عشق افلاطونی قسمت اول - اینفو
طالع بینی

عشق افلاطونی قسمت اول

.هوا سرد شده.برعکس چندسال اخیر امسال پاییز زود شروع شد و من از پنجره اتاقم به خیابون خیره شدم و رفت و آمد مردم رو نگاه میکنم. هر کدوم از اینا واسه خودشون یک داستان دارن. هرکدوم یک سرنوشت. 

داستان واقعی


داستان بارانه

هرکدوم یک مشغله.چشمام گاهی میسوزه چون بغضمو قورت میدم.نمیخوام حتی دیوارهای اتاق یا کتابهای داخل قفسه ی شیشه ای اشکامو ببینن چه برسه به اطرافیانم.من همیشه قوی بودم.یعنی سعی کردم قوی باشم.چشمامو میبندم و با اینکه دلم نمیخواد ولی گاهی مغزم خاطراتمو مرور میکنه.کاش آدما یک دکمه داشتن که وقتی فشارش میدادی ریست میشدی.دیگه هیچی یادت نمیموند ولی چکنم که همچنین موهبتی نداریم و مجبوریم گاهی مرور کنیم اونهمه درد و رنجو.......این منم..... دختر یک پدر اخراجی از ارتش و یک مادر خانه دار.... فرزند دوم خانواده ای شش نفره.. خواهرم ژاله ازمن دوسال بزرگتره و برادرام سام و حسام بعد من پا به این دنیای بزرگ گذاشتن... بیست وهشت روز به تولد هفده سالگیم مونده و روز دوم تعطیلات تابستانه ست... قراره برای یک دوره ی درسی که مجبورم بگذرونم چهل وپنج روز از نود روز تعطیلاتو توی بانک مشغول کارورزی باشم... روز اول تیرماه نرفتم روز دوم تیرماه که دقیقا یادمه دوشنبه بود با صدای بلند مامان که داد میزد بارانه... بارانه پاشو من بزور برات اینجارو پیدا کردم دیروز باید میرفتی پاشو تنبلی نکن.... با دلخوری و تنبلی به زور خودمو توی تختم جمع و جور کردم و اومدم پایین... میدونستم باید با تیپ مدرسه برم چون ممکن بود از طرف آموزش و پرورش بازرس بیاد و باید لباسهای رسمی بپوشم. با یکساعت و نیم تاخیر همراه مامان پا به شعبه ای گذاشتم که بعدا فهمیدم این همون بانکیه که بابام بعد از اخراجش و باز کردن مغازه میوه و تره بارش مشتری همین شعبه بوده......

.بعداز ورود به شعبه و رفتن به پشت باجه(جایی که کارمندان بانک میزهاشون اونجاست) مامان شروع کرد با گرمی احوالپرسی با معاون شعبه. مردی کوتاه قامت با سری خلوت که آقای مقامی صداش میکردن. آقای مقامی گفت به به خانم احتشام ما دیروز منتظر دخترخانم شما بودیم. مامان با لبخندی زورکی و صدایی شرمنده گفت عذر میخوام آقای مقامی ولی دیروز نشد که خدمت برسیم جون شما جون این بارانه ی ما.... آقای مقامی رو کرد به همکارش که میزش کنار میز آقای مقامی بود و گفت خانم احتشام آقای دوست و یادتون میاد؟مامان نگاهی به همون مرد جوون انداخت و من تا این لحظه که پشت خودمو قائم کرده بودم از پشت شونه ی مامان یک نگاه از روی کنجکاوی به همون آقا انداختم.... مردی جوون با موهای پرپشت مشکی و ته ریشی جذاب... داشت همون پشت میز صبحانه میخورد و با لبخند سلامی به مامان کرد و مامان گفت بله بله کیه که آقای شایان دوست و یادش بره؟!و آقای دوست اینم دختر من بارانه که از امروز شاگرد شماست. من باز از پشت شونه های مامان نگاهی بهش انداختم و متوجه شدم داره منو نگاه میکنه و با اجبار لبخند کجی رو روی صورتم انداختم مامان بعداز چنددقیقه بمن گفت میدونی که باید اتوبوس خط پانزده سوار بشی؟ ایستگاه اونطرف خیابونه و جلوی کوچه از اتوبوس پیاده شو. بارانه دیگه نگم چون خودت بزرگی و میدونی باید چکار کنی... اونزمان ژاله تازه ازدواج کرده بود و به همراه شوهرش به انگلیس مهاجرت کرده بود. ومن تنها دختر خونه بودم و تمام انرژی مامان و بابا که قبلا برای هر دوی ما خرج میشد تماما معطوف من شده بود... با رفتن مامان یک حس غربت و سنگینی فضای ناشناخته بهم هجوم آورد. دلم میخواست منم با مامانم برگردم خونه ولی چاره ای نبودبرای پاس کردن این درس مجبور بودم این چهل وپنج روزو توی این بانک بگذرونم وگرنه نمیتونستم برای سال چهارم دبیرستان ثبت نام کنم. توی اون سالها هنوز نظام جدید تازه اومده بود ولی من همون نظام قدیم میخوندم. خلاصه که هاج و واج وسط بانک ایستاده بودم که صدای آقای دوست منو بخودم آورد. خانم احتشام! و من با دستپاچگی یک بله خفیف و سریع گفتم. درس اول لطفا برین از توی ابدارخونه یک چایی برای من بریزین ببینم چایی بلدین بیارین؟! سرگیجم و درموندگیم بیشتر شد. مگه من اومده بودم اینجا چایی بریزم؟! ابدارخونه کجاست؟

با صدای آقای دوست بخودم اومدم.این دری که پشت سر منه.درسمت راست ابدارخونه و در سمت چپ سرویس بهداشتیه. لطفا بخاطر بسپارین. بله خفیفی گفتم و بدون اینکه نگاهش کنم به همون سمتی که اشاره کرده بود راه افتادم. رفتم سمت کتری و قوری که روی گاز سه شعله بود که یکهو همون صدا گفت:راستی خانم اون فنجون کوچیک کریستال مال منه. لطفا توی همون فنجون چایی رو بریزین.از اینهمه پررویی لجم گرفته بود ولی من کلا غر غرو نبودم و همیشه سعی میکردم با شرایط سریع بسازم. فنجون آقای دوست داخل جاظرفی بوداز روی نشونه هایی که بهم داده بود پیدا کردنش ساده بود. با دستایی که از لج و استرس میلرزید یک چایی ریختمو بطرف در ابدارخونه حرکت کردم. ولی... صحنه ای دیدم که هیچوقت یادم نمیره... امکان نداره... آقای دوست که دقیقا پشتش بمن بود روی ویلچر نشسته بود!!! باورم نمیشد. اون قدو هیکل و اون چهره جذاب اسیر صندلی چرخدار باشه. لرزش دستام دوبرابر شده بود. احساس کردم رنگ و روم پریده.با قدمهایی که فکر میکردم هرکدومش هزار کیلو شده بطرف میزش حرکت کردم و چایی رو بسمتش گرفتم با صدایی که انگار از توی چاه در میومد گفتم بفرمایین. صندلی کنارشون بهم تعارف کرد و گفت ممنون و بشین. با سنگینی هرچه تمام تر خودمو روی صندلی نه چندان راحتی که بهم تعارف کرده بود ولو شدم. یکجورایی حس میکردم نفسم سنگینه... هزار جور سوال بی جواب از توی مغزم رد میشد. یک حس ترحم عجیب به قلبم چنگ میزد. زبونم توی دهنم چوب شده بود. ناگهان گفت من شایان دوست هستم رئیس حسابداری شعبه و شما خانم احتشام از امروز تحت نظر من اینجا دوره کارورزی تونو میگذرونین. با سر حرفشو تایید کردم و دوباره تو افکارم غرق شدم اونروز هرطور بود به ظهر رسیدو من راس یک ونیم شعبه رو ترک کردم و تمام راه به شایان فکر میکردم.میدونین اونموقع دقیقا چه جمله ای توی ذهنم بالا و پایین میرفت؟((حیف اینهمه ابهت و زیبایی و مردانگی که اسیر صندلی چرخداره. ولی خوشبحال زنش که چه شوهر جذابی داره)) 🤩🤩🤩. فردا و بازهم فردا و بازهم فرداهای بعدی و کار هر روز من فقط پادویی آقای دوست بود. اما یکروز صبح از اتوبوس جاموندم و تصمیم گرفتم با تاکسی خودمو برسونم و سوار اولین تاکسی شدم. یک چهار راه بالاتر یک پسرجوون هم اومد عقب نشست....
منکه تا اون لحظه احساس امنیت میکردم ناگهان معذب شدم و خودمو جمع و جور کردم و تو مسیر متوجه نگاههای سنگینش شده بودم... نزدیک به بانک به راننده گفتم بعد چهار راه پیاده میشم و دیدم سریع داره چیزی مینویسه و گذاشت کنارم و آهسته گفت منتظرم... منم دستپاچه از ماشین پیاده شدم و خیلی تند خودمو انداختم تو بانک.... از استرس تمام تنم میلرزید.. کلا دختری بودم که تا جنس مخالف بهم متلک میگفت یا یک همچین چیزی خودمو گم میکردمو میلرزیدم.. وارد باجه شدم و رفتم پشت میز نشستم و تازه متوجه نگاه کارمندان بانک شدم یادم اومد که سلام نکردم. لبخندی زورکی و کج و کوله قاب دهنم کردم و سلامی بلند گفتم. اصلا متوجه شایان نشدم. گفت کسی دنبالت کرده؟ نکنه مزاحم داری؟ چیزی شده؟ خیلی تابلو گفتم نه... چطور؟ تابلو رنگت پریده... دستپاچه ای... سرمو پایین انداختمو گفتم نه و تازه متوجه یک کاغذ مچاله و خیس از عرق تو دستم شدم. میخواستم بندازمش سطل زباله که با کنجکاوی لاشو باز کردم و با خودکار قرمز یک شماره تلفن و ساعت تماس و یک اسم نوشته بود.(اونموقعها هنوز موبایلی وجود نداشت) شایان متوجه کاغذ شد و گفت زباله ست؟گفتم بله اگه زحمت بکشین بندازین سطل کنارتون... کاغذ ازم گرفت و بلافاصله لباشو باز کرد و با شیطنتی که بعدها خیلی ازش دیدم گفت شماره گرفتی؟!!! با خجالت گفتم بزور بهم داد.... کاغذ انداخت سطل زباله و از تقویم روی میزش کاغذی کندو گفت اینارو ول کن و اینو داشته باش.... شماره خونشو نوشت و بهم داد....با تعجب و یک دهن باز نگاهش میکردم.... اون لبخند معروفش و تحویلم داد و گفت بهم زنگ بزن.... هاج و واج به این حرکتش نگاه میکردم. باورم نمیشد بهم شماره بده و بخواد بهش بزنگم.... من این شروع عشق من بود....فردای اونروز تولدم بود و چهارشنبه بود... مامانم یک کیک کوچیک آورد بانک و گفت تولد بارانه جانه.... گفتم با شماها هم در این روز فرخنده جشن بگیریم. آخر وقت برعکس هر روز بعد از بستن شعبه موندم تو بانک و کیک و برای همه سرو کردم. همه بهم تبریک میگفتن و شایان آهسته گفت:من دیروز منتظر تماستون بودم ولی تماس نگرفتین؟ با خجالت گفتم ببخشید ولی من باید فکر کنم. بعداز سرو کیک کیفمو برداشتمو از بانک زدم بیرون. تصمیم گرفتم یک مقدار از راهو پیاده برم تا کمی راجع به این موضوع فکر کنم....
توی راه خیلی با خودم جنگیدم و خیلی حرف زدم.... دلم میگفت آره ولی عقلم میگفت نه.... آخرش تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و تکلیفمو با دل و عقلم مشخص.... با تاکسی برگشتم خونه و تمام مدت استرس داشتم که ساعت نمیگذشت... عصر بابا رفت سرکارو مامان هم طبق معمول خوابید... سام و حسام هم رفته بودن مدرسه... از تنهایی و فرصت بدست اومده استفاده کردم و کیفمو بهم ریختم تا شماره شایان و پیدا کنم... تلفن و برداشتمو با انگشتایی که از هیجان میلرزید شمارشو گرفتم. بعد سه تا بوق صدای یک خانم مسن اومد... نمیدونستم چکار کنم خانم مسن هم مدام میگفت الوووو بفرمایین... لهجه خاصی داشت... دل و بدریازدم و با صدایی که از چاه شنیده میشد گفتم:ببخشید با آقای دوست میخوام صحبت کنم.... خانم مسن که بعدا فهمیدم مادر شایانه با خنده ای صمیمی گفت بله بله... لطفا گوشی... و صدای شایان توی گوشی پیچید:الو... سلام... شمایین خانم احتشام؟ با دستپاچگی و تند گفتم:بله حالتون خوبه؟شایان:بله شما چطورین؟ من:ممنون و حرف زدنهای ما ادامه دار شد و تقریبا یکساعت صحبت کردیم تا جایی که احساس کردم مامان از خواب بعدظهرش سیر شده و داره میاد. با عجله خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. از همون لحظه ک با شایان صحبت کردم توی یک دنیای دیگه سیر میکردم... اصلا من مال این دنیا نبودم... توی همون یکساعت صحبت متوجه شدم که توی تصادف با موتور این اتفاق براش افتاده و برادر کوچکترش هم توی همین تصادف کشته شده. شایان اونموقع فقط پانزده سالش بوده.پدرش که خیلی به بچه هاش وابسته بوده بخاطر همین موضوع دقمرگ میشه و شش ماه بعد تصادف بچه هاش یک شب توی خواب میمیره و از اونزمان تا الان شایان با مادرش و برادر بزرگترش و بچهای برادرش زندگی میکنه. چهارده ساله کارمند بانکه و دیپلمشو روی تخت بیمارستان گرفته... دانشگاه فقط دوترم رفته و چون دانشگاهش پله داشته و رفت و آمد براش سخت بوده تصمیم میگیره دانشگاه و تموم نکنه و به همین کارمندی بسنده کنه... خواهرش و خانواده خواهرش همسایه دیوار به دیوارشون هستند و اونجا فهمیدم خانوادش یک خانواده منسجم و وابسته هستند.
فردا صبح با یک اشتیاقی که تا حالا در خودم ندیده بودم راهی بانک شدم و دیگه چشمم هیچکس و غیر شایان نمیدید... با خوشحالی و صورتی که از شرم سرخ شده بود سلامی گرم تحویلش دادم و صندلیمو برعکس همیشه بهش نزدیکتر کردم و تا نشستم دیدم یواشکی دستشو از زیر میز به بطرفم گرفت... با تردید و انگشتانی که از هیجان یخزده بود دستشو لمس کردم و تا چند دقیقه متوالی انگشتای بلند و مردونش انگشتای ظریف و یخزده منو نوازش میکرد و با هر استحکاک روی پوستم عشقش بی مهابا در وجودم رخنه میکرد و منه ساده دل وابسته تر میشدم...یکی دوساعت بعد بازهم یواشکی جعبه کوچک و کادوپیچ شده زیبایی رو بطرفم گرفت و گفت تولدت مبارک بارانه خانم... ببخشید از سلیقت اصلا خبر ندارم ولی همه از سلیقه م تعریف میکنن... امیدوارم مورد پسندت باشه... از خوشحالی زبونم بند اومده بود... در طول هفده سال عمرم برای اولین بار بود که عاشق میشدم و اولین بار بود که از عشقم هدیه تولد دریافت میکردم... چشمام از خوشحالی برق میزد. نگاهشو به نگاهم دوخت و با لحنی که همیشه ی همیشه من عاشقتر میکرد گفت:پدرسوخته عجب چشای قشنگی داری؟! چشات مثل سگ پاچه گیره...توی عمرم برای اولین بار یک همچین اصطلاح و جمله رو میشنیدم... از خجالت چشامو از نگاهش دزدیدمو به خودکاری که روی کاغذ جلوی روم خطوط بی هدف میکشید نگاه کردم و گفتم میشه بعدا بازش کنم؟ آروم گفت:البته ولی قول بده اگه خوشت نیومد بهم بگو تا تعویضش کنم... سرمو بعنوان تایید تکون دادمو لبخندی عریض و طویل روی صورتم نقش بست... شایان همکاری صمیمی داشت به اسم (احمد). احمد مردی متاهل و دوتا بچه داشت. ناگهان کف دستاشو روی میز چسبوند و بطرف شایان خم شد و آهسته و زمزمه وار گفت:بوی عشق میدین شما دوتا!!! 🧐🧐دستاتون کو؟ چرا فقط یک دستتون روی میزه؟! 🧐من اونلحظه از خجالت زبونم چوب شده بود و دست شایان و محکمتر فشار میدادم. شایان آهسته دستشو از دستم بیرون کشید و رو به احمد گفت:فضول نبودی احمدخان ولی بوی عشق دیگه چه بوییه؟ شوخیها و خنده های احمد و شایان تمومی نداشت.... من گاهی از اینکه داخل بحثا یا شوخیهاشون باشم معذب میشدم ولی کم کم به اصطلاح یخم بازشد و منم جزئی از اونا شدم و دیگه زود از بانک بیرون نمیزدم... برام حتی یک ثانیه بیشتر بودن با شایان دنیاها ارزش داشت...... .
من هر دقیقه بیشتر در اقیانوس بیکران عشق شایان گم میشدم. دیگه ظهرا گاهی کنارمن تو ایستگاه منتظر میموند تا اتوبوس من بیاد بعد بره. روزهای عاشقی من میگذشت تا اینکه یک روز که اتفاقا شایان هم زودتر رفته بود و توی گرمای تابستون آفتاب بیرحمانه میتابید و حسابی کلافم کرده بود ماشینی توی ایستگاه توقف کرد و خانمی جوان که بعنوان مسافر عقب نشسته بود شیشه رو داد پایین و گفت:خانم بارانه احتشام؟ من با تردید به زن جوون خیره شدم و گفتم:بفرمایین؟ با صدایی که التماس توش موج میزد گفت:خواهش میکنم سوار بشین.میرسونمتون و توی راه حرف میزنیم. اخمهامو بیشتر توی هم کشیدم و پرسیدم:شما؟ گفت:شما سوار شو بهت میگم من کی هستم. نگاهی به راننده کردم و حس خوبی پیدا نکردم. با تشر و کمی عصبی گفتم:لطفا هر چی میخواین بگین همینجا بگین من سوار ماشین غریبه نمیشم مخصوصا شما که مشکوکم هستی. لبخند تلخی زدو گفت نه توی خیابون و هوای گرم. ترجیح میدم برسونمتون و توی راه صحبت کنیم. خلاصه از اون خانم اصرار و ازمن انکار تا بلاخره کارت کوچیکی از توی کیفش درآورد و گفت پس خواهش میکنم بامن تماس بگیر. کارتو ازش گرفتم و نگاش کردم ... ننوشتم کادوی تولدم چی بود. کادومو توی اتوبوس که داشتم برمیگشتم خونه باز کردم. تمام مدت یک لبخند مسخره روی لبام بود. ازبس هیجان داشتم یادم رفت کادو رو سالم باز کنم. من عادت داشتم خاطراتمو جمع کنم. هنوز هم این عادتو دارم و خاطراتم درون یک صندوقچه زیباست. توی جعبه یک ساعت بند چرمی بود با صفحه ای مشکی که اعداد توش رنگین کمانی بود. زیبا بود. من فقط تو فکر این بودم که کجا قایمش کنم تا کسی توی خونه نبینش.کارت اون خانم جوون رو بدون نگاه کردن گذاشتم توی جیب مانتوم. سرمو بعنوان تایید تکون دادم و اون خانم به راننده گفت حرکت کن. بعداز اینکه سوار اتوبوس شدم کارتو از جیبم درآوردم. یک کارت بود که آرایشگاه فتانه رو تبلیغ میکرد. اومدم خونه و به ساعت نگاه میکردم که کی بابام بره و مامان بخوابه که من به شایان زنگ بزنم و این قضیه مشکوکو براش تعریف کنم. وقتی بعد سلام و احوالپرسی جریان و بهش گفتم با نگرانی پرسید:روی گونه سمت راستش یک خال بزرگ گوشتی داشت؟ من اصلا نگاهش نکرده بودم و یادم نمیومد...... .
شایان گفت نوشته فتانه؟ منم گفتم آره. شمارشم براش آشنا بود و بعد با عصبانیت گفت:حق نداری دیگه حتی باهاش حرف بزنی فهمیدی بارانه..اگه بفهمم کلاهمون توهم میره و دیگه نمیبخشمت. من اینهمه عصبانیت رو نمیتونستم درک کنم و به شایان یادآوری کردم که فقط چند روز دیگه من باید بیام بانک و پس این روزهای آخر بجای دعوا درست کردن بامن مهربونتر باشه چون با اوضاعی که من تو خونه دارم ممکنه اصلا نتونیم هفته ای یکبارم همو ببینیم. شایان گفت فردا بیشتر حرف میزنیم و قطع کرد. تا فردا شد عمر منم نصفه شد چون دل توی دلم نبودمیخواستم ببینم جریان چیه؟ تا وارد بانک شدم توی جام میخکوب موندم. همون خانم با یک خانم دیگه جلو شایان ایستاده بودن و شایان حسابی عرق کرده بود و عصبی به نظر میرسید.من پاهام نکشید جلو برم و همون عقب مونده بودم تا اینکه رئیس شعبه که میزشم اینطرف باجه بود منو دید و گفت خانم احتشام چرا نمیرین پشت باجه؟ با لکنت زبون گفتم میرم الان میرم ولی پاهام حرکت نمیکرد و اصلا بامن راه نمیومد. گفتم الان برمیگردم و سریع از بانک خارج شدم و سریع راه میرفتم تا خودمو به کوچه برسونم. وقتی رسیدم نفس نفس میزدمپشت دیوار قائم شدم و در بانک و میپاییدم. تا اینکه بعداز چند دقیقه اومدن بیرون و سوار ماشین شدن و رفتن. با استرس وارد بانک شدم و خودمو به شایان رسوندم. وقتی ناراحت بود یا میترسید گوشاش قرمز میشد! روی گردنش لکه های قرمز میوفتاد. ازش پرسیدم این اینجا چکار میکرد؟ با نگرانی پرسید:مگه دیدیش؟ با قیافه حق به جانب گفتم:پس چی؟ حالا میگی این کیه یا نه؟! گفت آره میگم بعد صبحانه. ولی اونروز اینقدر بانک شلوغ شدو کار پیش اومد که نتونست بهم بگه و وقت تموم شد. بهش گفتم تا خونه همراهت میام توی راه بهم بگو.میدونستم خونشون تا بانک فقط چند کوچه فاصله داره و همیشه این راهو با ویلچرش میره و میاد. باهاش راه افتادم و توی راه برام تعریف کرد که 5 سال قبل وقتی این فتانه دختر دبیرستانی بوده باهاش توی همین مسیر آشنا شده و باهم دوست شدن و دختره خیلی براش نامه مینوشته و میداده دستش ولی شایان اهل نامه نوشتن نبوده و توی راه اومد و رفت فقط همدیگرو میدیدن. تا اینکه دختره بعدچند ماه غیبش میزنه و بعد دوسال دوباره سرو کلش پیدا میشه و شایان متوجه میشه توی این دوسال فتانه ازدواج کرده و طلاق گرفته....
شایان قرار بوده با یک دختر ازدواج کنه و فتانه میره پیش دختره و ازدواجشون رو بهم میزنه. شایان نمیدونست فتانه چی به نامزدش گفته فقط میدونست که اون دختر خانم که اتفاقا یکی از پاهاش ایرادم داشته بهش میزنگه و بهش میگه بین من و تو هرچه بوده تا الان دیگه تمومه و همه چی بهم میریزه. تا الان هم خیلی سعی کرده برگرده پیش شایان ولی شایان دیگه قبولش نکرده. براش دائم کادو میخریده و نامه مینوشته ولی شایان هیچکدومو قبول نمیکنه و نامه هارو گاهی کادوهارو میزاشته پشت درو زنگ و میزده و میرفته.خانواده شایان به این موضوع عادت کرده بودن و هرچی پشت در بوده میاوردن داخل خونه. بچه های خواهرش که اتفاقا یکیشون همسن شایان هم بوده نامه هارو واسش میخونده و کادو هارم برای خودش برمیداشته و شایان اصلا اهمیت نمیداده و فقط نامه هارو توی جعبه بالای کمد مینداخته. دیگه رسیده بودیم خونشون. ازمن قول گرفت که به فتانه اهمیت ندم و دیگه باهش صحبت نکنم. برام از سر کوچه آژانس گرفت و پول اژانسو حساب کردو گفت دیگه برو خونه. من با هزاران هزار سوال و فکری مشغول به خونه برگشتم. روزها از پی هم گذشتن.چهل وپنج روز رفتن به بانک تموم شد ولی من تو خونه گفتم چون از کارمن توی بانک راضی بودن ازمن خواهش کردن هفته ای سه روز برم. و این اولین دروغ بزرگی بود که بخاطر شایان به والدینم گفتم چون فقط میخواستم شایان و ببینم. به هیچ چیز دیگه فکر نمیکردم. دنیام و شب و روزم شده بود شایان. بقدری دوستش داشتم که اصلا برام مهم نبود روی ویلچره. اصلا برام مهم نبود که نمیتونه راه بره... هیچی برام مهم نبود. فقط شایان. گاهی با خودم میگفتم شاید حس ترحمه ولی نه... نبود... عشق بود... عشقی پاک و بی ریا.عشقی زیبا به مردی که پانزده سال از من بزرگتره و معلوله....من خواستگار خیلی داشتم و اون تابستون مثل دوتا تابستون قبلی عمه بزرگم واسه پسرش اومد خواستگاری ولی هربار بابام به یه بهانه ای از زیر این خواستگاری فرار میکرد. اون تابستون پسر عموی خودشم به جمع خواستگاران من پیوسته بود. در فامیل پدری من رسم بود ک ازدواج فامیلی میکردن و کسی خارج از فامیل ازدواج نمیکرد و تنها کسی که خلاف فامیل عمل کرد بابای من بوده و خارج از فامیل ازدواج کرده بود. خواهرم ژاله هم همینطور و تمام قصدمن هم همین بود..... .
حاضر نبودم با یکی از اقوام ازدواج کنم و عده کثیری توی فامیل خواهان ازدواج بامن بودن. ولی با پشتیبانی بابام تمامشون جواب منفی میگرفتن. اونسال تابستون عمه بزرگم مثل دوتا تابستون قبلی همراه با شوهر و پسرش ابی اومدن خونمون و بازهم قضیه خواستگاری رو پیش کشیدن. بابام هم مثل همیشه به خواهرش گفت بزار خواهر و برادریمون سرجاش بمونه خواهرم. من دخترمو به فامیل نمیدم. عمع خدابیامرزم که اتفاقا من خیلی هم دوستش داشتم نگاهی غمزده بمن کردو گفت آخه بارانه رو از بچگیش واسه ابی در نظر گرفتمهمه جا گفتم بارانه عروس خودمه.... داداش جان بزار یک انگشتر دستش کنیم بعد خدا بزرگه ولی بابام زیر این قضیه نرفت و طبق معمول خانواده عمه بزرگم با دلخوری خونه مارو ترک کردن. زمین و زمون و بادو بارون و آسمون و خورشید و ماه و ستاره دست بدست همدیگه داده بودن تا من به عشقم شایان برسم.... غافل از اینکه سرنوشت من سیاه تر و بختم داغون تر از این حرفاست..... یک روز که طبق معمول صبح از خونه دراومدم که برم بانک وقتی رسیدم شایان نبود. از همکارانش که پرسیدم گفتن مریضه و مرخصی گرفته و نیومده.با نگرانی خودمو به خونه شایان رسوندم و آیفون رو زدم و بدن اینکه کسی بپرسه کیه در باز شد. با تردید میخواستم برم داخل که در خونه بغلی هم باز شد و یک خانم جا افتاده که بعد فهمیدم شهلا خانم خواهر شایانه هم لای در ظاهر شد و بمن نگاه کردو با مهربونی گفت اینجا کاری دارین؟ منکه واقعا خجالت میکشیدم و اونلحظه تازه به خودم اومدم و فکر کردم چه اشتباهی کردم اومدم..... حتما راجع بمن فکر خوبی نمیکنن... تا اومدم چیزی بگم گفت حتما از همکاران شایانی؟!بفرمایین داخل... و من بازهم سکوت...با تردید و دو دلی پشت سرش پامو داخل حیاط گذاشتم. حیاط کوچیک اما پراز گل و باغچه.... چقدر من گل دوست دارم.... از پنجره داشت منو نگاه میکرد و لبخند میزد. خواهرش گفت بفرمایین داخل... من اینبار با تته پته جواب دادم:نه ممنون من از همینجا با آقای دوست صحبت میکنم و میرم. یکهو صدای آشنایی داد زد:دخترم ماها رسم نداریم مهمون تو حیاط نگهداریم. خواهش میکنم تشریف بیارین داخل و شایان با دست و گردن بمن اشاره کرد که برم تو.... با وزنی که از خجالت هزار کیلو شده بود رفتم داخل خونه... یک خونه ویلایی دوطبقه......
نویسنده سیما شوکتی
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgh-aflatoni
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه ufpqit چیست?