبروم رو می برد.سومای همیشه شیک پوش لباس کهنه وچهره ی زرد و بی روحی به خودش گرفته بود. به آرومی بهش می گفتم سوما بیا لباسهاتو عوض کن جلوی مردم زشته ولی آنچنان جیغی می کشید که لال می شدم. دیگه خودمم خسته شده بودم بخاطر همین نادیده اش گرفتم شاید اگه شادلین نبود خیلی زودتر طلاقش میدادم.جای خوابمون هم جدا شد تا یه شب که شادلین شروع کرد به گریه و بعد خیلی یک دفعه ای ساکت شد.با خودم گفتم خوبه حتما بهش شیر میده ولی دیدم دوباره صداش میاد،این دفعه از دور.
سوما شادلینو گذاشته بود پشت در خونه و خودش اومده بود تو داشت گریه میکرد.وحشت زده اول رفتم دخترمو آوردم تو،شیر خشک رو حاضر کردم بهش دادم،جاشو عوض کردم و خوابوندمش بعد در اتاق رو بستم و رفتم بیرون. شلوارم روی چوب لباسی بود کمربندم رو در آوردم و به جون سوما افتادم تا جایی که شد کتکش زدم.تا صبح نخوابیدم و صبح زود بردمش خونه پدرش و گفتم دیگه نمیخوامش. بخاطر کتکهایی که بهش زده بودم ازم شکایت کرد و مهریه هم خواست منم چیزی نداشتم جز اون خونه که دو دستی تقدیمش کردم.
عمو شاهان بعد از کشیدن آهی سرشو بالا گرفت و رو کرد به بابا و گفت کاک هژار زمانی من فهمیدم که شما دیگه ازدواج کرده بودین.
اول نمی خواستم شادلینو همراه شما بفرستم ولی وقتی شما و دخترتون رو دیدم پشیمون شدم دلم برای دخترم سوخت که لحظه شماری میکرد برای دیدن مادرش.
اون روز به اصرار زیاد عمو شاهان ما شام رو اونجا موندیم و بعد از شام عمو شاهان و بابا توی حیاط گپ می زدن که شادلین گفت دلم نمی خواد ازت جدا شم کاش امشبو همین جا بخوابی دلوان.
با وجود اینکه دلم برای مامانم و برادرکوچولوم تنگ شده بود


ولی بدجوری به شادلین عادت کرده بودم.به خاطر همین نقشه کشیدیم و خودمونو زدیم به خواب تا بابا اجازه بده اون شب رو پیش هم بمونیم.
ولی واقعا خوابمون برد و صبح با تکان های شادلین که همزمان گریه هم می کرد از خواب پریدم.
شادلین گفت دایه هات تو حیاطن اومدن دنبالت.
با شنیدن این خبر بی تفاوت به گریه های شادلین به طرف حیاط دویدم و با دیدنشون خودمو انداختم تو بغلشون.بعد از اینکه حسابی رفع دلتنگی کردم به شادلین نگاه کردم که همچنان گریه می کرد.هر چی به دایه ی شادلین اصرار کردیم اجازه نداد اونو با خودمون ببریم و تنها به خونمون برگشتم.
مامان با دیدنم سرتا پامو غرق بوسه کرد،چقدر تفاوت بود بین مامان من و مامان شادلین،کاش اونم میشد دختر مامان هنار.
داداش کوچولوم که لپاش اناری شده بود و با هر خنده اش دلم براش ضعف می رفت در حال چهار دست و پا راه رفتن بود.
مامان با دیدن کوتاه شدن موهام کنجکاو پرسید دلوان موهات؟
یهو یاد عذابایی که این دو هفته کشیده بودم افتادم،یاد تماس های تلفنی مامان،که سوما همونجا کنار گوشمون با چشم غره یادمون می داد که چیزی خلاف میلش به مامانم نگم.
تمام اونچه که بهم گذشته بود رو برای مامان تعریف کردم و مامان تمام اون لحظات رو خودشو می زد و گریه می کرد و همه جای بدنمو نگاه می نداخت.
مامان دایی کاوان رو سریع به داروخونه فرستاد و برای درمان زخم های کمرم و شپشای سرم دارو گرفت.حالم توی همون یکی دو روز خیلی بهتر شده بود که صدای در حیاط بلند شد.
به طرف پنجره دویدم که وقتی دایی کاوان درو باز کرد بابا هژار وارد حیاط شد.
باذوق به مامان گفتم بابامه.
مامان روسری کنار دستشو سرش کرد و بدو از پله ها پایین رفت.سلامی به بابا کرد و هنوز جواب نگرفته گفت پشت بچه ی منو دیدی؟چطور دلت اومد دختر دسته گلمو پیش اون روانی بزاری؟
بابا نگاه شرمنده اش رو از مامان گرفت و خیره به موزاییک های حیاط گفت خودمم دیر فهمیدم وگرنه آزار که نداشتم.
مامان دوباره پرسید چطور توی این مدت نفهمیدی با چه بشری زندگی می کنی؟
بابا همونجا کنج حیاط به دیوار تکیه زد و گفت می دیدم گاهی قرص می خوره،ولی هرگز شک نکردم که ممکنه بیماریش تا این حد خطرناک باشه.
دایی دستشو به پشت بابا هژار گذاشت و گفت دیگه که گذشته بریم بالا دم در بده.
بابا دستشو به طرفم دراز کرد و گفت نه دیگه کاوان گیان،دلوانو می برم امشب پیش خودم فردا راهی سنندجم.
مامان هنار گوشه ی دامنشو چنگ زد و گفت صبر کن برم داروهاشو بیارم.
چند پله بالا نرفته برگشت و نگران گفت یه فکری بکن هژار،می ترسم شبی نصف شبی بلایی سرت بیاره.
 

بابا نگاه پر از حسرتشو از مامان گرفت و حرفشو رو تایید کرد و گفت نگران نباش هنارگیان...
وابستگی من و شادلین باعث شده بود ارتباط دو تا خانواده با هم حفظ بشه.دایه های من با دایه ی شادلین مدام پیش هم بودن تا ما هم ازین فرصت استفاده کنیم و هم بازی باشیم.بابا و عمو شاهان هم دوستای صمیمی شده بودن که محال بود بابا به مریوان بیاد و به عمو شاهان سر نزنه.شادلین دو تا عمه داشت یکی بزرگتر و متاهل بود و یکی کوچکتر و مجرد.که کوچیکه حالا درس و دانشگاهش به پایان رسیده بود و توی یکی از مدارس مریوان معلم شده بود.
مامان به خاطر شادلین هرگز از سوما به خاطر داغی که به پشتم گذاشته بود و هرگز جاش از بین نرفت،شکایتی نکرد.بابا هم با اینکه می تونست از سوما به خاطر پنهان کردن بیماریش شکایت کنه،ولی تا قرون آخر مهریه اش رو پرداخت کرد و ازش توافقی جدا شد.
بعد از جدایی از سوما انتقالی گرفت و دوباره به شهرمون برگشت.
زندگی من به همین منوال ادامه داشت گاهی اینجا گاهی اونجا،وقتی پیش مامان بودم دلم برای بابا تنگ می شد و وقتی پیش بابا بودم دلم برای مامان.
دختر بهونه گیری شده بودم که گاهی وقتا مامان از دستم کلافه می شد.مامان اینقدر لاغر و لاغرتر شده بود که سرآخر متوجه شدن تیروئید گرفته ولی مطمئنم غمبادی بود که از خاطرات گذشته براش مونده بود و من هرگز خنده ای از ته دل ازش ندیدم.
کلاس پنجم بودم ولی به خاطر فاصله ی خونه هامون، مدرسه ام با مدرسه ی شادلین یکی نبود.عمه هانا و دایی کاوان هم هر کدوم با فرد لایقی ازدواج کرده بودن و حالا هم مامان مجرد بود هم بابا و من برای دوباره خانواده شدن لحظه شماری می کردم.بابا دیگه زیر بار ازدواج نمی رفت و هر خواستگاری هم که برای مامان میومد،من با تمام قدرت و لج بازیم مانع سر گرفتنش می شدم و تمام این تنش ها توی روح و روان من تاثیر منفی خودش رو میگذاشت.
چیاکو برادر شیرین تر از جانم که حالا پنج ساله بود در حال قد کشیدن و زیبا و زیباتر شدن بود و خوشبختانه پدرش هرگز ازش سراغی نمی گرفت و در آرامش در حال بزرگ شدن بود.
عمه سیوه(عمه کوچیکه ی شادلین)با سینی از دو لیوان شیر و دو تیکه کیک از خونه خارج شد و رو به من و شادلین که مشغول لی لی بازی کردن بودیم گفت بیاین دخترا،شیر و کیکتونو بخورین که دیگه آفتاب در حال غروبه.
شادلین پاهاشو روی زمین کوبید و گفت نه عمه سیوه حالا زوده،هنوز مونده تا شب بشه.
عمه سیوه ابروهاشو در هم کشید و گفت مگه قول ندادی دلوانو شب
 نشده ببریم خونش؟
شادلین قیافه ی معصومشو معصوم تر کرد و به ناچار دست از بازی کشید و به طرف عمه رفت.
حین خوردن شیر و کیکمون بودیم که عمه سیوه شالشو روی سرش انداخت و گفت امروز من دلوانو می برم،سر و صدا نکنی عمه به قربونت بره،دایه خوابه،امروز سرش درد می کنه.
شادلین چشمی گفت و به ناچار از هم جداشدیم.جلوی در خونمون که رسیدیم چیاکو دوان دوان خودشو تو بغلم انداخت و مامان هنار که متوجه ی عمه سیوه شد سریع بیرون اومد و گفت شرمندم سیوه گیان همش در حال زحمت دادنیم.
عمه سیوه با مهربونی گفت اینا رحمته هنار گیان،تا باشه ازین زحمتا.
عمه سیوه رفت و دفعات بعد که مسئول اومدن و بردن مارو عمو شاهان به عهده گرفت، متوجه ی نگاه هاش به مامان هنار شدم.با اینکه عمو شاهان مرد مهربون با دلی بزرگ بود ولی مطمئنا اگه قرار بود روزی مادرم رو با کسی تقسیم کنم ترجیح میدادم اون بابا هژارم باشه.
عمو شاهان گاهی با بابا هم پچ پچ می کرد و گویی در حال مشورت برای انجام کاری بود.
بابا با علامت سر رضایتش رو اعلام کرد و در حالی که دست عمو شاهان رو توی دستش به گرمی می فشرد گفت چه کسی از تو امین تر و بهتر رفیق،اینجوری خیالم هم از بابت هنار راحته هم دخترم دلوان.
عمو شاهان خجالت زده سرش رو پایین انداخت و در حالی که سرخ و سفید می شد گل از گلش شکفت.
رضایت بابا انگار به دل من هم آرامش و رضایت داد و می فهمیدم که ازدواج دوباره شون غیر ممکنه و حالا که به اجبار مجبور به پذیرش پدری جدید هستم چه کسی بهتر از عمو شاهان.
خیلی زود عمه سیوه،بر خلاف خواهر بزرگترش که مخالف بود،به خونمون اومد.
عمه سیوه با مامان خلوت کرده بود و در گوش هم پچ پچی می کردن که لبخند رضایت مامان،نشان دهنده ی سرنوشت جدیدی بود.
شب خواستگاری فرا رسید و بزرگان دور تا دور خونه ی بابا حبیب تسبیح به دست نشسته بودن.
حرف ها که تموم شد دایه شهلا گفت بچه های هنار رو روی جفت چشمام بزرگ می کنم روله شاهان،اینجوری شما هم کمتر به زحمت میوفتین و در ارامش زندگیتونو می کنین.آرزوی من آرامش و خوشبختیه هناره.
با شنیدن این حرف با اینکه دایه رو هم اندازه ی مامان دوستش داشتم ولی بغضی دردناک گلوم رو فشرد.
شادلین دستمو محکم تر گرفت و منتظر،چشم دوخت به دهان پدرش.
عمو شاهان سر بزیر گفت خدا سایه ی شمارو از سرمون کم نکنه دایه شهلا،ولی بچه جاش پیش پدر مادرشه.یه دختر دارم یه دختر و یه پسر دیگم قدمشون روی جفت چشمام.تا روزی که زنده ام نمی زارم فرقی بینشون گذاشته بشه.
 

بعد از شنیدن اون حرفا از زبون عمو شاهان دایه هتاو(دایه ی شادلین) هم لبخندی زد و با مهربونی گفت قدم هر سه تاشون به روی تخم چشمام،منم تا جایی که خدا عمر بده تو نگهداریشون کمک می کنم.
از اون روز حتی برادرم چیاکو هم به اسم خالی صدا زده نشد و عمو شاهان اون رو با لفظ پسر بزرگم(کورگورکم) صدا می زد یا میگفت باوککم(این لفظ خیلی خاصه و برای هرکسی به کار برده نمیشه و به معنی اینه که هم اندازه ی پدرم دوستت دارم).
از شادی مامان حساسیت من هم کمتر شده بود و همه خوشحال بودیم.شاید هر کسی غیر از عمو شاهان خواهان مامان می شد،با وجود دو تا شکستی که مامان در ازدواجای قبلیش داشت،قبول نمی کرد ولی عمو شاهان مردی بود که لیاقت جواب مثبت مامان رو داشت.
حالا دیگه مامان از ته دل می خندید و چهره ی گرفته اش جاش رو به چهره ای خندان داده بود.حتی بیماریش هم بهتر شده بود و داشت از اون هیکل لاغر و استخونی در میومد.
مامان و عمو شاهان با گرفتن جشن کوچیکی که فقط بزرگان و اقوام نزدیک حضور داشتن ازدواجشونو علنی کردن.
ّبعد از پایان جشن عمو شاهان اول من و شادلین و چیاکو رو به سمت صندلی عقب ماشینش هدایت کرد و بعد از بستن در،در جلو رو برای مامان باز کرد.
بزرگترین حسن این ازدواج این بود که من و شادلین و چیاکو می تونستیم کنار هم باشیم هرچند من مدام پیش مامان نبودم و عین توپ فوتبال بین خونه ی باوا خلیل و حبیب و عمو شاهان دست به دست می شدم ولی چیاکو اونقدر به عمو شاهان وابسته شده بود که محال بود بدون عمو جایی بره.
برگشتم و از شیشه ی عقب نگاهمو انداختم به تمام خاطرات خوب و بد گذشته ام.خونه ی باوا حبیب،یه کوچه پایین تر خونه ی باوا خلیل و بابا هژاری که شاید الان پشت پنجره منتظر شنیدن بوق ماشین عروسی بود که همسر سابق و دخترش رو با خود می برد.کوچه ی بعدی عمارت بزرگی که ظاهرا یه روزی همه اونجا ساکن بودیم و الان خالی از سکنه بود.
به در خونه ی دایه هتاو رسیدیم.گوسفندی زیر پای مامان قربونی شد و دایه هتاو انگشتش رو به خون گوسفند زد و روی پیشونی شادلین و من و چیاکو کشید.
عمه سیوه با لباس زیبا و آرایش زیباتری که داشت اسفند به دست به دور مامان و عمو و ما می گشت و صلوات می فرستاد.
زن ها در گوش هم پچ پچ می کردن و عمه بزرگه که با چشم غره مخالفت خودش رو از ورود ما اعلام می کرد زیر لب می گفت نمی دونم داداشم از چیه این زن با دو تا بچه اش خوشش اومده؟
و جواب پیرزن کناریش که می گفت قسمت این بوده دخترم،شاید انتخابش درست باشه خدارو چه دیدی؟
جشن تموم شد و ما زندگی جدیدمون رو شروع کردیم.
مامان و عمو و عمه سیوه به سر
 کار می رفتن و من و شادلین هم به مدرسه ی راهنمایی که در همون نزدیکی بود ثبت نام شدیم.
هرگز ندیدم دایه هتاو فرقی بین من و شادلین و چیاکو بزاره و حتی در نبود مامان،چیاکو رو روی پاهاش می لرزوند و می خوابوند.زنی مهربان که هم اندازه ی دایه های خودم عاشقش شدم.
عمو شاهان زمینی برای خرید پیدا کرده بود و دلش می خواست اونو بخره تا روزی در اون خونه ای بسازه...توی همین فکرها بود که پیشنهاد خریدن شریکی اون زمین رو به بابا هژار داد.
بابا هم قبول کرد و اون تکه زمین رو خریدن،رابطه ی دوستی بابا و عمو اونقدر عمیق بود که عمو مدام به شوخی و جدی به بابا می گفت تا کی می خوای بی زن و زندگی بمونی؟
بابا هم می گفت بعد از طلاق دادن دو تا زن دیگه دل و دماغی ندارم شاهان،فکر ازدواجو از سرم دور کردم...تو میگی کیو بگیرم؟
عمو شاهان روی شونه ی بابا هژار زد و با من و من و به ظاهر به شوخی ولی در واقع جدی حین خندیدن گفت بیا خواهر منو بگیر.
بابا هژار که انگار ازین پیشنهاد بدش هم نیومده بود خنده اش رو به زور کنترل کرد و گفت چه کسی بهتر از خواهرت ولی من یه بچه دارم دو بار ازدواج کردم خواهرت زن من نمیشه.
عمو شاهان چشماشو ریز کرد و گفت پس قبلا بهش فکر کرده بودی ولی این سد های احمقانه که توی ذهنت ساختی مانع گفتنت شده.
بابا سرشو به زیر انداخت و گفت از خدا که پنهان نیست از تو که از برادر برام عزیزتری چه پنهان،بله فکر کرده بودم ولی عقلم رضایت به بروزش نمی داد.
عمو شاهان دستشو به زیر چونه ی بابا گرفت و گفت سرتو بالا بگیر مرد،کجا می تونم بهتر و امین تر از تو پیدا کنم که خواهر دسته گلمو بهش بسپارم.با خودشم صحبت می کنم و رضایتشو که گرفتم دیگه دست دست کردنتو جایز نمی دونم.الانشم چند تا خواستگار داره و می ترسم سرت بی کلاه بمونه.
عمو شاهان که این موضوع رو با مامان و عمه سیوه و دایه هتاو در میون گذاشت،مامان خوشحالیش رو پنهان کرد و چشم دوخت به عمه سیوه.دایه هتاو گفت توی این چند سال که باهاشون رفت و آمد داشتم خانواده به این اصالت و خوبی ندیدم.چه وصلتی خوش یمن تر از این.
عمه سیوه با صورت اناریش که حالا بیشتر گل انداخته بود و زیباییش رو دو برابر کرده بود،با وجود همه چی تموم بودن و خواستگارهای زیادی داشتن،مشخص بود عاقلانه به این نتیجه رسیده بود که بابارو انتخاب کنه،شاید هم از مدت ها قبل عاشقش شده بود.
آروم گفت هرچی شما بگین کاک شاهان،منم حرفی ندارم.
مامان با شنیدن این حرف شروع به کِل کشیدن کرد و من و شادلین و چیاکو شروع به بالا و پایین پریدن.
 

عمو شاهان دست به زانو بلند شد و گفت زودتر این خبر خوبو به هژار بدم که تا هوا خوبه فکر ساختن یه ساختمون چند طبقه توی زمینی که خریدیم باشیم،این خونه دیگه قدیمی ساخته و وقتشه کوبیده بشه.
دایه هتاو اشک هاش رو با پر روسریش پاک کرد و دست هاشو به طرف بالا گرفت و گفت خدایا حکمتتو شکر.
همه به سر و سامون رسیدن ولی تنها کسی که آواره تر شده بود من بودم.وقتی به خونه ی دایه نشمیل می رفتم میگفت روله کمتر برو پیش مادرت،آبرومون میره،حالا میگن بچشون مدام خونه ی ماست.
وقتی خونه ی دایه شهلا هم می رفتم از سر دلسوزی چنین حرفایی می زد و من مثال مهمونی که یک روزی باید به مزاحمتش خاتمه بده بین خونه ی دایه ها و مامان دست به دست می شدم.
عمو شاهان و بابا روی زمینی که شریکی خریده بودن شروع به ساخت ساختمانی تک واحده ی چهار طبقه کردن.دو طبقه برای بابا و دو طبقه برای عمو. بابا هژار و عمه سیوه بعد از ماه عسلی به سلیمانیه ی عراق زندگیشون رو توی طبقه ی چهارم شروع کردن و مامان و عمو شاهان هم توی طبقه ی اول به خاطر دایه هتاو که پله ها اذیتش نکنن نشستن.
چندی نگذشته بود که حالت تهوع های مامان حاکی ازین بود که فرزند دیگری هم توی راهه ولی مامان اصلا ازین موضوع خوشحال نبود.مدام با عمو شاهان سر سقط کردنش بحث می کرد ولی عمو شاهان می گفت این کار گناهه و خواست خدا بوده بچه ی دیگه ای هم داشته باشیم.
بچه ی سوم مامان و بچه ی دوم عمو شاهان به دنیا اومد.دختری که اسمش رو توی مراسم نامگذاری با شکوهی،رویسا به معنای چشمه ی آب روشن گذاشتن.
زندگی ما خوب و بد،تلخ و شیرین به همین منوال ادامه داشت تا اینکه من و شادلین وارد دبیرستان شدیم.
همون هفته ی اول دبیرستان،پسری سد راهمون شد که خال گوشه ی لب پایینش،قد بلند و چشمای درشت عسلیش توجه منو به خودش جلب کرد.
شادلین مثل همیشه عاقلانه رفتار کرد و وقتی متوجه ی مبهوت بودن من شد با سقلمه ای به پهلوم منو از عالم خودم خارج کرد.
دستمو گرفت و پشت سرش کشید و گفت راه بیوفت مامان هنار نگران میشه.
جسممو با خودش می برد ولی روحم مونده بود همونجایی که اون پسر چشم تو چشمم ایستاده بود.
مسیر مدرسه بر خلاف همیشه به یکباره برام جذاب شد،لحظه شماری می کردم برای قرار گرفتن دوباره توی اون موقعیت و این آرزوی دوری نبود چون فردای اون روز همون پسر دوباره سد راهمون شد.
شادلین که حرکات بچگانه ی من از چشمش دور نمونده بود،مدام در گوشم بهم تذکر می داد و میگفت خودت رو جمع کن طبیعی باش،حالا فکر می کنه چه تحفه ای هست.
ولی این حرفا توی گوش من نمی رفت
با دیدنش قلبم به تپش میوفتاد و جنونی عجیب سر تا پام رو احاطه می کرد.
شاید منم دنبال جنس مخالف و همراهی بودم که هر چه زودتر ازین بلاتکلیفی دربیام و صاحب خونه و زندگی خودم بشم تا این حس سربار بودن دست از سرم برداره.
مدتی از این دیدار های کوتاه می گذشت که با تکه کاغذی که شماره ای روش نوشته شده بود روبروم قرار گرفت،از ذوق شماره رو از دستش قاپیدم و در حالی که شادلین داعم سرزنشم می کرد و تمام مسیر رو سعی در به سر جا آوردن عقلم داشت،به طرف خونه ی مامان و عمو شاهان دویدم.
بی قرار دنبال موقعیتی بودم که خونه خالی بشه و من به مراد دلم که شنیدن صدای اون پسر بود برسم.
مامان و عمو نبودن و دایه هتاو هم همراه چیاکو و رویسا توی حیاط سرگرم بود که به طرف تلفن خیز برداشتم.بی توجه به زیر لب سرزنش کردن های شادلین مشغول شماره گرفتن شدم.
با الو گفتنش با صدای گیرا و بم و مردونه اش،انگار بند دلم پاره شد.کم کم صدای تپش قلبم آروم گرفت و مشغول معرفی هم شدیم.
اسمش سانیار بود،اهل یکی از شهرهای اطراف مریوان.هشت خواهر و برادر بودن،پنج برادر و سه خواهر.
این تماس های تلفنیمون ادامه داشت تا جایی که روراست گفت برادراش معتادن و وضع مالی مناسبی هم نداره.
هرچند که ترس معتاد بودن خودش هم به دلم افتاده بود ولی اونقدر بهش وابسته بودم که بهش ایمان داشتم.
شادلین میگفت این پسر خانواده ی درستی نداره،خودشم فکر نکنم پسر خوبی باشه که اگه بود توی خیابون دنبال عشق نبود.
ولی من به خاطر سانیار حتی سر شادلین داد می زدم و میگفتم از حسودیت میگی،چکار به خانوادش داری اگه اونا بدن خودش که خوبه.
پسر کاری بود مغازه داشت و اونجور که می گفت درامد خوبی هم داشت هرچند هرگز از درامدش خرجی برای من نکرد.
تماس های تلفنی ما جاش رو به دیدارهای مستقیم داد.با دیدنش اونقدر ذوق زده بودم که وقتی دستش رو جلو اورد ناخوداگاه بهش دست دادم و بعد سریع دستمو بیرون کشیدم.
اولین بار بود به پسری نامحرم دست می دادم و لمسش می کردم.همه ی این تجربیات برام هیجان انگیز بود.دیدار ها و تماس های تلفنی ما زیاد شده بود ولی برخلاف اونچه که هم کلاسیام از دوست پسراشون می گفتن،سانیار متین و سربزیر بود و هرگز حرف بد یا درخواست نابجایی ازم نکرد.همین حجب و حیاش باعث شد به عشقش شک نکنم و شیفته تر بشم.

یک سالی از دوستی من و سانیار می گذشت که بهم پیشنهاد ازدواج داد.از شنیدن این پیشنهاد اونقدر هیجان زده شدم که سریع قبول کردم و حس می کردم بدون سانیار دنیا برام به پایان می رسه.
طولی نکشید که مادرش با بابا تماس گرفت و بابا اجازه ی خواستگاریو نداد و گفته بود دختر من هنوز سنش به این حرفا نمی خوره.
ولی من و سانیار کوتاه نیومدیم تماس ها با بابا و مامان و عمو شاهان،حتی باوا حبیب و خلیل ادامه داشت تا بالاخره قبول کردن یک جلسه همدیگرو ببینن اون هم توی خونه ی باوا حبیب.
خوشحالیم رو نمی تونستم پنهان کنم و همه ی خانواده با نگاه متعجب و متاسفی بهم نگاه می کردن ولی قدرت عشق اونقدر زیاد بود که برام مهم نبود و خودمو توی لباس عروس کنار سانیار تصور می کرد.
همه دور تا دور نشسته بودن که زنگ در به صدا درومد.مادر و خواهر مجرد سانیار بدون دسته گل و شیرینی وارد شدن و حتی سر و وضعشون خیلی بدتر از چیزی بود که من فکر می کردم.
بعد از احوال پرسی و تعارف برای نشستنشون همه به هم نیم نگاهی مینداختن و در حالی که کارد می زدی خونشون درنمیومد مامان هنار سر حرف رو باز کرد و گفت خیلی خوش اومدین مهمونین قدمتون سر چشم ولی دختر من هنوز کوچیکه و سنش به ازدواج نمی خوره.
مادر سانیار که یک غرور خاصی توی چشماش بود خودش رو از تک و تا ننداخت و گفت خب می مونیم تا بزرگ بشه.
دایه نشمین گفت ما دختر به راه دور نمیدیم باید همین دور و ور خودمون باشه، نه ما شمارو میشناسیم نه شما مارو.
مادر سانیار در جواب گفت چه فراوونه وقت برای آشنایی،خب رفت و امد می کنیم و همدیگه رو میشناسیم.
دایی کاوان اخم هاش رو تو هم کشید و گفت ما نذاشتیم تو دل این دختر آب تکون بخوره،فکر نکنم پسرتون بتونه خوشبختش کنه.
مادر سانیار که دیگه حرفی برای گفتن نداشت به ناچار قبول کرد و خواستگاری تموم شد.
هنوز از در خارج نشده بودن که عمو شاهان برزخ گفت نمی دونم چه فکری با خودشون کردن،کاری به خانواده و اصل و نسبشون ندارم ولی سن دلوان به ازدواج نمی خوره.
با وا خلیل با همون آرامش به تسبیح زدنش ادامه داد و گفت هرچی بود تموم شد صلوات بفرستین.
ولی از نظر من همه چی تازه شروع شده بود.من و شادلین توی اتاق بودیم و در حالی که هنوز بهت زده ی سر و وضع نامناسب مادر و خواهر سانیار بودم ولی به خودم امیدواری دادم و گفتم خب نداری که عیب نیست من چکار به خانوادش دارم خودش کاریه کار می کنه و زندگیمونو می سازیم.
شادلین نگاه پر از تاسفی بهم انداخت و گفت مطمئنی کاریه؟پس چرا تا حالا یه گل سر هم برات نخریده.
مغرورانه گفتم چون می دونه من نیاز ندارم
 

این کار یعنی ولخرجی ما ارزوهای بزرگتری برای خودمون داریم.
شادلین پوزخندی زد و از اتاق خارج شد.
صدای مامان اومد که می گفت دلوان راه بیوفت داریم برمی گردیم خونه.
کمی خجالت زده و بیشتر خشمگین از جواب ردی که داده بودن خارج شدم و هنوز به خونه نرسیده بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد.
عمو شاهان بدون اجازه به کسی خودش تلفن رو برداشت که فهمیدم اونور خط سانیاره.
عمو شاهان با عصبانیت گفت خیلی پررویی، بار اول و اخرت باشه به اینجا زنگ می زنی.
اینو گفت و تلفنو محکم کوبید زمین.
مامان رویسارو که حالا پنج سالش بود روی پاهاش نشوند و مشغول بافتن موهاش شد و گفت کی بود شاهان؟
عمو شاهان رو به چیاکو که حالا پسری ده یازده ساله بود کرد و گفت کورگلم ازین به بعد وقتی من نیستم تو مرد این خونه ای،کسی زنگ زد فقط خودت جواب میدی.
مامان هنار رویسارو بلند کرد و گفت پسره بود؟
عمو شاهان سرشو پایین و بالا به نشانه ی بله کرد و گفت از وقاحتش معلومه دندون تیز کرده،این جماعتو من میشناسم.پسره ی یه لا قبا نه سلامی نه علیکی میگه گوشیو بده دلوان.
مامان نگاهی به من انداخت که سریع پشت کردم و به اتاقم رفتم.
دل توی دلم نبود برای شنیدن صدای سانیار،ولی هر چی منتظر بودم خونه خالی بشه نمی شد.عمو شاهان هم از کنار تلفن جم نمی خورد و در نبود خودش هم چیاکو رو مسئول کرده بود.
دایه هتاو که خیلی ناتوان شده بود با مهربونی همیشگیش مدام نصیحتم می کرد و می گفت گیانکم به حرف پدر مادرت گوش بده اونا که بد تورو نمی خوان،همه دوستت دارن و عاقبت بخیریتو از خدا می خوان.
ولی این حرف ها به گوشم نمی رفت و هر کسی که از سر خیرخواهی هم نصیحتم می کرد از چشمم میوفتاد.
سانیار دوباره تماس می گرفت و مامان با مهربونی سعی در قانع کردنش داشت و میگفت پسرم ما هیچ سنخیتی باهم نداریم برو سراغ زندگیت.
ولی نه تنها قانع نمیشد که من هم وقتی پیگیری هاش رو میدیدم برای کمک به وصل هم اعتصاب غذامو شروع کردم.
تا بالاخره مجبور به پذیرفتن جلسه ی دوم خواستگاری شدن،ولی نه برای پذیرفتن بلکه برای گذاشتن شرط و شروطی سخت تا شاید اون ها پا پس بکشن.
اینبار خواستگاری توی خونه ی باوا خلیل برگزار شد و سانیار خوشتیپ تر از همیشه با تعدادی از اقوامشون حضور پیدا کردن.
بابا بلافاصله شرط هاش رو گذاشت و گفت دختر من نازک نارنجیه هنوز هم من براش عروسک می خرم.نه آشپزی می تونه بکنه نه مهمون داری.توی همین شهر هم باید براش خونه بگیری آیا می تونی؟
سانیار سرشو بلند کرد و با زیبایی خاص خودش که برای من همین یک مزیتش کافی بود گفت بله قبول می کنم توی همین شهر خونه اجاره می کنم.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه tcxlug چیست?