گل پری قسمت چهارم
پدر بهزاد بلند شد ونشست وگفت خیلی وقت پیش باید میدیدمت خوش اومدی دخترم.
سرفه های طولانی وشدید میکرد وصورتش قرمز میشد وچندثانیه حرف میزد دوباره سرفه میکرد.اونموقع میگفتن مرض بی درمون گرفته(سرطان😔)
زنش داروهاشو آورد ودرحالی ک گوشه ی چشمش اشکی بود داد ب شوهرش.یکم بعد پدر بهزاد گفت اونموقع ک عزیزجون فوت کرد وخاتون گفت عزیز یه جیزایی از مال ومنالش رو برای تو درنظر گرفته ما مانع شدیم وندادیم بهت.الان ک مریض شدم فکر میکنم عواقب همون ندادن حقته.دخترم اون خونه وحیاطش هنوزم همونجاست ومتعلق بتوعه.من وداداش تصمیم گرفتیم حق تورو بدیم چون این خواسته ی مادرم بوده ومطمئنم اونم اون دنیا از دست ما وکارهامون تا ب امروز باخیال راحت نتونسته بخوابه.پدربهزاد خیلی خوب حرف میزد ومن محو حرف های نصیحت گونه اش شده بودم ومتوجه اشک هایی ک از گونه هام جاری میشد نبودم.
یکم بعد صدای بهزاد اومد ک مادرشو صدا میزد مادرش رفت بیرون صدا بلندتر شد ک میگفت اون زنیکه ک دوباره پیداش شده بهش بگو گورشو ازاینجا گم کنه ب چه حقی دوباره اومده اینجا؟
قلبم لرزید ترسیدم و ب میثم نگاه کردم باخودم گفتم چرا بهزاد این حرفو داره میگ.من ک ب خواست خودم اینجا نیومدم.
آب دهنمو ازترس قورت دادم و رو ب پدر بهزاد گفتم ما دیگ رفع زحمت میکنیم.
پدرش گفت صبر کن دخترم بهزاد اومده باید سندومدرک خونه تو بدم بهت وبعد باخیال راحت سرمو بزارم زمین.
صدای دادوبیداد همونطور از بیرون میومد ک یهو بهزاد با کوبیدن در وارد خونه شد وگفت گورتو از اینحا گم کن هرزه..
مادرش پشت سرش وارد شد وگفت مگ بهت نمیگم آروم تر مهمون داریم.
چشم بهزاد افتاد بمن ولباسهاشو تکوند وباتعجب وچشم هایی از تعجب گرد شده گفت سلام.
گفتم سلام
گفت ببخشید من نفهمیدم مهمون داریم ورفت داخل اتاقی ک نجمه هم اونجا بود.
من تازه فهمیدم ک منظورش از همه ی این حرفا ب نجمه بوده.
بلند شدیم ک بریم پدر بهزاد صداش کرد وگفت کاغذهارو بیار.
بهزاد ازاتاق اومد بیرون.موهاش روشونه زده بودولباسهاش روعوض کرده بودوتودستش یه نایلون دستی ک چندتاکاغذ هم توش بود آورد گرفت جلوی من.
دستش میلرزیدازش گرفتم وگفتم ممنون.ازپدرش هم تشکرکردم وبعدازخداحافظی اومدیم بیرون.
دم دربودیم ک صدای دادبهزاد دوباره اومدوپشت سرش جیغ زدن های نجمه....
ب میثم گفتم چی شده؟
میثم گفت دعوای خانوادگی مردم ب ماربطی نداره.
گفتم ولی میثم حال پدرش خوب نبود نکنه تموم کرد وبادستپاچگی برگشتیم حیاط ومیثم بهزاد رو صدا زد وگفت اتفاقی افتاده؟
مادربهزاداومد بیرون وگفت نه پسرم شمابفرمایین ونجمه باچشم های اشک آلود وگریه اومد بیرون......
بهزاد هم پشت سرش.
میثم گفت بیا بریم دعوا خونوادگیه.
اومدیم دم در ک بیاییم خونه مون ک نجمه هم پشت سرمون اومد.بهزاد محکم صداش زد وگفت اهااای کجااا بیا اینم ببر.
یه دختربچه ی خوشگل وتپل بغل بهزاد بود ک داشت گریه میکرد.
نجمه اصلا توجهی نکرد وبهزاد گفت مگ باتو نیستم بیا این بچه رو ک توله سگ هرکیه ببر بده بخودش.
بچه داشت گریه میکرد و دلم کباب میشدمیخولستم برم و از بهزاد بگیرمش ولی چون عصبانی بود میترسیدم یه چیزی بهم بگه.
میثم گفت بچه چه گناهی کرده داداش؟
انگار بهزاد منتظر همچین حرفی بود ک گفت بچه نمیدونم توله ی کیه بچه ی من نیست.
دیگ نجمه گریه کنان وبدوبدو از اونجا دور شده بود وبچه همچنان گریه میکرد.حدود دوسالش میشد رفتم کنار بهزاد ویکم بچه رو نازکردم آروم شد وبااشاره ی میثم برگشتیم خونه.
توی راه فکروخیالم همیشه پیش بهزاد ونجمه بود و ب مادرش فکرمیکردم وباخودم میگفتم ب جای پدرش باید مادرش مریض میشد ک مانع ازدواج من وبهزاد شد وبدتر ازهمه دختریو عروس خودش کرد ک بچه ی پسرش رو توشکمش نداشت.
چندماه گذشت ومن ومیثم همچنان مثل سابق زندگی میکردیم و دیگ بامریضی میثم کنار اومده بودم.
مدارک خونه ای ک بهم داده بودن رو گذاشتم توی صندوقچه و ب میثم گفتم یه روز بریم اونجا وببینیم خونه توچه وضعیتیه.
یه روز خواهرمیثم واس بچه اش تولد گرفته بود و همه رو دعوت کرده بود تولد توخونه شون بود وتمام فامیل هاجمع بودن وشهناز وپدرم هم اومده بودن.منم کمک حال زن داداشم توپذیرایی کردن و...بودم.
میثم وداداشم وبقیه ی مردها کنار هم نشسته بودن وحرف میزدن.
شهناز هم پیش مادرشوهرم وچندتا زن دیگ بودن.
توآشپزخونه داشتم واسشون چایی میریختم ک صدای همهمه ی مردها رو شنیدم وحتی یک درصد هم بفکرم خطور نکرد ک حتما میثم غش کرده دوییدم سمت هال ودیدم میثم افتاده رو زمین وداداشم وپدرش هم کنارشن.شهنازنگاهی بهم کرد وباحالت تمسخر گفت شوهرتومگ غشی بود؟
مادرشوهرم ک نگاه سردی بهش انداخت وشهنازباخنده گفت پس واس همینه ک باردارنشدی؟
دستموگرفتم جلوی دهنم وگریه کنان دوییدم طبقه ی بالادیگ نمیتونستم تحمل کنم اصلا من برای چی اونجامونده بودم تواون خونه چه نقشی داشتم.تصمیم گرفتم خودموواس همیشه نجات بدم حالت ک تو روستاخونه هم داشتم پس طلاق میگیرم ومیرم تواون خونه توی روستازندگی میکنم.باگریه داشتم ب حرفای خودم فکرمیکردم ک داداشم وپدرم در زدن واومدن اتاق.
پدرم گفت دخترم چراخودتو عذاب میدی من تازه امروز فهمیدم ک میثم این بیماری رو داره وداداشم گفت بخاطر من موندی اینجا؟؟؟.......
باحرف های داداشم یکم قوت قلب گرفتم وپدرم دوباره ناراحت وکلافه از دست زنش رفت پایین تا برگردن خونه شون.
میدونستم شهناز شروع میکنه چندماه پشت سرهم ازماحرف زدن.میثم مرد خوبی بود ولی شرایط ایده آل برای تشکیل وادامه ی زندگی رو نداشت.نمیدونم چطورباید بهش میگفتم ک میخوام ازت جدابشم.هم دلم براش میسوخت هم قادر ب ادامه ی زندگی نبودم.شاید خیلیاتون بگین بخاطر میل جنسی میخواستم طلاق بگیرم.ولی نه اینطور نبود منم دلم میخواست مادربشم دلم میخواست شوهرم پیش بقیه مثل تمام مردها سالم وایده آل باشه وتحمل شرایطش واقعا برام سخت بود.
چندروز بعد ب میثم گفتم ک دیگ نمیتونم این وضعیت رو ادامه بدم.میثم میترسید برم وتودادگاه بگم ک اینامنو فریب دادن ومریضیشون روازم قایم کردن وجرمشون سنگین بشه.واس همون میثم گفت من میدونستم هرکسی روهم بگیرم باهام ادامه نمیداد ولی ب اصرارمادرم تن ب این ازدواج دادم ک خوشحالش کنم وآماده ام هرطورک بگی طلاقت بدم منم دلم نمیخواد بخاطرمن از جوونیت بگذری.
میثم اروم حرف میزد وتوصداش بغض سنگینی بود.خداهیچکس رو میون دوراهی قرار نده.ولی اخه منم انسان بودم منم حق انتخاب وزندگی داشتم.
میثم گفت خودم باپدرومادرم صحبت میکنم ومیگم خودم میخوام ک طلاقش بدم.
نمیدونم دربرابراینهمه معرفت میثم چی داشتم ک بگم.
گفت شب باپدرومادرم صحبت میکنم ورفت.
استرس داشتم وازبرخورد وعکس العملشون میترسیدم.شب شد میثم اومدوشام روک خوردبمن اشاره کرد برم اتاق.رفتم اتاق ودروازپشت نیمه بازگذاشتم میثم خیلی آروم وشمرده حرف میزدوصدای گریه وناله های مادرش میومد.دلم کباب وریش ریش میشد نمیدونستم چیکار کنم بمونم وبسازم یا برم.
دروبستم واومدم اینطرف وچراغ هاروخاموش کردم وتامیتونستم هق زدم.
یکم بعدمیثم اومد درازکشیدکنارم وگفت فردا همه چی تموم میشه ومیریم دادگاه وتوافقی جدامیشیم وهرحقی ک داشتی روبهت میدم.
اشک چشم هام بندنمیومد گفتم من ازت هیچی نمیخوام من ازت انقدمعرفت ومردانگی دیدم ک دیگ چیزی باقی نمیمونه.
اونشب روهرطوری شده بودصبح کردم وتاخودصبح فکروخیال کردم.
صبح شده بودمیثم بیدارم کردوگفت بریم.یه ندای درونی بهم میگفت گل پری نکن اینکارو..بترس از عذاب الهی.وندای درونی دیگری میگفت توهم حق زندگی وشادبودن داری.
رفتیم دادگاه وبین عقل واحساسم گیرکرده بودم.باخودم میگفتم اگ طلاق بگیرم خداچه عذاب وبلایی سرم میاره؟
رفتیم دادگاه وبین عقل واحساس وقلبم گیر افتاده بودم.حس میکردم بعداز طلاق از میثم یه بلایی سرم میاد اصلا فکروخیالای جورواجور میومد تو ذهنم.
بعداز انحام مراحل قانونی ونصیحت ومشاوره ی و...ازهم جدا شدیم وامضای طلاق رو زدیم.میثم باید مهریه ام رو پرداخت میکرد و غیراز اون هرچی ک بهم داده یا پشت قباله ی ازدواجم انداخته بودن بخشیدم تا فکرنکنن چشم ب مالشون دوخته بودم.
کارهامون ک تموم شد ب میثم گفتم میرم خونه وسایلمو جمع کنم وازاونجا برم.
میثم گفت هنوزم نظرت عوض نشده ومیخوای بری روستا؟خب باپول مهریه ات یه خونه اینجا بگیر وزندگی کن.
گفتم نه میخوام یه مدت از اینجا دور باشم وتوآرامش زندگی کنم.
بامیثم برگشتیم خونه ویکم خرت وپرت ولباس ووسیله شخصی داشتم برداشتم وچندتا کارتن شدوچندتا هم نایلون دستی.تمام داروندار من همین هابودن.
ازپدرومادر میثم حلالیت خواستم مادرش فقط گریه میکرد وپدرش روزنامه میخوند و خودشو سرگرم کرده بود ک چشمش ب من نیفته.
رفتم حیاط وازداداشم ک پکر وناراحت توحیاط مونده بود خداحافظی کردم داداشم گفت گل پری میتونی تنهایی زندگی کنی یانه؟روستانرو برات خونه اجاره میکنم همین جابمون.
گفتم میتونم داداش.من دیگ تصمیموگرفتم باید برم.گفت منم باهات میام ورفتیم تا ک رسیدیم ب روستا.خونه کاملاداغون شده بودباداداشم یکم مرتبش کردیم وغروب بود ک داداشم رفت ومن موندم وتنهایی وخونه ی درب وداغون.
اول یه جارو بهش زدم وچون تمام وسیله هاشو برده بودن رفتم پیش همسایه ک برادرشوهر زن عمو بود ازش یه پتو ویه بالش ویه استکان وبشقاب ولیوان و....گرفتم وبهش گفتم وقتی برای خودم وسیله گرفتم ایناروپس میدم.
کم مونده بود غروب بشه صندوقچه رو باز کردم وازداخلش پول برداشتم وگفتم فردامیرم باهاش یکم خرت وپرت میخرم.نون وپنیری رو همسایه داده بودخوردم وخوابیدم وفردای اون روزرفتم ویکم وسایل خریدم.دیگ همه ی اهالی محل میدونستن اومدم اون خونه وبعضیاباچشم ناپاک ب یه زن تنهانگاه میکردن وبعضیاازروی ترحم.
یکهفته بوداونجابودم وتقریباجاافتاده بودم.دیگ ب تنهایی زندگی کردن وتنهاموندن عادت کرده بودم.میخواستم فردابرم پیش کدخدای روستاوازش بخوام سرزمینش کارکنم ویه پولی هم بگیرم وزندگیموبگذرونم.هرچندهم پولای صندوقچه بودهم مهریه ای ک میثم داده بود ولی اوناهم یه روزی تموم میشدن ومن بایدکارمیکردم.
بافکروخیال اینکه کدخداقبولم میکنه یانه خوابیدم ونصف شب بود ک حس کردم صدایی میاد باترس بلندشدم وکلون دررو ازپشت بستم واومدم پشت پنجره ی چوبی وپرده ی کهنه روآروم زدم کنار وحیاط وگوشه کنارهاش رو نگاه کردم.......
اومدم سرجام دراز کشیدم وپتو رو کشیدم رو سرم وباخیال اینکه حتما سگی گربه ای چیزی بوده بخودم امید دادم وچشمامو بستم.
صبح شده بود آفتاب ازپشت پنجره تابیده بود وسط خونه زود ازجام بلند شدم وباتنگ آب صورتمو شستم ولباسمو عوض کردم ودروازپشت قفل کردم ورفتم سمت خونه ی کدخدا.
من جوان بودم وزیبا وهرکسی تواون محل کوچیک نگام میکرد فکرای بدمیکردهم طلاق گرفته بودم وهم تنها زندگی میکردم واین توروستای کوچیکی مثل روستای ما اصلا دیدخوبی نداشت.رسیدم سمت خونه ی کدخداحیاطشون یه سگ بزرگ بسته بودن ترسیدم وازدم در صداشون زدم.یه زن میانسال بالباس محلی بیرون اومد ک بادیدنش یادمادرم افتاد ک موهاشو بافته وانداخته بود پشتش.
سراغ کدخدا رو گرفتم گفت رفته سر زمین.
تشکرکردم وسمت زمین کدخدا ب راه افتادم.(زمین های کدخدا اون حوالی معروف بود انقدر ک زیاد بود وزن هاومردهای زیادی اونجاکارمیکردن)
رسیدم وسراغشوازیه اقایی ک انگار سرکارگر بود گرفتم بادستش دوردست رو نشون داد وگفت اونجازیر درخت داره چایی میخوره واستراحت میکنه.
خودمومرتب کردم ورفتم سمت اون درخت ک سایه هاشو گسترانیده بود ب اطرافش.
سلام دادم وسرمو انداختم پایین وگفتم منم میخوام سر زمینتون کارکنم.
کدخدا ازم سوال کرد وهمه چیو براش توضیح دادم.
کدخدا تقریبا هم سن پدرم بود شایدم چندسال بزرگتر ازش.
من ک ماجرای زندگیمو گفتم کدخدا گوشه ی سبیلش رو باانگشتاش گرفت وکشید وانگار مثل یه خریدار داشت سرتاپامو برانداز میکرد.
حس خوبی بهش نداشتم ولی چاره نداشتم و برای گرفتن چندتومن مزد باید توزمین هاش کارمیکردم.
کدخدا فورا موافقت کرد وگفت ازهمین امروز میتونی کارتو شروع کنی.
رفتم پیش کارگرها وپچ پچ زن هاونگاه مردها شروع شد.
اصلا دوست نداشتم زیرنگاههاشون باشم ولی باخودم گفتم اشکال نداره یکم ک بگذره بهم عادت میکنن.
زمین صیفی جات بود ومن نقشم کندن علف های هرزبود.دیگ داشت غروب میشد خسته شده بودم.کدخدا پول همه رو آخرکارهمونجا سرزمین میداد اولین حقوقم رو گرفتم وباخستگی ب راه افتادم.
نصف راه رورفته بودم ک کدخدا ودوسه نفرازکارگرا سوار برگاری ازکنارم گذشتن وکدخداگفت گاری رو نگه دارن ومنم سواربشم.
سوارشدم پیششون مغدب بودم وسردوراهی ک ب خونه مون میرفت پیاده شدم.دیگ هوا کاملا تاریک شده بود ازچاه آب کشیدم ودست وپامو شستم ورفتم داخل خونه.کلون روباقفل بازکردم وبادیدن داخل خونه وحشت کردم.
همه جا ب هم ریخته شده بود وپنجره ی چوبی شکسته شده بود ......
دوسه تاازظرفا شکسته بودن.فرش دست دویی ک خریده بودم پرت شده بود یه گوشه وپنجره ی چوبی شکسته شده بود وپرده ی توری کهنه پاره وآویزون شده بود ازپنجره.
هرکی بود از پنجره اومده بود داخل.
یادصندوقچه ام افتادم وزود دوییدم آشپزخونه ک یه گوشه ای توی دیگ ک داشتم قایمش کرده بودم ویه گونی بزرگ ک پرازلباس کرده بودم انداخته بودم روش.خداخدا میکردم ک صندوقچه سرجاش باشه.تمام دار وندار واندوخته وپس انداز من داخل اون صندوقچه بود امانتی هایی ک زن عمو بهم داده بود وگفته بود توروزایی ک نداری محتاج دیگران نشی وازش استفاده کنی.
دوییدم اون گوشه ی آشپزخونه وچیزیو ک نباید میدیدم دیدم.گونی باتمام لباسهاش وسط آشپزخونه پخش شده بود ودیگ همونطور افتاده بود وسط.صندوقچه ام نبود وبرده بودنش.روی دوتازانوهام افتادم وهق هق گریه کردم وخدارو صدا زدم وگفتم خدایااا اینهمه بدبختیم کم نبود ک یه مقدار پس انداز داشتم اونم ازم گرفتی.حالا من کیو میگرفتم میگفتم صندوقچه مو پس بده.انقدر هق زدم وگریه کردم بلند شدم رفتم خونه ی همسایه.(برادر زن عمو)خانمش حالمو دید وگفت اتفاقی افتاده دخترم؟
گفتم خاله دزد اومده خونه ام ویه صندوقچه داشتم مقداری پول توش گذاشته بودم اونو بردن.
زد توسرش وگفت یا ابوالفضل وبهم گفت بیا بشین ورفت برام یه لیوان اب آورد ک توش یه کلید آهنی کهنه بود گفت بخور ترست بریزه.
شوهرش ک اومد ماجرارو براش تعریف کردم.گفت ماهیچکسو ندیدیم اون هرکیه میدونسته ک توخونه صندوفچه داری.غیرازمیثم وخانواده اش وداداشم کسی ازصندوقچه خبرنداشت ولی امکان نداشت اونا باشن.یاد پسرعموم افتادم وزودبلندشدم و اومدم خونه وتاخود صبح خوابم نبرد باید میرفتم وازش میپرسیدم.باگریه خوابم برد وصبح ک شد اول رفتم خونه ی کدخدا تا بهش بگم امروز یکم دیر میام.
وقتی رسیدم خونه شون یه پسر چهارشونه ی هیکلی باموهای پرپشت ومشکی ک سبیل هم داشت وسط حیاط بود داشت نعل اسبش رو درست میکرد صدا زدم کدخدااا...
پسر برگشت وگفت بفرماا کدخدا خونه نیست رفته سر زمین.
گفتم من امروز یکم دیر میام سرکارواومدم ب کدخدا خبربدم.
پسر ک چشم ازم برنمیداشت گفت کارگرجدیدی؟من دیروز نبودم تاحالا ندیدمت سر زمین.
گفتم بله من دیروز اومدم واس کارکردن.لطفابگین امروز یکم دیرمیام یه مشکلی برام پیش اومده و زودخداحافظی کردم ودوییدم ب سمت پایین بطرف خونه ی عمومک خونه شون یه محله ی دیگ بود....
یکم ک باقدم های تند وبعضی جاهابا دوییدن راه رفته بودم ک صدای پاهای اسب اومد برگشتم وپشت سرم پسرکدخدا رو سوار براسب دیدم....
گفتم بله وبدون توجه ب نگاههای هیزش ب راهم ادامه دادم.انگار این دونفر پدروپسر چشمشون ناپاک وهیز بود ومن چه بدجایی برای کارکردن رفته بودم.
گفت من میرم سر زمین ومنتظرت هستم دیر نکن ک ازحقوقت کم میشه.
تودلم فحشش دادم وازاینهمه غروری ک داشت بدم اومد.
رسیدم خونه ی عموم.زن عموم توحیاط بود یه موتور نو وسط حیاط پارک شده بود وبرق میزد.گفتم سلام امید(پسرعموم)خونه ست.
گفت اره خوابیده چی شده عزیزم.رفتم داخل امید عین خرس خوابیده بود گوشه کناراتاق رو نگاه کردم صندوقچه نبود گفتم اهااای صندوقچه مودزدیدی رفتی باهاش موتورخریدی؟
بلندشدوگفت چته پاچه مونو گرفتی اول صبحی؟
گفتم صندوقچه موبیارزودباش.
گفت بروخداروزیتو جای دیگ حواله کنه.بامشت کوبیدم سرش دستم دردگرفت باگریه گفتم زودباش بیارپسش بده.باهاش موتورگرفتی حلالت ولی بقیه شوبیار.اون پس اندازم بود
ازمشتی ک ب سرش زدم سرش دردگرفت وبادستش سرشوگرفت وبلندشد ویه مشت محکم ب صورتم زد ازبینیم خون اومدولب پایینیم ترک برداشت.صورتم پرازخون شدزن عموم جیغ زدوپسرشوفحش دادوبهم گفت تادیوونه ترنشده ازاینجابرو دخترم.
امیدداشت بدوبیراه میگفت.
دهنموگرفتم وباگریه گفتم من برمیگردم وپولاموپس میگیرم و دوییدم سرزمین ک لااقل اونجاحقوقموکسرنکنن.همینطورگریه میکردم ومیدوییدم کدخدا اومدتوذهنم اره باید بهش میگفتم مطمئن بودم امیدبرداشته بودورفته بودموتورخریده بود.
دهنموباگوشه ی دامنم پاک کردم ورسیدم سرزمین.
کدخدا طبق معمول زیرسایه ی درخت نشسته بود رفتم پیشش.کدخداگفت اول کارت این دیرکردن هاخوب نیست دخترجااان..
گفتم دیگ تکرارنمیشه فقط غروب ک شدباهاتون کارواجب دارم.چشمای کدخدابرق زد وخودشوجمع وجورکردوگفت ب روی چشم دخترجااان.
رفتم سر زمین.باناراحتی کارموانجام میدادم ک صدای پسرکدخدااومد داشت سریه مردی ک زمین رو شل شخم زده بوددادمیزد نفرتم ازش بیشترشدوازخدا بخاطراین تبعیض گِله کردم وسرموانداختم پایین وکارموانجام میدادم.داشت دونه دونه ب کارگرهاسرمیزدرسید بالاسرمن.اصلاتوجهی بهش نکردم همینطوربالاسرم مونده بودسرموبلندکردم وباحرص نگاهش کردم چشمش افتادب دهنم وگفت دهنت چی شده؟گفتم عجله داشتم افتادم.گفت دروغ ک نمیگی؟بگوکارکیه فکشو بیارم زمین.گفتم کارکسی نیست.یکم موندورفت اونطرف.غروب بود کارتموم شده بودرفتم پیش کدخداماجرارو براش گفتم وکدخدا چشماش برق خاصی زدوگلوشوصاف کردوخیلی آروم گفت شرط داره.باتعجب گفتم چه شرطی؟گفت بایدچندماه صیغه ام بشی...
ازحرفش تهوع گرفتم وتف انداختم روزمین.
پسرش دید و زود اومد طرفمون....
کدخدا ک گفت باید چندماه صیغه ام بشی ازعصبانیت تف انداختم رو رمین وحالم انقدر بد شد ک باچندش داشتم ب صورتش نگاه میکردم.
گفتم خجالت بکش من جای دخترتم چطور دلت میاد بهم بگی صیغه ام شو.فکر کردی چون بهت محتاجم واینجا کار میکنم میام هرکاری بگیو انجام میدم؟
کدخدا ک انگار بهش برخورده بود گفت هرطور راحتی من درازای کاری ک میخواستم واست انجام بدم گفتم توهم این کارودرقبالش بکن.
سرمو ب نشونه ی تاسف تکون دادم وگفتم دیگ نمیخوام انجامش بدین.
پسرش مارو دید وانگار متوجه یه چیزی شده باشه اومد طرفمون ورو ب پدرش گفت مشکلی پیش اومده؟
پدرش من من کنان گفت این دخترازم یه کاری خواست باید فردا حلش کنم ورو بمن باحالت مظلومانه گفت خونه شون کجاست دخترم؟
گفتم نه دیگ ممنون نمیخوام وب راه افتادم تابرم خونه.تقریبا همه ی کارگرهارفته بودن وهوا داشت تاریک میشد.
دیگ کم مونده بود برسم خونه مون ک دوباره صدای اسب پسرکدخدا اومد وگفت ازپدرم چی میخواستی؟گفتم یه مشکل کوچیک بود ک حل شدشماهم بفرمایین حرف زدن ماجلوی دروهمسایه خوبیت نداره.
گفت اومدم بهت بگم ک ب پدرم نزدیک نشو وخواست بره ک گفتم چرا؟
گفت پدرم یه عیاش ب تمام عیاره وچشمش دنبال این زن واون زنه وبااین کارهاش بودک مادرموسکته داد والانم مادرم به دست وپای فلجش افتاده گوشه ی خونه ومسببش پدرم وکارهاش بوده.الانم ب بهونه ی سکته کردن مادرم افتاده ب زن گرفتن وزن صیغه کردن.
باخودم گفتم تف ب ذات هرچی مرده.پسرش چقدرپدرش رو خوب شناخته بود.
سرموانداختم پایین وگفت خب حالا چه کمکی ازش میخواستی.
ماجرارو براش تعریف کردم ک فکرای بدنکنه وفکرنکنه بخاطرحل کارم امکان داره صیغه ی پدرش بشم.
چهره اش یجوری شدید برافروخت ک داشت ازعصبانیت خفه میشدگفت لعنت ب همچین کسی ک پدرمه.بهم گفت زود برو خونه من حلش میکنم بعدازاینم نبینم ب هرکس وناکسی اعتمادکنی.
پسرکدخدا ک هنوزاسمشو نمیدونستم انقدر روم تعصب نشون میداد ک میخواستم یکی بزنم زیرگوشش وبگم زندگی بتو چه ربطی داره.رفتم خونه وپاهامو ازکفش هام درآوردم پاهام عرق کرده بودن وتمام بدنم درمیکردآب سردوریختم روپاهام واومدم همونطورخسته وکوفته افتادم وسط اتاق وبدون خوردن شام خوابم برد.
دم دمای صبح بودک باصدای خروس همسایه ازخواب بیدارشدم وچندلقمه چایی شیرین خوردم ودوییدم سرزمین.ازراه باریک میدوییدم سمت زمین ک دوباره پسرکدخداروروبروم دیدم انگارمنتظرم بوده بالبخندگفت سلام جواب دادم وب راه افتادم.گفت دارم میرم پیش پسرعموت تاغروب هرطورشده امانتیتو ازش میگیرم ازش تشکرکردم ورفتم سرزمین.کدخدااومدسمتم.میدونستم میخوادبگه از فردا نیا سرکار ..
دلم میلرزید ب هیچ وجه نمیخواستم این کارو ازدست بدم چون بعدازدزدیده شدن صندوقچه ب این کار وپولش برای گذراندن زندگی احتیاج داشتم.
سرمو انداختم پایین واصلا بهش توجه نکردم کدخدا گفت ببین هیچ کس تاحالا رو حرفم حرف نزده بود ولی تو فکرکردی یه الف بچه کی هستی هاان؟مزد امروزتو میگیری وازفردا دیگ اینورا پیدات نشه مگر اینکه ب پیشنهادم فکر کنی.
گفتم برو توبه کن من جای دخترتم.
رفت واصلا پشت سرشم نگاه نکرد و محکم گفت همین ک گفتم.
بابغض وناراحتی داشتم کارمو انجام میدادم کار ک تموم شد کدخدا طبق معمول مزد هرکس رو داد وبمن گفت شمادیگ ازفردا نیا کارگر زیاده.
همه نگاهم کردن ومزدمو گرفتم و بی توجه بهشون مسیرباغ تاخونه رو دوییدم.
اون چندرغاز مزد رو انداختم توجیب ژاکتم ودست وپامو شستم ورفتم داخل.برای خودم چایی دم میکردم تا خستگی درکنم ک صدای یاالله پسرکدخدا اومد.
روسریمو درست کردم ورفتم بیرون.ازاسبش پیاده شده بود اومد طرف پله وگفت پسرعموت رو گرفتیم اول منکر میشد ولی انقدر کتکش زدیم ک جای صندوقچه روگفت.صندوقچه رو بادوستش برده ب یه مخروبه ای واونجا باتبرزدنش وشکستنش(صندوقچه چوبی بود)ومحتویات داخلشو بین خودشون تقسیم کردن.هرکدوم یه موتور خریدن وبقیه اش پیش خودشونه.ازپسرعموت پولی ک باقی مونده بود رو گرفتیم وقرارشد موتور رو ب فروشنده پس بدیم وپولی ک بابتش داده رو بگیریم ولی ازدوستش خبری نیست وجاهایی رو ک پسرعموت بهش مشکوکه داریم میگردیم ولی هنوز هیچ ردی ازش پیدانشده.
رفت سمت اسب وازخورجینش یه توبره ی کوچیک درآورد ک توش یکم پول وطلا وچندتایی منجوق ودوبسته پول ک ازپول پس دادن موتور گرفته بودن بود.گذاشت روی سنگ پله وگفت ب محض پیدا شدن دوستش بقیه ی پول هاوامانتی هارو میارم واست.
رفت سمت اسب ک سواربشه ازش تشکرکردم گفت فردا سرزمین میبینمت.گفتم پدرت منوازکار اخراج کرد.عصبانی شدوگفت فردامیای سرکارچون من میگم.
نمیخواستم بین پدروپسردعوا بندازم هرچقدرگفتم نمیشه پسرکدخدا قبول نمیکرد و فردای اون روزصبح رفتم سرکارغافل ازاینکه چه اتفاق هایی میفته.
رسیدم سرزمین وشروع کردم ب کارکردن.کدخدا ازدور داشت میومد دیگ صدای تپش های قلبمو میشنیدم.منو ک دیدبادادوفریاد اومد سمتم وگفت آهااای بیااززمین بیرون ببینم..
فقط منتظر پسرکدخدا بودم آخه گفته بودجواب پدرم بامن ولی ازش خبری نبود.کدخدا ک دیدنمیام بیرون خودش اومدداخل زمین وبابیلی ک دستش داشت ب پشتم تکیه دادوهلم داد وگفت بیرووون.
اومدم بیرون کنارجوی دستمومیشستم تا برگردم خونه ک پسرکدخدا اومد وگفت توهیچ جانمیری...
کدخدا نگاه بدی بهش انداخت وگفت ازکی تاحالا رو حرف من حرف زده شده ک این دومین بارباشه؟
پسرکدخدا گفت اقاجون من از نیت بد وپلید شما آگاهم ک چرا همون اولش ب این دختر کاردادین و الان هم اگاهم ک چرا دارین بیرونش میکنین ولی من نمیزارم.
کدخدا گفت پسر جان اینجا زمین های منه ومن تصمیم میگیرم کی کارکنه وکی نکنه.
پسر کدخدا گفت وهمه مون میدونیم ک این خانم چون ب درخواست پلید شما جواب رد داده نمیزاری اینجا کارکنه.
همه ی کارگرا دور کدخدا وپسرش حلقه زده بودن وهیچکدام ازترس کدخدا نمیتونستن حرف بزنن.
یکی از اون آقایون ک فکرکنم یکی ازدوستهای پسرکدخدا بود رو ب پسرکدخدا گفت طالب بگذر از درافتادن با پدرت پیش کارگرا خوبیت نداره.
من تااون لحظه اسم پسرکدخدا رو نمیدونستم.پس اسمش طالب بوده.
رو کردم بهش وگفتم داداش طالب بخاطر من باپدرت درگیر نشو من میرم وازتون بخاطر تمام زحمت هایی ک بخاطر پیداشدن صندوقچه کشیدین ممنونم.
طالب ک داداش صدازدمش انگار عصبانی شده وگفت منو طالب صدابزن وسوار اسبش شد ورفت.
ناراحت وبغض آلود برگشتم خونه.هنوز خیلی تا شب مونده بود سرمو انداختم رو بالش وچشامو بستم ب این ناملایمات وسختی های روزگار وخوابم برد.توعالم خواب وبیداری بودم ک صدای داداشم وزنش رو شنیدم.باخوشحالی ازخواب بیدار شدم برام یه عالمه خوراکی وغذا وخرت وپرت آورده بودن.داداشم گفت اومدم بهت بگم بندوبساطتو جمع کنی ازاینجا بریم.
ماجرای صندوقچه رو واسش تعریف کردم وگفتم منتظرم باقی پول هاوطلاها پیدا بشه بعدش برمیگردم شهر.
اونروز خیلی بهمون خوش گذشت وتو اطراف خونه چرخی زدیم وزن داداشم ازمحیطش خیلی خوشش اومده بود.حال میثم روازش پرسیدم گفت حالش خوبه والانم تویه شرکت خصوصی داره کارمیکنه وسرش رو گرم کرده واصلا ب ازدواج فکرنمیکنه.براش خوشحال شدم ک حالش خوب بود
داشتیم ازطرف زمین های کدخدا برمیگشتیم خونه ک کدخدا وکارگرهاش رودیدیم.کدخدا ازبس آدم فضولی بودوقتی دید داداشم غریبه ست اومدطرفمون وبعدازسلام واحوالپرسی وفهمیدنِ اینکه اون مردداداشمه اونو کشید یه گوشه وداشتن آروم حرف میزدن.
یه لحظه داداشم عصبانی شد وصداش رو بردبالا وگفت خواهرمن همچین آدمی نیستتت.
ترسیدم ورفتم طرفش گفتم چی شده داداش؟
داداشم گفت کدخدای محله تون میگ تواینجاصیغه ی حاج یونس شدی؟حقیقت داره؟
انگشت ب دهن باتعجب گفتم حاج یونس کیه؟
کدخدا گفت تومحل چو انداختن میگن صیغه شی اگ نیستی پس چرا صیغه شدن بامن روقبول نکردی؟
ک حرفش تودهنش موند ویه مشت ازداداشم محکم خوردب چونه اش و کدخدا نقش زمین شد وکارگرها جمع شدن اطرافش.....