دلوان۹ - اینفو
طالع بینی

دلوان۹

بعد از رفتن خاله سروین مامان موضوع رو با عمو شاهان درمیون گذاشت و عمو هم خبر رو به بابا رسوند.بابا بلافاصله مخالفتشو اعلام کرده بود ولی مامان هیچ نظری نمی داد نه میگفت راضیم نه ناراضی.


دایه شهلا مدام با آب و تاب از آران تعریف می کرد و به این وصلت راضی بود.شاید هم می ترسید دوباره با جواب منفی دادن به خواهرش کدورت پیش بیاد و بهترین فرصت بود تا رابطه اش رو با خواهرش محکم تر کنه.
ولی وقتی نارضایتی بابا رو شنید با حالتی غصه دار گفت پس صبر کنین یک هفته ای بگذره،الان جواب رد ندین شاید نظرتون عوض شد،چه فرصتی بهتر از این؟خواهرم بدون درنظر گرفتن یک بار ازدواج دلوان پاپیش گذاشته اونوقت شما براش تاغچه بالا می زارین.
تقریبا میشه گفت همه ی خانواده ی مامان راضی بودن ولی خانواده ی بابا نه.دایه نشمیل با شنیدن ماجرا به خونه ی مامان هنار اومد و رو به عمو شاهان گفت روله یه زحمت برات دارم می خوام بری دنبال شهلا،فکرامونو بزاریم رو هم تا بهترین تصمیمو بگیریم.
عمو شاهان دست روی چشمش گذاشت و گفت چشم دایه الان میرم.
هنوز عمو شاهان از در خارج نشده بود که دایه نشمیل در حالی که بی قرار بود با صدایی آروم حین خارج شدن مامان از اشپزخونه گفت هنارگیانکم چطور دلت میاد دخترتو بدی به خاله ات؟جلوی شوهرت نخواستم حرفی بزنم ولی مگه تو از اخلاق تند خاله ات بی خبری؟اگه بخواد تلافی کنه چی؟فکر این چیزاشو کردی؟
مامان با سینی چای و کنجد شکری و سوهان روبروی دایه نشمیل نشست و گفت هنوز که جوابی ندادیم زنعمو،به جان چیاکو خودمم موندم چکار کنم.از طرفی می ترسم جواب رد بدیم و خاله ام شر به پا کنه از طرفی هم انگار دلوان راضیه.باز هرچی باباش بگه منم حرفی ندارم.
جلوی تلویزیون نشسته بودم و با تار و پود فرش ور می رفتم که دایه نشمیل با خوردن قلپی از چاییش و گم شدن سیبک گلوش توی زیر چونه ی گوشتیش پرسید شیرینکم یه سوال می پرسم فقط دلم می خواد راستش رو بگی.
دو زانو به طرفش نشستم و گفتم بان چاو دایه گیان(روی چشمم دایه جان).
دایه بی مقدمه گفت آران رو می خوای؟
سوال سختی بود،خودم هم نمیدونستم می خوامش یا نه.اونقدری که دلباخته ی سانیار بودم عاشق آران نبودم ولی خیالم راحت بود که آران عاشق منه و تمام سعیشو برای خوشحال بودن من می کنه.
سرمو پایین انداختمو و گفتم نمیدونم دایه فقط میدونم پسر بدی نیست.
حین حرف زدن بودیم که دایه شهلا با چادر گل گلی سفیدش وارد شد و بعد از احوال پرسی با همه هنوز ننشسته بود که دایه نشمیل رو ترش کرد و گفت از تو بعیده شهلا،خواستم بیای تا سنگامونو وا بکنیم.بهتره به خواهرت بگی دلوان

 وقت شوهر کردنش نیست،اصلا باید بیشتر پسره رو بشناسه دیگه نمی خوایم بی گدار به آب بزنیم.اگه خواست صبر کنه اگه نه اونو به خیر و مارو به سلامت.
دایه شهلا حق به جانب گفت آران پسر خوبیه،دستش به دهنش میرسه.کارمنده،دانشگاه رفته است دیگه چی ازین بهتر.
عمو شاهان یالله گویان وارد شد که دایه نشمیل خودشو جلوتر برد و طوری که عمو شاهان نشنوه یواش گفت مادری مثل سروین هم داره.خودت بهتر از هر کسی خواهرتو میشناسی.
دایه شهلا بلافاصله جبهه اش رو اعلام کرد و گفت مگه خواهرم چشه،والله الان که خوب فکر می کنم هر چی اون زمان می گفت حق داشت منم جاش بودم همون حرفارو میزدم،خودمم جوان از دست دادم،خواهرم داغ جوان دیده بود حق داشت از دستم دلخور باشه که دختر بهش نداده بودم.الانم اگه مخالفت کنیم میشه همون آش و همون کاسه.من دلم روشنه که دلوان با آران خوشبخت میشه.
دایه نشمیل که مشخص بود کفرش سرومده دنبال چادرش میگشت که مامان دستشو گرفت و گفت به خدا اگه بزارم بری،شام بار گذاشتم زنگ میزنم بابا و عمو هم بیان اینجا،یک شب هزار شب نمیشه.
بین تعارف تیکه پاره کردنای مامان و دایه،بالاخره مامان پیروز شد و اون شب بابا حبیب و خلیل هم اومدن.
بابا خلیل حین پایین کشیدن آستین پیراهنش بعد از وضو بود که گفت هنارگیانکم روده کوچیکه بزرگه رو خورد تا من نمازمو می خونم سفره ات رو بنداز.
مامان هنار چشمی گفت و با کمک من و شادلین سفره پهن شد و همه دور تا دور سفره نشسته بودیم که عمو شاهان رو به بابا حبیب گفت امروز اومدم دنبال دایه شهلا ولی خونه نبودی بابا حبیب!
بابا حبیب حین جنباندن لقمه ی دهانش با بالا پایین رفتن سیبیلاش گفت یسر رفته بودم بیرون که سروین رو سر راه دیدم.
دایه نشمیل قاشق بدست خشکش زد و پرسید خب چی می گفت؟
بابا حبیب گفت هیچی می گفت دل این یکی پسرمو دیگه نشکنین.حرفاش بوی کینه می داد ولی آران پسر خوبیه،باز هم بسته به نظر دلوان داره.
عمو شاهان با اخم ریزی گفت هر چقدر هم کینه توزی بشه به نظرم بهتر از اینه دختر من بدبخت بشه.
من دوباره تصمیم خودمو گرفته بودم و هیچ کدوم از حرفاشون برام ارزشی نداشت حتی بابا بارها بهم می گفت دخترم اگه مادر سانیار بد بود خاله سروین صدها برابر ازون بدتر و عصبی تره.تو کم از خانواده ی سانیار نکشیدی که این دفعه از خانواده ی آران بکشی.
با خودم میگفتم اگه خاله سروین بده پس چرا با عروساش مهربونه و اون هارو دخترم صدا می زنه.اگه اونارو دوست داره،من که فامیلشمو یشتر دوست داره.
یک هفته گذشت و من باز هم از سر احساس رضایتمو اعلام کردم


آخر هفته خاله سروین و آران و خانواده اش به صورت رسمی به خواستگاری اومدن.صحبت از آب و هوا بود که خاله سروین گفت می دونم این دو تا جوان همیشه باهم پچ پچ می کردن ولی بهتره برن توی اتاقی حرفای نهاییشونو هم بزنن.
بعد از موافقت بابا به طرف اتاق مشترکم با شادلین و رویسا،راه افتادم و آران هم پشت سرم.
روی تخت نشستم و آران هم صندلی کنار پنجره رو جلوتر کشید روبروم نشست و مثل همیشه با خوشرویی گفت بالاخره جواب بله رو دادی،چند ماهه خواب به چشمم نیومده،تا خوابم می بره تورو توی لباس عروسی کنار خودم میبینم و از ذوق از خواب میپرم.
لبخندمو میفشردم که جلوتر اومد و بعد از گرفتن دستام و بوسیدنشون گفت ممنون که منو لایق دونستی.
از ابراز احساساتش مسخ شده بودم که با شنیدن سر و صدای بابا و عمو،همراه آران سراسیمه از اتاق خارج شدم.
بابا به شدت عصبی بود و عمو شاهان بلند بلند میگفت حتی اگه دلوان قبول کنه من نمیکنم.
بابا کلافه گفت شاهان اروم باش تا ببینیم این دفعه دلوان چه گِل غلیظی روی سرمون می گیره.
آران متعجب جلو رفت و گفت چخبره چتون شد یک دفعه؟
خاله سروین در حال گُر گرفتن گفت میگه باید خونه ی جدا براش بگیرین وگرنه دختر نمیدیم.
با تمام ترس و سر در گمی که بهم وارد شد با جواب آران آروم شدم.رو کرد به مادرش و گفت خب مادر من مگه غیره این توقع داشتی؟بالاخره باید مستقل بشم یا نه؟
خاله سروین با کمال ناباوری گفت ولی آران تو به من قول داده بودی.
آران دستی به موهای مشکیش کشید و گفت بله ولی نظرم عوض شد.
بعد رو کرد به بابا هژار و گفت آباهژار من خونه ی جدا می گیرم قول میدم.
ولی بابا انگار خیالش راحت نبود و مثل مار به خودش میپیچید که گفت ببین پسرم من از اول راضی نبودم اگه اینجام به خاطر اصرار عمو و زنعمومه،از همین الانم بگم به خدای احد و واحد اگه از طرف خودت یا خانوادت به دخترم آسیبی برسه...
هنوز حرف بابا تموم نشده بود که بابا خلیل به میون حرف بابا پرید و با سیاست همیشگیش گفت ببین سروین گیان تو خواهر شهلایی پس خواهر منم هستی،قسمت بود دوباره قوم و خویشیمون نزدیک بشه.دلوان به عنوان عروس نمیاد خونت بلکه به عنوان دخترت میاد.خودت بهتر از هرکسی می دونی این دختر سختی کم نکشیده.پدر و مادرش از هم جدا شدن،خودش یکبار به خاطر دندون طمع یه از خدا بی خبر تا پای مرگ رفته.شنیدم گفتی پسر تو هنوز پسره و دختر ما بیوه.
این دختر عزیز کرده ی ماست اگه یه ناخنش بشکنه دل ده نفر میشکنه پس همیشه به چشم امانت نگاهش کن.اگه قبول داری که دخترت تا الان خونه ی ما مهمان بوده،بسم الله،دخترت رو ببر اگه نه مثل

 همه ی خانواده ها یه دورهمی بود تمام شد.
خاله سروین سرش رو پایین انداخت و با مظلومیت گفت تمام حرفات با ارزشه کاک خلیل،چشم قدمش روی جفت چشم هام.
حلقه ای توسط آران توی انگشتم قرار گرفت و مهر آران بیشتر از قبل به دلم نشست.
کارهای آزمایش خون هم خیلی زود انجام شد ولی بابا هنوز دلش صاف نشده بود،وقتی رفتم خونه اش جواب سلاممو به زور داد و خودشو با چیا مشغول کرد.
از رفتار بابا ناراحت شدم و در حالی که بغضمو قورت می دادم بابا رو به عمه سیوه گفت میرم بیرون گوشت چرخ کرده ی تازه میگیرم امشب کوبیده درست کن.
من کوبیده خیلی دوست داشتم و شاید هم بابا به خاطر من این پیشنهادو به عمه داد،بابا رفت و منم به طرف اتاقم رفتم.دلخوری من که از چشم عمه دور نمونده بود به دنبالم وارد اتاق شد و گفت چی شده دخترم از چیزی ناراحتی؟
به محض تموم شدن سوال عمه چشمه ی اشکم که اماده ی سرریز شدن بود روی گونه هام ریخت و با گریه گفتم عمه چرا بابا تحویلم نمیگیره؟
عمه سرمو روی سینه اش گذاشت و گفت بهش حق بده میترسه نگرانه،همش با خودش میگه زوده تو باید به فکر درس و مشقت باشی.
اشک هامو پاک کردم و در حالی که دلم برای بغل بابا پر میکشید گفتم اندازه ی خودتون شام درست کن من میرم پایین.
عمه هرچی اصرار کرد بی فایده بود و تحمل اون جو با بی محلی بابا برام سخت بود.
دیگه همه کسم شد آران،اونقدر دلبسته اش شدم که اگه یه روز نمیدیدمش روزم شب نمیشد.آران هم اونقدر مهربون و دست و دلباز بود که کم کم با دیدن رفتارش دل بابا و مامان هم نرم شد.
مدام برام گل میاورد و حتی پارچه ی ملیله دوزی گرون قیمتی برام آورد که اون روزها مد شده بود و همه برای داشتنش لحظه شماری می کردن.
مامان و عمه به فکر تهیه ی جهیزیه بودن که آران گفت خودم همه چیز دارم و نیازی به جهیزیه نیست.
مامان رو از گرفتن جهاز منع کرد و الحق هم خاله سروین کاری نمی کرد که من ازش برنجم.
آران اصرار به گرفتن عقد و عروسی باهم داشت و اینجوری بود که من و اون هنوز به
هم محرم نشده بودیم ولی آران خودشو بهم نزدیک می کرد و گاهی ازم رابطه می خواست و وقتی مخالفتمو می دید عصبی میشد.
مدتی بود شوخی هاش هم حول و هوش رابطه بود و حتی در میون دوست هاش علنا میگفت می دونین دوره ی نامزدی مثل چیه؟مثل اینه که برات دوچرخه بخرن ولی نزارن سوارش بشی.
همه میزدن زیر خنده ولی من هم از خجالت اب میشدم و هم از این رفتار اران به شدت عصبانی.ولی شوخی های آران فقط به این ها ختم نمیشد بلکه گاهی با دقت به سینه های شادلین نگاه میکرد و می گفت فکر کنم اون سایزش بزرگتر 
 از مال تو باشه،از بی عرضگی سانیار بوده که برای تو کوچیک مونده.
دیگه تحمل این رفتارش واقعا برام سخت بود و چند روزی رو باهاش قهر کردم ولی چون آران به شدت بهم وابسته بود کوتاه میومد و چند روزی عاقل میشد و دوباره روز از نو و روزی از نو.حتی درباره ی خواهر کوچکترم رویسا هم نظر میداد و میگفت فکر کنم سینه های رویسا هم از مال تو بزرگتر بشه.مدام چشمش دور و بر اندام زن ها بود و به زبون که میاورد باعث بیشتر شدن نفرت من می شد و هر روز سر این مسائل دعوا داشتیم.
هرچند مثل سانیار عاشقش نبودم ولی آران خوب بلد بود چطور از دلم دربیاره و مانع دور شدن من از خودش بشه.
یک هفته ای به عقد مونده بود که کارت های عقد و عروسیمونو گرفته بودن و با تماس خاله سروین به خونمون برای شام و کارت نویسی دعوت شدیم.
از حرف ها و چشم چرونی های آران به کسی چیزی نمیگفتم و با اینکه حس ترس و سردرگمی دوباره بهم هجوم آورده بود همراه خانواده به جز بابا و عمه راه افتادم.
به محض ورود به خونشون،خاله سروین رو به عمو شاهان کرد و دستشو به سمت قاب عکس کوبیده شده به دیوار گرفت و گفت می دونی اون کیه؟
عمو شاهان با خوشرویی نگاهی به قاب عکس انداخت و هنوز جواب نداده،خاله سروین گفت عکس پسر بزرگمه...عاشق هنار بود ولی هنار با پسرعموش ازدواج کرد و پشت پا زد به پسرم.
بعد از آهی ادامه داد هر روز مست می کرد و میرفت تو جاده تا آخرش خودشو کشت و منو سیاه پوش کرد.
در حالی که خاله سروین انتظار داشت عمو شاهان باهاش همدردی کنه خیره به گل های قالی شد که عمو شاهان بعد از انداختن نگاهی به مامان گفت خب نباید مست میکرد یا شما که میدیدی مسته نباید اجازه میدادین بره جاده.
خاله سروین سرشو بالا گرفت و چشم غره ی ریزی رفت و تا آخر دیگه با عمو شاهان دهن به دهن نشد ولی مدام در حال پچ پچ کردن با دخترا و عروساش بود و به نظرم همه چیز به طرز عجیبی مشکوک به نظر میومد و گاهی هم تیکه هایی نثارمون می کردن.
فردای اون روز که طبق قرار من و آران باید دنبال خونه میگشتیم صبح زود از خواب بیدار شدم.مامان و عمو شاهان به سر کار رفته بودن و چیاکو و رویسا و شادلین هم توی خواب ناز فرو رفته بودن.مشغول شونه کردن موهای مشکیم بودم که صدای نفرین کردنای دایه شهلا توی حیاط پیچید.
بابا حبیب داد میزد خدا ذلیلت کنه شهلا،این نونی بود که تو توی دامنمون گذاشتی،الان جواب هژار رو چی بدم؟
بعد دستاشو بلند کرد و دو دستی کوبید توی سر دایه شهلا.زبونم بند اومده بود هرگز ندیده بودم
 
بابا حبیب از برگ گل نازکتر به دایه شهلا بگه.
عمه سیوه سرشو از پنجره ی طبقه ی چهار بیرون داد و در حالی که توی سرش میکوبید گفت چی شده عموحبیب؟این داد و قال چیه مردم میشنون خوبیت نداره.
شادلین با همون چشم های ورم کرده از خواب، خودشو انداخت توی حیاط و پرسید چی شده دایه چی شده باوا؟
دایه بی اهمیت به شادلین رو به باوا حبیب با گریه گفت خب از کجا معلوم؟اصلا شاید خواهرم راست میگه،دلوان جوانه خامه شاید....
باوا حبیب داد زد خفه شو،دختر من از برگ گل پاکتره،خجالت بکش،اگه هنار بشنوه که حرفای خواهر نمک به حرومتو باور کردی چی میگه؟بدبخت دیگه تو صورتت نگاه هم نمیکنه.
با پاهای لرزان وارد حیاط شدم و طوری که حتی خودم هم صدامو نمیشنیدم پرسیدم دایه گیان چوگه آغه گیان بوچه ناراحته؟(دایه جان چی شده پدربزرگ چرا ناراحته؟)
دایه همونجا نشست و سرش رو توی دستاش گرفت و گفت جواب نشمیلو چی بدم؟
هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم گیج و منگ ایستاده بودم و کسی لام تا کام حرفی نمی زد.با تلفن چیاکو به مامان هنار،مامان زودتر خودش رو رسوند.
با دیدن حال و روز مادرش توی سرش کوبید و گفت مالم برمه(خونم خراب شه)بوچه شیون اکی؟(چرا شیون میکنی)
توی دلم انگار رخت میشستن و واهمه ی عجیبی از دونستن حقیقت داشتم.مامان زیر بازوی دایه شهلا رو گرفت و اونو به خونه برد و در حالی که همچنان سینه ی دیوار ایستاده بودم بابا خلیل با ابهت همیشگیش و هیکل چهارشونه اش وارد شد.
تسبیح به دست رو به بابا حبیب گفت سروین پاچه پاره چی میگه؟دختری که هرچی لازم داشته دم دستش بوده برای دو تیکه طلای سروین ابروی مارو می بره؟عقلت چی میگه مرد؟به نظرت این دختر میتونه دزد باشه؟
با شنیدن حرفای بابا خلیل با چشمای از حدقه بیرون زدم چشم دوختم به دهن بابا خلیل که ادامه داد به خدای احد و واحد اگه ثابت بشه دختر ما طلا دزدیده خودم میکشمش...ولی اگه نشه چشممو روی شهلا میبندم و آبروی خواهرشو می برم.
با شنیدن شکی که از من داشتن انگار کسی با پتک توی سرم می کوبید و دیگه توان ایستادن رو از دست دادم و نقش زمین شدم.
مامان توی صورتش زنان به طرفم می دوید و میگفت الهی خیر نبینی زن الهی داغ این یکیتم ببینی که هرچی به سرت بیاد کمه.
بابا حبیب و بابا خلیل بلندم کردن و به داخل خونه بردنم.رویسا بادزن بدست و شادلین آب قند به دست خودشونو بالاسرم رسوندم.
عمه سیوه مامان رو گرفته بود و بازوهاش رو ماساژ میداد که رو به چیاکو گفت زنگ بزن بابات(عمو شاهان)،بگو بیاد ببینم چه خاکی باید به سرمون بریزیم.

بعد از خوردن قلپی از آب قند،چشمامو به سختی باز کردم و رو به باباخلیل گفتم کی به شما این خبرو داده که من دزدی کردم؟
بابا خلیل پوف عمیقی بیرون داد و با شرمندگی گفت سروین صبح زنگ زد و گفت دخترتون ازم دزدی کرده،من دیگه به عنوان عروس قبولش ندارم،اگه آران اومد خودتون بگین دختر بهت نمیدیم.
سرمو به طرف دایه شهلا چرخوندم همچنان مشغول گرفتن ابغوره بود که گفتم دایه باور کردی حرفای خواهرتو؟
فقط سرشو تکون میداد و مویه می کرد که داد زدم باور کردی؟
با حرص خودمو به طرف تلفن کنج دیوار رسوندم و شماره ی آران رو گرفتم.با اولین بوق برداشت و با صدای گرفته گفت به خدا شرمندم،کارای مادرمو به پای من ننویس...تو ناراحت نباش خودم درستش می کنم اصلا از ایران میریم،می برمت یه جا که کسی نتونه اذیتت کنه.
بابا حبیب تلفنو از دستم بیرون کشید و گفت آران دزد خونتو پیدا کن که اگه نکنی خودم کاری می کنم با پنبه روی لبت آب بچکونن...دور و بر این خونه ببینمت خونت حلاله.
تلفنو محکم سر جاش کوبید که برادر کوچولوم چیا مثل مرغ سرکنده به تک تکمون نگاه مینداخت و چهار کنج خونه جاش رو عوض می کرد.
با ورود عمو شاهان و شنیدن ماجرا گفت حالا چه جوری به هژار بگیم.
اون روز تا ساعت سه عصر همه خیره به در منتظر ورود بابا و عکس العملش از شنیدن ماجرا بودن.
با باز شدن دروازه عمو شاهان بیرون پرید و گفت بیا اینجا هژار،سیوه و چیا هم اینجان.
از چشم تو چشم شدن با بابا خجالت می کشیدم که بابا با دیدن حال و روزمون نگران پرسید خیره.
با چشم به دنبال چیا می گشت که پرسید چیا چیزیش شده؟
عمو شاهان رو به شادلین گفت دخترم نهار عموتو بیار.
بعد با نگاهی گذرا به من رو به بابا گفت چیزی نشده هژار فقط یه مشکلی بین آران و دلوان افتاده.
بابا نفس راحتی کشید و گفت خب خداروشکر چه بهتر بگو بیان انگشترشونو ببرن.
مامان سفره رو پهن کرد و بعد از گذاشتن نون سنگگ روی سفره به اشپزخونه برگشت که بابا هژار تیکه ای از نون سنگگ کند توی دهانش گذاشت و به شوخی به بابا خلیل گفت از کی تا حالا واسه دختر شوهر ندادن غصه می خوری خلیل خان؟
همه لبخند زورکی به لب گرفتن و منتظر خوردن نهار بابا شدن که بعد از اتمامش رو به من کرد و گفت مشکلت با این پسره چی بود.
با سوال بابا اشکام دوباره روون شد و عمو شاهان پیش دستی کرد و گفت فکر کنم خاله سروین طلاهاشو گم کرده و میگه دلوان برداشته.
بابا اونقدر تند سرشو بلند کرد که صدای شکستن مهره های گردنشو شنیدم.هر لحظه رنگش بیشتر عوض میشد و در حالی که از قرمزی پوستش در حال اتیش گرفتن بود گفت چی؟دزدی؟اونم تو؟نشستی زار میزنی...

آخه چرا اینقدر احمقی؟این خواسته تلافی منو سر تو دربیاره.این زنیکه از قدیم منو به چشم قاتل پسر همیشه مستش میدید.
بابا خلیل روبه بابا هژار گفت روله باید بریم شکایت ،ایندفعه دیگه زیر بار تهمتش نباید بریم.
تلفن دوباره به صدا درومد با تهدید های بابا ازون روز برای جواب دادن به تلفن قدغن شدم.
تحمل نگاه سرزنش بار بابا رو نداشتم بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و از شدت سردرد بالش رو روی گوشام گذاشتم.
طرفای عصر بود که در بین مخالفت های دایه شهلا، به همراه بابا و عمو شاهان راهی پاسگاه شدیم.
دو روزی از شکایت کردنمون گذشته بود و من توی بالکن زانو بغل کرده نشسته بودم.با صدای زنگ در به خودم اومدم که شادلین خودشو به بالکن رسوند و گفت آرانه،حالا چکار کنیم؟
مثل برق از جام پریدم و شالمو روی سرم انداختم.مامان بیمارستان بود ولی بابا و عمو شاهان خونه بودن.به طرف دروازه دویدم و بعد از باز کردن در و روبرو شدن با آران با تمام توانم تمام دق و دلی این مدتو سرش خالی کردم.داد می زدم چی از جونم می خوای عوضی؟نقشه هاتونو چرا سر من پیاده کردین؟من چه هیزم تری بهت فروخته بودم؟
آران آدم خونسردی بود و در حالی که می خواست دوباره از دلم دربیاره صدای بابا و عمو شاهان توی حیاط پیچید.
آران وارد حیاط شد و ملتمسانه روبه بابا گفت بابا هژار من به خدا روحمم از کارهای مادرم خبر نداره حتی اگه لازم باشه از خانوادم دست می کشم فقط مانع ازدواجم با دلوان نشین.
بابا نیشخندی زد و گفت فکر کردی با ابروریزی که مادرت راه انداخت دیگه دختر بهت میدم،من از خدام بود بهم بخوره.همچین روزیو پیش بینی کرده بودم چون مادرت یه زن به شدت کینه توزه و تا زهرشو نریزه اروم نمیگیره.
آران جلوتر رفت و دستای بابارو گرفت و گفت توروخدا نزارین ازدواجمون برهم بخوره.
عمو شاهان با کنایه گفت مگه عقل تو کله ات نیست پسرجان،دختری که هنوز رسما زنت نشده از خونت طلا دزدیده چه برسه بخواد زنت بشه.
آران گفت حتی اگه دزد هم باشه من می خوامش برام مهم نیست.
در بین بگو مگوهاشون در حالی که دوباره بین عقل و دلم گیر کرده بودم،از پله ها بالا رفتم.
عقلم میگفت دل ازش بکن ولی دلم میگفت آران با مادرش فرق داره و نباید به اتیش مادرش بسوزونمش.
به پاگرد رسیدم،چشمام سیاهی رفت و دیگه جز صدای بابا که میگفت شاهان ماشینو روشن کن باید ببریمش دکتر چیزی نمیشنیدم.
بلندم کردن که به طرف ماشین ببرنم...با چشمای بسته گفتم حالم خوبه بابا فقط خوابم میاد می خوام برم اتاقم،نمیام دکتر.
بردنم به اتاق مشترک خودم و شادلین.چادرنماز مامانو روی سرم کشیدم و به خواب رفتم.
 

با صدای مامان بیدار شدم،انگار داشت با دایه شهلا صحبت می کرد و میگفت دایه بس کن،دیگه دست از سرمون بردارین.خواهرت به جگرگوشه ی من تهمت زده اونوقت میگی شکایتمونو پس بگیریم؟
دایی کاوان که انگار طرف ما بود مدام در گوش دایه شهلا نجوا می کرد ولی دایه پاشو تو یه کفش کرده بود که باید شکایتتونو پس بگیرین.
بالاخره همین طور هم شد و دایه به هدفش رسید.
اوضاع کمی ارومتر شده بود ولی درون من آشفته بود.من حق هیچ گونه تماسی با آران نداشتم و آران هم حتی در چند قدمی خونمون نباید آفتابی میشد.
ولی توی صحبت های عمو و مامان فهمیدم که آران هر روز صبح سر کوچه جلوی عمو شاهان رو میگیره و التماس میکنه که منو ببینه.
کم کم این دوری اجباری باعث شد سر عقل بیام و بفهمم این ازدواج صلاح نیست.مادر آران هرگز نمیگذاشت آب خوش از گلومون پایین بره و با شناختی که از آران پیدا کرده بودم از وفاداریش مطمئن نبودم.
به خاطر همین مسائل با شادلین هماهنگ کردم که یروز دور از دید بقیه به دیدن آران برم و اب پاکی رو روی دستش بریزم.
آران که همیشه مرتب و اتو کشیده بود،اون روز با لباس هایی شلخته و سر و صورت اصلاح نکرده روبروم قرار گرفت.با دیدنم خواست جلوتر بیاد و بوسم کنه که خودمو عقب کشیدم و با گفتن جمله ی من دیگه نمیخوام باهات ازدواج کنم منتظرم نمون،به سرعت با شادلین ازونجا دور شدیم.
تمام مسیر رو با گریه طی کردم و شادلین تنها سنگ صبورم بود که تمام طول زندگیم پا به پام دلسوزی کرد.
احساس پوچی و بدبختی اونقدر گریبان گیرم شده بود که هر لحظه به خودکشی فکر می کردم.آران چندین بار دیگه سعی کرد وارد خونه بشه و منو ببینه که هربار مانعش میشدن تا اینکه یروز به اصرار شادلین راهی حموم شدم و بعد از دوش زورکی با شنیدن سر و صدای توی کوچه به سرعت لباسامو تنم کردم و بیرون اومدم.
صدای آران و دایی کاوان بود همه جیغ می کشیدن و توی سر و صورتشون می کوبیدن.دایی کاوان در حالی که شکمشو گرفته بود توی خون غلط می زد و آران هم کنارش با چاقوی خون آلودی توی دستش ایستاده بود.
با دیدن این صحنه سرتاپام تشنج وار شروع به لرزیدن کرد که بابا آشفته و سردرگم از اینکه به داد من برسه یا دایی به سمت من اومد.
آران فرار کرد و دایی با آمبولانس و من توی ماشین بابا،در بین زجه های مامان راهی بیمارستان شدیم.
چاقو به کلیه ی دایی کاوان خورده بود و بستریش کرده بودن.
من هم با کیسه ای از دارو و توصیه های دکتر به بابا مبنی بر اینکه بهتره دخترتون رو پیش روان پزشک ببرید از بیمارستان خارج شدیم.
تلفن همراه بابا برای صدمین بار به صدا درومد و اینبار مامان هنار بود

که نگران حال من بود و گفت دلوان رو بیار خونه ی دایه شهلا،همه اینجاییم حال دایه خوب نیست و بی تابی کاوان رو می کنه.
هنوز از در خونه ی بابا حبیب وارد نشده بودیم که عمه سیوه مضطرب خودشو به ما رسوند و رو به بابا هژار گفت یوقت در جواب زنعمو شهلا حرفی نزنی،عصبانیه دست خودش نیست هر چی گفت تو سکوت کن.
بابا هژار چینی به ابروهاش داد و گفت نمیفهمم یعنی چی؟
در همین حین بود که دایه شهلا با روسری که به پیشونیش بسته بود با یقه ای چاک خورده خودشو نمایان کرد و رو به من گفت چی می خوای از جونمون؟دختره ی هرزه...پسرم به خاطر تو روی تخت بیمارستان افتاده.
باورم نمیشد این دایه شهلاست که با من اینجوری حرف میزنه،مدام به سینه اش می کوبید و من و آران رو نفرین می کرد.
مامان با گریه دستای دایه رو گرفته بود و سعی داشت از من دور کنه.ولی دایه یک قدم به سمت مامان کشیده میشد و چنان برمیگشت و می خواست بهم حمله کنه که از ترس به خودم می لرزیدم.
مدام میگفت الهی خیر از جوونیتون نبینین که جوونمو ناکار کردین.
بابا در حالی که خشمشو کنترل می کرد گفت زنعمو دارم احترامتو نگه میدارم پس بیشتر از این توهین نکن.
ولی دایه شهلا انگار دیوونه شده بود،هر چی از دهنش درومد بار بابا کرد و بابا هم به ناچار چیارو بغل کرد و رو به بقیه گفت یالله راه بیوفتین یه دقیقه دیگه اینجا بمونم کار دست خودم میدم.
وارد حیاط شده بودیم و دایه همچنان روی پله ها داد و قال میکرد که دایه نشمیل خودشو توی حیاط انداخت.چادر گل گلیشو روی بند انداخت و به سمت دایه شهلا خیز برداشت و پرسید چیه چی شده شهلا صدات تا ده تا خونه اونورتر میره؟
دایه شهلا چشماشو درشت کرد و گفت ازون پاچه پاره بپرس که به خاطرش پسر من ناکار شد.
دایه نشمیل دستاشو به کمرش ستون کرد و گفت برای چی ازون بپرسم تقصیر اون چیه؟مثل اینکه یادت رفته از خوبی آران و خواهر بی همه چیزت مدام در گوش این دختر می خوندی.تو پای سروین رو به این خونه باز کردی و همه رو انداختی به جون هم،دل این طفل معصومو میشکنی از خدا نمی ترسی؟به گوشت و پوست خودت میگی هرزه؟
دایه شهلا که انگار با حرفای دایه نشمیل کمی آروم شده بود سرشو زیر انداخته بود و به ارومی گریه می کرد.
دایه نشمیل بازوهای دایه شهلارو توی دستاش گرفت و گفت پاشو برو سر و وضعتو درست کن،وضو بگیر دو رکعت نماز بخون و برای شفای کاوان دعا کن.از خدا بخواه به زن جوون و بچه هاش رحم کنه.
دایه شهلا به آرومی از پله ها پایین اومد و خودشو به بابا رسوند،سرشو تو بغل بابا جا داد و گفت روله حلالم کن،نمی خوام دوباره داغ جوان ببینم نفهمیدم چی گفتم.
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : delvan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه oypwgf چیست?