گل پری قسمت ششم
ثریا دختر عموی طالب بود ک کدخدا خیلی دلش میخواست طالب با دختر برادرش ازدواج کنه و باهمدیگه مردم روستایی رو گول بزنن وزمین هارو ارزون ومفت ازچنگشون دربیارن.
خواهرش ک اینو گفت شروع کردم ب گریه کردن وگفتم کدوم مادری دلش میخواد بچه اش جگرگوشه اش بمیره؟خواهرش پشت چشمشو نازک کرد وگفت هیچ مادری دلش نمیخواد ولی همه ی مادرا مواظبن ک ب بچه شون چیزی نشه.
بعد رو ب طالب کرد وگفت بیا بریم داداش.درکمال ناباوری طالب همراه خواهرش رفت ومن تنها موندم چندساعت بعد پرستار اومد وگفت بیااین نایلون رو بگیر شوهرت موقع رفتن داد وگفت بدمش بهت.
نایلون رو باز کردم توش یه مقدار پول بود.
داداش وزن داداشمم اومده بودن ملاقاتم وخیلی ناراحت بودن ک همش پشت سرهم بدبیاری میارم.
وقت ملاقات ک تموم شد اونا رفتن وفردای اون روز بهم گفتن ب همراهت بگو بیاد کارهای ترخیصتو انجام بده مرخصی.
هیچ کس همراهم نبود تنها بودم بلند شدم واززیر شکمم گرفتم ودرحالی ک کج راه میرفتم رفتم بطرف اونجایی ک پرستارنشونم داد وگفت اونجابایدبری.
کارهامو با درد زیادی ک داشتم انجام دادم وحالا میفهمیدم ک چرا اون پول هارو ازپرستار واسم فرستاد میخواسته خودم کارامو انجام بدم ودیگ نه ملاقاتم اومد ونه اومد کارهای ترخیصموانجام بده.
کارهام ک تموم شد همونطور مریض وناخوش احوال وداروهایی ک تودستم بود کنارخیابون مونده بودم میخواستم برم خونه ی داداشم ولی باخودم گفتم نه دیگ بااین زندگی ک دارم مزاحمشون نمیشم.
داروها رو برداشتم وبرگشتم خونه ی خودم.همونطور آروم وکج راه میرفتم از در اومدم تو درخونه باز بود لباسها ب هم ریخته شده بود وتو سبدی ک لباس های طالب وکاغذهاشو میزاشتم هیچی نبود.طالب همه رو برداشته بودورفته بود نشستم وزار زار ب بختی ک داشتم گریه کردم.طالب منو بخاطر خودم نمیخواست بخاطر بچه ای میخواست ک با پدرش اشتی کنه.
یکم بعدزن همسایه اومد برام سوپ گرم آورده بودازش تشکرکردم.
گفت شوهرت رفت وگفت چندروز بعدمیاد برای طلاق.(زن همسایه سرشو تکون دادوگوشه ی چشمشو پاک کرد)چندقاشق سوپ خوردم وباگریه گفتم دیدی خاله هیچکس نمیتونه یارویاور آدم باشه غیرازخودش.شوهرمن مجبوری باهام زندگی میکردوهوس زودگذرش ک تموم شدمنوگذاشت ورفت اونم بخاطربچه.
زن همسایه ک رفت عصبی شدم ازشکمم گرفتم و بلندشدم لباسهامو عوض کردم تابرم خونه ی کدخدا.
بایدحقموازشون میگرفتم...
یکم بعد رسیدم ب خونه شون....
خونه ی بزرگش رو ک نگاه کردم باخودم گفتم چرا با وجوداین خونه ی بزرگ من ک عروسش هستم باید تواون وضعیت زندگی میکردم.سگ های حیاط بادیدنم شروع کردن ب سروصدا کردن.....
یه آقایی از اتاقکی ک توحیاط بود وچکمه ب پا داشت اومد بیرون.
گفت باکی کار داری دخترم؟
گفتم طالب اینجاست؟
گفت نه صبح یه سر اومد اینجا باخواهرش وبعد رفتن.کی هستی تو دخترم؟
گفتم خبر دارین کجارفتن؟
گفت مگ خبرنداری؟طالب با پدرش اشتی کرده وامشب قراره برن خواستگاری دخترعموش.
گفتم پس زن اولش چی میشه؟اون ک هنوز توبیمارستانه.
گفت اینطور ک میگن طلاقش داده یامیخواد طلاقش بده.
ازعصبانیت دود ازسرم بلند شد وگفتم کدخدا هم خونه نیست؟
گفت رفته سرزمین وامروز کاررو زودتر تعطیل میکنه تا شب برن مراسم خواستگاری.
ازش تشکر کردم وهمونطور کج بادردی ک تووجودم بود خودمو رسوندم سر زمین های کدخدا.
ب یه اقایی گفتم ک صداش بزنن.کدخدا اومد وگفت چیه چی میخوای؟
گفتم پسرت تکلیف منو روشن کرده ک امشب میره خواستگاری؟
گفت مگ تکلیف تو روشن نبود؟تو دیگ جایی تو زندگیمون نداری گورتو گم کن ودیگ هم مزاحم پسرم نشو.همه هم میدونن ک با چرب زبانی زن پسرم شدی ازاینجا برو تاننداختمت بیرون.
گفتم باشه امشب معلوم میشه چه بلایی سرتون میارم.من تازه ازبیمارستان مرخص شدم پسرت حتی نیومد کارای ترخیصمو انجام بده الانم بدون اینکه من خبرداشته باشم دارین میرین خواستگاری؟
کدخدا گفت هرغلطی دلت میخواد بکن اصلا بروپلیسو خبرکن من همه شونو باپول خریدم وبعدش خندید واز صدای خِرخِر خنده هاش چندشم شد.
راست میگفت چکاری مگ ازدستم برمیومد وقتی تمام دور واطرافش رو باپول خریده بود.
یه فکری ب ذهنم زد(نمیدونم کاردرستی انجام میدادم یانه.ولی اینو خوب میدونم ک آدمی ک شکست بخوره وازهرلحاظ عصبانی باشه دست ب هرکاری میزنه)
باگریه برگشتم خونه.بدنم درد داشت ولی درد کاری ک طالب باهام کرد عمیق تربود.
دراز کشیدم وسط اتاق وتامیتونستم دور وبرمو یک دل سیر نگاه کردم.تصمیمی ک گرفته بودم ممکن بود هیچوقت اینجا رو نبینم هیچوقت اینهمه زیبایی خداوند رو نبینم.
شب شده بود باخودم گفتم الان دیگ باید کدخدا وخانواده اش رفته باشن خواستگاری.خونه ی عموش رو میشناختم کنار خونه ی کدخدا بود.بلند شدم ورفتم انباری از دبه ی پلاستیکی ک توش نفت میریختیم و توی زمستون استفاده میکردیم نفت برداشتم وریختم تو یکی ازظرف های در دار آب وسرشو بستم ورفتم بطرف خونه ی عموی طالب...
هیچ کسی اون دور وبرا نبود هیچ صدایی هم نمیومد باخودم گفتم نکنه امشب خواستگاری نباشه...
ولی دیوونه شده بودم ومیخواستم راهیو رو ک شروع کردم ب پایان برسونم.
کبریت رو از جیب ژاکتم بیرون آوردم وظرف نفت رو گذاشتم کنار پام وباصدای بلند فریاد زدم اهااای طااالب.......
هیشکی بیرون نیومد دوباره صدا زدم طااالب بیا بیرون.
یه دختر اومد بیرون وگفت با کی کار دارین؟
گفتم ب طالب بگو بیاد بیرون.فوری دویید تو ویکم بعد طالب با لباس تازه ک پیرهن سفید یقه بلند تنش بود وبا موموهای روغن زده شده اومد بیرون.گفتم به به سلام آقا طالب.دامادیت مبارک.منو کی طلاق دادی اومدی دوماد شدی؟
گفت تواینجا چیکار میکنی؟
گفتم اومدم تبریک بگم.مگ من دعوت نیستم؟
دیوونه شده بودم وبا صدای بلند فریاد میزدم دست وپام میلرزید من آدم این کار نبودم ولی انقدر ازدستشون حرصم گرفته بود ک ادامه ی کاررو مصمم میکرد.
طالب گفت زود باش برو خونه بهت ک گفتم حق وحقوقت هرچی باشه میدم وچندروز بعد هم طلاقت میدم.
همه اومده بودن بیرون.
یکم رفتم جلوتر.
طالب زود ازپله ها اومد پایین وخواست بهم نزدیک بشه.ظرف نفت رو بلند کردم ودرشو بازکردم گفتم بیای جلو آتیش میزنم خودمو.
طالب گفت گلی توک اینطوری نبودی چی شد بهت یهو.
دوباره میخواست باحرفاش خرم کنه.
گفتم آره اینطوری نبودم ولی شماها باعث شدین اینطور بشم.مگ بهت نگفتم بخاطر من باپدرت قهرنشو ولی انقدر رفتی واومدی وگفتی عاشقتم منوخام خودت کردی الانم بخاطریه بچه ازم گذشتی.
طالب گفت مااشتباه کردیم گلی هرآدمی ممکنه توزندگیش اشتباه کنه.خب چندروز بعد همه چی تموم میشه پولتم تاقرون آخر میدم بهت.
اینارو گفت ونزدیک تر شد وگفت اون ظرف وبده بمن.
گفتم همه چی درست میشه آره غیراز این دلی ک شکستی.من دوباره میتونستم برات بچه ب دنیا بیارم ولی اینطوریشوندیده بودم ک یهویی وبیخبر منو بندازی وبری وازدواج کنی.توحتی نیومدی منوازبیمارستان ترخیص کنی.داشت بهم نزدیک ترمیشدگفتم جلووو نیاااا وظرف رو خالی کردم روسرم وگفتم شادی این ازدواج وعروسی رو رودلت میزارم و رو ب همه ی ادمایی ک اونجا بودن گفتم همه تون شاهد باشین ک این مرد باعث مرگ منه و کبریت رو کشیدم.
ازپهلوم آتیش شروع کرد ب روشن شدن وجیغ وفریادهام آبادی رو برداشته بود.طالب فریاد زد یه چیزی بیارین بندازم روش ویکی ازمردها کتش رو درآورد ودادبهش وانداخت رومن وشونه هام رو محکم تکون میداد ومیگفت چیکااار کررردی بااا خودتتتت.
بادست راستم کبریت روکشیده بودم ب سمت چپ ونصف سمت چپم سوخته بود وهمونطور ناله میکردم.فوری منو رسوندن بیمارستان شهر.اونجاب سوختگی نمیرسیدن وباآمبولانس رسوندنم ب شهری ک بیمارستان سوختگی داشت.لباسم چسبیده بودب پهلوم وعین بچه ای ک سوخته باشه ناله میکردم.(حالم بانوشتنش خراب میشه خلاصه وارمیگم این قسمت رو)
دکتربعدازمعاینه ام گفت سینه ی چپش خیلی آسیب دیده وباید ببریمش وتخلیه اش کنیم......
از یه طرف دردی ک بخاطر سقط بچه ام تو بدنم بود واز طرف دیگ درد سوختن واز طرفی هم درد بریده شدن سینه ام.همه ی اینها برای منی ک سن چندانی نداشتم خیلی بود.
داداش وزن داداشم اومده بودن پیشم وزن داداشم گریه میکرد.
طالب از ترس درگیر نشدن با داداشم زود ازبیمارستان برگشت خونه شون شایدم خودش از عمد برگشته بود.
منو بردن اتاق عمل.یه طرفم همچنان سوزش داشت و پمادهای سوختگی زده بودن وباندپیچی کرده بودن.
باتمام وجودم ناله میکردم مسکن های قوی ک بهم میزدن در برابر اینهمه زخم ودرد چیزی نبود.
از اتاق ک آوردنم بیرون گوشه ی سمت چپم رو خالی حس کردم ودستمو ک بردم سمتش گریه ام عمیق تروبیشتر شد.
زن داداشم کنارم بود وهرچقدرسعی میکرد جلوی اشک هاشو بگیره نمیتونست.
ده روز توبیمارستان بستری بودم وجای بخیه ها وزخم های سوختگی کمی خوب شده بود وتواین ده روز هیچ کس ازخانواده ی طالب نیومدن ملاقاتم.الان دیگ طالب آزادانه وباخیال راحت میتونست ازدواج کنه میتونه بگه ک زنم ناقص شده یا سوخته یادیوونه ست دست ب خودکشی زده.من چقدر احمق بودم ک میخواستم باخودکشی طالب رو بخودم نزدیک کنم ازخدا میخوام هیچ زنی رو ب مرحله ای نرسونه ک بخواد برای موندن شوهرش کنارش بهش التماس کنه یا ب دست وپاش بیفته.ازخدا میخوام هیچ زنی رو اینقدردرمانده نکنه.
فردای اون روز ازبیمارستان مرخص شدم ورفتم خونه ی داداشم.زن داداشم بااینکه درحق داداشش بدی کرده بودم انصافا خوب بهم میرسید وهوامو داشت.پدرم وشهنازهم هرروز میومدن وبهم سرمیزدن وپدرم خیلی ناراحت بودومیگفت نبایداینکارومیکردی باید طلاق میگرفتی وخودتوخلاص میکردی.حتی دل کسایی مثل شهناز هم برام میسوخت وبادیدنم گریه میکرد
حالا دیگ میثم تو اون شرکت خصوصی ک کار میکرد معاون یه بخشی شده بود وروز ب روز پیشرفت میکرد ومن با دیدنش چقدر احساس حقارت بهم دست میداد.
حدود یک ماه ازمرخص شدنم گذشت واین یک ماه چندبار برای شستشوی زخم هام پیش دکترمیرفتم.جای خالی سینه ام روی بدنم کاملا نمایان بود وازهمه خجالت میکشیدم.خیلی ضعیف ولاغر شده بودم ورفته رفته لاغرتر میشدم.
یکهفته بعداحظاریه دادگاه اومد دم درداداشم ووقتی خوندیمش فهمیدیم طالب درخواست طلاق داده وفردابرای طلاق بایدمیرفتم دادگاه.
فردای اون روز رفتم دادگاه وداداشم عصبانی بودومیگفت اخرش من این طالب ومیکشم.
قاضی علت طلاقمون روپرسیدوطالب گفت من بازن ناقص نمیتونم زندگی کنم...
اونلحظه تمام درد هام فراموش شد و حرفی ک طالب زد انگار تمام وجودم آتیش گرفت.
من هیچی نگفتم.چی داشتم بگم وقتی هیچ دفاعی ازخودم نداشتم.وقتی ناقص بودم وقتی بچه مو از دست داده بودم وقتی درمانده وتنها وبیکس شده بودم چیزی نداشتم ک بگم.
با حرف های مشاور ونصیحت هایی ک میکرد تاجدانشیم طالب حرفشوقاطعانه گفت ک مصمم هست برای جدایی.
جداشدیم وکدخدا گفت تمام حق وحقوقت روتمام وکمال میدم وپول مهریه وپولی ک ازطلاهای زن عمو ب طالب داده بودم همه شو تاقرون آخرش داد.
حالا من پولدار بودم ولی یک زن تنها ودرمانده.
برگشتم خونه ی داداشم وبهش گفتم منو باهام بیاد خونه ام وتمام وسایل هاموجمع کردم وبعضیاشودادم ب زن همسایه ودرشو قفل زدم وبرگشتم خونه ی داداشم.میخواستم اون خونه رو بفروشم وچون ملک موروثی پدربهزاد بود یه لحظه یادشون افتادم وگفتم نباید ب غریبه بفروشم وباید برم اول بهشون بگم واگ خواستن خودشون بخرن ونزارن ک غریبه بیادتوخونه وزمین موروثیشون.
وسایلهای اندکی ک داشتم رو ریختم یه گوشه ازحیاط داداشم وباپولی ک داشتم بهش گفتم اول واسم یه خونه ی نقلی بخره.
داداشم گفت پولت خیلی زیاده بانصفش توبهترین نقطه ی شهرخونه پیدا میکنم ونصفش رو هم بزار توبانک یا بده ب کسی وازسودش زندگیتو بگذرون.
قبول کردم.
حدود یک هفته طول کشید یه خونه ی متوسط تووسط شهر برام پیدا کرد و یکم خرت وپرت خریدم وچیدم توش ویک روز قبل ازاینکه برم خونه ی جدیدم وزندگی تازه ام رو شروع کنم ب داداشم گفت بامن بیاد خونه ی بهزاد تابهش بگم اگ میخوادزمین موروثی رو بخره و اگ نه میفروشمش ب کس دیگه ای.
اونروز آماده شدم وباهاش رفتیم خونه ی بهزاد.درزدیم مادرش درو باز کرد.
قیافه اش برخلاف سنش پیرتر شده بود.مارو دیدتعجب کرد داداشم گفت آقاپسرتون خونه ست؟
مادرش گفت نه رفته سرکار عصرحدودای پنج میاد.
ماجرارو بهش گفتیم ومادرش گفت یاآدرس بدین بهزاد بیاد خدمتتون یا عصر بیایین باهاش صحبت کنین مطمئنم ک زمین رو ازتون میخره ونمیزاره غریبه بیاد تو اون زمین موروثی....
داشتیم حرف میزدیم یه دخترشیرین زبون ازداخل، مادربهزادروصدا زدوگفت عزیزجووون بیا بهم آب بده.
چشمام بادیدنش برق زدو فهمیدم دختربهزاده.باخودم گفتم بهزادحتمازنشوطلاق داده ک بچه توخونه تنهاست و عزیز رو صدامیزنه برای آب دادن بهش....
ازش خداحافظی کردیم وبرگشتیم خونه وقرار شد عصردوباره بیاییم وبابهزاد حرف بزنیم....
اونروز یکاری واس داداشم پیش اومد ونتونستیم بریم وقرار شد فردا بعد ازاینکه توخونه ی خودم جابجا شدم بریم.
اونروز رفتیم خونه ی جدیدم یه آپارتمان سه طبقه ی دوواحده بود تو یه جای آروم ومسکونی.توخونه ام تمام چیزهایی ک احتیاج بود رو خریده بودم وکم وکسری نداشتم.
دو روز گذشت تا کاملا جابجا شدم وبخاطر خستگی مریضی وخستگی اثاث کشی یه گوشه از هال روی مبل راحتی ک خریده بودم ولو شدم.داداش وزن داداشم ازم خداحافظی کردن ورفتن وداداشم گفت هرکم وکسری داشتی یاچیزی احتیاج داشتی خبرم کنی.
بعدازرفتنشون روی مبل خوابم برده بودیه ساعت نگذشته بود ک دیدم زنگ خونه رو زدن.
آیفون رو برداشتم داداشم بود آروم گفت مهمون داری.
نمیدونستم مهمون کیه وباخودم فکر کردم شاید شهناز وپدرمه ک شهنازحتماطبق معمول اومده فضولی ک اومدنشون اصلا برام مهم نبود.
روسریمو برداشتم وهمونطور انداختم روموهای شلخته وژولیده ام.
یکم بعد تقه ای ب در واحد خورد ورفتم پشت در وبازش کردم و در کمال ناباوری چشمم افتاد ب بهزاد ک پشت سر داداشم مونده بود.
سلام دادم وناخودآگاه دستم رفت ب سمت موهام ودرست کردنشون.
بهزاد مثل همیشه خوش تیپ و شیک پوش بود.
تعارف کردم بیان تو وزود خودمو رسوندم ب آشپزخونه تاچایی دم کنم.نمیدونم چرا دست وپام شروع کرده بودن ب لرزیدن.
چایی رو دم کردم وریختم وباسینی رفتم سمتشون.جلوش گرفتم بوی ادکلنش توفضای خونه پرشده بود.نمیدونم شغلش چی بود ولی معلوم بود ک خیلی پولدار شده.
وقتی چایی برمیداشت چشمم افتاد ب حلقه ای ک توانگشتش بود
نشستم رومبل روبرویی وداداشم ماجرای فروش خونه وزمین رو بهش گفت وبهزاد گفت خریدارن محلی اون روستا هرچقدر قیمت تعیین کنن حاضرم پرداخت کنم وقرارشد چندروز دیگ بریم روستا برای تعیین قیمت وفروش زمین ب بهزاد.
خیلی دلم میخواست بدونم نجمه کجاست واون دختربچه کی بود خونه شون وبچه ای ک بهزاد میگفت ازمن نیست کجاست ولی نمیخواستم همون روز اول اینطور فکر کنه ک من هنوزم فکرم دنبالشه.
اونروز بهزادچشم ازم برنمیداشت خجالت میکشیدم وباخودم میگفتم الان تودلش میگ این دخترچقدرژولیده وشلخته ست وطوری نشسته بودم ک جای خالی سینه ام معلوم نباشه.(اون ازخودکشیم خبرنداشت)
اونا ک رفتن اومدم از پشت شیشه خیابون رو نگاه کردم وبهزاد سوارماشین گرون قیمتی شد و رفتن.
یه روز بعدش عصر بود وجلوی آینه داشتم موهامو شونه میزدم ویه آرایش مختصری کرده بودم تابرم بیرون ویه دست لباس تازه برای رفتن ب روستابخرم ک دوباره در زدن بازکردم بهزاد پشت در بود اینبار تنها......
جواب سلام رو دادوگفت میخوام باهات حرف بزنم میتونم بیام داخل؟
گفتم نه نمیشه هر حرفی داری همینجا بگو من یه زن تنهام واینجا هم همسایه هام منو میشناسن وخوبیت نداره یه مرد غریبه بیاد توخونه ام.
بهزاد ک انگار ناراحت شده بود گفت دستت درد نکنه غریبه هم شدیم.
دیگ نمیخواستم ب مرد جماعت اعتماد کنم طالب کاری باهام کرده بود ک ازهمه شون متنفر بودم.
گفت خب اگ بهم اعتماد نداری بریم بیرون پارکی جایی تا من حرفمو بگم.
دیدم خیلی داره اصرار میکنه وگفتم شاید حرف مهمی داره ک بگه گفتم پنج دیقه ی بعد پایینم چشماش از خوشحالی برق زد ورفت پایین.
خودمو تو آینه نگاه کردم گوشه های روسریمو انداختم رو سینه ام ک معلوم نباشه ورفتم پایین.
سوار ماشینش شدم وروند ب سمت پارک و باخنده وشوخی گفت اونجا آدم زیاده ومطمئن تره.
دوتا آبمیوه گرفت ونشستیم رو نیمکت.
گفتم میشه حرفاتو بگی من بایدزود برم.
و بهزاد شروع کرد و ازاولین باری ک همو دیده بودیم گفت تا روزی ک نجمه ومادروخاله اش باهزار جور حیله وفریب ونیرنگ گولش زدن وبخاطر بچه ای ک توشکم نجمه بوده گفتن ازتوعه وحتما باید باهاش ازدواج کنی و وقتی بهزاد اعتراض کرده وگفته من عاشق گل پری ام واونو دوسش دارم.مادرش گفته من نمیتونم دختری ک کلفتِ مادرشوهرم بوده رو عروسش کنم.
بهزاد انقدر گفت وگفت وگفت ک اون روزها یادم افتادن وناخودآگاه اشک چشمام سرازیر شدن.
بهزاد گفت وقتی متوجه شدم بچه ای ک توشکم نجمه ست وازمن نیست وازکارگر افغانی ک توهمسایه شون کارمیکرده وازاون باردار شده خواستم هم نجمه رو هم بچه رو بکشم ولی آدمش نبودم و افتاد توروزهایی ک پدرم سخت مریض بودونفس های آخرشو میکشید ازدستم هیچی برنمیومد تااینکه بعدازفوت پدرم طلاقش دادم ومیونه ی ماوعموم ب هم خورد ووقتی نجمه بچه رو نخواست وهرچقدر دنبال اون کارگر افغان گشتیم پیداش نکردیم ومعلوم بودک فرارکرده کشور خودش مجبور شدم بچه رو خودم بردارم تاهم همدم تنهاییهای مادرم بشه وهم اینکه تودست زنی مثل نجمه بزرگ نشه ک الان افتاده تو باتلاق کارهای کثافطش.
بهزاد همینطور تعریف میکرد تا ک رسید ب ازدواج دومش ک نزدیک یکسال هست با فامیل یکی از همکارهاش ازدواج کرده وزندگیشون هم خوبه والان دخترش با مادرش زندگی میکنه وبهزاد وزنش تو یه خونه ی بزرگ تر بالاشهر زندگی میکنن واززندگیش راضیه.
اونجا بود ک وجوداون حلقه توانگشتش رو فهمیدم ک ازدواج کرده بوده.
رو کردم بهش و گفتم خداروشکر ک زندگیت خوبه ولی چرا برای من اینارو تعریف کردی.
من ومن کرد وحرفی زد ک قلبم لرزید......
بهزاد گفت تقریبا یکساله ک با شهره ازدواج کردم وسه ماه بعداز عروسی همش سرگیجه میگرفت تهوع داشت ورفته رفته لاغرتر وزردتر میشد همه مون فکر میکردیم ک حتماحامله ست و این علائم میادسراغش تااینکه بردیمش دکتر ودوا ودرمون وآزمایش های متعدد پزشکی ودکترا تشخیص دادن ک شهره سرطان داره و کبدش کاملا از بین رفته ودکتر گفت اگ زودتر میاوردینش شاید میشد پیوند کبد زد یا اینکه یه قسمتش رو برداشت ولی مریضی پیشرفت کرده وامیدی ب خوب شدنش نیست.
وقتی مریضیش رو فهمیدم خیلی ناراحت شدم وازاینکه شهره زن ب این خوبی وآرومی ونجابت این مریضی رو گرفته بود قلبم تیکه تیکه میشد
تااینکه توی این یکسال یک ماه پیش خودشم مریضیشو فهمید وروحیه شو باخته وشاید حدود دو سه ماه دیگ زنده بمونه وبیشتر اوقات خونه ی مادرشه ومیگ نمیتونم توخونه ای ک یکسال پیش با هزاران امید وآرزو جهیزیه شو چیدم زندگی کنم هربار نگاه ب وسایلم میکنم بغض میگیرم.
بهزاد ک اینا رو گفت دنیا دور سرم چرخید چطور میشد مرگ یک نوعروس جوان رو تحمل کرد.
یکم حرف زدیم وازاینکه بهزاد بسیار ناراحت بود دوباره نپرسیدم ک خب چرا دردودل هاشو برای من تعریف کرد و گذاشتم ب حساب دردودل با یه آشنای قدیمی.
برگشتیم خونه وگفت فردا میریم روستا اماده باشی میام دنبالت داداشتم برمیداریم.
بعدازرفتنش فکرم کلا پیش شهره بودیه دختر جوان ک تمام ارزوهاش برباد رفته بودن.
فردای اون روز صبح زود بهزاد وداداشم اومد وزودحرکت کردیم ک تاوقت اداری ب روستا برسیم.
کلید خونه رو دادم داداشم ووارد ک شدیم زن همسایه اومد استقبالمون وبغلم کرد وحالم رو پرسید وگفت ازوقتی اون بلا رو سرخودت آوردی فکرم همش پیش توبود.
بهزاد یهو برگشت وگفت چه بلایی.گفتم گفتم هیچی اینجابایه نفهم ازدواج کرده بودم اونو میگ.اونا رفتن بایه آقایی ک شغلش خریدوفروش زمین بود زمین رو متراژبزنن ومن وزن همسایه نشستیم ویک دل سیرحرف زدیم.گفت طالب با دخترعموش ازدواج کرد والان باهم توخونه ی کدخدا زندگی میکنن...
زمین وخونه فروخته شد ب بهزاد وپولش رو توی دوسه تاچک بهم داد حالادیگ منم اندازه ی کدخداپول و ثروت داشتم.
اززن همسایه خداحافظی کردم وبرگشتیم خونه.چندماه بعدبهزاد چک هامو نقدکردوپولهاموگذاشتم توبانک.ازتنهایی توخونه موندن خسته شده بودم ورفتم تو یه فروشگاه بزرگ موادغذایی مشغول ب کارشدم تاسرموگرم کنم.طی این چندماه اصلا بهزادرو ندیده بودم تااینکه یه روز داداشم ک حسابی بابهزاددوست شده بودن برام خبرآورد ک زنش فوت کرده...
وقتی شنیدیم ک زن بهزاد فوت کرده با داداش وزن داداشم رفتیم خونه شون.
یه خونه ی ویلایی بزرگ باحیاط پراز گل ودرخت.
تمام فامیل های بهزاد وزنش اونجا جمع بودن وگریه وزاری میکردن.
یاد دورانی ک مادرم فوت کرده بود افتادم ونتونستم جلوی بغض واشک هامو بگیرم.
بهزاد مشکی پوشیده بود ویه گوشه وایستاده بود بهش تسلیت گفتم و یه آقایی بهم گفت بفرمایین داخل مجلس زنونه اونجاست.
توحیاط صندلی گذاشته بودن ومردها تو حیاط نشسته بودن وخانم ها داخل
با زن داداشم رفتیم تو.ما ک هیچکس رو نمیشناختیم رفتیم نشستیم پیش مادر بهزاد.
یکم بعد داداشم صدامون زد ک بریم خونه وب اصرار بهزاد شام رو موندیم.
اونجا یه دختری بود ک از قیافه اش معلوم بود ک سنش زیاده وخیلی گریه میکرد ومیگفت من نمیزارم خونه وسلیقه ی خواهرم ب هم بخوره نمیزارم کس دیگه ای بیاد سر خونه زندگیش بشینه.
فهمیدم ک خواهر شهره ست.زن ها باهم پچپج میکردن ومیگفتن منظور این دختر ازگفتن این حرفا چیه.؟اون یکی میگفت داره غیر مستقیم اشاره میکنه ک با بهزاد ازدواج کنه...
خلاصه شام رو خوردیم وبعداز خداحافظی وتسلیت دوباره ب بهزاد برگشتیم خونه.
داداش وزن داداشم رفتن خونه شون ومنم رفتم خونه ی خودم.
مراسم چهلمش رو هم رفتیم وچندماهی میشد ک از فوت شهره گذشته بود.
حدود هفت ماه بعد ک من تواینمدت فقط دو سه بار بهزاد رو یا توی مراسم یا همراه داداشم دیده بودم ودیگ ازش خبری نداشتم.
یه روز تو خونه تنها بودم ک داداشم زنگ زد وگفت فردا شب مهمون داری بهزاد ومادرش واس یه کاری میخوان بیان خونه ات.
فکر کردم راجع ب زمین وخرید وفروشش یا چیز دیگه ای میان وحتی یک درصد هم ب ذهنم نرسید ک برای خواستگاری بیان.
داداشم خبر داشت وچون بابهزاد دوست بود وباخیال اینکه من نزارم بیان خواستگاری بهم نگفت وگوشیو قطع کرد.
میوه ها رو ازیخچال بیرون آوردم وچیدم توظرف خونه رو مرتب کردم ویه لباس مناسب پوشیدم وآرایش مختصری کردم.
حدود ساعت ده شب بود ک اومدن زنگ درو ک زدن داداشم وزنش وبهزاد ومادرش همراهش بودن.
اومدن بالا وبعداز پذیرایی ازشون وخوردن چای ومیوه مادر بهزاد گفت دخترم من اومدم اینجا ک تورو برای بهزاد همون کسی ک عشق اولت بود خواستگاری کنم.
شوکه شدم وبا تعحب بهشون نگاه کردم وهمینطور ب داداشم.
داداشم لبخندزد وپلک هاشو ب هم فشارداد ک خیالت ازهمه چی راحت.بهزادهم زیرچشمی نگاهم میکرد.
مادرش دوباره بمن روکرد وگفت خب دخترم جوابت چیه؟
یاد اون دختر سن بالایی ک تومراسم بود افتادم ک میگفت نمیزارم کس دیگه ای بیاد سرخونه زندگی خواهرم.
ناراحت شدم ...
رو کردم ب مادر بهزاد و گفتم من یکهفته فرصت میخوام تا راجع ب این موضوع فکرکنم.
همه شون قبول کردن و گفتن منتظر میمونیم.
داداشم بیشتر ازبقیه دلش میخواست باهاش ازدواج کنم ومیگفت تضمین خوشبختیت دست بهزاده.
اونا ک رفتن داداش وزنداداشم موندن وبهشون گفتم یکهفته رو واس این خواستم ک برم از خواهرزن بهزاد یه چیزهایی رو بپرسم.
تمام ماجرا رو برای داداشم تعریف کردم وزن داداشم هم گفت ک آره اون روز تو مراسم خواهرزن بهزاد یه حرف هایی میزد ک همه تعجب میکردن.
دو روز بعد همراه زن داداشم رفتیم خونه ی مادر شهره(زن بهزاد)آدرس خونه شون رو اونروز ک مراسم چهلمش توخونه بود و اومده بودیم یادم مونده بود.
رسیدیم دم درشون.روی دیوارشون پر از پرده های مشکی بود.
زن داداشم گفت بنظرت کار خوبیه ک اومدیم راجع ب ازدواج مجدد دامادشون حرف بزنیم.
راست میگفت ازعکس العملشون میترسیدیم.
در زدیم یکم بعد یه مرد میانسالی ک پیرهن مشکی تنش بود در و بازکرد.بعداز سلام وعلیک گفتم ببخشین شما پدر مرحوم شهره هستین؟
گفت بله امرتون.
بعداز تسلیت گفتن،گفتم با دختر بزرگتون کاردارم.
گفت شهین رو میگی؟
ما ک حتی اسمشو نمیدونستیم گفتم بله.
پدرش گفت چیکارش دارین دخترم؟
گفتم من یکی ازدوستاشم اومدم بهش تسلیت بگم.
پدرش گفت خب بفرمایین تو.
با استرسی ک داشتم ولی مصمم تر رفتم داخل.
خونه شون یه خونه ی معمولی بود ومادرش سرش رو بادستمال سفید بسته بود وروی مبل خوابش برده بود.
پدرش محکم صدا زد شهین؟
شهین باچشم های پف کرده وقرمزازاتاق اومد بیرون وفکرکرد همون مهمون های معمولی هستیم ک برای عرض تسلیت اومدیم بهمون گفت بفرمایین زحمت کشیدین.
نشستیم رفت چایی آورد مادرشم بیدارشده بودوگریه میکرد.
یکم نشستیم وشهین اومداستکان هارو جمع کنه آروم بهش گفتم میشه چنددیقه بریم اتاق؟
شوک زده بهم نگاه کرد.گفتم کارتون دارم.
گفت بفرمایین.رفتیم اتاق.یه اتاق پرازعکسهای خواهرش بود ویه دار قالیچه ازدیوار آویزون بود.
گفتم شهین یه چیزی ازت میپرسم فقط راستشو جواب بده میخوام حرف دلتو بدونم.
گفت چه سوالی وهمونطور شوکه نگاهم میکرد.
گفتم شهین چیزی بین تو وبهزاد هست؟دوسش داری؟
گفت شماکی هستین چرااینا رو ازم میپرسین؟
گفتم جواب بده میگم برات.
چشماش برق زد لبهاش خندید وحس کرد ازطرف بهزاد اومدیم برای خواستگاری.دستی ب موهای سرش کشید وسرشو انداخت پایین.
گفتم دوسش داری یا بخاطر خونه زندگی خواهرت میخوای باهاش ازدواج کنی؟
گفت قبل ازخواهرم من عاشق بهزاد بودم....
دود از کله ام بلند شد وتمام بدنم داغ شد.....
گفتم یعنی چی؟
گفت اولین بار من بهزاد رو تو شرکتش دیدم اونجا کار میکردم وعاشقش بودم وفقط وفقط بخاطر دیدنش ب شرکت میرفتم.اون اصلا از عشق من بخودش خبر نداشت.اصلا هیچکس خبرنداشت.
چند ماه ک گذشت یه روز ازش خواستم بیاد خونه مون.هم ب عنوان تشکر ازش ک اجازه داده توشرکتش کار کنم وهم ب عنوان نزدیک کردنش بخودم.
بالاخره با اصرارهای زیاد من ک بهزاد اصلا قبول نمیکرد بالاخره راضیش کردم ک بیاد خونه مون.
با کمک خواهر ومادرم یه شام مفصل وخونگی ترتیب دادیم وخونه رو آماده کردیم برای اومدنش.
من سی وپنج ساله بودم وشهره بیست ودو ساله بود ولی خوشگل تر وجذاب تر وزیباتر از من بودو من اصلا ب این فکر نمیکردم ک بهزاد با دیدن شهره عاشقش بشه.
بخودم رسیدم ولباس مناسب پوشیدم شهره هم موهاشو شونه زده وانداخته بود پشتش ویه پیرهن کوتاه چین دار پوشیده بود ک تو اون لباس واقعا ناز شده بود.
شب شد و ما کارهامون تموم شده ومنتظر اومدن بهزاد شدیم.
یکم بعد زنگ درو زدن وپدرم رفت دروباز کرد از پشت پرده ی توری من وشهره نگاه میکردیم ک بهزاد وارد شد همونطور شیک وخوشتیپ وجذاب ک باهر بار دیدنش دلم براش ضعف میرفت.همراهش یه زن میانسال ویه دختر بچه بود ک میدونستم مادرش ودخترشه چون قبلا بیوگرافی زندگی بهزاد رو از همکارام تو شرکت درآورده بودم.
اومدن داخل و همه مون باهاشون سلام واحوالپرسی کردیم و بعد از خوردن چای ومیوه من وشهره سفره رو مینداختیم ک متوجه نگاههای عمیق بهزاد ب شهره شدم.
باخودم گفتم خب هرکسی با دیدن شهره وشیطونیاش وخوشگلیش بهش خیره میشه بهزاد هم همونطور.
بی خیال نگاههاش شدم وبعد ازچیدن سفره اومدن برای شام خوردن ک سر سفره هم بهزاد از شهره چشم بر نمیداشت.
این درحالی بود ک شهره اصلا متوجه نگاههای بهزاد نبود.
بهزاد وپدرم گرم حرف زدن بودن ومن ومادرم ومادربهزاد هم همینطور ولی شهره با دختر بهزاد سرگرم بازی کردن.
مادرش همش میگفت این بچه باهیشکی اخت نمیگیره نمیدونم چی شده ک باتو انقدراحت بازی میکنه.
اونا ک رفتن تاصبح خوابم نیومدوهمش خودمو بالباس عروس کناربهزادتصور میکردم.یک ماه گذشت وبهزادبیشترازسابق توشرکت بهم سرمیزدوجویای احوال خانواده ام بود.
شهره اونروزها دانشگاه میرفت یه روز شوک زده اومد اتاقم وگفت بهزادرو توراه دانشگاه دیده وسوارماشینش شده وبهزادازش اجازه خواسته بیادخواستگاریش.اولش فکرکردم اشتباه میکنه گفتم خواستگاری تو یا من؟
خندیدوگفت آبجی خب اگ خواستگاری تومیومدچراازمن نظرمو خواسته ومن درحالی ک سرم گیج میرفت پرسیدم توچی گفتی؟
شهره ک گفت واسش خودش میخوان بیان خواستگاری از ناراحتی کم موند پس بیفتم زمین.
ولی ناراحتی خودمو نشون ندادم ک نفهمن تو دلم چخبره.اخه عشق یکطرفه ب چه دردم میخورد.
چندروز بعد برای شهره خواستگار اومدن.بهزاد ومادرش ویه مردی ک میگفت داییشه.
اونشب فقط خدا میدونه ومن ک چی کشیدم ولی اصلا ب روی خودم نیاوردم وشهره وبهزاد ازدواجشون رو مدیون من میدونستن ومیگفتن اگ تونبودی ما هیچوقت نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم وباهم ازدواج کنیم.
پذیرایی و میکردم وبرمیگشتم آشپزخونه وبا ظرف شستن اشک میریختم.
خلاصه شهره وبهزاد در کمال ناباوریم عروسی کردن ورفتن خونه ی بخت خودشون.
بهزاد هیچی براش کم وکسر نمیزاشت ومن از وقتی ک شهره عروسی کرده بود فقط یک بار رفته بودم خونه شون دلم نمیخواست ببینمشون و مردی ک باهاش هزار بار خیالبافی کرده بودم رو در کنار خواهرم ببینم.
تااینکه چندماه بعد ازعروسیشون خبر رسید ک شهره مریض شده و فوت کرد والان ک میبینین باعذاب وجدان خودم نتونستم کنار بیام.
خواهر شهره ک اینا رو گفت چقدر دلم براش سوخت واصلا نمیخواستم خودنو جای کسی بزارم ک عشق یکطرفه داره.
بهش گفتم عزیزم من عشق اول بهزاد بودم وبنا ب دلایلی نتونستیم ب هم برسیم.الانم اومده خواستگاری من وهدفم ازاومدن ب اینجا این بود ک ببینم حست بهش چی بوده.الان ک تمام اینا رو فهمیدم ازت میخوام ک چشمت ب زندگی بهزاد نباشه چون من نمیخوام زندگی رو شروع کنم ک کسی چشمش دنبالشه ونفرینمون میکنه.
وقتی ایناروگفتم عصبانی شد وداد زد وگفت ازاینجابرین بیرون.
ب زن داداشم اشاره کردم زود اومدیم ازخونه شون بیرون درحالی ک صدای گریه های شهین از داخل میومد.
اومدم خونه وتاچند روز فکرم درگیر خواهرشهره وعشقش ب بهزاد بودم وسردرد داشتم.
تصمیم گرفتم قاطعانه با بهزاد حرف بزنم وهم عشق خواهرزنش رو بهش بگم و هم اینکه ماجرای خودکشیم ونداشتن سینه ام رو.
رفتم محل کارش.شوکه شده بود ومتعجب.
گفتم میتونم چنددیقه باهات صحبت کنم.
گفت بریم بیرون.
سوارماشینش شدم ورفتیم یه رستوران سنتی ک خلوت بود.
و من تمام این ماجراها رو از اول تااخرش برام توضیح دادم و باخجالت گفتم الان هم سینه ندارم هم اینکه نصف سمت چپم رد سوختگی هست.حاضری باهمچین زنی ازدواج کنی؟
شوکه ومتعجب نگاهشو دوخت بمن وگفت چی؟چرااا خودکشی ... و نگاهش میخکوب شد روی بدنم همون سمتی ک سینه نداشتم ومن چقدددر معذب بودم ومیخواستم اونلحظه زمین دهن بازکنه وبرم توش....
گفتم ازحرصم خودمو کشتم.
ناراحت شد ومن ومن کرد و با ناراحتی گفت بعدازازدواجمون اگ عصبانی شدی دوباره خودتو میکشی یا میسوزونی؟
اینارو با کنایه بهم گفت
سرمو انداختم پایین.چشمش ب بدنم بود ب جای سینه ای ک نداشتم.
نگاهش اذیتم میکرد گفتم بهزاد اگ از ازدواج باهام ناراضی هستی یا اگ فکرمیکنی من دوباره دست ب خودکشی بزنم لطفا همین الان نظرتو بگو نمیخوام زندگیم باهات مثل زندگی باطالب بشه.
اینا رو ک گفتم بهزاد ب فکر فرو رفت وهمونطور ک مردد بود گفت من خیلی دوستت دارم گل پری.ولی از آینده میترسم ازاینکه دوباره خودتو بکشی میترسم.یه چیز دیگه هم هست.
گفتم حرفاتو تمام وکمال بگو.
گفت تو گفتی یه سینه تو تخلیه کردن درسته؟
گفتم آره.با من ومن گفت من نمیتونم با اینهمه ابهت وپول و شخصیت وموقعیت اجتماعی ک دارم با زن ناقص ازدواج کنم.از حرف ها ونگاههای مردم میترسم.من تاحال دو بار خورد شدم یه باربخاطر نجمه ویه باربخاطرمریضی شهره.دیگ نمیخوام زیر نگاههای مردم باشم وحشت دارم ازکنایه ها.
بهزاد اینا رو ک داشت میگفت بی معطلی بلند شدم وگفتم امیدوارم کسی سرراهت قراربگیره گ تمام شرایط دلخواهتو داشته باشه ودرحالی ک اشک چشم هام سرازیر میشد قدم هامو تندتر کردم.
بهزاد دنبالم میومدومیگفت بجون دخترم دوستت دارم ولی بمنم حق بده ک نمیتونم باهات ازدواج کنم ونمیخوام برای بارسوم شکست بخورم.
هرطوری شده بودخودمو رسوندم خونه وتامیتونستم اشک ریختم وخودمو خالی کردم.یکهفته نه بیرون رفتم نه اجازه دادم کسی بیادخونه ام.
ازتمام مردهای دنیا متنفر بودم.
دوماه بعد شنیدم بهزاد با یکی ازآشناهای مادرش ازدواج کرده.
تمام سعی وتلاش خودمو کردم ک فراموشش کنم ودراین بین خودمو باکارکردن ورفتن ب کلاس خیاطی مشغول کردم وبااینکه خیلی سخت بود ب زندگی عادی برگشتم.
داداشم هم میونه اش رو بابهزادب هم زد.
الان ک سالهاست ازاین ماجراها میگذره من چهل ونه سالمه وهنوز مجردم.دراین بین خواستگارهای زیادی داشتم ک ب همه شون جواب منفی دادم.
دلم میخواد بعدازاین توعالم تنهایی خودم زندگی کنم.توبانک پس اندازدارم وتوکارگاه خیاطی ب کارآموزها اموزش خیاطی میدم.بهزادصاحب سه تادخترشده.طالب یه دخترویه پسرداره.شهین باپسرعموش ازدواج کرده ومیثم توزندگیش خیلی موفق شده وپیشرفت کرده.بعضی وقتاباخودم فکرمیکنم من ومیثم چقدرسرنوشتمون بدبوده.هردویه نقص هایی داریم ک مانع ازرسیدن ب خواسته هامون شد.
ممنونم ک اینمدت تحمل کردین وداستانموخوندین
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید