دلوان۸ - اینفو
طالع بینی

دلوان۸

با شنیدن حرف مادرشوهرم تیکه نونو توی جانونی انداختم و به اتاقم برگشتم تا شب هم بیرون نیومدم.


لحظه شماری می کردم برای برگشتن سانیار تا ماجرای امروز و گشنگی کشیدنمو براش تعریف کنم که شاید نه به خاطر من به خاطر بچه ی توی شکمم،برای یکبار هم شده طرف منو بگیره.
سانیار برگشت و نه تنها طرفمو نگرفت که مثل اینکه هنوز به اتاق من وارد نشده حسابی مادرش پرش کرده بود و با مشت و لگد به جونم افتاد.
دیگه هیچ امیدی به این زندگی نبود،من اشتباهم و پذیرفته بودم و باید ازش دل می کندم.همون شب لباس هامو جدا کردم که فردا صبح اخرین صبحی باشه که توی اون خونه تموم غرورم میشکست.
ولی گرسنگی و درد کمر و شکمم از لگد هایی که خورده بودم خواب رو از چشمم گرفته بود و به هر جون کندنی شد دم دمای صبح خوابم برد.
نمی دونم چند دقیقه خوابیده بودم که با درد شدید شکمم بیدار شدم.احساس خیسی می کردم ولی توی تاریکی اتاق چیزی پیدا نبود.به زور خودمو به کلید برق رسوندم و با روشن شدن اتاق و دیدن خونی که روی تشک ریخته بود شوکه شدم.
دستم به دیوار بود و خودمو نگه داشته بودم که نیوفتم.سانیار رو با صدای ضعیفی که از ته حلقم بیرون میومد صدا می کردم ولی نمیشنید.
سرم گیج رفت و با سر رفتم توی در اتاق.با شنیدن صدای برخورد من به در سانیار سراسیمه بلند شد و بعد از دیدن خون دو دستی توی سرش کوبید و گفت غلط کردم،گوه خوردم،تورو خدا چشماتو باز کن.
ولی دیگه جونی برام نمونده بود تا حداقل یکبار هم شده به چشمای سانیاری که نگران من بود نگاه کنم.
چشمامو توی بیمارستان باز کردم و اونقدر درد داشتم که دستمو گاز می گرفتم.مامان دعا می کرد و بابا تند تند چشمای پراشکشو خالی می کرد.شادلین به طرفم خم شد و گفت همه چی تموم شد آبجی بیا و روی همین تخت قسم بخور سر عقل بیای،بچتم سقط شد.
در بین اون همه درد تنها خبری که می تونست خوشحالم کنه همین بود.
سانیار با تهدیدای بابا حتی برای کارهای ترخیصمم نیومد و بعد از مرخص شدن از بیمارستان با اصرار من به در خونه ی مادرشوهرم رفتیم.
تنها وارد خونه شدم و مادرشوهرم با دیدنم خیلی عادی انگار نه انگار که سقط کردم درو برام باز کرد.هیچ وقت اونقدر خونسرد نبودم بی سلام از کنارش رد شدم و بعد از برداشتن وسایل شخصیم برگشتم.
هیچ کس از رفتن من ناراحت نبود و حتی دیگه تا یک ماه کسی به دنبالم نیومد یا زنگ نزد.شانزده سالگی عقد کرده بودم و بعد از یک سال دردسر و دور از تحصیل و با بدنی خسته از درد تصمیم به جدایی گرفتم.
حالا که سر عقل اومده بودم دیگه کسی سرزنشم نمی کرد ولی حس ترحمی که توی نگاهشون بود آزارم می داد.


ساعت ها توی اتاق مینشستم و به گوشه ای زل می زدم و تنها کسی که روم تسلط داشت شادلین بود.
دو ماهی از ترک اون خونه گذشته بود که سر و کله ی خواهر و شوهرخواهر سانیار پیدا شد.
مامان درو باز نمی کرد و میگفت بزا برن رد کارشون ما باهاشون حرفی نداریم.ولی عمو شاهان وساطت کرد و گفت اتفاقا بزار بیان تو ببینم حرف حسابشون چیه.
با قیافه های طلبکارانشون وارد خونه شدن و از همون اول با لفظی صحبت می کردن که انگار گناهکار اصلی منم.اونقدر جانب داری سانیارو کردن تا خون مامان به جوش اومد و گفت دیگه نمیزارم دخترم به اون خونه بی در و پیکر برگرده،هیچیم از برادر نامردت نمی خوایم فقط بگو بیاد طلاق دخترمو بده.
خواهر سانیار جری تر شد و گفت فکر کردی ما از دخترت رضایت داریم؟اگه به خاطر سانیار نبود هرگز قبول نمیکردیم برای این تفحه گردن کج کنیم.
با شنیدن این حرفا عمو شاهان لا اله الله الهی گفت و با صدایی بلند داد زد پاشین از خونه ی من برین بیرون،مقصر اصلی دختر منه که هزار بار بهش گفتیم اینا وصله ی تن ما نیستن اما تو گوشش نرفت.حالا که اینقدر پررو هستین بهتره بگم دختری که توی وان و حموم دوازده متری حموم کرده نمیتونه با بشکه و چراغ آب گرم کنه.دختری که وقتی از خواب عصرش بیدار شده ده نوع میوه کنار دستش بوده نمیتونه تو خونه ی شماها که یه لقمه نون و ماست پیدا نمیشه سر کنه.دختر من اگه کفشاش خاکی میشد دیگه نمیپوشیدشون ولی تو خونه ی خان داداش شما جوراب سوراخشم میدوخت و میپوشید.حالا هم زودتر برید رد کارتون تا باباش نیومده که اگه تا الان ساکت موندیم فقط به این خاطر بوده دلوان بعدها شماتتمون نکنه که مانع رسیدن به عشقش شدیم.
خواهر سانیار خواست لب باز کنه که شوهرش با تحکم گفت بس کن پاشو بریم،مگه دروغ میگه خود تو من این کارهارو باهات می کردم حاضر بودی برگردی؟یالله پاشو.
دمشونو رو کولشون گذاشتن و رفتن ولی ازون تاریخ مدام واسطه برای برگشتنم می فرستادن اما بابا و عمو شاهان جواب رد به سینه شون می زدن.
بابا که از تصمیمم مطمئن شد دوباره توی مدرسه ثبت نامم کرد و گفت دیگه فرصتاتو از دست نده دخترم،معلم خصوصی هم بخوای برات می گیرم.
شادلین پیش دستی کرد و گفت عمو خودم معلمش میشم نگران نباش.
شادلین باهوش و زرنگ بود و طبق قولی که به بابا داد توی درسا کمکم می کرد و هر دو رشتمون تجربی بود هرچند من یک سال عقب مونده بودم و چون باید از راه دور درس می خوندم واقعا برام سخت بود.
نفرتم از سانیار بیشتر شد و دلم می خواست به خاطر همه ی ظلم هایی که بهم کرد مهریمو به اجرا بزارم تا شاید کمی بسوزه،ولی بابا مانعم شد.

مامان سرکار بود و منم توی بالکن برای خواهرم رویسا نقاشی می کشیدم که موتور سواری جلوی در وایساد و زنگ درو زد.
درو که باز کردم با نامه ای روبرو شدم.درخواست تمکین بود.تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن،ترس عجیبی افتاد به دلم که نکنه مجبورم کنن باز برگردم به اون خراب شده.
رویسا مدام زیر دست و پام بود و می پرسید آبجی چت شده،کی بود؟چرا گریه می کنی؟
زبونم بند اومده بود،رویسارو به بالکن برگردوندم مشغول نقاشی شد و خودمو به طبقه ی چهارم،پیش عمه سیوه رسوندم.عمه که درو باز کرد با دیدنم توی سرش کوبید و گفت خدا مرگم بده روله چت شده چرا رنگت زرد شده؟
رفتم رو مبل نشستم و لیوان اب توی دست عمه رو که چند قطره گلاب هم توش ریخته بود گرفتم و سر کشیدم.
با گریه نامه رو به دست عمه دادم و با التماس گفتم نزارین منو برگردونن تو اون خونه.
عمه متعجب نامه رو باز کرد و بعد از خوندنش با خنده کنارم نشست بغلم کرد و گفت با یه درخواست انقدر ترسیدی؟مگه شهر هرته تا خودت نخوای کسی نمی تونه مجبورت کنه.
با شنیدن حرف های عمه انگار نگرانیم برطرف شد و با ذوق گفتم راست میگی عمه؟
عمه گفت پس چه خیال کردی؟باعث شده بچه ات سقط بشه،کتکت زده،تو اون خونه امنیت جانی نداری،اگه بابات شکایت نکرده برای اینه که توافقی از هم جدا بشین و کار به دادگاه پاسگاه نکشه که تو هم اذیت نشی.ظاهرا سانیار از قانون فقط یه عدم تمکین رو بلده.
با ذوق بلند شدم که عمه گفت کجا؟
به سمت در رفتم و گفتم رویسا پایینه،مامان هم سر کاره،برم پیشش.
عمه بلند شد و گفت برو بیارش بالا،چیا هم الان از خواب بیدار میشه باهم بازی کنین منم شام بیشتر درست کنم،مامانتم بیاد خستست.
بابا زودتر از بقیه به خونه برگشت و وقتی ماجرارو براش تعریف کردم،مثل همیشه با لفظ کچه کورد(دختر کورد) رو بهم گفت میدونی که قولام قوله نه حرف،نگران هیچی نباش قزات له مالم،دیگه هرگز نمیزارم به اون خونه برگردی.
از رفتار بچگانم برای ازدواج با سانیار خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم.
اون شب همه کنار هم شام می خوردیم و مثل گذشته دور هم خوش گذروندیم.
عمو شاهان و مامان هنار،چیاکو و چیا،رویسا و شادلین،بابا هژار و عمه سیوه.
باز هم صدای خنده هامون توی اون ساختمون چهارطبقه پیچیده بود که حوالی ساعت یازده شب زنگ خونه به صدا درومد.
سانیار و مادرش بودن،با ورودشون دوباره گرد سکوت و اخم و عصبانیت توی چهره ی تک تک اعضای خانواده نشست.
مادرش سر حرفو باز کرد و رو به بابا گفت ماالان چندین بار اومدیم دنبال دخترت ولی برنگشته،نزارید کار به دادگاه و پاسگاه بکشه،شکایتم کردیم.
 

دستشونو تو دست هم بزارید برن سر خونه زندگیشون.
از این همه بی تفاوتی این زن نسبت به بلاهایی که سانیار سرم اورده بود لجم میگرفت،من با کتکاش بچه سقط کرده بودم بیمارستان بستری بودم ولی یکبار به عیادتم نیومد.
بابا چشماشو ریز کرد و گفت منو از چی می ترسونین؟کدوم خونه برگرده؟با چه تضمینی برگرده؟
سانیار نگاهی به من بعد به بابا انداخت با اخم ریزی گفت اگه برگرده براش خونه اجاره می کنم.
بابا نگاهشو به سمتم گرفت و گفت دخترم حاضری برگردی؟
متعجب از سوال بابا بعد از نگاه به تک تک اعضای خانوادم سرمو پایین انداختم و گفتم نه بابا،به هیچ وجه.
بابا ریلکس برگشت سمت سانیار و گفت خودت که شنیدی برنمیگرده،منم هرگز دخترمو مجبور به انجام کاری نمی کنم،که اگه این اخلاقو داشتم اجازه نمیدادم با توی یه لا قبای بی خاصیت ازدواج کنه.تا الان هم نمی خواستم ازت شکایت کنم چون تو حقیرتر از اونی هستی که وقتمو حرومت کنم،ولی الان دارم میگم یا دخترمو توافقی طلاق میدی یا پرونده ی سقط و کتک کاریات رو تو دادگاه ارائه میدم.
سانیار شوک شده بعد از کمی فکر باز عقب ننشست و گفت من برای دخترت خرج کردم،پس اول باید پنج میلیون بهم بدی که ضرر نکرده باشم بعد طلاقش میدم.
بابا نیشخندی زد و گفت پس بگو دردت چیه؟!باشه بهت میدم،صبر کن تا روز دادگاه.ببینم کی قراره ضرر و زیان بده،من یا تو؟
مادر سانیار سیاهتر شد و مشخص بود از تصور دادن حتی یک قرون پول هم جون میده.
بعد از رفتنشون عمو شاهان گفت شیطونه میگه مهریه شو بزاریم اجرا تا دیگه نسنجیده ازین غلطا نکنن که بیان بگن پنج میلیونم بدین.
بابا خم شد از روی میز میوه ای برداشت و گفت اونارو خدا زده،مهریه که فدای سر دخترم،حتی جایز نیست یه تیکه لباسی که اون ها خریدن بیاد توی این خونه.تو جلسه ی دادگاه عدم تمکین هم لازم نیست دلوان بره،وکیل میگیرم کاراشو بکنه،پرونده ی پزشک قانونیشم که موجوده،جهازشم باید برگردونیم.همین که به منافع پلیدشون و چاپیدن ما نرسیدن براشون بسه.

بابا به همراه دو کارگر و یک کامیون راهی شهر سانیار برای برگردوندن جهیزیه ام شد.مادر سانیار با دیدنشون کولی بازی درآورده بود و شلنگ به دست به کارگرها حمله می کرده که برادرشوهرم طبق معمول طرف مارو گرفته و مانع مادرش شده.
قبل از ازدواجمون سانیار می گفت برادرام معتادن و خودم پاک.ولی من مدتی که توی خونشون زندگی کردم از برادراش جز خوبی چیزی ندیدم.همیشه طرف منو می گرفتن و می گفتن تو لیاقت این دخترو نداری،دستشو بگیر ازین خونه برو.ولی سانیار بهشون تهمت می زد که چشمتون دنبال زن منه.هر سه تا برادرش مجرد بودن و این وسط فقط سانیار بود که با موزماری تونسته بود متاهل بشه.
هرچی توی انباری بود بار کامیون زدن به جز وسایل داخل اتاقم که فرش زیر پامون بود و یخچال و دو تا پتو.مادر سانیار اجازه ی ورود به خونه رو نداده بود و هرچی برادرشوهرم گفته از پسرت برای این دختر شوهر درنمیاد بزار ببرن،ولی زیر بار نرفته.
بابا هم از خیر اون چند تیکه گذشته بود و به عنوان صدقه بهشون بخشیده بود.
اول ناراحت شدم ولی بعدش گفتم من اون وسایلو نمی خوام حالم ازشون بهم می خوره همون بهتر که نیاوردی.
با وجود اینکه من کامل از سانیار دل کنده بودم ولی باز هم زیر بار طلاق نمی رفت.دادگاه هم تشکیل شد و بدون حضور من با رو کردن پرونده ی کتک کاری و سقط،سانیار ترسیده بود و راضی به طلاق شد.
همه ی این کش مکش ها یکسالی طول کشید و من با وجود کمک های شادلین باز هم نتونستم توی امتحانات پایان سال قبول بشم و این جوری شد که دو سال از شادلین عقب افتادم.
بالاخره روز جدایی فرا رسید و ما توی محضر برای جاری شدن صیغه ی طلاق حاضر شدیم.
اون روز هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه،سانیار بعد از کمی تاخیر با لباس های شلخته و سر و صورت ژولیده وارد شد.انگار مدت ها بود رنگ آرایشگاه به خودش ندیده بود،سانیاری که حتی روزی که من از شدت درد به خودم میپیچیدم و التماس می کردم منو به دکتر ببره،اول به آرایشگاه رفت و بعد اگه زنده می موندم به فکر من میوفتاد.
دوشادوش بابا برای امضا کردن دفتر روی میز راه افتادم.همین که قلم به دست گرفتم و خواستم امضا کنم،سانیار دستمو گرفت و رو به بابا گفت توروخدا بزار یکبار دیگه با دلوان حرف بزنم،برای اخرین بار.
بابا که التماس سانیار رو دید قبول کرد و با اخمی گفت باشه فقط زود.
سانیار دستمو رها کرد و جلوتر به طرف سالن راه افتاد،من هم به ناچار به دنبالش.
همین که وارد سالن شدم چشمم خورد به دختری هم سن و سال خودم که دست هاش رو توی دست پسری قفل کرده بود و با شوق و ذوق منتظر بود نوبتش بشه برای عقد.
یاد خودم افتادم

دو سال پیش من هم با همین ذوق دستامو توی دستای سانیار گذاشتم و زندگیمو باهاش شریک شدم.
با صدای سانیار به خودم اومدم،اخم کرده به سمتش رفتم و گفتم بگو میشنوم چی می خوای؟
سانیار دستمو گرفت و در حالی که چشم هاش پر از اشک بود گفت تورو به جون برادرت چیاکو که می دونم چقدر برات عزیزه،یه فرصت دیگه بهم بده،قول میدم جبران کنم،به خدا همش تقصیر مادرم بود.
با زجه ادامه داد نمی خوام از دستت بدم،کنار خونه ی بابات برات خونه می گیرم،هر کاری بگی می کنم فقط باز هم بهم فرصت بده.
بدون اینکه ذره ای دلم براش بسوزه با آرامش گفتم بهت فرصت زیاد دادم،ولی جز کتک چیزی عایدم نشد،باز هم به حرف مادر و خواهرت گوش بده تا ببینم به کجا قراره برسی.
خواستم برگردم که دوباره دستمو گرفت و گفت نرو تورو به جون عزیزات نرو.
دستمو با شتاب از دستش بیرون کشیدم و گفتم اگه دوستت داشتم برمیگشتم،اگه مثل سگ زیر دست و پات لهم می کردی بازم برمیگشتم.ولی مشکل اینه که من دیگه دوستت ندارم،تو برام مردی و تموم شدی پس بیشتر از این خودتو خار نکن،سه سال از عمرمو برات حروم کردم فکر کنم کافیه.فقط دعا می کنم خدا یکی مثل خودت سر راهت بزاره.
این هارو گفتم و با قدم های تند وارد اتاق شدم.به سمت میز رفتم و گفتم کجارو باید امضا کنم؟
با سوالم بابا از بهت درومد و با لبخند گفت اینجارو.
با امضا کردنامون و جاری شدن صیغه ی طلاق تمام بند بند استخونام یخ زد.با اینکه اوایل تابستون بود سر تا پام شروع به لرزیدن کرد.
بابا منو توی آغوشش کشید و به سمت ماشین برد و یه مسیریو که رانندگی کرد ماشین رو کناری پارک کرد و بعد از دیدن حال و روزم در حالی که انگار به یکباره غم بزرگی رو دلش نشست پیاده شد و گفت همینجا بمون برمی گردم.
از رفتن و برگشتن بابا نیم ساعتی طول کشید که با موهای به هم ریخته و آستین های تا شده برگشت.
تمام مسیر تا خونه توی سکوت گذشت،هیچ کدوممون حال خوبی نداشتیم.
یک راست به اتاقم رفتم و بعد از خوردن مسکنی خوابیدم.
نزدیک غروب بود که با صدای عمو شاهان و بابا بیدار شدم.عمه سیوه مشغول اروم کردن چیا بود که عمو شاهان به بابا گفت مگه فقط دختر ماست که طلاق گرفته،این چه قیافه ایه مرد؟
بابا با صدایی لرزون گفت اون هنوز بچه است شاهان،این همه ضربه ای که خورده رو چطور تحمل کنم؟با این سن بیوه شد،دلش شکست،روح و جسمش آسیب دید.
با گریه ادامه داد دلم می خواد گردن سانیارو خورد کنم.
عمو شاهان گفت ظاهرا کتکشم زدی.عقل توی کله ات هست هژار؟تو نمیدونی اونا از خداشونه دو تا کتک بخورن دیه بگیرن.
بابا گفت دستم درد نکنه،کم زدم باید میکشتمش.
،وقتی بدن لرزان دلوانو دیدم از کوره در رفتم کنار خیابون گذاشتمش و فقط رفتم تا اونقدر سانیارو کتک بزنم تا دلم خنک بشه.
عمو شاهان گفت این فکرا چیه،خب تازه طلاق گرفته بهش شوک وارد شده طبیعیه،ما باید بهش روحیه بدیم تا دوباره مثل روز اولش شاد بشه.
بابا آهی کشید و گفت اگه شادلین هم بود همین قدر آروم این حرفارو می زدی؟
از حرف بابا شوکه شدم و خوب می دونستم الان عمو شاهان چه حالی شده.هرگز ندیدم عمو بین من و شادلین فرقی بزاره،اگه تنبیهی بود برای هردومون بود و تشویقم به همین شکل.
عمو شاهان یک قدم به سمت بابا هژار رفت و گفت یه سوال ازت دارم،می پرسم و میرم رد کارم.برای خودت دلوان و شادلین فرق دارن؟
بابا سرشو تو دستاش گرفت و گفت ببخش شاهان،نفهمیدم چی گفتم.برای منم هیچ فرقی بین دلوان و شادلین نیست.
دوست نداشتم هرگز از اتاق بیام بیرون،توی اتاق هم کاری جز خیره شدن و توی فکر فرو رفتن کاری نداشتم.ساعت ها توی خیالم با سانیار و مادرش درگیر بودم و اونقدر می جنگیدم و نقشه برای تلافی می کشیدم تا خوابم می برد.
رفت و امدهای دایه نشمیل و شهلا بیشتر از قبل شده بود و سعی در بیرون اوردن من ازین حالات داشتن ولی نصیحت هیچ کدوم توی گوشم نمی رفت و من نیاز به گذشت زمان داشتم.
توی حیاط روی تخت نشسته بودیم.مامان هنار رو به دایه شهلا گفت گفتی باهام کار داری دایه؟
دایه شهلا صورتشو از دایه نشمیل برگردوند سمت مامان و گفت اره روله،اومده بودم بگم قراره بریم خونه ی خاله سروینت،شوهرش از درخت افتاده و ناخوش احواله.من و براژن(زن داداش نشمیل)می خواستیم بریم عیادتش،گفتیم تو هم بیای بهتره.
دیگه وقتشه کدورتارو پایان بدیم،تو و پسر سروین قسمت هم نبودین و پسرشم که به رحمت خدا رفت.می خوام ازین به بعد ارتباطمونو بیشتر کنم،هرچی باشه خواهر بزرگمه.
مامان هنار گفت من حرفی ندارم دایه،فقط بزار با شاهان مشورت کنم ببینم نظرش چیه.
دایه نشمیل مثل همیشه مقتدر گفت تو حاضر شو بریم شاهان با من،اون بنده خدا که مخالف رفت و امد فامیلی نیست.پاشو بهترین فرصته.
مامان نگاهی به من که با تیکه چوبی مشغول کشیدن خطوط روی زمین خاکی باغچه بودم کرد که دایه شهلا دستشو روی پای مامان گذاشت و زیر لب گفت درست میشه بهش فرصت بده.
مامان و دایه ها رفتن و عمو شاهان که برگشت و ماجرارو شنید ما بچه هارو سوار ماشینش کرد و برد بیرون تا حال و هوامون عوض بشه.ولی حتی گشت و گذار هم هیچ تغییری توی چهره ی افسرده ام به وجود نمیاورد.
از اون روز رفت و آمد خاله سروین با دایه شهلا بیشتر شد و حتی دایه خانواده ی
 خاله رو به شام دعوت کرد.عروس هاش دوماداش،همه بودن و ما هم به درخواست دایه شهلا رفتیم تا دو فامیل بیشتر باهم آشنا بشیم.
دایه نشمیل با عذرخواهی دایه شهلا از اومدن به مهمونی معاف شده و بابا هژار هم اومدنش موجه نبود چون دایه شهلا میگفت خواهرم زبونش تنده می ترسم چیزی بگه ناراحتتون کنه.دایه نشمیل هم که زن عاقلی بود توی مهمونی نیومد.
خونه پر شده بود از کسایی که هرگز ندیده بودمشون.زن و شوهرها کنار هم نشسته بودن،یک دفعه دلم برای سانیار تنگ شد،غم بزرگی روی دلم نشست که نتونستم اون جمع رو تحمل کنم و برای خوردن هوای تازه به حیاط پناه بردم.روی پله نشستم و خودمو با بوته ی گل کنار پله ها مشغول کردم.
صدای پشت سرم توجه منو به خودش جلب کرد،وقتی برگشتم با آخرین و کوچکترین پسر خاله سروین، روبرو شدم.پسری روباز و بزله گو که حتی توی جمع هم چشم هاش به شدت هرز می رفت.
با قیافه ی نه چندان جذابش پرسید حواسم بهت بود از اول مهمونی توی خودتی،چیزیت شده؟
با اخم گفتم نه فقط حوصله ی شلوغی ندارم.
یک قدم جلوتر اومد و در حالی که نوک پاش روی دامنم رفت گفت در جمع خودت راه مده همچو منی را
افسرده دل افسرده کند انجمنی را
با چشم غره گفتم برگرد تو،الان داداش چیاکوم ببینه عصبی میشه.
چیاکو سنی نداشت ولی از بس عمو شاهان بهش عنوان پسر بزرگم داده بود که حسابی برای من و شادلین غیرتی میشد.
پسرخاله ادامه داد کاریت ندارم فقط برام سوال بود که دلیل ناراحتیت چیه.
ازین همه پر روییش لجم گرفته بود و به تندی گفتم ببین آقاپسر من در کل زندگیم دو بارم ندیدمت،نکنه انتظار داری بیام برات درد و دل کنم؟
دستی به سیبیلای پوعاروییش کشید و گفت من خودم یپا روانشناسم نیازی به درد و دل نیست،فهمیدی کیجا خشکله؟
با تعجب سرمو به طرفش چرخوندمو گفتم کیجا؟
با غرور گفت من شمال درس خوندم،کیجا یعنی دختر به زبون شمالی.
با عصبانیت خواستم بلند شم که شادلین وارد حیاط شد و گفت آبجی بیا تو مامان سراغتو میگیره.
با تحکم رو به پسرخاله گفتم بی زحمت پاتو بردار می خوام پاشم.
با نگاهی به زیر پاش عذرخواهی کرد و پاشو برداشت که شادلین دستمو گرفت و دو نفره به داخل برگشتیم.
ازون تاریخ هر هفته خونه ی یکی از دخترا یا پسرای خاله سروین دعوت بودیم و دایه هم به جبران اون هارو دعوت می کرد.توی تمام مهمونیا به اصرار می رفتم ولی هرچی سعی در بی تفاوت بودن می کردم،با بزله گویی های آران محال بود خندم نگیره.
آران درست نقطه ی مقابل سانیار بود.سانیار زیبا، سر به زیر و متین بود و تا سوالی ازش نمیشد محال بود حرف بزنه.

آران درست نقطه ی مقابل سانیار بود.سانیار زیبا،سر به زیر و متین بود و تا سوالی ازش نمیشد محال بود حرف بزنه و هرگز ندیدم توی صورت زنی نگاه کنه.ولی آران با قیافه ای معمولی(چشمای ریز مشکی،سیبیل و پوستی سفید و تیپ رسمی،قامتی کوتاه تر از سانیار)،برای هر حرفی یک جواب خنده دار توی آستین داشت و مدام چشم تو چشم میشد.
این مهمونی ها بزرگترین حسنی که داشت این بود که منو از عالم افسردگی خارج کرد.با اینکه قیافه ی آران به دلم نمینشست شبیه آقا معلم ها بود ولی مهربونی هاش و توجهش به من باعث میشد گاهی عمدا کاری کنم تا بیشتر نازمو بکشه.
اگه یک قطره آب جوش موقع ریختن چای آتیشی وسط باغ روی دستم میریخت با وجود درد نه چندان زیادش ولی اه و ناله ای راه می انداختم که متعاقبش آران با کاسه ای از ماست خودش رو می رسوند و دستمو توی کاسه می گذاشت.
چیاکو دستمو از دستش بیرون کشید و با اخم گفت داداش آران خودم هستم شما بفرما.
آران کاسه رو به چیاکو سپرد و کمی اونورتر درست روبرومون نشست.
مامان هنار با سبدی از ظرف و ظروف بهمون پیوست و گفت چی شد روله خدا مرگم بده نکنه خودتو سوزوندی؟
دستمو از کاسه بیرون کشیدم و گفتم چیزی نیست مامان فقط کتری در حال جوش بود وقتی خواستم چای بریزم پرید رو دستم.
شادلین کنار نهر آب بود که بلند گفت پاشو بیا اینجا دختر تا کار دستمون ندادی،ببین میتونی روز جمعه مونو خراب کنی.
مامان بعد از سخنرانی شادلین روبهم گفت راست میگه پاشو برو پیش خواهرت اینجا نمون.با چشم اشاره ای به آران کرد که دوزاریم افتاد و راهی شدم.
کنار نهر شلوارمو کمی بالاتر کشیدم و پاهامو توی آب خنک گذاشته بودم که عمو شاهان با بغلی از چوب های خشک گفت گیانکم نامحرم تو باغه پاهاتو بپوشون.
شادلین بلند شد و برای کمک به عمو شاهان رفت و منم مشغول درست کردن شلوارم بودم که آران بالاسرم ایستاد و حین نگاه کردن به پاهام گفت عجب احمقی بوده،چطور دلش اومده طلاقت بده؟!
از حرفش شوک زده به سمتش برگشتم که دستاشو بالا برد و سریع موضعشو عوض کرد و گفت منظوری نداشتم تو هم مثل خواهرمی فقط خواستم سر به سرت بزارم.
چند قدمی دور شد و برگشت و با ناراحتی گفت منظور عمو شاهان از نامحرم من بودم؟
با این قیافه ی دلخورش نمیدونم دلم سوخت یا برام جذابتر شد که برای اینکه از دلش دربیارم گفتم عمو منظوری نداره فقط دلش نمی خواد کسی مزاحممون بشه.
سرشو بالا و پایین آورد و گفت چشم دیگه مزاحمت نمیشم.

اینو گفت و دور شد ولی آدمی نبود که تو لک بمونه یا از انرژیش کم بشه.سریع خودشو وفق میداد و دوباره با همه گرم شوخی و خنده میشد.
با وجود مطلقه بودنم ولی خواستگار کم نداشتم که همه رو به بهونه های مختلف رد می کردم.چشمم ترسیده بود و حس می کردم همه مثل سانیارن ولی آران انگار دلمو بدست آورده بود جوری که دیگه خودمم برای برقرار شدن مهمونی و دورهمی بعدی لحظه شماری می کردم،تا دوباره کنار آران و شوخ طبعیاش حال دل من هم خوب بشه.
تنها مشکلم قیافش بود که با خودم میگفتم حتما برام عادی میشه و پرانرژی بودن و مهربونیش جایی برای فکر کردن به قیافش نمیزاره و حداقلش اینه که اون منو بیشتر دوست داره تا من.تو یکی از همون آمد و شدها آران دلو به دریا زد و کنار جوب،در حالی که ظرف آب رو از دستم می گرفت گفت با من ازدواج می کنی؟
خیره به چشم هاش بهت زده مونده بودم که دستشو جلوی صورتم تکونی داد و گفت های دختر جن دیدی؟
ایندفعه برخلاف همیشه که نمیتونستم جلوی خندمو با کارهاش بگیرم،به خودم مسلط موندم و ازش دور شدم که داد می زد جوابمو ندادی دلوان...پس مادرمو میفرستم خواستگاری نگی نگفتی.
دل توی دلم نبود،هرگز فکر نمیکردم حتی خواستگاری آران هم به این شکل عجیب غریب باشه.ولی بازم برام جذاب بود،اون روز تا آخر گردش سرخ و سفید میشدم و هربار که به خودم جرات میدادم به آران نگاه کنم اون پیش دستی کرده بود و خیره به من بود.
مدتی بعد درخواستش رو باز هم تکرار کرد و وقتی سکوتمو دید از رضایتم مطمئن شد و خاله سروین رو برای خواستگاریم به خونمون فرستاد.
خاله سروین به محض ورود حق به جانب گفت ببین هنار اومدم دخترتو برای ته تغاریم خواستگاری کنم البته اگه دخترتم مثل خودت عاشق دل خسته نداره.هرچند ایندفعه فرق داره...دختر تو بیوه است و بچه ی من هنوز پسر.
مامان میوه خوریو از دستم گرفت و در حالی که بهش برخورده بود وارد پذیرایی شد و گفت قدمت سر چشم خاله خوش اومدی... درسته دختر من عاشق دل خسته نداره ولی بهتره شما برای پسرت دنبال یه دختر دست نخورده بگردی نه دختر بیوه ی من.
خاله سروین با هیکل گوشتیش قهقه ای سر داد و گفت شوخی کردم هنارگیان چه زودم جبهه گرفتی،منظورم این بود که ایندفعه دست خالی برنمیگردم و جواب رد به سینم نمی زنین.خودتون بهتر می دونین آران روانشناسی خونده الانم کارمند و مشاوره و درامدشم خوبه.
آهی کشید و ادامه داد اگه اون دفعه هم تو زن پسرم می شدی شاید به عشقت به جاده نمی زد و الان زنده بود.نمی خوام نبش قبر کنم دیگه گذشته،تو هم نمی خواد الان جواب بدی بشین فکراتو بکن بعدا میام دنبال جواب.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه qxvru چیست?