گل پری قسمت سوم
مادرش درو باز کرد وباتعجب نگاهم کرد وگفت باز ک پیدات شد ولی این سری گورتو حتما گم کن چون ک نجمه از بهزاد حامله ست ودر تدارکات عروسیش هستیم....
بغض گلومو فشرد وبا چشم هایی ک پراز اشک شده بود گفتم دروغ میگییی.اینطوری میگی ک بابهزاد عروسی نکنم....
گفت باورت نمیشه نه؟باشه صبرکن ونگاه کن چندروز بعدش عروسیشه...
درو محکم بست ورفت.
نتونستم روی پاهای خودم وایستم.بی اختیار نشستم رو زمین وصندوقچه ای ک قرار بود ب بهزاد نشونش بدم وبهش بگم اینا کل داراییِ منه وباهاش خونه وماشین بخریم وزندگیمونو شروع کنیم از دستم افتاد رو زمین....
غیرازگریه چه کاری ازدستم برمیومد هق هق ب بخت خودم گریه کردم وگفتم تا ازخود بهزاد نشنوم باور نمیکنم.
یکم اونجا نشستم تا هروقت ک بهزاد بیاد ازش بپرسم.
انقدر منتظر موندم نیومد رفتم دوباره در زدم تا ازمادرش بپرسم میخوام از خود بهزاد بشنوم ک حقیقته یا نه.
مادرش دروباز کرد وگفت میخوای دادوبیدا کنم تاازاینجا بری؟
دادزد وگفت آهای ایهاالناس این بی حیا دست ازسرپسرم برنمیداره....
گفتم تورو خدا بگین بهزاد کجاست میخوام ازخودش بپرسم.
گفت بهزاد نیست گفتم ک گورتو گم کن.دروبست ورفت داخل.
یه همسایه ای ازپشت پنجره نگاه میکرد چشمم ک بهش افتاد سرشو ب نشونه ی تاسف تکون داد وپنجره رو بست.
من ک دیگ هیچ آبرویی واسم نمونده بود انقدر نشستم دم در تاک بهزاد وببینم.کم مونده بود هوا تاریک بشه.صدای اذان ازمسجد محله میومد باچشم های اشکیم خدا رو صدازدم نشسته بودم گوشه ی دیوار خونه شون.
یکم بعد صدای ماشین اومدتاکسی بود ک بهزاد ازش پیاده شد.
بلندشدم ولباسهاموتکوندم ودستی ب روسریم کشیدم.
چندقدم رفتم جلوتر بهزادکرایه ی ماشین رو داد واومد بطرف خونه شون.منو دید جاخورد گفتم سلام.
گفت سلام.
گفتم گفته بودی دوماه دیگ میام وتورو مال خودم میکنم الان نزدیک سه ماهه ولی خبری ازت نشد.
سرشو انداخت پایین.
گفتم مادرت یه چیزایی میگ.بهزاد حقیقت داره حرفاش یانه؟
سرش همونطور پایین بود..گفتم فقط یه کلمه بگو من کلا اززندگیت میرم ومزاحم خوشبختیت نمیشم.
سرشو بلند کردوگفت گل پری من تقصیری ندارم من فقط یه بار اونم ب اصرار نجمه باهاش....
حرفشو قطع کردم نزاشتم دیگ ادامه بده دستمو ب نشونه ی دیگ ادامه نده گرفتم جلوش وگفتم مبارکت باشه ودستموگرفتم جلوی دهنم وصندوقچه روبرداشتم وباهق هق گریه دوییدم سمت خیابون.....
همونطور با گریه برگشتم روستا وخونه ی عموم...
افسرده وبیحال وعصبی شده بودم کمترغذامیخوردم کمتر میخندیدم.کاش مادرمنم زنده بود تاهیچوقت کمبود نداشتم.خدا هیچ دختری رو بی مادر نکنه.
همچنان خونه ی عموم بودم ودوماه بعد خبر رسید ک بهزاد ونجمه ازدواج کردن.تف ب شرف هرچی مردِ نامرد
من روزها وماهها باهاش خیالپردازی کردم بهش دل دادم منتظرش شدم ولی اون بهم خیانت کرد.
دیدم گریه وزاری وناله کردن بی فایده ست.ب خودم قول دادم هرچه زودتر خوب شم.هرچه زودتر فراموشش کنم ودیگ نه ب کسی اعتماد کنم نه دل ببندم.
یه روز بابام وشهناز اومدن خونه ی عموم وبابام با عموم مشورت میکرد برای خواستگاری رفتن داداشم.
داداشم عاشق دختر همسایه مون شده بود.
شهناز میگفت توخونه ی ما ک جانیست واس زندگی کردن دوتا خونواده.بهتره ک بااون دختر ازدواج کنه چون بابای دختره طبقه ی پایین خونه رو میده ب دخترش وطبقه ی بالا واس پسرشه.
چندروز بعد رفتن خواستگاریش وبعدازانجام مراسم خواستگاری وعقد تصمیم گرفتن یه ماه بعد عروسی کنن.تو تدارکات خریدعروسی بودن ونصف هزینه ی خرید رو بابای دختره میداد وبابام وداداشم هم نصف دیگه اش رو.
وضع مالی بابای دختره خوب بودوداداش منم خوش تیپ وخوشگل بود ک دل دختره رو برده بود.
عمووبابام ازصندوقچه خبرنداشتن وبهم یه مقدارپول دادن تاواس عروسی داداشم لباس بخرم.بادخترعموم رفتیم بازارویه پیرهن بلند خریدم وروزعروسی موهامو درست کردم.
عروسی برگذار شد ومن خبرنداشتم ک بابام خانواده ی بهزاد رو هم دعوت کردن.
توحیاط مشغول پذیرایی ازمهمان هابودم ک یه پسرقدبلندعینکی ک کت شلوارمشکی پوشیده بود وموهاشو یه وری شونه کرده بود اومدطرفم وگفت ببخشین میشه مادرمواز داخل مهمان هاصداکنین؟
گفتم مادرتون کیه؟وغافل ازاینکه مادرش همون مادر عروس خانوم ماست....
گفتم ببخشین مامانتون کیه؟خندید وگفت مادرزن داداشت دیگ.
قرمزشدم وگفتم ببخشیدمن شمارو تاالان ندیده بودم ب جانیاوردم.خندیدیم ویکم بعدبهزادونجمه وپدرومادرش وارد شدن وبهزاد چشمش افتادبمن ومیثم(داداش عروس)ک داشتیم میخندیدیم....
چشمم افتاد توچشم های بهزاد ویادخاطرات روزهای گذشته افتادم وهمینطور ب هم زل زده بودیم ک میثم گفت ببخشین صداش میکنین؟
یهو بخودم اومدم وگفتم هااان؟اهاا چشم و رومو ازبهزادبرگردوندم ورفتم داخل خونه ومامان میثم روپیدا کردم وباهاش اومدم بیرون.
میثم ازم تشکرکردوهمینطورک چشمشوبهم دوخته بود گفت مامان دایی اینازنگ زدن گفتن توراهیم داریم میاییم.دیگ حرفشونوگوش ندادم وچشم چرخوندم تابهزادوببینم ولی توحیاط نبود......
اومدم داخل.مادرش ونجمه یه گوشه نشسته بودن.چشم نجمه بمن بود از سرووصورتش نفرت میبارید.
چون عروسی توخونه ی دختره بود من زیاد اینور اونور نمیرفتم.نشستم دقیقا جلوی نجمه ومادربهزاد.میخواستم نگاهم کنن وببینن ک بدون بهزاد هنوزم سرپام هنوزم زندگیمو میکنم میخواستم ببینن ک دیگ برام مهم نیستن.
شام و ک دادن وبعداز یکم بزن وبکوب وبرقص آخرای عروسی بود ک مهمون هاداشتن میرفتن ومن ب جای مادرنداشته ی داداشم ازشون تشکر میکردم.
بهزاد اومد وسط حیاط وچشم دوخت بطرف داخل ومنتظر مادروزنش شد ک بیان بیرون وبرن خونه.
بالبخند مهمون هارو بدرقه میکردم وزیر نور چراغ میدرخشیدم واصلا بهش توجه نمیکردم ک نتونست خودشو نگه داره واومد طرفم.
کنارم موند وگفت گل پری.
باصداش دلم لرزید.
جواب ندادم.دوباره صدام کرد وگفت گل پری من هنوزم فراموشت نکردم هنوزم دوستت دارم هنوزم فکرودل وذهنم پیش توعه.
باز هیچی نگفتم.دیگ مهمون ها همشون بیرون اومده بودن.بهزاد رفت عقب تر ونجمه ومادرش ازپله هااومدن پایین.نجمه مثل اون زن های نازنازی خودشیرین کن لوس ازشکمش گرفته بودوداشت میومد پایین.چشمش خورد بمن وبهزاد وانگار یه چیزایی حس کرد ب روی خودم نیاوردم وهمونطور شادوخوشحال ولبخندزنان اونجامونده بودم.
عروسی تموم شدوداداشم توخونه ای ک بهش داده بودن موند ومابرگشتیم خونه ی عموم.
چندماه گذشت ویه روز داداشم وزنش سرزده اومدن خونه ی عموم.زنش بهم گفت آماده شوبریم خونه ی مامیخواییم بریم گردش توهم بیا.لباسهاموپوشیدم وباهاشون رفتم وبعدهافهمیدم ک این یه نقشه بوده واس نزدیک شدن من ب میثم.زن داداشم بهم گفت میثم خاطرخواهته وماهرچه زودتر میخواییم باهاش ازدواج کنی.دلیل اینکه اینقدراصرارمیکردن رونمیدونستم(درپارت های بعدی مینویسم ک چرا اصرار ب زودتر ازدواج کردن داشتن ودلیلش چی بوده)
میثم اومد وهی تندتند عینکشو برمیداشت میزاشت.نمیدونم چرااینطورمیکرد ووقتی اززن داداشم پرسیدم گفت تیک عصبی داره واین عادتشه عینکشوبرداره بزاره.
حدودیک هفته خونه ی داداشم موندم وسه بار رفتم واحدبالا ک خونه ی میثم بود.موقع دیدنش من هیچ واکنش غیرارادی ازش ندیدم تااینکه...(خلاصه تر وجاهای مهمش رو مینویسم ک برسیم ب قسمت های بعدی)
برگشتم خونه ی عموم وبعدازآشنایی بامیثم قرارشد چندروز بعدبیان خواستگاری.داداشم وبابام وشهنازهم موافق این ازدواج بودن ومیگفتن بامیثم وثروتی ک داره خوشبخت میشم ولی غافل ازاینکه میثم چه ایرادی داره.همونطور ک گفتم .....
تواینمدت هیچ کدوم ازخانواده ی ما متوجه رفتارهای غیرارادی میثم نشده بودیم.
اونشب اومدن خواستگاری وپدرومادرش خوشحال از سروسامون گرفتن پسرش هرچی بابام وشهناز میگفتن قبول میکردن.
هم پولدار بودن وهم اینکه زودی میخواستن پسرشون رو سروسامون بدن..
قرار شد یک هفته ی بعد عقد کنیم.اصلا باورم نمیشد ک منم دارم میرم واس خودم خونه زندگی تشکیل بدم.تو اینمدت هرچنددلم میخواست بهزاد رو هرچه زودتر فراموش کنم ولی یادش همیشه اون ته قلبم بود.
اونروز تودفترخونه عقدکردیم ومن نامزدمیثم شدم.
بعدازعقد رفتیم بازار وبرام انگشتر وچادر وایینه شمعدون وچمدون وخرت وپرت های داخل چمدون وچندتکه لباس خریدن.اولین بارم بود تو زندگیم ک اینهمه وسیله تو یه روز برام میخریدن.منو بردن آرایشگاهی ک توشهرشون بود وصورتمو بند انداختن وقرار شد روز عروسی بیام پیش این آرایشگر.صورتم از درد قرمز شده بود ومیسوخت داداشم گفت بریم خونه یه چایی بخوریم وبعد میبریمت میزاریمت خونه تون.
زن داداشم گفت چکاریه ببریمش وبیاریمش.خب شب رو خونه ی ما بمونه وفردا صبح زود بره آرایشگاه ک واس عصر آماده باشه.
ماتو روستا رسم نداشتیم قبل ازعروسی دختر بره شب رو خونه ی نامزدش بمونه واس همون زن داداشم گفت نگران نباش خونه ی داماد نمیمونی میای خونه ی ما وبهم چشمک زد وخندید.
رفتیم خونه شون وخیلی گرم وصمیمی ازم استقبال کردن وازاینکه اینقدر بعدازبرداشتن ابروهام تغییر کرده بودم تعجب میکردن.
خونه شون پرازمهمان هایی بود ک یه روز قبلش واس تبریک گویی ب عروسی تک پسرشون اومده بود ومن اصلا ازطبقه ی پایین ب بالا نرفتم وتو خونه ی داداشم موندم.یهو یاد صندوقچه افتادم وب داداشم گفتم هرچه زودتر فردا بره ولباسها ووسایلمو ازخونه ی عمو بیاره وجای صندوقچه رو هم بهش گفتم ک تو یه صندوق بزرگی ک زن عمو بهم داده قایمش کردم وکلید صندوق رو بهش دادم وکلید صندوقچه هنوز توی گردنم بود.
فردای اون روز با استرس ودلهره ازخواب بیدار شدم وهمراه زن داداشم رفتیم آرایشگاه.
بهترین لباس عروس اونجا رو تنم کردن وبهم گفتن اون کلید رو ازگردنت دربیار.(زن عموکلید رو انداخته بود ب یه نخ کلفت وکهنه ومنم همونطور انداخته بودم گردنم وآرایشگر ویه دختری ک بهش توآرایش کردن کمک میکرد ب کلید ونخش میخندیدن)زن داداشم آروم گفت درش بیار بدش بمن.یادحرف زن عموافتادم ک گفته بودازخودت جداش نکنی.گفتم نه بزارهمینجابمونه.لباسم یقه اش بازبود وکلید کاملا دیده میشد😅
کارم ک تموم شدمیثم اومددنبالم ودست هموگرفتیم دستش میلرزیدباخودم گفتم حتمااسترس داره.
اومدیم خونه ی میثم.مهمون ها جمع شده بودن حیاط وصدای سازمیومد.....
مادر میثم اومد جلو وتور عروسیمو یکم بلند کرد وگوشه ی لپمو بوسید وگفت خوشبخت بشین عزیزم همینطور بامیثم روبوسی کرد
همه دونه دونه اومدن جلو وبهمون تبریک گفتن.
خوشحال بودم ومیخواستم مادرم هم تو این مجلس باشه وتو خوشحالیم شریک باشه.
گریه ام گرفته بود وداداشم متوجه ناراحتیم شد واومد کنارم وگفت اجازه نمیدم خواهرم تو بهترین شب زندگیش ناراحت باشه وداد زد آهااای محکم تر بزن ویه آهنگ شاد بزن.
نوازنده ها زدن وهمه دست وجیغ وهورا زدن وداداشم رفت وسط وتامیتونست اداهای خنده دار درآورد واشک هام ک توچشام جمع شده بودن یهوتبدیل ب خنده وشادی شدن وخندیدم از ته دل.رفتیم نشستیم تو دوتا صندلی ک برامون باهاش جایگاه قشنگی درست کرده بودن وهرکسی ک کادو اورده بود داد بهمون وتبریک گفتن.
بعدازجشن وشام وبزن وبرقص وتموم شدن عروسی مهمون ها ک رفتن بابام وشهناز هم اومدن برای خداحافظی.بابام ب میثم گفت دختر من از بچگی خیلی سختی کشیده مواظبش باش سپردمش بهت.
همه ک رفتن ب داداشم گفتم صندوقچه ی کوچولومو آوردی؟
گفت آره آوردمش.مگ تواون صندوقچه ی کهنه وشکسته چیا داری ک انقد محکم چسبیدی بهش؟
گفتم هیچی یکم خرت وپرت ازدوران بچگیمه ک یادگاری نگهشون داشتم.داداشم گفت صندوقچه رو دادم ب مادرمیثم اونم گذاشته اتاقت.
خیالم راحت شد ومراسم ک تموم شد رفتیم داخل.
داداشم وزن داداشم رفتن خونه شون طبقه ی پایین.
رفتم اتاقم ولباسمو درآوردم وازچمدون لباسهایی ک برام گرفته بودن یه لباس راحتی برداشتم وپوشیدم.
مادربزرگ میثم نرفته بود وپیششون مونده بود وچون اونموقع یه خانم ب عنوان همراه با عروس میومد وجای مخصوص ازتشک وملحفه ی سفید برای عروس مینداخت وبعد از رابطه ی زن وشوهر باهم تایید دختربودن عروس ب عهده ی اون خانمِ همراه بود واس همون این مسئولیت رو مادربزرگ میثم گفت انجام میدم.
هرچند این زن باید ازطرف فامیل های عروس باشه چون من کسیو نداشتم مادربزرگ میثم اینکارو برام انجام داد.
بمن گفت برو دستشویی تابیای منم جارو آماده کردم.
رفتم درحالی ک یکم استرس وترس وخحالت ودلشوره داشتم.اومدم یه چیزایی بهم گفت راجع ب آمادگی داشتنم ونترسیدنم.
چراغ هارو خاموش کرد وگفت بیرون منتظرم هروقت کارتون تموم شد زیاد تکون نخوری شوهرتو بفرستی بیرون خودم میام داخل میگم ک چیکارا کنی.باخودم میگفتم اخه این چه رسوماتیه این ک ب خودزن وشوهرمربوطه وازخجالت اب میشدم ک مادربزرگ گفت چراماتت برده برو بخواب...
رفتم داخل وتو تاریکی درازکشیدم سرجام روی تشک ک باملحفه ی سفید وسنجاق ب هم وصل شده بود.
چشام داشت گرم میشد ک میثم اومد..
کت شلوارش رو درآورد و گذاشت کنار پنجره ی اتاق.یکی از چراغ هارو روشن کرد و چشمش افتاد بمن ولبخند زد لبخند زدم بهش وازخجالت سرمو بردم زیر پتو...
لباسهاشو ک عوض کرد اومد کنارم دراز کشید وموهامو ناز کرد.
لب هام ازترس میلرزیدن گفتم میشه چراغو خاموش کنی بلند شد ورفت خاموش کرد دوباره اومد کنارم وچنددیقه ی بعد باهام رابطه برقرار کرد زیاد درد نداشتم جامو نگاه کردم ملحفه خونی شده بود یاد حرف مادربزرگ میثم افتادم ک گفته بود زیاد تکون نخوری.
بلند شدم ک برم صداش کنم اول لباسهامو پوشیدم و دنبال روسری بودم ک صدای خفه شدن چیزیو شنیدم.
برگشتم عقب وچشمم افتاد ب میثم ک ب پشت افتاده بود وازدهنش کف زده بود بیرون وجاشو خیس کرده بود وداشت میلرزید وکل بدنش میلرزید.
ترسیدم وزود خودمو مرتب کردم وجیغ زدم.
مادربزرگ میثم از پشت در گفت چیه دخترم درد داری؟اشکال نداره عزیزم الان تموم میشه.
چشمم افتاد دوباره ب میثم ک میلرزید حالا دیگ صدای پدرومادر میثم ازپشت در میومد.
پتو رو انداختم روی میثم تا وقتی ک کسی اومد داخل میثم رو لخت وتواون وضعیت نبینه.
دوباره جیغ زدم گفتم تورو خدا بیایین تو میثممم میثممم....ودیگ نتونستم حرف بزنم.
در و هل دادن واولین کسی ک اومد داخل پدر میثم بود و با داد وفریاد گفت بیااا بفرماا خانممم گفتی زن میگیره درست میشه اینم ازاین بیا تحویل بگیر حالا علاوه بریه نفر دونفر رو گرفتار کردی ودختر مردم هم بدبخت کردی.
خدای من اینا چی داشتن میگفتن.
داشتن میثم رو از شوک وغش درمیاوردن و منم باچشم های از حدقه زده بیرون داشتم باتعحب نگاهشون میکردم.
گفتم فعلا وقتش نیست بزار حال میثم خوب بشه ازشون میپرسم ک چرامیثم اینطوری شد.
مادربزرگ اومد ملحفه وتشک رو جمع کرد و بهم گفت واست آب گرم گذاشتم برش دار برو دستشویی خودتو بشور.رفتم بیرون ووقتی ک برگشتم دروبسته بودن خودمو نزدیک در کردم وگوش وایستادم ببینم چی میگن ک پدرش میگفت خانجون(ب مادربزرگ میثم خانجون میگفتن.مادرِ مادرش بود)هرچقد ب دخترت گفتم پسرمامریضه باازدواجش یکی دیگه رو هم بدبخت نکن گفت نمیدونم ازفلان دعانویس سرکتاب بازکردم گفت زنش بدین خوب میشه.
صدای گریه مادرش میومد ونصیحت های خانجون.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم ورفتم تووگفتم چی شده مگ چه بدبخت شدنی؟مگ میثم چش هست؟
میثم چشماشو بازکرده بود ومیگفت هااان هااا چی..چی شده کجام منم.
همینطور سوال میپرسید ویکم بعد ک فهمیدچخبره پتو رو پیچید دورخودش وسرشو انداخت روی بالش وپتوروکشید رو خودش.
رفتن بیرون ومن موندم وهزاران سوال گنگی ک توی سرم بود.رفتم کنارش وپرسیدم ک..
جوابی نداد ودوباره صداش زدم وگفتم آره میثم خبرداشتی؟
آروم گفت آره.
دلم براش میسوخت دوسش داشتم اون منو تو بحرانی ترین لحظه ی زندگیم نجات داده بود ولی چیکار میتونستم بکنم آخه زندگی کردن با کسی ک این بیماری روداره واقعا سخته.
شاید بگین چرا سخت باشه خب خیلیا این بیماری ودارن ومیشه کنار اومد و....
ولی تا جای کسی قرارنگرفتیم نمیتونیم قضاوتش کنیم.شاید بنظر راحت باشه ولی وقتی شوهرت هرروز جاشو خیس کنه یا وقتی موقع رابطه ی جنسی واوج لذت جنسی یهو حالش بد بشه وبیفته زمین وازدهنش کف بیاد وبلرزه و...
شماها هم جای من بودین تو این مواقع واقعا کم میاوردین.
فردای اون روز خانواده ی میثم مراسم پاتختی گرفتن وانگار نه انگار دیشب چه اتفاقی افتاده وفقط میخواستن نشون بدن ک بعله ماهم خوشبختیم وهیچ مشکلی توزندگیمون نداریم.
مهنونا ک رفتن ،رفتم پیش زن داداشم وتمام ماجرای دیشب رو براش تعریف کردم وبهش گفتم اگ واقعا میدونسته ک برادرش همچین بیماری داره وبهمون ومخصوصا ب شوهر خودش نگفته واقعا ظلم بزرگی درحقش کرده واین میتونه یه خیانت باشه.
زن داداشم سرش رو انداخت پایین وانگار ترس داشت ازچشم هاش معلوم بود.گفت گل پری تورو خدا داداشمو تنها نزار اون میتونه کنار تو خوب شه.اون دوسال پیش بخاطر این موضوع حتی خودکشی هم کرده.پس تنهاش نزارگل پری کمکش کن نزار پدرومادرم بیشتر ازاین شکسته تربشن.
گفتم پس منو ب عنوان طعمه براش انتخاب کردین ک حالش رو ازطریق من خوب کنین؟پس منچی ارزوهام عشقم احساسم...پس اونا چی میشن؟
یهو زن داداشم عصبانی شد وگفت نه اینکه قبلِ میثم عشق واحساس وزندگی انچنانی داشتی ک ماازت گرفتیمش..داشتی با عموت زندگی میکردی نه جاداشتی نه لباس نه عذای خوب همین ک آوردیمت وسط اینهمه ثروت ونعمت برو خداتو شکرکن.
گفتم لااقل صبرمیکردی یکم میگذشت بعد سرکوفت پولتون رو ب رخم میکشیدی.بیچاره داداشم ک چیا میکشا اینجا ولی من اجازه نمیدم باهام اینطور رفتا کنین.شده گدا میشم ولی نه گدای درخونه ی شما.
اینا رو گفتم وزود دوییدم اتاقم ودرو محکم کوبیدم.
صدای دادوبیداد مادرمیثم وزن داداشم میومد ک مادرمیثم بهش میگفت چراباهاش اون رفتاروکردی توسرت ب زندگی خودت باشه ودخالت نکن و...
روزها میگذشتن ومن فقط همون یه شب روبا میثم رابطه داشتم چون میثم اصلا نمیتونست باهام رابطه داشته باشه وحالش واقعا بدمیشد.
هرسری ک تشنج وغش میکرد واقعا ب هم میریختم تحملم دیگ تموم شده داداشم هم ازاین ماجرا باخبربود وناراحت بود ک چرا همون اولش بهمون نگفتن.
تااینکه یه روز داداشم عصبانی اومد بالا و با صدای بلند صدام زد
گل پرررری.
تو اتاق دراز کشیده بودم و ب سرنوشتم فکر میکردم زود از جام پریدم و دوییدم بیرون.
میثم خونه نبود
داداشم گفت گل پری اگ یه درصد هم اززندگیت ناراضی هستی واگ حس میکنی خوشبخت نیستی یه لحظه هم نمیزارمت اینجا بمونی.
گفتم داداش چخبره؟
گفت اینا فکر کردن کی ان ک هی پول وثروتشونو بخوان ب رخ بکشن.
فهمیدم ک زنش ب اونم سرکوفت زده.گفتم بیابشین داداش خودتو ناراحت نکن.
زن داداشم ازپایین اومد بالا وچپ چپ نگاهم کرد وب داداشم گفت چخبرته مااینجا آبرو داریم صداتو نبر بالا پیش همسایه ها.
چشم های زن داداشم ترس داشت اون داداشمو خیلی دوست داشت.اگ میگفتم آره ناراضی ام وفلان وطلاقمو میگرفت وزندگی خودشون هم ب هم میریخت.نمیخواستم بخاطر من اونا هم زندگیشون خراب بشه.
اونا همدیگه رو خیلی دوست داشتن وبخاطر من زندگیشون داشت ازهم میپاشید.
مادر میثم ناراحت بود وگریه میکرد هرچند تمام این تقصیرها گردن اون بود ولی درکش میکردم چون اونم یه مادربود.
داداشم عصبانی وزیرلب غرولندکنان رفت پایین وگفت میثم اومد خبرم کن زن داداشم باگریه بهم گفت گل پری خواهش میکنم زندگیمو خراب نکن من شوهرمو دوست دارم اگ ب داداشت بگی اززندگیت راضی نیستی زندگی منم خراب میشه.
اومدم اتاق ودروبستم.همه شون ب فکر منافع خودشون بودن.این وسط فقط من بودم ک بخاطر دیگران بایدباهرشرایطی ادامه میدادم.
با خودم گفتم هرطور شده من این زندگی رو ادامه میدم ونمیزارم زندگی داداشم خراب بشه.
عصر بود ک میثم اومد(یه مغازه ی لباس فروشی مردانه داشت ک وقت رفت وآمدش دست خودش بود وبعضی وقتا دیر یا زود میومد)
برام یه کادو گرفته بود بازش کردم یه روسری خوشرنگ بودمیثم خیلی مهربون بود ومن نمیتونستم نادیده اش بگیرم.داداشم متوجه شد ک میثم اومده.ازپایین صدای بگومگوی زنش وخودش میومد ک یهو اومدن بالاچشم های زن داداشم پراازاشک بود.داداشم اومدطرف میثم و باهاش دست ب یقه شد وگفت مرتیکه چرا ماروگول زدی.
زن داداشم اومدجلوشو بگیره ک بافریاد داداشم رفت عقب.
میثم گفت گل پری ب زندگی بامن راضیه اگ ناراضیه همین الان طلاقش میدم.
چشم هاچرخیدطرف من اگ طلاق میگرفتم زندگی داداشمم خراب میشدواگرنه بایدیک عمرمیسوختم ومیساختم.ولی مگ واس کسی هم مهم بود؟این وسط من اززندگی چی میفهمیدم.
داداشم پرسیدگل پری حاضری یک عمر باهاش ادامه بدی؟وضعیتشو تحمل میکنی؟بعدش نیای بگی دیگ نمیتونم وفلان وبهمان.
توچشم های زن داداشم التماس موج میزد وتوچشم های میثم مهربونی وتوقلب من تردید......
همه شون چشمشونو دوخته بودن بمن ک چی میخوام بگم.آیا باهاش ادامه میدم یا میرم.
اگ ادامه نمیدادم زندگی داداشمم نابودمیشد.
گفتم من باهاش ادامه میدم من دوسش دارم.
داداشم گفت بعدش بیای بگی نمیشه وفلان ودیگ بمن مربوط نیستاااا
گفتم نه خیالت راحت باشه نمیگم.
رفتن خونه شون واومدم اتاق پشت سرم میثم اومد وهرچقد توجیبش پول بود ریخت رو سرم وگفت خیلی عاشقتم عزیزم وخندیدم.
یکهفته بعد باهاش رفتم دکتر مغز واعصاب.دکتر بعدازمعاینه ی کامل گفت یه سری دارو مینویسم اونا رو ک بخوری خوب میشی وباید تحت درمان باشی ومیتونی باخوردن این داروها یه رابطه ی جنسی کنترل شده هم داشته باشی.نمیگم کاملا خوب میشه ولی رفته رفته تشنجت کمتر میشه.
دکتر راهنماییهای لازم رو کرد ومیثم شروع کرد ب خوردن قرص ها.
حالش یکم خوب شده بود وتوی این چندروز فقط یه بار تشنج کرده بود.
هنوز میترسیدم باهاش رابطه داشته باشم هم میترسیدم غش کنه هم اینکه بعدازرابطه غش کنه وهمونطور لخت بیفته روزمین.میترسیدم بگن نمیتونه جلوی میل وهوسش رو بگیره و فوری رابطه برقرار کرد ونزاشت داروها اثر خودشون رو نشون بدن.
خلاصه حدود یک ماه گذشت ورفته رفته حال میثم خوب میشد.
زن داداشم حامله بود وخیلی خوشحال بودن.منم دلم میخواست بچه داشته باشم ولی میترسیدم.
وقت دکترمون بود با میثم رفتیم پیش دکتر وبهش گفتم میخوام بچه دار شم.ولی دکتر تاکید کرد فعلا نباید بچه داربشی ممکنه بچه ات ناقص یامعلول وعقب مونده بشه.
خیلی ناراحت شدم ومیثم هم اینو فهمید.
رفته رفته آب میشدم وغم وناراحتی واقعا تووجودم ریشه کرده بود.
حدود سه ماه ازدکتر رفتنمون گذشته بود ویه شب میثم خودش خواست باهم رابطه داشته باشیم.
گفتم میثم من میترسم اگ حالت بدبشه چی؟
گفت مگ دکتر نگفت میتونین رابطه داشته باشین؟
خلاصه تسلیم حرفاش شدم واونشب توبغلش بودم ک مثل یه چوب خشک شدوافتاد رو زمین وشروع کرد ب لرزیدن.
عصبی وکلافه شده بودم وازمیل جنسی کاملا زده شده بودم.این مریضی عوضِ میثم ،منو داشت ازدرون داغون میکرد پول ثروت ب چه دردم میخورد وقتی شوهر سالم کنارم نبود ولی من میثم رو دوست داشتم واصلا دلم نمیخواست ازش جدابشم ودر ادامه ی زندگی باهاش هم هیچ آرامشی نصیبم نمیشد.
چندروز گذشت ویه روز شهناز اومد خونه مون.شهناز ازوضعیت میثم خبر نداشت وگرنه هیچ آبرویی واسمون نمیزاشت وهمه جا رو پرمیکرد.هنوز میونه ام باهاش اونطور ک باید خوب نبود ونمیتونستم باهاش صمیمی بشم.
داشتیم از اینور و اونور حرف میزدیم ک گفت بهزاد زنش رو طلاق داده.....
گفتم پس بچه شون چی میشه؟
شهناز گفت کدوم بچه بابا....اون ک معلوم نیست ازکیه وبهزاد سر همین موضوع بیشتر میخواد طلاقش بده ومیگ این بچه از من نیست.
دیگ هیچی نگفتم.نمیدونم این مصلحت وحکمت خداوند بود یا اینکه چوب خدا ک بهزاد ومادرش با احساساتم بازی کردن و زندگیشون اینطور داغون شد.
شهناز ک رفت فکروذهنم مشغول شد ولی حتی ذره ای هم نمیخواستم فکر بهزاد بیاد تومغزم.
یکسال از ازدواج من ومیثم گذشته بود وتو این یکسال رابطه ای ک مثل زن وشوهرهای عادی باشه رو نداشتیم وهربار باهم رابطه برقرار کردیم یا میثم تشنج میکرد یا اصلا میل ب رابطه نداشت.ولی من دلم بچه میخواست دلم یه زندگی سالم وآروم وب دور از استرس ونگرانی وناراحتی میخواست.
داداشم صاحب یه دختر خوشگل شده بود چقدددر منم دلم میخواست.
بهزاد زنش رو طلاق داده بود.بزارین ازاین ب بعد ماجرایی براتون تعریف کنم ک چی شد وچطور شد ک من دوباره دیدمش.
حدود یکسال ازازدواج من ومیثم گذشته بود وما همینطور زندگی سرد وبی روحی رو باهم میگذروندیم.
یه روز عصر دلگیرزمستان بود ازاسمون دونه های ریز برف میبارید دوییدم تالباسهارو ازروی رخت بردارم ک صدای در زدن اومد.رفتم دم در.پدرم بود گفت پسر بزرگ خانجون(همون زن عمو)بیماری لاعلاج گرفته وتوبستربیماریه دیشب ک رفته بودم پیشش ازم خواست ک تورو ببرم ب دیدنش میگ باهاش کاردارم.
پسربزرگ زن عمو بابای بهزاد بود.
ب پدرم گفتم باید بامیثم صحبت کنم اگ اجازه داد میام.
پدرم تاکید کرد ک حتما برم پیشش.
شب ب میثم گفتم ومیثم گفت باشه آماده شو بریم.
دست وپام ازاسترس وهیجان شروع کردن ب لرزیدن.رفتم جلوی آینه همون گل پری بودم فقط یکم پخته تر وغم بزرگی توچشام نمایان بود...
بعد از دوسال میخواستم با بهزاد رو برو بشم.همون کسی ک یه زمانی عشقم بود..
مانتومو پوشیدم ویه آرایش ملایم کردم وهمراه ب میثم ب راه افتادم.
رسیدیم درخونه شون ومیثم درزد ویکم بعد نجمه درو بازکرد.
شوکه شدم اخه میگفتن بهزاد طلاقش داده پس اینجاچیکارمیکرد.
سلام دادم وهمونطور مغرور جوابم رو داد بازوی میثم روگرفتم ورفتیم داخل.
مادربهزاد اومد جلو وخوشامدگفت وسط هال یه مردی توی رختخواب درازکشیده بود ک بیشتر ب مرده شباهت داشت تا زنده.
اصلا باورم نمیشد این همون مردیه ک سالها پیش دیده بودمش.مریضی ازش فقط پوست واستخون نگه داشته بود.ولی هوشیاریش وحافظه وحرف زدنش خوب بود.
سلام دادم ونشستم یه گوشه پیش میثم.پدربهزاد ب زور بلند شدونشست وگفت خیلی وقت پیش باید میدیدمت خوش اومدی دخترم.....