اشرف قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

اشرف قسمت چهارم

فقط همدیگه رو نگاه میکردیم ...مامان دورم میچرخید و باور نمکیردم ک من انقدر بزرگ شدم .تو دلم گفتم خبر نداری ک مادر هم شدم عاشق هم شدم ...حسین همسن خودم بود وقتی اومد از طویله بیرون و فهمید اومد انقدر بغلم کرد و از رو زمین بلندم کرد و چرخوند حالا دیگه خیلی بزرگ و نیرومند شده بود .

..زنعمو محمد رو صدا زد و اون از تو اتاق بیرون اومد وای چقدر مرد شده بود جذاب و قدبلند و چهارشونه چقدر صورت قشنگی داشت و ریش و سیبیل بهش میومد جلوتر رفتم و یاد اون همه خاطرات بچگی تو باغ افتادم اون حجب و حیا داشت از من بزرگتر بود و نامحرم فقط دستمو فشرد گوشه چشمش نمناک شد و گفت :خوش اومدی فکر میکردم دیدارمون موند ب قیامت 
چقدر بزرگ شدی خانم شدی مثل دخترهای شهری شدی با کلاس بوی عطر میدی ....اینجا ده اشرف جان روزی یه وعده غذای درست هم گیرت نمیاد یوقت بوی گاو و گوسفند اذیتت نکنه مراقب باش سنگ و کلوخ پاشنه کفشاتو نشکنه ...خیلی عصبی بود من سکوت کردم و اون حرف زد و زد و اخر گفتم :از ماهی داخل تنگ میپرسن دریا خوبه یا تنگ ؟ اونم میگه تنگ من بهترین ابو داره بهترین زندگی رو ....شاید نتونستم بیام ولی بدون گرفتاری و دردسر کم نداشتم ولی اومدم دیگه ام نمیرم با رفتنم حداقل هرماه پول براتون فرستادم الانم زمین و مال دارم نمیزارم دیگه فقیر باشید....
محمد ابرویی بالا برد و ب طرف اتاق رفت خیلی باهام سرد رفتار کرده بود از زنعمو سراغ عمو رو گرفتم ...زنعمو ب دوتا اتاق نو ساز اونسمت حیاط اشاره کرد و گفت :با پولایی ک ارباب میفرستاد زن گرفته اونجاست ما باید کار کنیم اونا راحت خوابن ...بدجوری حالت تهوع گرفتم از وجود عمو ...رفتم ب سمت اتاقش تمام خاطراتم جلو چشام بود ب در زدم و صداش زدم ...زنی جوون در رو باز کرد با چهره عصبی وقتی منو دید از سرتاپامو نگاه کرد و عمو رو صدا زد .عمو نگاهم کرد و طولی نکشید ک منو شناخت نزدیک شد تا بغلم کنه ک مانع شدم و با خشم گفتم :کی گفته بود پولی ک میفرستادن واسه تو بوده ؟اون پول مال مادرم بوده ..
عمو عصبی شد و خواست ب طرفم حمله کنه ک محمد بینمون ایستاد و منو با دست عقبتر هل داد و ب عمو گفت :مراقب رفتارت باش اون دیگه بی صاحاب نیست ...برگشتیم تو اتاق خودمون عمو چندبار اومد و سعی داشت چاپلوسی کنه ولی انقدر ازش متنفر بودم ک اگه اونجا میموندم حتما میکشتمش ...رو ب مامان و زنعمو گفتم :صبح ارابه میاد دنبالمون میریم شهر خونه جدید اماده باشید ...زنعمو بغض کرد و گفت :تو ک میدونی احمد اجازه نمیده بریم 
دستهاشو فشردم و گفتم :همه چیز فرق کرده من الان اون اشرف شیش سال پیش نیستم ...
 
فردا ک کالسکه بیاد خیلی راحت میبرمتون بزار با زن جدیدش بمونه عمو کسی نیست ک بتونه رو فرمان ارباب حرفی بزنه ...
زنعمو خندید و گفت :خداروشکر پس تو فرشته نجات مایی .راستی اشرف بچه های ارباب خوشگلن ؟!همه جا پیچید خانم کوچیک دوقلو پسر اورده یک هفته تمام تو ده چخبر بود بریز و بپاش دیگه ببین تو عمارت خودشون چخبر بوده ...یهو دلم گرفت اسم دوقلوها ک اومد اسم ارباب ک اومد بغض کردم .مامان ب طرفم خیز برداشت و گفت چرا گریه میکنی ؟
دستهاشو فشردم و گفتم :مامان من خیلی تو خونه اربابی خوشبخت بودم اونجا تازه فهمیدم زندگی یعنی چی ...یهو دلم هواشون رو کرد ...محمد با کنایه گفت :بابزرگان نشستی دیگه ما قوم و خیشت برات ارزشی نداریم ...
صبح ک شد کالسکه اومد عمو خوشحالم بود ک داریم میریم ولی وقتی دید زنعمو و پسراشم میخوام ببرم عصبی شد میخواست ب طرفمون هجوم بیاره ولی دوتا از زیر دست های ارباب اومده بودن و از ترس ساکت شد ...باز دلم براش سوخت کمی پول بهش دادم و حتی نچرخیدم ازش خداحافظی کنم ...زنعمو گریه میکرد و هرچی باشه شوهرش بود ...محمد نمیخواست بیاد ولی عمو بیرونش کرد .محمد و حسین با اسب اومدن و ما با کالسکه تا مسیری رفتیم و بعدش سوار ماشین شدیم ...محمد جلو نشست با حسین و ما عقب نشستیم .راننده بلد بود و مارو برد ب جایی ک ارباب دستور داده بود خونه ویلایی بزرگ و دلباز چقدر اون خونه قشنگ بود ولی جای خالی بچه هام خیلی عذابم میداد تو رویا خودمو با ارباب و بچه ها میدیدم ...دیگه خبری از چاقی نبود و همش غصه خوردن و لاغر شدن بود ...دخترهای ده اگه بیش از دوازده سیزده سال میموندن و شوهر نمیکردن ترشیده محسوب میشدن حسین همش شوخی میکرد و بهم میگفت من ترشیده ام ...خونه همه چیز داشت حتی مبل گلی برام سنگ تموم گذاشته بود حتی کمد لباسهامم پر بود از لباس و کفش .پتوهای تمیز رختخواب تمیز .فرش های دستبافی ک تو عمرمونم ندیده بودیم اجاق و یخچال و ابگرمکن دوش حموم همه چی بود زنعمو و مامان از خوشحالی ساعتها گریه کردن و حتی نماز شکر خوندن ...چندتا اتاق بود و ی سالن پذیرایی اشپزخونه تو حیاط بود زنعمو با اب گرم ظرفها رو ک شست انقدر ذوق زده شده بود ...
 
چقدر دوری سخت بود روزها و هفته ها میگذشتن و خودمو با درس و کتاب سرگرم کرده بودم ..حسین خیلی از درس خوندن استقبال کرد و خیلی زود با من شروع ب خوندن کرد ولی محمد یکم مغرور بود و خشن شده بود سرکارگر زمین های خودم بود و خوب میتونست مدیریت کنه به اجبار من و زنعمو فقط در حد خوندن و نوشتن یاد گرفت .خیلی حساس بود خوب احساس میکردم ک تو دلش بهم احساسی داشت ...سفره شام پهن کردیم محمد دست و پاهاش رو شست و نشست پای سفره حسین همش سرش تو کتاب بود انقدر استقبال میکرد ک مطمئن بودم تو دوسال اینده کاره ای میشه ، تا حرف بچه میوفتاد دلم اتیش میگرفت دلتنگ ارباب بودم مردی ک با ذهن کودکانه عاشقش بودم ...خبری از فرامرز و فریبرز نداشتم حتما تا الان میتونستن گردنشون رو نگه دارن حتما چاق شده بودن و مو در اورده بودن من دیگه نمیتونستم ازدواج کنم باکرگی اون موقع ها خیلی اهمیت داشت من میتونستم چی بگم ب شوهر اینده ولی همش بهونه بود دلم پیش مردی بود ک دوتا پسر ازش داشتم .. محمد غذا میخورد ولی حواسش ب من بود ...براش پلو کشیدم و گفتم : زمینا در چ حالن منو ک بکشن حاضر نیستم بیام تو افتاب سر زمین یاد اونموقع ها میوفتم ک برای ی لقمه نون کار میکردیم چقدر عمو کتکمون میزد...محمد عصبی شد و گفت : معلومه نباید بیای مارو ک ول کردی و رفتی هیچ یبار اومدی ببینی چی ب ما گذشت میدونی چندسال زیر مشت و لگدهای بابا تو باغ و زمین کار کردیم چه شب هایی ک گشنه خوابیدیم پولی ک میفرستادی بابام برمیداشت و ما سختیشو میکشیدیم تا اون زن رو گرفت و هر روز باید دستورای زنشم انجام میدادیم...محمد خیلی تو دلش غصه داشت پدری ک از کودکی ب زن برادرش دست درازی میکرد تا کتک خوردن و کار کردن چقدر تو حسرت بزرگ شده بود چقدر سختی کشیده بود ...از عصبانبت غذا نمیخورد زنعمو لبخندی زد و گفت محمد جان مادر الان ک دیگه راحت شدیم تو خوابمون هم نمیدیدیم یروزی بتونیم یخچال ببینیم اب خنک و میوه تازه ببینیم چ برسه ب پلو و مرغ و گوشت ...محمد لجباز تر بود عقب کشید و فقط چای خورد فرداش خیلی احساس دلتنگی میکردم موهامو بستم و بعد از مدتی رفتم بیرون گشتم و تازه فهمیدم دنیا چ جور جاهایی داره لباس فروشی کفش فروشی وای شیرینی فروشی چقدر شیرینی خریدم و چندساعت بعد برگشتم ...هوای خنک بهار بود محمد و بقیه تو حیاط نشسته بودند شیرینی رو باز کردم و زمین گذاشتم با چایی داغ مامان خیلی میچسبید هنوز بینمون ی فاصله بود و باهم انگار غریب بودیم ....محمد اخمی کرد و گفت :اشرف یکم ب لباس پوشیدنت اهمیت بده پاهای لخت و استین کوتاه یادت نره تو بچه کی بودی و...
 
حرفش رو بریدم و با عصبانیت تمام دلتنگی هام و تنهایی هامو سرش خالی کردم گفتم :تو چته نمیتونی سرت تو کار خودت باشه بزرگتر منی یا صاحب اختیارم چرا انقدر حسودی فکر نکن منم خیلی خوشبختم من هم تنهایی کشیدم غریب بودم فقط نه سالم بود ک از اغوش مادرم بیرون رفتم تو چ میدونی من اون همه سال اونجا تک چ تنها چیکار کردم یاد بگیر تو کارهای من دخالت نکن ...رفتم تو اتاق و در رو بستم از عصبانیت نفس نمیتونستم بکشم کاش گلی پیشم بودی تا ازم دفاع میکردی تا مثل همیشه پشتم میبودی ...مامان اروم وارد شد و کنارم نشست سرم رو تو اغوشش گرفت و گفت :به دل نگیر محمد جوون و نادونه وقتی تو رفتی تا ماه ها افسرده بود،اون خیلی سختی کشیده الان هم ک تو هستی دلش میخواد حرف دلشو بهت بزنه ..
ناراحت نگاهش کردم و گفتم :حرف دلش دیگه چیه ؟
-اشرف مادر جان علاقه محمد به تو مال دیروز و امروز نیست تا کی میخوای مجرد بمونی همسنای تو بچه دارن من چ دلخوشی تو این دنیای کوفتی دارم جز تو...
تو دلم گفتم منم بچه دارم منم شوهر داشتم منم عشق داشتم ولی فقط برای چندماه حتی ب سال هم نکشید ...
محمد باهام قهر بود حتی جواب سلامم نمیداد ...خیلی دوسش داشتم اون و حسین از بچگی برادرهام بودن دو سه روز بود زیاد خونه نمیموند و همش کار میکرد شکر خدا خوب خرجی میاورد و انگار خدا برکت داده بود و روزیمون رو صدبرابر کرده بود دیگه خبری از فقر نبود و انگار همه سختی ها ب عمو و دل خرابش ختم میشد زنعمو و مامان از بچگی گلیم بافی بلد بودن و حالا واسه سرگرمی میبافتن لباس میبافتن و حسابی خوش بودن ...صدای خندهامون همه جارو پر کرده بود فقط محمد بود ک همیشه غم داشت ...ماشین گرفتم و تا زمین رفتم یشب بود نیومده بود و گفته بود باغ سیب رو میخواد ابیاری کنه ...رسیدم و گفتم راننده برگرده ...جلوتر رفتم صدای اواز خوندن محمد از تو باغ میومد صداش زدم هراسون ب طرفم اومد ترسیده بود ک چرا رفتم اونجا خندیدم وگفتم نترس بابا دیدم خیلی قهر کردی اومدم دنبالت .من ک مثل عمو نیستم توام مثل عمو نیستی میخوام بیای خونه زنعمو تازه داره خوشبخت میشه یادته تو گرما چقدر پاهاش عرق سوز میشد چقدر از چاقی و کار خسته میشد از من ناراحتی با بقیه قهر نکن..
محمد بلند شد و دوتایی پیاده راه افتادیم تا سر جاده به شونه ام زد و گفت ولی حسابی قلدر شدیا اولین بار بود ک بابا از یکی حساب برد دختر تو چقدر زرنگ شدی..باهام اشتی کرد و چقدر مثل قبل صمیمی شدیم ولی محمد هنوز سختگیریاشو داشت خیلی حساس و غیرتی بود ولی هرکاری میکرد تو دل من جایی واسه عشق کسی دیگه نبود من سرشار از عشق بودم اونم ی عشق ممنوعه....
 
حسین انقدر تو درس عالی بود ک فقط راحتش گذاشته بودیم درس بخونه در طی یکسال چند کلاس درس خونده بود و معلمش خیلی ازش راضی بود بیشتر از علمش توانایی اموختن داشت .ساعتها ب خوشحالی زنعمو و مامان خیره میشدم ب محمد پیشنهاد دادم ک دختری رو براش بگیریم اول خیلی مخالفت کرد ولی وقتی تو چشم هاش خیره شدم و گفتم از وقتی از پیش شما رفتم دنیام عوض شد تا اخر عمرتم منتظرم بمونی من جوابم منفیه نه تنها ب تو بلکه هر مردی منفی ، بهتره ازدواج کنی ...محمد اونشب برای اولین بار تو عمرش بهم نزدیک شد و بغلم کرد و گفت :نکن با من این کارو نکن تو ک خوب میدونی چقدر دوستت دارم بزار باهم زندگی کنیم هرکسی هم بیاد نمیتونه اشرف بشه اون دختر شپشو شاشو بچه ننه ....هر دو خندیدیم و لپشو کشیدم و گفتم :خوشحالم کن و بزار بچه هات عمه صدام بزنن ...
-یعنی هرکار کنم کوتاه نمیای دختر شهری -به قول خودت تو خونه اربابی بزرگ شدم دامن کوتاه و لبهای قرمز کرده ام ..
-با همه اش میسازم بهترشو برات میخرم حتی درسمو ادامه میدم 
تو چشم هاش خیره شدم و گفتم :محمد تو دل من جایی برای کسی نیست -نکنه ینفر هست اون دل رو پر کرده باشه -قبول کن ک برات استین بالا بزنن ....محمد دیگه حرفی نزد و من ب زنعمو گفتم براش دنبال دختر مناسب باشه ی دختر دوازده ساله از اقوام پدریم بود اونا ب عمو دختر نمیدادن ولی ب من و پشتوانه من ک همه خبر داشتن از مال ارباب و گلی پر دختر دادن...زیبا فقط چهار سال از من کوچیکتر بود .عمو خودش خبر دار شده بود و اومد خونه زیبا ولی جرئت نمیکرد حرف اضافه ای بزنه ترس از ارباب لالش کرده بود ولی نفهمیدم کی زنعمو رو گیر اورده بود و حسابی کتکش زده بود و تهدید کرده بود ک اگه برنگرده خونه طلاقش میده .حسین فهمیده بود و اومد ب من گفت چون اگه برمیگشتن دیگه بدبخت روزگار بودن و از درس خوندن خبری نبود ...خیلی ازش عقده داشتم بیچاره زنعمو رو طوری زده بود ک دندونش شکسته بود من دستم ب جایی بند نبود میخواستم از ارباب کمک بگیرم ولی میدونستم اگه همو ببینیم دیگه نمیتونم ازش جدا بشم همونطوریش هرشب تو رویا و خواب تا صبح با ارباب سحر میکردم ...پس باید خودم مرد خودم میشدم ...عصبی رفتم خونه قبلی عمو تا منو دید اخم هاش اویز شد با لگد زدم و گلدونا رو پرت کردم سمتش و گفتم :دندون میشکنی فکر کردی هنوز ما بی کسیم ک مارو بزنی خبر فرستادن برای ارباب تا فردا میاد اتیش میزندتت ...عمو از ترس ب پاهام افتاده بود و التماس میکرد از گناهش چشم پوشی کنم زنعمو و مامان اومدن داخل حتی خودمم هنوز از اون مرد نامرد میترسیدم...ولی بروز ندادم کل خونشو بهم ریختم و..
تهدیدش کردم که اگه جلو چشمم آفتابی بشه با ارباب طرفه ... نامزدی زیبا و محمد انجام شد ،عقد کردن و عمو نقش مترسک رو داشت ،عمو اون روز ها بی پول بود و مجبور بود خودش تو زمین و باغ اربابی کار کنه تا لقمه ای نون در بیاره ، زنش باردار بود و از همه بدتر تو بد موقعی بود برادر های زنش گاو و گوسفند هارو عوض بدهی برده بودن و خدا داشت تقاص پس میگرفت ...
زیبا و محمد ک نامزد کردن خیالم راحت شد ولی از نگاهای گاه و بیگاه محمد در امان نبودم هیز نبود و ولی ته دلش عاشق من بود خوب میفهمیدم درد عشق چیه سالها کشیده بودم و اون موقع ک بهش اعتراف کردم دیگه نتونستم داشته باشمش ...رسم و رسومات برای رفت و امد نامزدی نبود .دوماه گذشت و برای عروسی اماده شدیم منم خیلی ب محمد کمک کردم دروغ چرا من حسین رو خیلی بیشتر دوست داشتم و انگار واقعا بچه خودم بود .شنیده بودم عمو بدجور کارگری میکنه پاییز ک رسید بساط عروسی تو ده انجام شد و یکی از اتاق هارو بهشون دادیم جهیزه خورده ریز زیبا ک اندازه دوتا گاری بود رو اوردن و چیدیم و محمد کار کرده بود و جمع کرده بود و تونست شام عروسی بده .عمو جلو چشمم پیداش نمیشد شب بعد عروسی رفتیم و تو خونه عمو (البته نصفش متعلق ب پدرم بود )خوابیدیم عروس داماد تو اتاق قبلی ما و ما همه بجز عمو و زنش تو اتاق سابق زنعمو ...صبح ک شد برای عروس صبحانه اوردن و زنعمو و مامان بدنبال دستمال رفتن ...بیچاره زیبا هرکسی یجور تو این دنیا غم داره .محمد حتی بهش دست هم نزده بود ...اونجا زرنگی زنعمو بود ک پارچه سفید رو از زیبا گرفته بود و ب دروغ کل کشیده بود و وانمود کرده بود زیبا عروس شده ...بعد از ناهار راهی شهر شدیم شب ک رسیدیم و جابجا شدیم زنعمو خیلی گریه و زاری کرد و گفت لنگه بابات نشو اگت نمیخواستی غلط کردی زیر بار رفتی و بالاخره محمد رو فرستادن تو اتاق خودشون ...من روبه سقف دراز کشیده بودم و تو دلم میگفتم :الان عمارت چخبره یعنی خوابیدن یا بچه ها بیدارن ارباب بی معرفت رفتی ک رفتی ....گلی بی معرفت حتی سراغمم نمیگیری...مگه نمیگفتی دوستم داری دیدی تا پسر دار شدی منو یادت رفت ای بی معرفت ...با چشم های خیس خوابیدم و بالاخره تو خواب دیدم با ارباب تو دشت های گل داریم میریم و حسابی دوتایی خوشیم ...
 
من تو عالم خودم غرق خوابم برد صبح ک شد زنعمو و مامان پچ پچ میکردن بله بالاخره محمد کوتاه اومده
بود ...روزها میگذشت و عضو جدید زیبا داشت بهمون عادت میکرد خواستگار ک برام پیدا میشد خودم خنده ام میگرفت منو چ ب شوهر ...محمد بعضی وقتها مثل عمو بداخلاق میشد و سر هر چیز کوچیک زیبا رو میزد دیگه از دستش کلافه شده بودم هرروز یجای زیبا کبود بود هرچی زنعمو نصیحتش میکرد عاقل نمیشد تا اینکه چندماهی گذشته بود ک زیبا باردار شد و اون روزها سخترین روزهای عمرم بود جلو چشمم زیبا باردار بود و روزهای بارداری خودم یادم میومد و داشتم دیوونه میشدم .مخصوصا وقتهایی ک محمد بجای محبت ب زیبا همش ب پرو پای من میپیچید انگار بعد عروسی چشم و گوشش باز شده بود و خیالاتی تو سرش داشت ک من زن دومش میشم خیلی بهم احترام میزاشت ولی من بجای محبت حالت تهوع میگرفتم از هر مردی جز اربابم ...روزها گذشت و گذشت باورش سخت بود ولی حسین داشت تو مدرسه تدریس میکرد انقدر باهوش و زرنگ بود ک دوساله راه ده ساله رو طی کرد معلمش خیلی کمکش میکرد شب و روز درس خوند و شد معلم اونموقع ما هفده سالمون شده بود یعنی چ استعدادهایی جز حسین بودن ک حیف شدن و تو ده موندن ...اونجا هیچ جای پیشرفتی نداشت .زیبا زایمان کرد پسری ب زیبایی ماه .حتما پسرای من راه میرفتن و شاید حرف هم میزدن...همه تو سالن بودن از ده خانواده زیبا اومده بودن برای تبریک ...من وقتی بچه و زیبارو دیدم دلم گرفت داشتم خفه میشدم ب اشپزخونه پناه بردم و چقدر گریه کردم بدجور دلتنگ بودم بدجور درمونده و ناراحت ...محمد متوجه حالم شده بود و برداشتش این بود ک حسادت کردم ...دیگه مردی شده بود هیکلی و ورزیده اومد داخل اشپزخونه و در را بست متوجه اش ک شدم اشکهامو پاک کردم ...جلوتر اومد و گفت :کاش من میمردم و ولی میفهمیدم غم دلت چیه ک هر روز انقدر عذاب میکشی ....کنار زدمش و رفتم بیرون ...مامان خیلی غصه منو میخورد دیگه تو مرز هجده سالگی بودم حسین خیلی موفق بود و خودش دختری رو پسندیده بود برای ازدواج وقتی بهم گفت خیلی خوشحال شدم مخصوصا وقتی ک فهمیدم اون دختر ی برادر دوقلو داره یدفعه منو ب یاد دوتا فرشته خودم انداخت ک سه ساله بودن و هنوز ندیده بودمشون ...حسین هم ک ازدواج کرد اومد تو همون خونه کنار ما کتایون همسرش پونزده سالش بود و از زن محمد چندسال بزرگتر دختر شهر بود و کاملا شیک و ب قول محمد پالخت ...خودشم درس میخوند و دوتایی اینده روشنی داشتن ...زیبا خیلی مظلوم بود دلم ب حالش میسوخت ولی زنعمو بی نهایت دوستش داشت هنوزم گاهی یجاش کبود میشد و الکی واسه حفط ابرو میگفت زمین خوردم..
 
بهار بود اخرین ماه بهار دیگه عادت کرده بودم ب تقدیرم پسرام باید چهارسال داشتن و تا حالا شیطنت میکردن ...عصر بود ک در رو زدن نمیدونم چرا یهو دلشوره گرفتم خودم رفتم در رو باز کردم ...باور نمیکردم دستیار ارباب بود با ماشین اومده بود یهو ته دلم خالی شد چرا اومده بود ...دستیار با دیدنم سلام کرد و گفت :ارباب فرستادن دنبال شما میشه با من بیاید عمارت ...هول کردم و گفتم :چرا فرستاده اتفاقی افتاده ؟
-نخیر ولی شما رو خواستن من در جریان چیزی نیستم..
با مامان مشورت کردم و راهی شدم تو دلم اشوبی بپا بود ..زنعمو پشت سرم اب پاشید و حسین میخواست همراهم بیاد ولی قبول نکردم خداروشکر محمد نبود وگرنه دنبالم راه میوفتاد .مسیر خیلی طولانی شد اخر دلمو ب دریا زدم و از دستیار ارباب پرسیدم :پسرای ارباب حالشون خوبه ؟
لبخندی زد و گفت :اون دوتا وروجک همه کاره عمارت شدن انگار دوقلوی خود اربابن حتی موهاشونم فرفری مثل ارباب انقدر شیطون و نترسن الحق ک خون ارباب تو رگهاشون همه براشون جون میدن یکی از یکی شیرینتر .خیالم راحت شد خندیدم و خداروشکر کردم پس بچه هام کچل نبودن مو در اورده بودن ...دلم طاقت نیاورد دوباره پرسیدم -گلی خانم چطورن اذیت نمیشن با دوتا پسر شیطون ؟
-خانم اصلا انگار بهتر از ایشون مادر نیست تو دنیا تو حالا ندیدم از محبت چیزی کم بزاره .دیروز دوباره زایمان کردن اسم دخترشون رو بهار گذاشتن ...خشکم زد یعنی گلی بچه دار شده بود دختر دار شده بود نکنه حالا ک بچه اورده میخواد پسرامو بهم پس بده نکنه بقیه چیزی فهمیدن تا برسیم مردم و زنده شدم ...ماشین وارد عمارت ک شد هوا تاریک بود ولی خوب میشد هیکل درشت و قد بلند ارباب رو تو ایوان تشخیص داد نگاهش ب ماشین بود پیاده ک شدم فقط بهش خیره شدم چرا انقدر این مرد برام عزیز بود چرا هرچی نگاهش میکردم سیراب نمیشدم تمام اون شب ها اخرین باری کـنارم بود تو کالسکه بوسیدمش جلو چشمام اومد ب روش لبخند زدم چقدر کیف کردم وقتی اونم لبخند شیرینی تحویلم داد .پله هارو بالا ک رفتم و درستر دیدمش دلم براش پر میکشید چهارسال بود ندیده بودمش کاش کسی اونجا نبود تا ساعتها گریه میکردم دیگه اون عشق داشت خفه ام میکرد ...ارباب هیچ تغییری نکرده بود ولی من قدکشیده بودم و بزرگتر شده بودم تازگی کمی چاق شده بودم ...روبروی ارباب ک رسیدم زبانم قادر ب سخن گفتن نبود فقط نگاهش میکردم ...بالاخره سکوت رو شکست و گفت :خوش اومدی.. -ممنونم -از ظهر منتظرتم و به اتاق گلی اشاره کرد ک برم داخل ...دلم راضی نبود ازش چشم بردارم ولی وارد اتاق شدم ...گلی در رختخواب دراز کشیده بود و...
دایه ب کودک نوزادش شیر میداد خندیدم از ته دل خندیدم و خوشحال شدم برای گلی ک بالاخره خودش مادر شده ..ب طرفش دویدم و چنان تو اغوش گرفتمش ک نالید اصلا متوجه خانم بزرگ و بقیه نشدم فقط صورت گلی رو غرق بوسه کردم دستهاشو بوسیدم ...دستهامو فشرد و گفت :چقدر خانم شدی چقدر خوشگلتر شدی هزار ماشاا...تو چقد بی معرفتی چهارساله رفتی و نگفتی گلی جز تو کی رو داره...اشک هام میریخت تکلیفم با خودم روشن بود بخاطر اینکه بهش خیانت نکنم نیومدم سراغشون..
خیلی اتاق بوی خون میداد و گلی رنگ ب رخسار نداشت ...چقدر دلتنگش بودم اون از مادرمم عزیزتر بود ...چرخیدم و دستی ب سر دخترش کشیدم و گفتم :مثل بهار زیباست خداروشکر...
گلی خندید و اشک هاش از گوشه چشمش چکید و گفت :میشه تنهام بزارین با اشرف حرف دارم ...تازه متوجه بقیه شدم سلام کردم خانم بزرگ از اولم از من خوشش نمیومد بهم اخم کرد و گفت :این همه بهت محبت کردن اخر نیومدی ی سر بهش بزنی .سکوت کردم حرفی برای گفتن نداشتم .همه ک رفتن حتی دایه گلی با زحمت گفت :اشرف خوب گوش کن دیگه نمیتونست با انرژی صحبت کنه انگار جون نداشت و ادامه داد ...روزی که بهم بچه دادی انگار دنیا مال من شد همه از علاقه من ب فراز خبر دارن ک جونمم براش میدم اما تو ثابت کردی بیشتر عاشقشی دیدم اون روز بعد زایمانت ک چطور همو بغل کرده بودین هیچ وقت اونجوری از ته دل فراز بغلم نکرد.. اصلا اهل این جینگولک بازی ها نبود اون ارباب بود خشک و مغرور ولی اونروز طوری از بوی تنت نفس میکشید ک همه چیز دستم اومد ...ولی ته قلبمم ایمان داشتم تو هیچ وقت نمیزازی من ناراحت بشم ..پسراتو سپردی ب من رو چشمام بزرگشون کردم حالا ازت خواسته ای دارم ...جلوتر اومد و انقد بی حال بود ک من جلوتر رفتم تا دستهامو بگیره .محکم دستهامو فشرد ولی جونی نداشت و گفت :دخترم و پسرای خودت و اربابت دست تو امانت ماه هفتم حاملگیم که شد دکترا گفتن وضعیتم خرابه نمیدونم اسم بیماری چیه ولی منم مثل مادرم بعد زایمان رفتنی ام شاید فردا صبح رو نبینم چه کسی بهتر از تو ک مراقب عزیزای من باشی ...
گلی اتیش ب جونم انداخت از چی حرف میزد از رفتن من جونمم براش میدادم از بچه هام بخاطرش گذشتم..حالا دیگه من بودم ک خودمو میزدم گلی نمیتونست جلومو بگیره سر و صورتمو میکندم موهام لاب لای انگشتهام کنده شده بود ولی انگار هنوز نمیخواستم باور کنم انقدر جیغ زدم و شیون کردم ک کلفتا اومدن و منو اروم کردن بی حال توی بغلشون افتاده بودم گلی بیشتر از من گریه میکرد ب دستور خانم بزرگ منو بیرون بردن وای دیگه این چ بلایی بود ...
 
دلم طاقت نمیاورد بلند شدم و رفتم کنار گلی خیلی بی حالتر شده بود ارباب هم کنارش بود جلو رفتم و دستهاشو بوسیدم و گفتم :بخاطر من خوب شو من بدون شما چیکار کنم خدایا جون منو جاش بگیر ...ارباب غم و غصه عجیبی داشت گلی فقط اروم گفت :مراقب هم باشید اشرف بچه ها و فراز دست تو امانت ...دست ارباب رو لمس کرد و گفت :هیچ چیزی قشنگتر از عاشق تو بودن نبود ممنون ک انقدر خوب بودی ...بچه ها رو فقط ب دست اشرف بسپار اگه بیشتر از چهل روز عزاداری کنی هیچ وقت نمیبخشمت ...فراز ...اما قدرت صحبت نداشت..
کنارش دراز کشیدمو سرمو چسبوندم ب سینه اش ،هیکلا از اون درشت تر بودم اما اون اغوش گرمی داشت انگار بچه ای بودم ک تو بغلش ارامش پیدا میکردم انقدر غم و غصه بهم رو اورده بود ک حتی سراغ جگر گوشه هامم نگرفتم نمیخواستم بیشتر از اون روحیه شو از دست بده ...انگشتهامو بین انگشت هاش گره زدم و گفتم :فردا ک خوب بشی دیگه از اینجا نمیرم همینجا میمونم و اروم تو گوشش گفتم میخوام بمونم و بشم هووت ...لبهاش خندید موهامو نوازش کرد و گفت :این همه سال رفتی خوشبخت بودی چیزی کم و کسر نداشتی ...
-همه چی پول خونه همه چی بود فقط جای خالی شماها بود ک عذابم میداد -انقدر فرامرز و فریبرز شیطنت داشتن ک وقت سرخاروندنم نداشتم ببخشید اگه ازت کوتاهی کردم ...سرمو بالابردم و چونه اش را بوسیدم و گفتم :صبح ک بیدار شدی قول بده خوب شده باشی تا حالا از خدا هیچی نخواستم حتی عشق حتی بچه ولی الان فقط سلامتیتو میخوام سایه بالاسرم باشی...
-هیس اروم باش ببین فراز همونجور نشسته خوابش برده ...سرمو بلند کردم ارباب سرشو ب دیوار تکیه داده بود و خوابیده بود چقدر اونشب نحس بود گلی ک خوابش برد وضو گرفتم تا اونروز نماز نخونده بودم تا صبح سرجانماز التماس خدا کردم اروم ارباب رو بیدار کردم و روی متکا دراز کشید نزدیک های صبح بود فقط بهشون خیره شده بودم چرا من نمیتونستم تو ارامش باشم ...دایه پسرها اروم ضربه ای زد و اومد داخل با ناراحتی بهم گفت :پسرای خانم خیلی بهونه میگیرن چیکار کنم میگن مادرمون رو میخوایم ...گلی چشمهاشو باز کرد و گفت :بیارشون اینجا ...طولی نکشید ک دایه دست دوتا پسر سفید تپل و مو فرفری رو اورد داخل ...
قلبم با شدت میزد گوشتی بودن و چاقالو دلم پر میکشید از روبروم گذشتن و پریدن بغل گلی قلبم بدجور تیر کشید حتی نگاهمم نکردن حسابی بامزه بودن ولی چشم هاشون انگار چشم های من بود مژهای پرپشت و چشم های درشت ...داشتم خفه میشدم دیگه چقدر سختی جلوتر رفتم هردوشون تو بغل گلی بودن و اروم گرفته بودن چقدر شیرین حرف میزدن ، چهارسال گذشته بود
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : Ashraf
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه gcqdgs چیست?