گل پری قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

گل پری قسمت دوم

عروس بزرگ زن عمو ک اون حرفو از شهناز پرسید همون لحظه زن عمو صدام زد وگفت بیا این چایی هایی ک ریختم رو ببر بخورن.سینی چایی رو برداشتم وزود برگشتم پیششون ببینم چیا دارن میگن.


همه شون باتعجب بهم نگاه میکردن نمیدونم چی شده بود وشهناز بهشون چی گفته بود نشستم وچایی رو گرفتم طرفشون ک عروس بزرگه زن عموچایی برنداشت وعروس کوچیکش یکی بااکراه برداشت وسینی روگذاشتم جلوی شهناز و خودم هم پیششون نشستم.
حوالی غروب بود ک میخواستیم برگردیم خونه ک نجمه وخواهرش اومدن کنار من نشستن ومادرشون بهشون اشاره کرد ک ازاونجاپاشین وقبل ازاینکه اونا بخوان پاشن خودم پاشدم ک پیشم معذب نباشن وباخودم گفتم حتما من کلفت این خونه ام ک ایناعارشون میاد پیشم بشینن.سینی واستکان هارو جمع کردم وبرشون داشتم ک برم وبشورمشون ک نجمه ازمادرش پرسید مامان چراگفتی پیشش نشینیم؟
مادرش آروم گفت طوری ک من خودمومشغول کردم تابشنوم مادرش گفت نامادریش میگ اون وقتی ک بچه بوده دست خورده شده وپسرخاله اش باهاش نزدیکی کرده وشایدتاآخر عمر نتونه ازدواج کنه وهیچ کس اونو نمیگیره....
باشنیدن این حرف سرم ازناراحتی گیج رفت ونتونستم جلوی گریه ی خودمو بگیرم ودستمو گرفتم دهنم و دوییدم بطرف خونه.انقدرگریه کرده بودم هق زده بودم ک نفسم بندنمیومد زن عموک دید پریشونم وگریه میکنم علتشو پرسیدولی من چیزی نگفتم باگریه دوییدم قبرستون پیش مادرم.سرموگذاشتم روی خاک سرد قبرمادرم وهق هق گریه کردم وگفتم اگ توزنده بودی هیچکس جرات نمیکرد ب دختری ک مثل دسته ی گل پاکه تهمت بزنه.انقدرگریه کردم ک آروم شدم ومتوجه نشده بودم ک هوا تاریک شده.باترس ولرزبلندشدم بیام خونه ک صدای بهزاد رو شنیدم داشت صدام زد گفت عزیزجون نگرانته وپدرت رفته خونه ی عموهات دنبالت بگرده وعزیزجون بمن گفت ک حتمارفته سرخاک مادرش برو وبیارش.باهاش ب راه افتادم.توراه گفت نمیخوام ناراحتت کنم ولی اینومیخوام بدونم ک آیاحرف های شهنازحقییت داره؟نمیدونم چرابرای بهزادمهم بود گفتم چرامیخوای بدونی؟گفت چون واسم مهمه چون من عاشقت شدم.خواستم بگم پس اونروزپشت پرچین های چوبی باغ بانجمه چه غلطی میکردین؟ولی نتونستم بگم نمیخواستم این حس قشنگوخرابش کنم.گفت خب بگو ببینم.گفتم اگ بگم باورمیکنی؟گفت فقط میخوام اززبون خودت بشنوم ومن تمام ماحرارو براش تعریف کردم وصدای خنده ی بهزاد فضارو پرکرد
ازخجالت سرموانداختم پایین ودستشودرازکردطرفم وگفت دستتو بده بهم ونترس.
یادکادی ک بانجمه کردافتادم وفکرکردم بامنم میخواد تو اون جای خلوت همون کارا روبکنه..


بهزاد دستشو آورد طرف من ک دستشو بگیرم ومثلا توتاریکی وقبرستون نترسم.ولی یاد کاری ک بانجمه کرده بود افتادم ودستمو کشیدم عقب و گفتم شما بفرما من خودم میام پشت سرت.
گفت این چکاریه میکنی خب دستتو بده باهم بریم.
گفتم اولا شمانامحرمی دوما من تاحالا همینطور تنهایی جایی رفتم وازهیچی هم نترسیدم ودستمو ب یه نامحرم ندادم.
خندید چقد صورتش قشنگ میشد باخنده وگفت ب زودی محرمت میکنم واین سری بلندتر خندید ودلم غش رفت ولی فکروخیال نجمه رهام نمیکرد ودلمو زدم ب دریا وگفتم بزار ازش بپرسم همون اولش بپرسم خوبه تا اینکه بزارم زمان بگذره و گفتم من اونروز تو ونجمه رو پشت پرچین چوبی دیدم ک ...
پلک هاشو محکم تر ب هم زد وگفت کجا دیدی؟کِی دیدی؟
گفتم همون روز ک سبزی میچیدم وتواومدی کمک من دیدم ک بغلش کرده بودی و...
بقیه شو ازخجالت نتونستم ادامه بدم وقدم هامو تندتر کردم...
بهزاد فهمید ماجرا ازچه قراره وپشت سرم اومد وگفت ببین گل پری..
گفتم اول توگوش کن ببین چی میگم اگ چیزی بین تو ونجمه هست خواهش میکنم منو هم قاطی زندگی وعشقتون نکن.مننمیخوام زندگی کسیو بخاطر عشق خودم خراب کنم.
بهزاد گفت ببین نجمه دختریه ک هزارتا دوست پسرداره و میون اونامنو هم میخواد ولی من دوست ندارم بادختری ازدواج کنم ک دست خورده ی دیگرانه اینا همشون عادت های نجمه ست واون کارها براش آزاده وفرقی ب حالش نمیکنه خودش ازم میخواد ک ...
حرفشو قطع کردم وگفتم لطفادیگ ادامه نده واگر میخوای باهام ازدواج کنی یااگ واقعا عاشقمی ودوسم داری دیگ نه ب این کارهات ادامه بده ونه اینکه اگ نجمه دوستت داره یاقصدتون ازدواجه منوقاطی کارهاتون نکن.
بهزادگفت نه من قصدازدواج باهاش ندارم.یکم حرف زدیم وبرگشتیم خونه وخوشحال بودم ک اومدن بهزاد دنبالم باعث شده بود ک ازعشق بینمون ب هم بگیم ولی چه میدونستم نجمه باکینه وحسادت هاش قراره چه بلاهایی سرم بیاره.
رسیدیم خونه وهیچکدومشون رو نگاه نکردم ورفتم اشپزخونه پیش زن عمو.شهنازاونجابود بهش گفتم خجالت بکش زنیکه مگ من مثل توام ک اون حرفوپشت سرم زدی وشهنازمنکرحرفاش شدوگفت منظورمن اون نبودک بخودت گرفتی وحروبحثمون بالاگرفت وشهنازالکی ازشکمش گرفت وبابام ک اومد همه چیوبهش گفتم.اونم باشهنازدعواکردوقرارشدفردا برگردن شهر.
انگارمادربهزاد ازعشق میون من وپسرش باخبربودوخیلی کینه ای بهم نگاه میکرد
فردای اون روز همه شون رفتن وبهزادک دید ناراحتم یواشکی بهم گفت ده روزبعدب یه بهونه ای ازخونه میزنم بیرون ومیام دیدنت.
رفتن ومن وزن عموتنها شدیم.نمیتونستم دوریشو تحمل کنم واین ده روز انگاربرام مثل ده سال میگذشت....

ونمیتونستم دوریشو تحمل کنم.منی ک کمبود محبت داشتم ونیاز ب یک کسی ک بهم واقعا محبت کنه وبهزاد شده بود همدم روزهای تنهایی من ولی ازم دور بود...
زن عمو ناخوش احوال بود واصلا نا نداشت وهمه ی کارها افتاده بود گردن من.صبح تاشب کار میکردم ومنتظر بودم این ده روز بگذره وبهزادوببینم.
یه نقشه ای زد ب سرم وباخودم گفتم اگ زن عمو رو راضی کنم وببرمش شهر پیش دکتر میتونم برم خونه ی بهزاد وخودشو ازنزدیک ببینم.اونروز صبح تاشب انقدر توگوش زن عمو گفتم وگفتممم ک راضی شد فردا صبح بریم دکتر.ازخوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.رفتم ولباسهایی ک تاکرده وتوی سبدپلاستیکی گذاشته بودم ریختم روزمین ویه پیرهن آبی باگل های ریزداشتم ازمیونشون کشیدم بیرون وگذاشتم کنار ک فردابپوشم.
صبح شده بودزود غذای مرغ وخروس هارو ریختم ویکم نون خشک داشتیم دادم ب همسایه وگفتم شاید مادیر بیاییم اینارو بدی ب مرغ ها.اومدم پیش زن عمو کمک کردم لباسهاشوپوشید وچادرشو بست ب کمرش ورفتیم کنار جاده ومنتظر درشکه شدیم.یکم بعددرشکه چی اومد وزن عمو آدرس پسرش رو توشهرگفت ودرشکه چی روند زن عموتاخود شهر خوابید ومن ازمناظر کنار جاده وخیابون لذت میبردم.رسیدیم ب یه کوچه ی باریک ودرشکه چی گفت درشکه نمیتونه وارداینجابشه.
پیاده شدیم وبقچه ی کوچیک زن عمو رو گرفتم دستم وبادست دیگه ام دست زن عمو رو گرفتم.
زن عمو دقیقا یادش رفته بود کدوم خونه ست ازیه آقایی اسم پسرش رو پرسید وآقا گفت چندتاخونه جلوتره.
رسیدیم ب یه درقرمز وزن عموک طاقت سرپاموندن رونداشت نشست دم درومن درزدم وچنددیقه ی بعدمادر بهزاد درحالی ک باتعجب نگاهم میکرددروبازکرد رفتیم داخل.یه خونه ی تازه ساخت بود ک یه حیاط کوچیک داشت.
قلبم میخواست ازجاش کنده بشه ولی بهزاد خونه نبود.عروس زن عمو گفت بمون توخونه من عزیزجون رو ببرم پیش دکتر وزودی برگردیم.موقع رفتن سفارش کرد ک وسایل ناهاررو آماده گذاشته ناهارهم درست کنم....
اونا ک رفتن زود رفتم داخل اتاق ها واتاق بهزاد پرازپوسترهای رنگی عکس خواننده هاوبازیگران بود(من ک نمیشناختمشون بعدها فهمیدم)اومدم آشپزخونه.مادربهزاد وسایل قورمه سبزی رو توسینی گذاشته بود.دست ب کار شدم وشروع کردم ب پختن یه قورمه ی جانانه.یادمادرم افتادم ک بوی قورمه سبزیش تاهفت تاخونه اونورتر میرفت.
مشغول آشپزی بودم ک صدای تقه های محکمی ب درخورد وگفت مامان زود باش دروبازکن دوباره اون کلید لعنتیو جاگذاشتم.صدای بهزاد بود باخودم گفتم حالا من تنهایی پیشش چیکار میکنم باهزاران ترس واسترس ودلشوره رفتم حیاط تا دروبازکنم.
درو بازکردم وچشمم افتاد ب بهزاد...

 

 

. صدای بهزاد رو ک شنیدم قلبم تندتر زد هم ازش میترسیدم ک توخونه تنهام هم اینکه میدیدمش خوشحال بودم.
درو باز کردم بهزاد رو روبروی خودم دیدم.
موهاش رو کوتاه کرده بود وسرش کچل بود و یه کلاه لبه دار گذاشته بود رو سرش.
من باتعجب ب موهاش نگاه میکردم واونم با تعحب بمن ک اینجا چیکارمیکنم.
گفت سلام اینجاچیکارمیکنی مامانم چیزیش شده؟و اومد تو.
گفتم هول نکن مامانت چیزی نشده عزیز جونت مریض شده آوردمش اینجاک بره دکتر.
گفت الان حالش چطوره.گفتم فعلا رفتن وهنوزنیومدن.
نفس راحتی کشید نشست رو پله وبالبخند بهم نگاه کرد وگفت ای وااای.
گفتم چی شد؟گفت یادم رفت بگم خوش اومدی.خندید ب زور جلوی خنده مو گرفتم ورفتم آشپزخونه ک غذارو نگاه کنم.اومددنبالم.برگشتم طرفش گفتم موهات رو چرازدی؟
گفت واا مگ نمیدونی دارم میرم سرباز.
قاشق ازدستم افتادوگفتم پس قرار بود ده روزبعدبیای ببینمت الان داری میگی میرم سرباز؟بعدآروم گفتم پس ازدواجمون چی میشه.
گفت خب میام دیگ فوقش یکی دوسال طول میکشه.چقدرگفتنش براش راحت بود.
چیزی نگفتم ک نگه هول شده واس ازدواج.اومدطرفم وازچونه ام گرفت وگفت بازکن دیگ اون اخم هارو.دستشوزدم کنارورفتم حیاط ک مادرش اومدنی فکرای بدنکنه.اومدنشست کنارم وگفت منتظرم میمونی؟گفتم تاهروقت ک بگی.ولی نمیخواستی بیایمنو ببینی؟گفت یه روزمونده ب رفتنم میخواستم بیام.یکم حرفای عاشقانه ی قشنگ زد ویکم بعدمادرش وعزیزجون اومدن.کلی داروآمپول ب عزیزجون داده بودن.مادرش چپ چپنگام میکردوانگارازمن بدش میاد.
زن عموگفت تارفتن بهزاداونجابمونیم وبعدبرگردیم روستا.خیلی خوشحال بودم واون چندروز بهترین دوران عمرم بودبهزادبهم محبت میکرددوسم داشت هواموداشت حرفای عاشقونه میزد.
اون شب قراربودبهزاد بره وخانواده ی نجمه هم اومده بودن.نجمه ومادرش ومادربهزاد همش پچپچ میکردن وخیلی خوشحال بودن.نمیدونم ب هم چی میگفتن.چندساعت ب رفتن بهزادمونده بود ک مادربهزاد یه جعبه ی کوچیک کادوآورد وپیش همه ک جمع بودیم وچایی میخوردیم گفت خب خببب اینم انگشتر نشون عروسم ک میخوام پسرم بندازه انگشتش ک تاتموم شدن سربازیش منتظرش بمونه....
هاج وواج اینطرف واونطرف ونگاه میکردم وباخودم میگفتم یعنی منومیگه؟مادربهزاد جعبه رو بازکردیه انگشتر طلا داخلش بود رفت سمت بهزاد وگفت بیابگیرپسرم بندازانگشت نامزدت.بهزاد هم مثل من متعجب نگاه میکرد پدرش گفت این کاراچیه خانم چقدعجله دارین شما دوسال ک چیزی نیست زودمیره ومیاددومادش میکنی.
مادرش گفت نه میترسم عروسموزودبگیرن وهمه خندیدن.مادرش ب نجمه گفت بیااینجاعروس گلم دنیادورسرم چرخید و میون خنده وشادی اونهاسرم گیج رفت..
 
هاج وواج زل زدم ب بهزاد ک ببینم چه عکس العملی نشون میده.
بهزاد یه نگاه بمن کرد و یه نگاه ب مادرش ونجمه وبقیه انداخت وخنده ی مصنوعی زد وگفت ولی مامان فکرنمیکنی هنوز زوده؟
مادرش گفت نخیرم خیلیم دیره اینهمه وقت صبرکردیم دیگ بسه.
نجمه ومادرش میخندیدن ازاون لبخندهای شیطانی.
تودلم اشوب بود غوغا بود ک الان میخوان چیکار کنن آیا نشونش میکنن یا بهزاد قبول نمیکنه.
بابای بهزاد هرچقدر ب زنش گفت خانم تموم کن این کارارو ولی زن گوشش ب این حرف ها بدهکار نبود.
زن عمو چشمش ب من بود نمیدونم شایدم فهمیده بود ک دلم پیش بهزاد.اون زن باهوش وعاقلی بود حتما میفهمید تاالان.
رو ب عروسش کرد وگفت این کاراچیه بزار سربازیشو تموم کنه بعد وگرنه دلش اینجا میمونه وجسمش اونجا ونمیتونه درست وحسابی سربازیشو بکنه.
همه دمق شدن وبهزاد ومن خوشحال کاردمیزدی ب نجمه خونش درنمیومد همینطور مادربهزاد.
اونشب بهزاد رفت ویه تکه ازوجودمو باخودش برد.
فردای اون روز برگشتیم خونه وزن عمو استراحت میکردومن روزها وشب ها با رسیدن ب بهزاد خیالبافی میکردم.
بهزادافتاده بود ب غرب کشور وواس همون نمیتونست بیادمرخصی ودیرمیومد.پنج ماه گذشت ومن اینمدت خبری ازش نداشتم غیرازیه بار ک باباش اومده بودپیش زن عمو وگفت یه بارازش نامه اومده ویه بارهم ب زور تلفنی حرف زدیم وگفت حالش خوبه ویه ماه بعدمیادمرخصی.
ازخوشحالی روی پاهای خودم بندنمیشدم.نمیدونم این یه ماه روچطور گذروندم تااینکه بهزاد اومد.
اونروز زن عمو خوابیده بود ومن داشتم پشم گوسفندی ک زن عمو ازچوپون های محل گرفته بود ومیگفت میخوام واس جهیزیه ات لحاف تشک درست کنم داشتم اونا رو چنگ میزدم تاآماده بشن ک صدای یاالله وآشنایی خورد ب گوشم.بهزاد بود..
دوییدم حیاط ولباسهامو تکوندم وباخوشحالی گفت خوش اومدی.چشماش ازخوشحالی برق میزد.زن عمو بیدارشد وگفت پسرم بااین لباسها اومدی اینجاالان مادرت چشم انتظارت میشه بهتربوداول ب اوناسربزنی.بهزادگفت خبرندارن ک امروزمیام اخه بهشون گفتم فردامیام.
مطمئن بودم ک بخاطرمن اینطورگفته ک یه روززودتر بیادومنوببینه.
واسش غذاوچای آوردم ونشستم روبروش ویک دل سیرنگاش کردم.چقدمرد شده بودورنگ پوستش تیره شده بود.
بهزاد گفت عزیزجون میخوام یه چیزی بهت بگم تا بامامان وبابام حرف بزنی.عزیزگفت چی میخوای بگی پسرم.بهزادگفت میخوام گل پری رو نامزدکنم.سرموانداختم پایین وزن عموخندیدوگفت فعلا سربازیتوتموم کن بعدپسرم.بهزادگفت نه میرم باهاشون صحبت کنم ودوسه روزدیگ بایدواسم بیان خواستگاری.بهزاد رفت وموقع رفتن بهم گفت منتظرم باش میام....

دل تو دلم نبود وواسه اومدنش لحظه شماری میکردم.بهزاد قبلش گفت ک ده روز مرخصی داره و خدا میدونه ک من اون چندروز رو چطور گذروندم.
پنج روز گذشت و ازبهزاد وخانواده اش وخواستگاری خبری نشد.خیلی نگران بودم وچشم انتظار.زن عمو هم اصلا این چندروز حالش خوب نمیشد.
یه روز بعد بهزاد وپدرومادرش با قیافه ی عبوس وعصبانی مادرش اومدن خونه ی زن عمو.بهزاد همش بهم چشم دوخته بود وبالبخند وعاشقانه نگاهم میکرد.
مادرش پیش بهزادوپدرش گفت ک چرااصرار میکنی بیاییم خواستگاریت؟مگ نمیبینی پسرم هنوز سربازه نمیتونستی تاتموم شدنش صبرکنی؟
چیزی نگفتم وسرموانداختم پابین وبهزاد با حرف مادرش ناراحت شد.
قرارشد دوسه روز دیگ برن خونه ی بابام واس خواستگاری رسمی و بعدازحرف زدن نتیجه رو ب منم بگن.
ِآخه هرچقدر بهزادوپدرش گفتن برو خونه ی پدرت اونجامیریم خواستگاری نرفتم.نمیخواستم باشهناز روبرو بشم ولی داداشم قرار بود بیاد وبهم بگه چی شد وچه اتقاقی افتاد.
اونا برگشتن شهر ودل تودلم نبود ک این سری خواستگاری چی میشه.تااینکه داداشم اومد وگفت اومدن خواستگاری وپدرم موافقت کرده بود وگفته بود اگ گل پری راضیه منم حرفی ندارم وب زن عمو وخانواده اش کاملا اطمینان دارم وداداشم گفت آماده باشی فردا بهزادمیاد میبردت شهر برای عقد محضری.
دیگ ازخوشحالی نمیدونستم چیکارکنم داداشم ایناروگفت وبرگشت.حال زن عموهمچنان بدبود وحال وحوصله نداشت تاباهام حرف بزنه ومنم ازخوشحالیام براش بگم.
لباسی ک قراربود فردابپوشم روآماده گذاشتم ورفتم خوابیدم ک صبح زود ک بهزادمیادبتونم بیداربشم.نصف شب بود ک باصدای ناله های زن عموازخواب بیدارشدم.صدام میکردوصداش ترسناک بودبلندشدم گفتم چی شده زن عمو؟ب پشت خوابیده بود و ب زور نفس میکشیدگفت گل پری یه چیزی بهت میگم نبایدب هیشکی بگی.ترسیدم گفتم بگوزن عموجانم.
گفت اول برام یه لیوان آب بیار.ازظرف آب، لیوان آبخوریشوپرازآب کردم واززیرسرش گرفتم وب زوریکم آب خوردوگفت توگردنم یه کلید کوچیک هست اونو دربیارازگردنم.ازگردنش بازکردم وگفت این کلید صندوقچه ست ک توانباری قایمش کردم توش یه مقدارکم طلاهای زمان جوونیم ویکم پول هست این کلیدرو بعدازمردنم ب هیشکی نشون نمیدی واون صندوقچه روبرای خودت برمیداری.من مکه نتونستم برم ولی بااین کارمطمئنم انگارمکه رفتم.باگریه گفتم چکاری زن عمو؟گفت اون صندوقچه مال توعه عزیزم میدمش بتوتابعدازمردنم راحت زندگی کنی.پسرام همه چی دارن وب چیزی احتیاج ندارن اینهمه مدت توبهم رسیدی وازم پرستاری کردی منم میخوام جبران کنم.....

نفس های زن عمو تندتر شد ودستمو محکم تر گرفت وگفت دخترم مواظب خودت باشی ب هیشکی اعتماد نکنی وصندوقچه رو ب هیشکی نشون ندی.آب هاک ازآسیاب افتادن بری سرصندوقچه وبرش داری.تو جای دخترنداشته ام بودی وب خاتون(یکی ازفامیل های زن عمو بود ک اونم سنش بالابود)سپردم ک لحاف تشک هایی ک میخواستم برات درست کنم رو تموم کنه وبده بهت کلا جیزایی ک متعلق بتوعه رو ب خاتون گفتم وسپردم بهش ک ب پسرام بگه وسهم تورو بدن.
چشمام پرازاشک بود وقطره قطره میریختن رو صورتم.
زن عمو گفت گریه نکن دخترقشنگم وچشم هاشو گرفت ب طرف من وبرای همیشه چشم هاشو بست وتنهام گذاشت.
باگریه تکونش دادم وگفتم زن عمو زن عمووو...ولی صدایی ازش نشنیدم.
دوییدم بیرون ولب هامو انقدر بادندونام فشارداده بودم ک داشت میسوخت.
رفتم سمت خونه ی گلابتون ک جاری زن عمو بود ونزدیک ترین همسایه ب ما..
دادزدم خاله گلابتوووون عمووو مظفررر
یکم بعد درحالی ک وحشت کرده بودن اومدن بیرون.عمومظفربالباس خواب بودگفت چی شده دخترم؟
باگریه گفتم زن عمووو زن عموو....
گلابتون زد ب سرش وگفت خدامرگم بده ودویید سمت خونه ی زن عمو.
اونشب بدترین شب عمرم بودیادروزی ک مادرم فوت کردافتادم.من تنهاتر ازهمیشه شده بودم ودیگ هیچکسو تواین دنیانداشتم.
عمومظفر پسرشوبادرشکه فرستاددنبال پسرای زن عمو وصبح بودک اومدن وزن عمورو ب خاک سپردیم وبرگشتیم خونه.اونروز خیلی گریه کردم ونگاههای سنگین مادربهزاداذیتم میکردبلندشدم ورفتم حیاط اونجاهم نجمه وخواهرش بودن.چقدربدبخت بودم ک نمیتونستم باآرامش گریه کنم.
کلیدی ک زن عموبهم داده بودرو همونطور ازگردنم آویزون کرده بودم وزیرلباسهام دیده نمیشدن.
مجلس زن عموک تموم شد بحث ودعوا برسر ارث ومیراث و وسایلای زن عموشروع شد.هیچکدوم ازوجود صندوقچه خبرنداشتن ومن ازترس اینکه بفهمن وبلایی سرم بیارن واهمه داشتم.شب هفتم زن عمو بود ک خاتون اومد وگفت جمع شین باهاتون حرف دارم.همه باتعجب بهش نگاه میکردن خاتون گفت عزیزجونتون قبل ازفوت کردنش حرفهایی سپرد بهم ک بهتون بگم.اول ازهمه از ارث ومیراث میگم تابعدش.چشم عروسهای زن عمو گردشدواومدن نزدیک تر.
خاتون گفت فلان زمین مال پسربزرگه وفلان باغ مال پسرکوچیکه.
لحاف وتشک هایی ک اینجاهست عزیزداده ب گل پری.یه مقدارظرف وظروف واین خونه روهم همینطور...همهمه وبگومگو ودادوبیداد شروع شد.مادربهزاد گفت یعنی چی خونه واس دخترغریبه؟پس بچه های ماآدم نیستن؟پس اوناچی؟بندازین بیرون اینو ورو کردطرف من وگفت یالا پاشو هرجامیری برو..
خاتون گفت خجالت بکش اون عروس آینده ته.مادربهزادگفت اره دیدیم پاقدم نحسشوک اسمشوبردیم عزیزجون رفت ..

مادربهزاد گفت من همچین عروسیو نمیخوام.اون ازپاقدمش ک عزیزجون رفت اینم از این ک هرچی داشت ونداشت رو صاحب شد.
قلبم از حرفاش ب درد اومد دیگ نتونستم جلوی خودمو بگیرم وگفتم هرچی ک عزیزداره ونداره مال خودتون فقط بهم تهمت نزنین وگریه کردم.
خاتون دلش برام سوخت وب مادر بهزاد چپ نگاه کرد وبلند شد ک بره گفتم خاله اجازه بدین منم باهاتون بیام نمیتونم حرفاشونو تحمل کنم.
خاتون گفت اگ بیای فکرمیکنن جازدی وهرچی ک ب اسمته دیگ بهت نمیدن بمون خونه ات وازاینجا جم نخور ورفت.
اینم بگم پدرم هم اومده بود ب مجلس ترحیم وهرچقدگفت باهاش برگردم شهرنرفتم ومنتظر بهزاد شدم.
اونشب همه شون بهم کنایه میزدن ورک وراست بهم میگفتن ازاینجا برو تودیگ اینجا هیچ نقشی نداری ک بخوای بمونی.مادربهزاد گفت فکرازدواج بابهزاد رو هم ازسرت بیرون کن هروقت اومد نجمه رو نامزدش میکنم.
شروع کرده بودن ب تقسیم ظرف هاوپارچه های قدیمی ک زن عموداشت ولحاف وتشک هاش وخرت وپرت های دیگه اش.
لباسهاموریختم توی کیسه ی آرد وگداشتم یه گوشه وگفتم فقط امشب رو اینجا بخوابم فردا خودم میرم.اونشب کاری بمن نداشتن وازاینکه زن عموهیچ مدرکی برام نزاشته بود ک این خونه رو بده بهم منم هیچ کاری ازدستم برنمیومد.باهمدیگ حرف میزدن ومیگفتن این خونه رو میفروشیم وپولشو تقسیم میکنیم.
دم دمای صبح بود ک ازخواب بیدارشدم وآروم رفتم انباری وجایی رو ک زن عموبهم گفته بود نگاه کردم زیر یه عالمه خرت وپرت رو گشتم وآخرش صندوقچه روپیداکردم.یه صندوقچه ی کوچیک بودک زیادسنگین نبود برش داشتم وگذاشتم لای لباسهام ولباسهارو پیچیدم دورش تامعلوم نباشه وکیسه رو انداختم دوشم وفکر خونه ی عموم زد ب سرم.همونجا ک داداشم بعدازفوت مادرم چندماهی اونجاموند.
خونه شون تویه محله ی دیگ بودک عموم اونجاسوپرمارکت داشت.
چندساعت بعدرسیدم اونجا وزن عموم ک زن مهربونی بودوهمیشه دلش برامون میسوخت ازم استقبال کردبهم صبحونه داد وگفت برو استراحت کن.
زن عموم دوتاپسر ویه دخترداشت ک دخترش ازدواج کرده بود وپسرش یکیش ازم کوچیک بود واون یکی چندسالی بزرگ تر.رابطه مون عین رابطه ی خواهربرادری بود.
حدود ده روز اونجاموندم ک عموم خبرآورد ک بهزاد برگشته وداره درب در دنبالت میگرده.گفت واس یه اقایی همیشه قندوشکرنگه میدارم اومده بودمیگفت اگ گل پری خونه ی شماست بگو بهزاد دنبالشه ومن نگفتم ک خونه ی مایی.
گفتم الان کجاست؟گفت خونه ی زن عمویه.
عصربود ک لباسهاوصندوقچه روگذاشتم یه گوشه وژاکتم رو انداختم روش ورفتم ب دیدن بهزاد هنوز وقت نکرده بودم ک صندوقچه روبازکنم وببینم چی هست داخلش.میخواستم تویه موقعیت مناسب بازش کنم.

رفتم تا بهزاد وببینم...
ب درشکه چی گفتم اول راه پیاده ام کنه تاخودم تنهایی برم.نمبخواستم خانواده ی بهزاد یاکسی ازمیون اونا منوببینه ک برگشتم.
پیاده شدم وراه رو قدم زنان وباترس میرفتم میترسیدم ازطرز برخوردشون.
رسیدم دم در زن عمو.بغصم گرفت ک خودش نبود.دروآهسته بازکردم هیچ سروصدایی نمیومد رفتم جلوتر تمام وسایل خونه رو خالی کرده وبرده بودن.فقط یه جارو خاک انداز انتهای پله بود ازپله هارفتم بالا ودروهل دادم قفل بود برگشتم حیاط واز همسایه پرسیدم کسی اینجا نیست؟
گفت نوه ی بزرگ زن عمواینجا بود ک دیروز رفت.
ناراحت شدم دیراومده بودم وبهزادرفته بود.
گفتم چندروز بوداینجا بود گفت پنج روزه.اولش ک اومداینجا خیلی برای مادربزرگش گریه کردوبعدگفت دنبال تومیگرده.توکجابودی دخترجان؟چرانمیومدی؟
گفتم خودشون منو ازخونه بیرون کردن.ناامید برگشتم آدرس خونه ی بهزادرو بلدبودم اونروزی بازن عمورفتنی میدونم کدوم خیابون بود.
نمیدونم چندساعت طول کشیدک رسیدم اونجا وخونه رو پیدا کردم درزدم ومنتظرهرعکس العملی ازطرف مادربهزاد بودم.
یکم بعددروبازکردنگاهم کردوگفت چی میخوای ازجونمون؟دوباره پیدات شد؟گورتوگم کن ازاینجا ودست ازسرپسرمن بردار.
گفتم میخوام باهاش حرف بزنم اگ اونم گفت برومیرم.باحرص اومدم طرفم ویه سیلی محکم زد زیرگوشم وموهاموگرفت وگفت مگ نمیگم دورپسرموخط بکش هاااان؟جیغ ک زدم بهزاداومددم دروگفت مامان چخبره؟وقتی چشمام افتاد ب چشماش دلم قرص شد.بهزاداومدسمتم دستموگرفت وبلندم کردناخودآگاه خودموانداختم بغلش وهای های گریه کردم.بهزادگفت آروم باش ومادرش زیرلب غرزنان رفت داخل.بهزادگفت صبرکن لباس بپوشم بیام.رفتیم پارک یکم گشتیم وحرف زدیم بهزادگفت وقتی نتونستم پیدات کنم داشتم دیوونه میشدم.لبخندزدم وگفتم من بدون توهیچ جانمیرم.فقط منتظربودم برگردی جایی روندارم غیرازخونه ی عموم ویهویی یادم افتاد ک کجام وگفتم عموم منتظره تاشب نشده بایدبرگردم.
گفت دوماه بعد مرخصیه ده روزه دارم تااونموقع چهلم زن عموهم درمیادودیگ واس همیشه مال هم میشیم.فقط این دوماهو هم تحمل کن.
خوشحال بودیم دوتامونم.
دستشوگرفتم واومدیم سرخیابون وازش خداحافظی کردم وگفتم منتظرت میمونم.گفت خداحافظ عزیزم.
هرطوری شده بودازش دل کندم وبرگشتم خونه ی عموم.
هواداشت تاریک میشد رفتم مغازه ی عمووگفتم باتومیرم خونه.بخاطرمن مغازه رو زود بست اومدیم خونه.رفتم اتاق تا لباسهاموغوض کنم.میخواستم فردا هرطوری شده صندوقچه روبازکنم وببینم داخلش چی هست.
کیسه گوشه ی اناق بازبود.... یهویادصندوقچه افتادم وزودی میون لباس ها روگشتم ولی صندوقچه نبود....

دوییدم طرف آشپزخونه زن عموم داشت غذا درست میکرد گفتم زن عمو یه صندوقچه ی چوبی لای لباسهام بود ندیدیش؟هرچقدر میگردم اونجا نیست اخه.
زن عموم گفت نه والا دخترم من اصلا ب وسایلات دست نزدم.
رفتم بیرون ک پسربزرگ عموم داشت موتور کهنه شو پنجریشو میگرفت.
گفتم امید یه صندوقچه ی کوچیک تواتاق بود ندیدیش؟
گفتم صندوقچه رو میخوام چیکار؟مثل اینکه زده ب سرت هاااا
عموم داشت نمازمیخوند نمازش ک تموم شدگفتم عمو یه صندوقچه داشتم گذاشته بودم تواتاق لای لباس هاالان هرچقدر میگردم نیست.گریه کردم واشک هام جاری شدن.عموم گفت گریه نکن دخترم پیدامیشه.ورو ب پسراش گفت امید حامد شماها ندیدینش؟باتاکید گفت ک اگ اونابرشون داشتن بیارن پس بدن.امیدگفت استغفرالله وحامد ک ازماهاکوچیک تربودرو ب پدرش گفت داداش امید...ک امیدحرفشو قطع کردوگفت حامدبیا بادبزن ب این لاستیک ببینم.
دیگ مطمئن شدم امیدبرش داشته.رفتم وتمام وسایلای اتاقش روگشتم ولی نبوداومدم بهش التماس کردم گفتم توروجون هرکسی ک دوست داری صندوقچه موپس بده.شناسنامه ام ویکم خرت وپرت ازمادرم توش هست ک یادگاریه وکلیدش هم دست من پس ب دردتونمیخوره.انقدرگریه کردم ک امیداز توبره ای ک ازموتورش اویزون کرده بودصندوقچه رو درآورد وانداخت طرفم وگفت بیابگیربابا همه ی شمادخترادیوونه این بااین آت آشغالاتون.صندوقچه ترک خورده بود گفتم داشتی میشکستیش ک ببینی توش چی هست؟هیچی نگفت وصندوقچه روبغل کردم ودوییدم اتاق ودوباره زیرلباسهام قایمش کردم وموقع خواب هم پیشم گذاشته بودم.دیگ اینجاهم برام امن نبود.بهزاد بایدتادوماه دیگ تکلیفم رومشخص میکردوراحت میشدم.
فردای اون روز ک همه شون رفته بودن سرزمین کشاورزی ومن قراربودبراشون ناهاربپزم وببرم توخونه تنهابودم.وسوسه شدم وصندوق روبازکردم.خدای من چندتااسکناس پول(ک اونموقع خیلی بود)وسه تاالنگووچندتا مروارید ومنجوق های گرانقیمت توش بودصندوقچه روبستم ودوباره جای دیگه ای ازاتاق قایمش کردم وواس شادی روح زن عموفاتحه خوندم.پس واس همین میگفت خیلی مراقبش باش چون گرون قیمت بود.
دوماه رو هرطوری بود خونه ی زن عموم گذروندم وازبهزادخبری نشدهم چنان منتظر بودم ومیخواستم بهزادبیادوبهش بگم ک چقدرپول دارم ک باهاش میشدتوشهرخونه وماشین خریدولی خبری ازش نبودپانزده روزهم گذشت بازخبری نشدتصمیم گرفتم برم خونه شون.
یه روزعصرصندوقچه رو برداشتم و از عموم اجازه گرفتم ورفتم میخواستم ب بهزادنشونش بدم.
وقتی رسیدم ودرزدم ومادرش دروبازکردگفت بازک پیدات شده؟دیگ گورتوحتماگم کن چون نجمه ازبهزادحامله ست.

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : golpari
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه nbznk چیست?