آخرین مطالب ارسالی
گل پری قسمت اول
سالها پیش ده سالم بود
یه برادر بزرگتر ازخودم داشتم ومادرم زنی بسیار مهربون وپاک وقدبلند بود ک موهاش رو دو تا گیس کلفت وبزرگ درست میکرد ومینداخت پشتش.من هرروز باهاش میرفتم چشمه وآب میاوردم اخه مادرم باردار بود واین روزها وقت زایمانش بود.نمیخواستم اذیت بشه وتوکارهایی ک ازدستم برمیومد کمکش میکردم.
پدرم یه کارگاه کوچیک چوب بری داشت ک دروپنجره های چوبی درست میکرد ووضع مالیمون بد نبود.
تو یه محله ای زندکی میکردیم ک تمام اهالی باهم اشنا وفامیل بودن وغریبه ای میونمون نبود
روزها میگذشتن ومادرم اصلا حالش این روزها خوب نبود ورنگش رفته رفته زردتر ولاغرتر میشد واون گیسوان مشکیش هم هرروز کم پشت ترمیشد.پدرومادرش تو یه محله ی دیگه ای بودن وازمون خیلی فاصله داشتن وپیر بودن واومدن پیش دخترشون براشون مقدور نبود.
لباسهای برادر وپدرم رو ریخته بودم تو لگن ومیبردم کنار رودخونه بشورم ک صدای ناله های مادرم رو شنیدم.دوییدم داخل خونه.دامن چین دار وگل گلی مادرم خونی شده بود بهم گفت گل پری دخترم بدو مهری رو خبرکن.
مهری قابله بود وهرزنی ک زایمان میکرداونو میبردن.کفشهای پلاستیکیمو پوشیدم وسربالایی خونه ی آمنه رو یک نفس دوییدم.
صداش زدم دخترش اومدبیرون وگفت مادرم رفته ازجنگل هیزم بیاره ومعلوم نیست کی بیاد باگریه گفتم ولی وضع مامانم خرابه تورو خدا بگو کدوم ور رفته برم پیداش کنم.گفت جنگل ب این بزرگی من چه میدونم ودروبست ورفت تو..باگریه دوییدم پایین.بارون سردوسوزناک پاییزی میبارید وبادوییدن من برگ های هزاررنگ پشت سرم روهوا میرقصیدن.یک نفس خودمو رسوندم خونه مادرم آه وناله میکشیدوب پشت افتاده بود.بهش نگفتم مهری خونه نبود ک ناراحت نشه.گفتم من زودتر دوییدم واومدم اونم پشت سرم میاد.گفت برو بیرون دخترم اینجانمون.اومدم بیرون ودر چوبی رو بستم وپشتمو تکیه دادم ب در وهق هق گریه کردم.یاد پدرم افتادم ودوییدم سمت کارگاهش ک پایینِ روستا بود.ماجراروگفتم وپدرم دویید وازمحله ی دیگه ای بایه قابله اومد.
توحیاط نشسته بودم ومنتظر ب دنیااومدن بچه بودم.قابله داخل بود ودوتا اززن های همسایه هم بامن توحیاط بودن.
ازچشم های پدرم غم ونگرانی میبارید قابله اومد بیرون وگفت جفت بچه ب دورگردنش حلقه زده شده وهیچ جوره نمیشه کاریش کرد باید ببرینش شهر ک بعیدمیدونم تاشهر بچه دووم بیاره وجفت بچه رو خفه میکنه.پدرم سراسیمه وآشفته گفت کمکش کن پری خانم.
پری رفت داخل.پشت درباچشم هایی پراز اشک وترس منتظر مونده بودیم ک قابله اومد بیرون وگفت من ک گفتم هیچ کاریش نمیشه کرد خدارحمت کنه خانمت رو ک صدای هق هق مردانه ی پدرم فضای روستارو پر کرد..
صدای هق هق مردونه ی پدرم فضای روستارو پر کرد....
رفتم پشت درچوبی ودروهل دادم ب عقب...قابله مانعم میشد جیغ زدم ولم کن میخوام مامانمو ببینم...
در باز شد ومحکم خورد ب دیوارکاهگلی..مامانم غرق خون بود وچشم های قشنگش برای همیشه بسته شده بود دوییدم طرفش وبغلش کردم وداد زدم ماماااان.بچه بودم ومحتاج محبت های مادرم.ولی اون دیگ زنده نبود.
توهوای بارونی وسرد مادرم رو ب خاک سپردیم وبادلی پرازغصه ب خونه برگشتیم.بعدازمراسم سومش ک همه رفتن سرخونه زندگیشون ما تنهاتر شدیم.
زندگی باهمه ی سختی هاش شروع شد وتمام سنگینی ومسئولیتش افتاد رو دوش منِ دختر ده ساله.
یاغذا رومیسوزندم یا لباس ها رو خوب نمیشستم و....
پدرم ازدستم عصبانی میشد ولی من هنوز بچه بودم وتحمل اینهمه کار رو نداشتم.
پنج ماه گذشت ودم دمای عید بود ک همه توتلاش وتکاپوی عید بودن خرید میکردن خونه تمیزمیکردن ولی ما عزادار بودیم نه خرید کردیم ونه خونه تمیزکردیم.
چند روز از عید ک گذشت خاله نگار اومد خونه مون.بهم گفت بیرون منتظر باش باپدرت چندکلام حرف دارم.اون پیرزن محله مون بود و بزرگترین زن عموی خاندان پدرم...توهرکارخیری دست داشت.رفتم پشت در وسرموچسبوندم ب درچوبی وب حرفاشون گوش دادم.بعداز یکم حرف زدن گفت یحیی تا کی میخوای همینطور زندگی کنی توهم ب زندگی احتیاج داری من توفامیل خاله ام توشهر زنی رو سراغ دارم ک شوهرش فوت کرده میخوام برات برم خواستگاری.این بچه ها ب مادراحتیاج دارن مخصوصا گل پری ک یه دختره وباید زیردست مادر بزرگ بشه.
پدرم سرش روانداخت پایین وچیزی نگفت.معلوم بود ک خوشحاله.
باناراحتی دوییدم ب طرف قبرستون وبغضمو سرقبرمادرم خالی کردم...
یکهفته بعد قرار شد برن خواستگاری.زن عمو ب پدرم گفت بچه هاتو هم بیار تابااون زن آشنابشن.
اخم کرده بودم ک بااصرارپدرم وباوعده ی خریدن لباسهای قشنگ باهاشون ب راه افتادم.(بچه بودم وآرزو داشتم یه پیرهن چین دارگل گلی داشته باشم مادرم قبل ازفوتش بهم قول داده بودبرام بخره😔)
با درشکه ی محل ک مسافربر بود ب راه افتادیم.من وداداشم وپدرم وزن عموی پیر.
اولین بارم بود شهررو میدیدم خیابون های سنگفرش ساختمون های بلند مغازه های شیک لباسهای رنگارنگ آدمای مختلف ماشین های زیاد و.....
چشمم افتادب مغازه ای ک پیرهن چین دارداشت.گفتم آقاجون اونو واسم میخرین؟
آقاجونم ک بعدازفوت مادرم دلش برامون میسوخت گفت باشه.پیاده شدیم وبعدازخریدنش تواون لباس عروسک شده بودم وازخوشحالی بال نداشتم پروازکنم.
رسیدیم ب یه ساختمون بزرگ.درآهنی داشت زن عموم در زد وچنددیقه ی بعد یه مردی دروبازکردوتعارف کرد ک بریم داخل...
.
یه آقایی درو باز کرد وتعارف کرد ک بریم داخل...
یه حیاط بزرگ ک دو طرفش گل کاشته بودن ووسط حیاط سنگفرش بود.
روبرومون یه خونه ی بزرگ بود از پله هارفتیم بالا ورفتیم داخل خونه.
مردوزن میانسالی اومدن استقبالمون ک بعدا فهمیدم پدرومادر همون زنی هست ک میخواد مادرمون بشه.
تو یه اتاق بزرگ نشستیم ک چیزی شبیه شیپور بزرگ روی میزچوبی بود(گرامافون بود ک من توعمرم ندیده بودم)
زن عمو شروع کرد ب صحبت کردن وبعد ازتعریف وتمجید از پدرم وما گفت اگ شماها راضی باشین ویحیی روبپسندین میخوام با شهناز ازدواج کنه.من خودم ب شخصه یحیی رو تضمین میکنم ومطمئنم شهناز رو خوشبخت میکنه وزوج خوبی میشن.
اونجا فهمیدم ک اسم زن بابام شهنازه.
داداشم سه سال ازم بزرگتر بود وسیزده سالش بود وخوب میفهمید ک زن بابا یعنی چی،واس همون اخمهاش توهم بود ولی من ازذوق خریدن پیرهن جدیدم فعلا خوشحال بودم وبا دامن چین دارش بازی میکردم.
پدرومادر شهناز ب زن عمو گفتن والا اززندگی اولش ک شانس نیاورد ولی اگ شماآقا یحیی رو تضمینش میکنی ما هیچ حرفی نداریم وبزارین شهناز بیاد ببینم اون نظرش چیه ومادرش شهناز رو صدا زد.
چنددیقه ی بعد یه زن قدبلند ک چادرش رو نیم باز بسته بود واز زیرچادر پیرهن سفید ودامن مشکی کوتاهش(زیرزانو) دیده میشد وارد اتاق شد وهمون لحظه چشم پدرم رو گرفت.
اینم بگم پدرم هم خوش تیپ وخوش بر و رو بود.
حرف وحدیث ها ک زده شد شهناز گفت تنها مشکل من زندگی تو روستاست اگ امکانش هست همه چیو بفروشین بیایین شهر زندگی کنین.آروم ب داداشم گفتم آخ جون ک داداشم محکم زد ب پام وگفت ساکت.
پدرم گفت تا بخوام همه چیو بفروشم یکم طول میکشه فعلا شما بیایین چندماهی باهامون توروستا زندگی کنین تابعد ک بتونم همه چیو ب قیمت مناسب بفروشم.
شهناز شهناززیر چشمی ب من وداداشم نگاهی انداخت ولبخند زد ومانمیدونستیم این لبخند،لبخندگرگه.
برگشتیم خونه وقرار شد پدرم فردا بیاد وبعد ازعقد باشهناز باهم برگردن روستا.عمه هام اومده بودن وازترس اینکه مبادا زن شهری بیاد واینجارو نپسنده خونه روتمیز ومرتب کردن وماروبردن حموم تاخونه واس زن شهری آماده بشه.
عصر بود ک صدای درشکه اومد با پای برهنه دوییدم حیاط وازروی سنگ راهی ک درشکه رد میشد رو نگاه کردم.صدای پدرم میدمد زود اومدم پایین ورفتم داخل خونه وب داداشم گفتم اومدن.داداشم ازحرصش رفت بیرون وگفت شب میام ومن تنها شدم.
شهناز یه جفت کفش پاشنه بلندپوشیده بود وخرامان راه میرفت ودوتا چمدون هم دست پدرم بود.
اومدن داخل سلام کردم شهناز کل خونه رو اززیرچشمش گذروند بافیس وافاده نشست...
یه آقایی درو باز کرد وتعارف کرد ک بریم داخل...
یه حیاط بزرگ ک دو طرفش گل کاشته بودن ووسط حیاط سنگفرش بود.
روبرومون یه خونه ی بزرگ بود از پله هارفتیم بالا ورفتیم داخل خونه.
مردوزن میانسالی اومدن استقبالمون ک بعدا فهمیدم پدرومادر همون زنی هست ک میخواد مادرمون بشه.
تو یه اتاق بزرگ نشستیم ک چیزی شبیه شیپور بزرگ روی میزچوبی بود(گرامافون بود ک من توعمرم ندیده بودم)
زن عمو شروع کرد ب صحبت کردن وبعد ازتعریف وتمجید از پدرم وما گفت اگ شماها راضی باشین ویحیی روبپسندین میخوام با شهناز ازدواج کنه.من خودم ب شخصه یحیی رو تضمین میکنم ومطمئنم شهناز رو خوشبخت میکنه وزوج خوبی میشن.
اونجا فهمیدم ک اسم زن بابام شهنازه.
داداشم سه سال ازم بزرگتر بود وسیزده سالش بود وخوب میفهمید ک زن بابا یعنی چی،واس همون اخمهاش توهم بود ولی من ازذوق خریدن پیرهن جدیدم فعلا خوشحال بودم وبا دامن چین دارش بازی میکردم.
پدرومادر شهناز ب زن عمو گفتن والا اززندگی اولش ک شانس نیاورد ولی اگ شماآقا یحیی رو تضمینش میکنی ما هیچ حرفی نداریم وبزارین شهناز بیاد ببینم اون نظرش چیه ومادرش شهناز رو صدا زد.
چنددیقه ی بعد یه زن قدبلند ک چادرش رو نیم باز بسته بود واز زیرچادر پیرهن سفید ودامن مشکی کوتاهش(زیرزانو) دیده میشد وارد اتاق شد وهمون لحظه چشم پدرم رو گرفت.
اینم بگم پدرم هم خوش تیپ وخوش بر و رو بود.
حرف وحدیث ها ک زده شد شهناز گفت تنها مشکل من زندگی تو روستاست اگ امکانش هست همه چیو بفروشین بیایین شهر زندگی کنین.آروم ب داداشم گفتم آخ جون ک داداشم محکم زد ب پام وگفت ساکت.
پدرم گفت تا بخوام همه چیو بفروشم یکم طول میکشه فعلا شما بیایین چندماهی باهامون توروستا زندگی کنین تابعد ک بتونم همه چیو ب قیمت مناسب بفروشم.
شهناز شهناززیر چشمی ب من وداداشم نگاهی انداخت ولبخند زد ومانمیدونستیم این لبخند،لبخندگرگه.
برگشتیم خونه وقرار شد پدرم فردا بیاد وبعد ازعقد باشهناز باهم برگردن روستا.عمه هام اومده بودن وازترس اینکه مبادا زن شهری بیاد واینجارو نپسنده خونه روتمیز ومرتب کردن وماروبردن حموم تاخونه واس زن شهری آماده بشه.
عصر بود ک صدای درشکه اومد با پای برهنه دوییدم حیاط وازروی سنگ راهی ک درشکه رد میشد رو نگاه کردم.صدای پدرم میدمد زود اومدم پایین ورفتم داخل خونه وب داداشم گفتم اومدن.داداشم ازحرصش رفت بیرون وگفت شب میام ومن تنها شدم.
شهناز یه جفت کفش پاشنه بلندپوشیده بود وخرامان راه میرفت ودوتا چمدون هم دست پدرم بود.
اومدن داخل سلام کردم شهناز کل خونه رو اززیرچشمش گذروند بافیس وافاده نشست...
سبیل های بابام میخندید وخوشحال بود.....
شهناز نگاه کجی بهم انداخت وبابام بهم گفت دخترم برو خونه ی عمه هات بابچه هاشون بازی کن یکم بعد میای.
ناراحت شدم چون بابام بعد از اومدن اون زن انگار مارو مزاحم زندگی خودش میدونست.
باگریه رفتم خونه ی عمه ام وعمه ام موهامو نازکرد وسرمو گذاشتم روپاهاش وخوابم برد.
شب ک بیدار شدم و رو ب عمه گفتم میخوام برم خونه مون انقدر التماس کردن نموندم وشوهرعمه ام دستموگرفت ومنو برد خونه مون.از حیاط بابام رو صدا زد وبابام اومدبیرون ومنوتحویلش دادوخودش برگشت.رفتم توخونه شهناز بالباس خواب خوابیده بود من هیچوقت مادرمو این شکلی ندیده بودم پدرمو جامو گوشه ی اتاق انداخت وسرمو بردم زیرپتو وخوابم برد.داداشم خونه نیومده بود وخونه ی عموم خوابیده بود.
دم دمای صبح بودچون همیشه زودبیدارمیشدم تابرای پدروبرادرم چایی دم کنم اونروز هم زود بیدار شدم تاصبحانه روآماده کنم ک پدرم وشهناز رو تو وضعیت نامناسب دیدم و اصلا نمیدونستم دارن چیکار میکنن واین حرکات یعنی چی وسرمو بردم زیرپتو.
شهناز وپدرم ک متوجه شدن بیدارشدم ازهم جداشدن وشهناز با تشر ب پدرم گفت بهت ک گفتم این دختر چندروزی خونه نیاد بهتره.
پدرم گفت امشب یه فکری براش میکنم.ازحرف پدرم دلم گرفت وزیر پتواشک ریختم.
من ک تااونزمان نمیدونستم رابطه ی پدرومادرچیه اونلحظه شهنازوپدرم باتمام بیشرمی پیش من رابطه برقرار کرده بودن.
فردای اون روز پدرم منو فرستادخونه ی خاله ام ک بچه هاش هم سنم بودن تا باشهناز در آرامش وباخیال راحت رابطه رابطه داشته باشه.
خاله ام یه پسر هشت ساله ودودختر بزرگ ترازمن داشت.
یه روز خاله ام رفت خونه ی همسایه ودختراش هم رفتن پیش دوستهاشون ک خونه شون یکم بااونا فاصله داشت.من موندم وپسرخاله ام فرید.
بهش گفتم بیا بازی کنیم.گفت چه بازی.ازمن کوچیک تربود گفتم از بابام وشهناز یه بازی یاد گرفتم اونم اینطوره ک تو من دراز بکشم توهم بیا روی من اگ افتادی باختی.اخه بچه بودم وفکرمیکردم پدرم وشهناز دارن بازی میکنن.مثل بچه های الان نبودم ک ازهمه چی سردرمیارن یا ازگوشی وبرنامه هاو یاازدوستاش و.... یادمیگیرن...اونموقع هیچی نبود ک اینطورچیزا رو ببینیم وبفهمیم چیه.
خلاصه لباسهامو درآوردم و ب فرید گفتم توهم بایددربیاری چون بازی اینطوریه.فرید هم لباسهاشو درآورد و دراز کشید روی من....
همینطور داشتیم میخندیدیم ک خاله ام ازراه رسید وازشونه ی فرید گرفت وانداخت اونور و یه سیلی محکم بمن زد وازموهام کشید ودادزد داشتین چیکار میکردین وبمن گفت بخواب روزمین ببینم درازکشیدم ...
خاله ام پاهامو داد بالا ک ببینه چی شده وگفت خدا ذلیلتون کنه خدا مرگتون بده.این کارها چیه میکنین اینو ازکجا وکی یادگرفتین.
سرموانداخته بودم پایین وچیزی نمیگفتم وفقط گریه میکردم ازموهام گرفت وگفت مگباتو نیستم ورپریده؟
گفتم ازشهنازوبابام یادگرفتم.
دستمو گرفت ومنو محکم کشید دنبالش وراه خاکی وپرازسنگ جاده رو طی کردیم تا ک رسیدیم ب خونه.مون.
بعدازفوت مادرم خاله ام وخانواده ی مادریم خونه مون نیومده بودن.
خاله ام دادزد اهاااای زنیکه؟
شهناز با لباس نخی بسیارنازک اومد بیرون وگفت چته مگ ازپشت کوه اومدی؟خاله ام گفت اونی ک ازپشت کوه اومده تویی ک پیش یه دختربچه میری زیرشوهرت.
دادوفریادوبگومگو شروع شدوبعدازاینکه همه ماجراروفهمیدن باناراحتی دوییدم رفتم رودخونه ونشستم روی سنگ وهق هق گریه کردم.من نمیدونستم معنی اون کارایعنی چی والان ابرویی واسم نمونده بود.خاله ام ک رفت برگشتم خونه وشهنازمنو گرفت ب بادکتک ک چراهمچین کاری کردم ووجهه ی اونوهم پیش مردم خراب کردم.
ماهها گذشت ومن همچنان ازشهنازکینه ونفرت ب دل گرفته بودم.یه روز ک داداشم اومده بوداونجا گفتم هرجامیری منم باخودت بایدببری من دیگ نمیتونم اینجابمونم وگریه کردم واونشب داداشم پیشمون موند وقرارشدصبح باهاش برم خونه ی عموم.اونشب شهناز میخواست مثلا خودشیرینی کنه وواس داداشم برنج درست کنه.یه نقشه ای کشیدم ورفتم پشت خونه وشونه ی قدیمی وچوبی مادرم رو برداشتم وسرموشونه زدم وموهایی ک ب شونه گیرکرده بودرو تودستم مچاله کردم آوردم خونه وب دورازچشم شهنازوب بهونه ی نگاه کردن ب غذا مو رو فروکردم داخل برنج پخته شده واومدم ریلکس نشستم پیش داداشم.وقت شام شدوسفره رو انداختیم وشهنازخواست برنج بکشه(کته پخته بود)کف گیرچوبی روزد ب برنج ک موهای من گیرکردب کف گیروبرنج وازاینکه آبروی شهنازروبرده بودم خوشحال بودم وریزمیخندیدم ک شهناز وبابام متوجه کارم شدن وشهنازگفت موهای تو توی غذاچیکارمیکنه؟وازموهام گرفت ومنو کشید بیرون وبانیشگون های محکمی ک ازم میگرفت منو انداخت تولونه ی مرغ ها وگفت تاصبح بایدهمونجابمونی.گریه والتماس میکردم منوبیاره بیرون ازموش میترسیدم اونجاپرازموش بودبابام ک ازترسش هیچ اختیاری ازخودش نداشت وداداشم ازحرص نمیدونست چیکارکنه.بهش گفته بوداگ نجاتش بدی خودتم بایدشب وبیرون بخوابی.
نصف شب بودک صدای قفل درچوبی اومدداداشم بود گفت بیابیرون بریم.گفتم کجا گفت نمیدونم فقط زود باش ودرتاریکی مطلق وصدای زوزه ی شغال وسگ ب راه افتادیم.ازترس دست داداشم روگرفته بودم وب جای نامعلومی ک خودمونم نمیدونستیم کجاست میرفتیم....
دست داداشمو گرفته بودم وتو تاریکی داشتیم میرفتیم ولی خودمونم نمیدونستیم کجا..
دیگ کم مونده بود صبح بشه وما باترس ولرز راه خاکی روستامون رو اومدیم پایین ورسیدیم ب یه زیارتگاه.اونموقع از مامانم شنیده بودم ک پایین خونه مون یه زیارتگاه هست وپنج شنبه ها همه میرن ب اونجا ومادرم قرار بود یه بار مارو بیاره ک عمرش کفاف نداد.
رسیدیم ب زیارتگاه هوا دیگ روشن شده بود رفتم واز جوی آبی ک پشت زیارتگاه رد میشد خوردم خیلی تشنه بودم وداداشمم اومد ازاون آب خورد وگفت حالا چیکار کنیم.
گفتم نمیدونم ولی من دیگ پیش شهناز بر نمیگردم.بعدگفتم بریم خونه ی عموم؟
داداشم گفت عمو ب بابا خبرمیده وفورا میان دنبالمون.
عموم یکم پایین تر ازما و تویه محله ی دیگ یه سوپرمارکت کوچیک داشت وچون زنش اهل اون محله بود اونجا زندگی میکردن.
همونطور بلاتکلیف نشسته بودیم کنار جوی آب ک یه مردی اومد طرفمون ک ریش سفیدی داشت.
بهمون گفت آهااای اونجا چیکار میکنین؟اگ اومدین زیارت کنین یانذر بزارین یه ساعت دیگ در زیارتگاه بازمیشه.
داداشم سلام داد وگفت عمو ما اینجاغریبیم وجایی رو نداریم بریم میشه چندروز تواین زیارتگاه بمونیم؟
اون آقای پیر گفت پسر کی هستی ازکجامیای؟
و تنها اشتباه داداشم این بود ک اسم بابامو گفت.
پیرمردگفت همون یحیی نجار؟
گفتیم آره.
گفت شمااینجاچیکارمیکنین؟داداشم ک متوجه اشتباهاش شده بود گفت مامانمون تازه فوت شده اومدیم براش نذر بزاریم وصلوات بفرستیم.
پیرمرد گفت باشه یکم صبرکنین الان دروبازمیکنم صلوات بفرستین زود برین.داداشم گفت گل پری زود باش زیارت کن بریم اسم بابا رو گفتم پیرمرد الان آدم میفرسته دنبال بابام.هرچقدرمنتظر موندیم پیرمرد نیومد ازگشنگی نا نداشتم تا ک پیرمرد بایکم نون وپنیر برگشت وگفت اول اینا روبخورین بعد دروبازمیکنم.
شروع کردیم ب خوردن غافل ازاینکه پیرمرد یه نفروبااسب فرستاده دنبال بابام.
نون رو ک خوردیم داداشم گفت خب بازکنین بریم زیارت.پیرمرد گفت برم ازاتاقک(یه اتاقک توحیاط زیارتگاه بود ک پیرمرد اونجا نگهبانی زیارتگاه رو میداد)کلیدرو بیارم.رفت ودرحالی ک چشمش ب مابود خودشوانقددد معطل کرد ک داداشم صداش زدواومد ودرزیارتگاه رو بازکرد ورفتیم زیارت کردیم.یکمهم ازداخل زیارتگاه وحشت کردیم.میخواستیم بریم ک پیرمردگفت پسرم بیااین ظرف هارو برام جابجا کن امشب اینجانذری پزونه بعدش هرجاخواستین برین.داداشم باهاش ظرف هاروجابجا کردک خیلی طول کشید تااینکه یه اسب شیهه زنان توحیاط زیارتگاه اومد وپدرم ازش پیاده شد...اومد سمتمون وازگوش داداشم گرفت وکشید ....
پدرم داد زد وگفت زود باشین راه بیفتین...
رو بمن ک داشتن ازترس گریه میکردم گفت یعنی من برسم ب اون خونه حساب تویکیو باید برسم...
پیرمرد پدرم رو کشید کنار وآروم چیزی بهش گفت.حتما میگفته نزنشون یا اذیتشون نکن.
تندتر ازپدرم راه میرفتیم رسیدیم خونه ودوتامونم دوییدیم رفتیم پشت خونه قایم شدیم.همسایه هاجمع شده بودن توخونه.حتما صبح باخبر شدن ک فرارکردیم واومده بودن ببینن ماجراچیه.پدرم یکم دادوفریاد کرد ومیخواست بیاد مارو بگیره وکتک بزنه ولی همسایه هانزاشتن.
غروب بود ک گشنه مون شدوازپشت خونه اومدیم بیرون.همه جاساکت وآروم بودرفتم داخل خونه ک چیزی واس خوردن پیدا کنم وواس داداشمم ببرم.داشتم توظرف هادنبال غذامیگشتم ک شهنازازدر واردشد وازموهام گرفت وکشیدوانقدر منو کوبوند اینور اونور ک تمام بدنم کبودشدجیغ میزدم وکاری ازدست داداشمم برنمیومد وازترس نمیومدداخل میترسیدبابام برسه اونو هم بزنه.شهناز میگفت بعدازاین اینوآویزه ی گوشت کن هرکاری بیخبرازم بکنی دونه دونه اون ناخناتو میکشم.
اونروز خیلی ازش ترسیدم ودیگ تصمیم گرفتم هرطورک شده باهاش مداراکنم.
روزهاوماهها میگذشتن ومامجبوربودیم شهنازوبی حیاگریهاشو تحمل کنیم.یه روز شهنازب پدرم گفت من حامله ام وبعدازاین منوبکشی هم اینجانمیمونم وپدرمو مجبور کرد ک زمین وباغ وخونه رو بفروشه وبریم شهر.
یه خونه ی نسبتابزرگ خریدیم واسباب کشی کردیم.من مثل همیشه کلفت شهنازبودم هرروز فامیلهاش ومدرومادروخواهروبرادرش میومدن ومن بایدازشون پذیرایی میکردم.پدرم دم ودستگاه کارگاه نجاری روآورده بود وتوشهرواس خودش یه کارگاه کوچیک بازکرده بودووضعش بدنبود وبرادرم هم باهاش کار میکرد.
صبح تاشب خونه بودم وغیراز بشوروبساب کاردیکه ای نداشتم دلم برای روستامون تنگ شده بودبرای چشمه رودخونه درخت هابرای مادرم...ولی هیچ کاری ازدستم برنمیومد
چندماه بعدشهنازازبس ک خورده وخوابیده بود یه دخترتپل وسفیدب دنیاآورد ک اسمشو گذاشت نسرین.ک بدبختیهای من بعداز ب دنیااومدن نسرین شروع شد.
هرروز کارهاشو انجام میدادم وغذامیپختم ولباسهاشومیشستم و....
شهنازب نسرین محبت میکرد ومن حسودیم میشد.
نسرین پنج ماهه بود ک شهناز برای رفتن ب بازار وخرید اونو پیشم گذاشت ک ب دست وپاش نپیچه وبتونه راحت بازار روبگرده.بعداز اینکه شهناز با دخترخاله اش رفتن نسرین آروم خواییده بود حس نفرت وکینه کل وجودمو پر کرده بود رفتم بالاسرش نگاهی بهس انداختم وازاینکه بخت وسرنوشت اون بهترازمن میشد کینه ام بیشتر شد رفتم جلوتر وبغلش کردم بیدار شد وشروع کرد ب گریه کردن هم دلم براش میسوخت وهم ازش کینه ونفرت داشتم و......
رفتم جلوتر...هم دلم براش میسوخت وهم ازش کینه داشتم...
بغلش کردم بیدار شد وشروع کرد ب گریه کردن گریه هاش بیشتر عصبیم میکرد یه سیلی محکم زدم ب صورتش وصورتش قرمز شد ومحکم تر گریه کرد بردمش گذاشتمش وسط حیاط.بارون ریزی میومد وبچه زیر بارون جیغ میزد میخواستم بمیره وازدستش راحت بشم.انقدددر گریه کرد ک رنگش کبود شده بود نتونستم تحمل کنم ودوییدم حیاط تا بغلش کنم ک زنگ درو زدن وبازکردم زن همسایه بود داد زد چی شده ک صدای گریه ی شدید بچه میاد مادرت کجاست پس؟چرا بچه وسطه حیاطه چرا خیسه هوا سرده الان سرمامیخوره.....همینطور داشت حرف میزد ومطمئن بودم ک فهمیده کارمن بوده.
گفتم میخواستم کهنه شوعوض کنم وبشورمش خیس شد.چپ چپ نگاهم کردوبچه روآورد داخل ولباسهاشوعوض کرد ویکم بعد ک شهناز اومد همه چیو بهش گفت هرچقدر گفتم میخواستم بشورمش باورشون نشد وشهناز منو گرفت ب باد کتک وانقددددر منو زد ک ازدماغم خون اومد
منو انداخت حیاط ودر خونه رو بست وشب ک شد وبابام اومد وهمه چیوبراش توضیح داد اونشب ازبابام بدترین سیلی عمرم رو خوردم وفردای اون روز با تصمیم شهناز منو سوار درشکه کردن وفرستادن روستا پیش زن عمو.
خیلی خوشحال بودم ک برمیگردم روستا کلی نمیدونستم سرنوشت بدتری در انتظارمه.
چندتا تیکه لباس برداشته بودم غیرازاون دیگ چیزی اونجا نداشتم.یکی دوساعت ب ظهر مونده بود ک رسیدم روستامون.ازدرشکه پیاده شدم ودوییدم خونه ی زن عمو.
زن عمو همونطور ک گفتم بزرگترین زن عموی خاندان بود ودوتاپسر داشت ک دوتاشم ازدواج کرده ورفته بودن شهر.بابام هم ک باهام اومده بود همه چیو برای زن عمو توضیح داد وبعد بمن گوشزد کرد ک دیگ هیچ خطایی ازت نبینم وبا درشکه چی برگشت.
هرچندبارفتنش دلم گرفت ولی ازاینکه تومحله ی خودمون بودم خوشحال بودم.
زن عموباهام خیلی خوب ومهربون بود وروزهامون ب خوبی وخوشی میگذشت وتوکارها کمکش میکردم.
خیلی بهش عادت کرده بودم وجای مادرم رو برام پر کرده بود.
حدود سه سال پیش زن عموم موندم وحالا دیگ چهارده سالم شده بودویه دختری شده بودم سفید رو وموهای مشکی پررنگ وچشم های سیاه ونافذ
عید بود وزن عمو برام یه پیرهن گل گلی دوخته بود پرازچین ازهمونهایی ک عاشقش بودم.موهامو گیس بافته بود وقراربود بابام وشهناز وپسرای زن عمو برای عیددیدنی بیان خونه اش.خونه رومرتب کردم ونقل های رنگی ک زن عموم گرفته بود ریختم توقندون.درتدارک ناهار بودیم ک صدای درشکه اومد رفتم بیرون وپسری ازدرشکه پیاده شد ک قبلا فقط یک بارخونه ی زن عمو دیده بودمش.اوننوه ی زنعمو ازپسربزرگش بود.یه پیرهن سفید وشلوار تنش بود وموهای پرپشتش جذاب ترش کرده بود.
پیاده شد و اومدن.دستی ب روسری روی سرم کشیدم و رفتم جلو تا سلام وخوشامد بگم.ازش خجالت میکشیدم آخه هم بچه ی شهربود وهم تاحالا باهیچ پسری روبرو نشده بودم.
سلام دادم وگفتم خوش اومدین.پدرومادر خیلی گرم باهام سلام واحوالپرسی کردن آخه من هم پرستار وهم نوعی نگهبان مادرشون بودم وچون بازن عمو میموندم وبهش کمک میکردم دوسم داشتن.
پسره ک اسمش بهزاد بود بهم سلام کرد وهمونطور سرد وخشک وبی روح رفت داخل.
اون یکی پسر زن عمو هم یکم بعد اومد اون دوتا دختر داشت ک یکیش سه سال ازم بزرگتر بود و هجده سالش بود واون یکی هم ده ساله بود.دختر بزرگش خیلی خوشگل وبسیار مرفه وبی عار بود.نمیدونم چرا تودلم حس کردم ک ب بهزاد نظرداره اخه یجورایی نگاهش میکرد انگار عاشقشه.
بخودم گفتم خاک توسرت گل پری ببین عاشق کی شدی اون پسره معشوقه داره وهیجوقت دختر ب اون خوشگلی وپولداری رو نمیزاره ونمیاد باهات ازدواج کنه😥توهمین فکروخیال ها بودمک زن عمو صدام زد وگفت گل پری دخترم بیا چایی بریز.زن عمو خیلی مهربون بود وهیچوقت کاری نمیکردک من پیش اونا خجالت زده بشم وهمیشه طوری رفتارمیکردک انگار منم یکی ازنوه هاشم.مثلا پیش اونا بهم دستورنمیداد ک فکرکنن نوکرشونم مثلا میگفت ک چاییهای گل پری خیلی خوشرنگن وخوردن دارن.
خلاصه رفتم وچایی ریختم.دخترا ک اسم یکیش نجمه واون یکی نسیم بود همش ب سرتاپام نگاه میکردن وپچ پچ میکردن و یا ب لباس هام ک مدل لباس روستایی ها بود میخندیدن.جلوی اشک هامو ب زور میگرفتم ولی بخاطر زن عمو تحمل میکردم.
داشتم غذا رو آماده میکردم ک بهزاد صدام زد گل پری؟
کمموند ازهول شدنم بشقاب ازدستم بیفته.رفتم گفتم بله؟گفت میشه یه چایی بریزین عزیزجون راست میگن چایی شماخیلی خوشرنگ وخوشمزه ست.اینو ک گفت نجمه ونسیم زدن زیر خنده وب حالت تمسخر مسخره ام کردن ولی من ب خودم نگرفتم.
دلم ضعف رفت واس حرف بهزاد واستکان رو ازدستش گرفتم ورفتم چایی بریزم براش.
تمام اینمدت زن عمو ک زن باهوشی بودحواسش بمن واونا بود ومن ک رفتم ازانباری توحیاط ترشی بیارم نمیدونم زن عموب دخترا چی گفته بود ک من ک اومدم داخل اخم هاشون توهم بود.
غذا رو خوردیم وب پیشنهاد پدر بهزاد رفتیم باغی ک اطراف خونه ی زن عموبود.چایی ومیوه برداشتیم وشیرینی ک پسرزن عموخریده بودرو بردیم واونجاچایی خوردیم.
بهزاد زیرچشمی نگاهش ب من ودخترابود وازاین اخلاقش خوشم نمیومد.
چندروزگذشت وبهزاد رفته رفته منوبیشترزیرنظرداشت وحسادت نجمه روزیادکرده بود.
دو روز ب سیزده بدر مونده بود ک شهناز فردشوم زندگیم هم ازشهراومد ب خونه ی زن عمو وباحرف هایی ک ب مهمون هاگفت باعث تمام بدبختی هام شد
دو روز ب سیزده بدر مونده بود ک شهناز وپدرم ودخترش اومدن وداداشم خونه مونده بود وقرار شد ک وقتی اونا برگشتن خونه داداشم بیاد روستا.
شهناز ک اومد شکمش دوباره بالا اومده بود وحامله بود.
پدرم شکسته ترشده بود رفتم استقبالشون وپدرمو بوسیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود.
عروس های زن عمو تو غذا پختن وکارهای خونه کمکم میکردن نجمه وخواهرش هم فقط میگشتن ومیرفتن رودخونه چشمه جنگل و....
زن عمو یه بار ب مادرشون گفت دختر بزرگه ات وقت شوهرکردنشه ولی هنوز بلد نیست یه غذای درست وحسابی بپزه.بهتره بهش راه وچاه زندگی رو یاد بدی.
عروسش گفت دختر من مثل زنهای روستا نیست ک فقط کارکنن واززندگی چیزی نفهمن اون یه شهریه وب کسی میدمش ک براش کلفت بگیره.
خیلی ناراحت شدم ولی ب روی خودم نیاوردم.زن عمو هم متوجه ی ناراحتیم شد.
فردای اون روز زن عمو گفت برم ازباغچه سبزیهایی ک زمستون کاشته بودیم رو ببینم اگ بزرگ شده بچینم وبیارم تا باناهار بخوریم.چاقو وظرف برداشتم ورفتم اون سمت خونه.باغچه ازمون یکم فاصله داشت وبخاطر مرغ وخروس ها ازحیاط دورتر درستش کرده بودیم.سبزی هاتازه بزرگ شده بودن یکم چیده بودم ک صدای بهزاد رو شنیدم ک گفت گل پری منم بیام کمک؟
نمیدونم چرا ازاینهمه پرروییه بهزاد خوشم نمیومد ولی خودشو وقیافه وتیپشو دوست داشتم.
گفتم کمک نمیخوام ممنون دیگ داره تموم میشه.
ولی بهزاد اومد داخل باغ ویکم باهام سبزی چید وحتی یه کلمه هم حرف نزد منظورش ازاینکار رو نمیفهمیدم.
تااینکه صدای نجمه اومد ک پشت پرچین چوبی باغ مونده بود وباصدای بلند گفت زود باش سبزیا رو بیار عزیزجون منتظره..
یجوری بهم دستور داد ک بهزاد هم ناراحت شد ولی ب روی خودم نیاوردم وسبزی رو برداشتم وبرگشتم خونه.سبزی رو دادم ب زن عمو وباخودم گفتم برگردم ببینم بهزادونجمه اونجان یابرگشتن؟رفتم طرف باغ وپشت پرچین موندم وازاونجانگاه کردم بهزاد دست نجمه رو گرفته بود وداشت ب بدن نجمه دست میزد وهمه جای بدنشو لمس میکرد.دنیاجلوی چشام تیره وتارشدوازبهزاد وازخیابافیهایی ک بخاطرش کرده بودم متنفرشدم ازتمام دختران وزنانی ک اینطور راحت خودشون رودراختیاردیگری میزارن متنفرشدممم.دیگ ازدوتاشونم متنفرشدم ودوییدم خونه وتندتندسفره روانداختم.زن عمو گفت چته دختر بابغض گفتم چیزی نیست وبشقاب هارو چیدم توسفره.آخه منو چه ب ازمابهترون.چه خیالهایی کردم.اوناک اومدن میخواستم خفه شون کنم ازاین کارزشتشون.
سیزده بدرشد وهمگی رفتیم یه جای سرسبزوخوش آب وهوا.دورهم نشسته بودیم ک مادرنجمه ب شهنازگفت نجمه خواستگارداره شمادخترتون رو نمیخواین بدین؟همون لحظه زن عموصدامزد وشهنازگفت.....
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید