عشق افلاطونی قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

عشق افلاطونی قسمت دوم

طبقه اول که سه تا پله هم میخورد تا بره پایین شامل یم هال پذیرایی و یک آشپزخونه و یک سرویس بهداشتی بود و فهمیدم این طبقه شایانه. از در ورودی چندتا پله میخورد و میرفت طبقه بالا که یک هال و یک خوابو یک آشپزخونه کوچیک بود بدون سرویس که برادر شایان همراه با زن و دوتا بچش زندگی میکردن. 

بعدا فهمیدم تمام خونه به اسم شایانه که از وام بانک از مادرش خریده و زن برادرش مدعیه که نصف خونه مال اوناست... و اینو یادتون باشه چون جریان مفصلی پشت این خونه هست.... خلاصه رفتم داخل و دیدم شایان روی تختشه.....از غصه میخواستم دق کنم و اشکم از گوشه چشمم افتاد پایین. شایان دستشو به طرف دراز کرد و گفت بیا کنارم بشین که دلم برات یذره شده.... لامصب اصلا فک نمیکردم یکروزی اینقدر دلتنگت بشم... کنارش آروم نشستم و اصلا به اطرافم نگاه نمیکردم. دلم نمیخواست شایان فک کنه خدایی نکرده دارم قضاوتش میکنم. مادر پیر و مهربونش با یک سینی چایی از اشپزخونه اومد بیرون و پشت سرشم شهلا خانم و بامن سلام احوالپرسی گرمی کرد. گفت:تعریف شمارو از شایان خیلی شنیدم دخترم. از خجالت و شرم نفسم بالا نمیومد.... سرمو پایین انداخته بودم.بزور لبخند میزدم و شایان از مچ دستم گرفت و اشاره کرد بشینم و من باز کنارش نشستم و یکی دوساعتی اونجا بودم و دفاتری که از بانک آورده بودن و باهم مرتب کردیم(اون زمان توی بانکها حتی کامپیوتر هم نبود و یا اگه بود یک دونه جلو رئیس صندوق بود و تمام کارهای بانکی بر خلاف الان بصورت دستی در دفاتر وارد میشد) و من برگشتم خونه و روزها و روزها از پی هم میگذشت و من به شایان وابسته تر میشدم و شایان روز به روز مریض تر.... اون هیکل یکهو آب شد... اون قیافه جذاب و دیدنی شد یک مشت پوست و استخون... دکتر پشت دکتر..بیمارستانی نبود که نرفته باشه و دکتری نبود که شایان و معاینه نکرده باشه.... اینقدر روی تخت دراز کشید که زخم بستر هم به دردای بعدیش اضافه شد و یک زخمش به 7 زخم تبدیل شد.... من عاشقتر و عاشقتر..... وابسته تر و وابسته تر..... دیوانه تر و دیوانه تر...... ناراحتی معده مثل شمع آبش کرده بود و زخمهای بسترش هر روز عمیق و عمیقتر میشد.... بانک میرفت ولی سعی میکرد زود کارشو تموم کنه و برگرده خونه و من سعی میکردم از کنارش تکون نخورم..... سال چهارم دبیرستان من داشت شروع میشدباید خودمو برای سال تحصیلی جدید آماده میکردم ..... .

باید خودمو برای سال تحصیلی جدید آماده میکردم و خوشحال بودم که از این ب بعد بهانه برای دیدن شایان بیشتر دارم و بیشتر میتونم خونه رو بپیچونم و بیام شایان و ببینم.... شاید الان با خودتون فک کنین این دیوونه بوده یا خودش ایرادی داشته..... آره مغزم معیوب شده بود.... از عشقی عمیق و احساس پاکی که نسبت به شایان داشتم مغزم معیوب بود... اخرای پاییز داشت میرسید... و هوا خیلی سرد شده بود و من دوشنبه ها فقط 2 ساعت کلاس داشتم و به خونه هیچی نگفته بودم و ساعت 10 صبح بعد مدرسه یکراست پیش شایان بودم...اونروز دوشنبه هم بعد دیدن شایان راس ساعت 2 از بانک اومدم بیرون تا برم خونه که دوباره فتانه اومد سراغم.... اینبار چشاش یک طوری شده بود...اومد جلوم ایستاد و تابحال اینقدر نزدیک خودم ندیده بودمش.... با صدایی که میلرزید گفت:شایان مال منه.... فهمیدی؟ چی با خودت فکر کردی؟ فک کردی ننه و بابات راضی میشن دخترشونو به آدمی مثل شایان بدن؟! شایان منو دوست داره و برای فراموش کردن من به تو پناه آورده..... پس قبل اینکه بیشتر ضربه بخوری خودت ول کن و برو.... منه ترسو اونلحظه فقط نگاش میکردم و دهنم قفل شده بود....بعد گفت اگه پاتو از کفش من در نیاری میام در خونتون و به بابات همه چیو میگم.... به مامانت میگم کجاها میری و دائم پیش شایانی... الان هم من تریاک خوردم و به شایان هم گفتم میخوام خودمو بکشم واستا ببین شایان چطوری واسه من خودشو به آب و آتیش میزنه... قفل کرده بودم.... این مریض بود....روانی بود... واسه اینکه ترحم شایان و برای خودش بخره رفته یک عالم تریاک خورده.... بابا این کیه؟!!! من از اونجایی که به شایان قول داده بودم بهش محل نزارم تا اتوبوس اومد پریدم توش و به حرفاش اهمیت ندادم...دوتا خانم هم که بامن تو ایستگاه بودن و تمام این ماجرا رو دیده بودن در گوش هم پچ پچ میکردن و اومدن تو اتوبوس و رفتن آخر اتوبوس فقط فتانه رو نگاه میکردن....اتوبوس راه افتاد هنوز چند متر راه نرفته بود که یکی از اون خانوما رو بمن گفت :دختره افتاد..... نکنه واقعا چیزی خورده؟!!! سریع خودمو به پنجره اتوبوس رسوندم و به جایی که فتانه ایستاده بود نگاه کردم و ندیدمش و یکیو دیدم که قد بقد وسط ایستگاه دراز کشیده.... ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده شدم تا ایستگاه قبلی دویدم و فقط دویدم.... قلبم توی دهنم میزد...... .

تا رسیدم دوتا همکارای شایان و دیدم که یکیشون احمد بود تا منو دید گفت:بهت چی گفت خانم احتشام؟ چیشد یهو؟! من چشممو از روی صورت رنگ و رو پریده فتانه بر نداشته بودم با نگرانی گفتم:هیچی... شایان کجاست؟! احمدآقا:رفت.... گفت ما با اورژانس تماس بگیریم و رفت.... منم با خیال راحت گفتم:گفت تریاک خورده... شایانم خبر داشته که خودشو مسموم کرده... احمدآقا با چشمهایی متعجب گفت:تریاک؟! بابا بخدا این رسما خوله..... با اورژانس تماس گرفتیم و شما برو.... میبریمش بیمارستان... و منم با بیخیالی راهی خونه شدم....تمام مدت از فکرش بیرون نیومدم... از یکطرف دلم بحالش میسوخت و از یکطرف وقتی یاد تهدیداش میوفتادم با بیرحمی به خودم میگفتم حقشه.... بمن ربطی نداره... بعدظهر طبق معمول به خونه شایان زنگیدم و شایان تلفنو برداشت از فتانه پرسیدم و گفت هیچ اطلاعی ازش نداره... به بیمارستانی که حدس میزدم فتانه رو اونجا بردن تماس گرفتم و گفتن حالش خوبه و معدشو شستشو دادن و به خانوادش خبر دادن و فردا هم مرخص میشه... با شایان تماس گرفتمو قضیه رو بهش گفتم... و گفت برام اهمیت نداره و اصلا برام مهم نیست که چه بلایی سرش اومده.با خیال راحت و فکر اینکه دیگه فتانه هیچ اهمیتی برای شایان نداره و تمام حرفاش راجع به عشق شایان نسبت بهش دروغی بیشتر نبوده روزگارمو میگذروندم...چیزی به تولد شایان نمونده بود و داشتم توی ذهنم برنامه ریزی میکردم که براش چکار کنم.... دلم میخواست خاطره ای خوب براش بسازم... از چند روز قبلش شروع کردم به تدارک دیدن... یک کیک شبیه قلب سفارش دادم و الویه و پیراشکی برای دونفر پختم... تولدش جمعه افتاده بود و شانس منو برای خاطره سازی بیشتر میکرد.. باهاش تماس گرفتمو قرار توی پارک گذاشتم.....تمام وسایلمو داخل سبد گذاشتم و به مامان و بابام گفتم توی پارک با دوستان مدرسه قرار دارم. کیکشو گرفتم و رفتم پارک... خودمو زودتر رسوندم. باهاش توی زمین شطرنج قرار گذاشته بودم. خلوت ترین نقطهی پارک بود. میزو چیدم و چندتا بادکنک به درختی که زیرش میز شطرنج بود و من وسایلمو روش چیده بودم آویزون کردم. براش یک پلیور سبزرنگ خوشگل خریده بودم... کلی پس انداز کرده بودم واسه امروز و تا قرون آخر پس اندازمو خرج کرده بودم... با یکی از بچه های خواهرش که اسمش سینا بود از راه رسید... خندش گرفته بود.... .

اصلا انتظار حضور سینا رو نداشتم ولی غافل از اینکه سینا هم دوست دخترش سمیه رو دعوت کرده... برای اولین بار سمیه رو میدیدم.. دختری عراقی تبار و فوق العاده زیبا... قدی بلند و کشیده داشت و خیلی گرم و صمیمی بود و این شروع دوستی من و سمیه شد.... آنروز 4 نفره تولد شایان و جشن گرفتیم و بهمون خیلی خوش گذشت... کم کم داشت عید میرسید و درسهای من داشت تموم میشد.... اونزمان سال چهارم تمام کتابشونو قبل عید تموم میکردن و بعد عید فقط مرور بود و امتحان و آمادگی کنکور.... و دقیقا سه روز به عید بود که......از مدرسه رسیدم خونه و بعدظهرش قرار بود با مامان اینا بریم خرید عید و من عاشق خرید کردنم.... خوشحال تا وارد خونه شدم یک جفت کفش غریبه جلوی در ورودی دیدم و با کنجکاوی وارد خونه شدم و چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم.... فتانه..... داشت صورت مامانمو اصلاح میکرد.... مامان تا منو دید گفت:بارانه جان اومدی مادر؟! لباساتو دربیار و ناهار تو بخور و بیا تا دوستم یک دستی هم به سر و صورتت بکشه!!! پاهام هزارکیلو شده بود... دهنم تلخ شده بود... فتانه با چشمهایی بدجنس بهم نگاه کرد و گفت:به به بارانه خانم......تعریفتو زیاد شنیدم.... ماشالله خوشگل خانم... (اینو بگم دوستان خانواده من اصلا روی ظاهر و پوشش من تعصب نداشتن... من از اول دبیرستان صورتمو اصلاح میکردم ولی به ابروهام دست نمیزدم)به زور سلامی کردم و رفتم تو اتاقم... حسام که از من دوسال کوچیکتره داشت روی میز تحریرم مشق مینوشت... رفتم کنارشو گفتم:حسام جان این خانمه کیه؟ همینطور که سرش پایین بود گفت:نمیدونم آبجی جون. فقط با مامان اومد خونه... تمام تنم میلرزید... میدونستم چیزی به مامانم تا الان نگفته ولی چطوری با مامانم دوست شده بود و چطوری اینجابود!خودش یک معمای بزرگ شده بود واسم. لباسهامو تعویض کردم و رفتم تو آشپزخونه هیچی از گلوم پایین نمیرفت... مامان صدام کرد و گفت تا من سرمو که رنگ داره میشورم توهم برو تا فتانه جان یک دستی به سر و روت و موهات بکشه.... به فتانه نگاه میکردم و چشاش یک برقش خاصی داشت و یک لبخند کریه و زشت روی لباش بود و اون خال روی صورتش بنظرم خیلی زشت اومد... درصورتی که اصلا زشت نبود... مامان رفت سرشو بشوره و منم خودمو به فتانه رسوندم و محکم بازشو گرفتم و آهسته گفتم:اینجا چکار میکنی؟ چطور مامان منو شناختی؟ اصلا چرا؟!!...

بازوشو از دستم کشید بیرون و با غیض گفت:به توچه؟ با مامانت دوست شدم و اصلا نمیدونستم مامانته....وقتی اومدم تو خونتون عکستو دیدم و فهمیدم دنیا کوچیکه و زمین گرده..... میدونستم داره دروغ میگه و تمام اینکاراش با نقشه قبلیه.... میدونستم الان آرامش بعد طوفان دارم و طوفانی عظیم در راهه... خودمو به خدا سپردمو بحال خودم اشک میریختم... اصلا حاضر نشدم فتانه بصورتم دست بزنه... هرچی مامان اصرار کرد زیر اینبار نرفتم و بهانه آوردم... فتانه هم یکی دوساعت بعد رفت......خوشبختانه بابام بخاطر شلوغی بازار تا آخر شب نمیومد خونه و فتانه رو ندید... بعد رفتنش به مامانم گفتم:اینو از کجا آوردی؟ از قیافش خوشم نیومد... مامان گفت توی مغازه خانم سعیدی بودم که اومد تو مغازه و گفت من آرایشگر سیارم با نازلترین قیمت و چندتا کارت داد به خانم سعیدی ...و منم دعوتش کردم تو خونه تا هم یکدستی به صورتمون بکشه هم موهای منو رنگ کنه.... تو چرا باهاش اونطوری رفتار کردی؟! به اینکه بگم نسبت بهش حس خوبی نداشتم بسنده کردم و رفتم توی اتاقم و منتظر شدم مامان بخوابه تا من به شایان بگم درباره امروزتلفن و برداشتم و به شایان زنگ زدم و تا اومدم واقعیتو بگم دهنم قفل شد.... نمیدونم چرا ولی یک چیزی... یک ندای درونی بهم میگفت راجع به این موضوع چیزی به شایان نگم.... و.... نگفتم.اصلا درباره فتانه باهم صحبت نکردیم و برای شایان یک مسئله تموم شده بود.ما هرسال تحویل به شهرستان میرفتیم دیدن اقوام ولی اونسال سال هفتادوشش اصلا دلم نمیخواست برم. دلم نمیخواست شایان و تنها بزارم و حس میکردم اگه منو نبینه ممکنه فتانه بازم بره سراغش.... خلاصه بعد سال تحویل راهی شهرستان شدیم و خوشبختانه بابا فقط پنج روز موند و برگشتیم منم خوشحال فرداش به بهانه خونه دوستام بطرف بانک پر زدم.... شایان تکیده و لاغر شده بود... این بیماری حسابی از پا درش آورده بود و من هیچکاری نمیتونستم بابتش بکنم. خیلی سخته ببینی مردی که عاشقشی هر لحظه جلو چشمات آب میشه و رو به افول میره... کاری از دستم بر نمیومد و فقط میتونستم بهش دلداری بدم و بینهایت محبت کنم. روزها از پی هم میگذشت و فتانه حسابی خودشو توی دل مامانم جا کرده بود. نه میتونستم به مامان بگم باهاش رفت و آمد نکنه نه میتونستم وجودشو توی خونمون تحمل کنم. اونم زرنگتر از این حرفا بود.....خوش مشرب و خوش صحبت بود بطوریکه جاشو توی دل مادر و پدرم باز کرده بود... من هرلحظه منتظر بودم قضیه منو شایان رو به مادر و پدرم بگه ولی .....

 اونم میدونست اینطوری نمیتونه دل منو بدست بیاره واسه همین سکوت کرده بود. هفته ای حداقل یکبار به دیدنمون میومدهوا که خوب میشد جمعه ها بابا مارو میبرد بیرون شهر واسه پیک نیک. یکی از پای ثابت این خوشگذرونیها فتانه شده بود و هر وقت ما میخواستیم بریم بیرون با ما میومد.ولی هرکار میکرد و هر تلاشی میکرد که دل منو نسبت به خودش نرم کنه نمیشداصلا بهش حس خوبی نداشتم.من عاشق بارون بودم و بارون بهاری شروع شده بود. همینطور محرم و صفر شایان فوق العاده مذهبی بود. یادم میاد عاشورا بود و منم طبق معمول بهانه ای درست کرده بودم و سراز خونه شایان درآوردم. اون اولین بارونی بود که ما کنار همدیگه تجربه میکردیم.حالش هم مثل همیشه خراب بود و احساس ضعف داشت بزور گذاشتمش روی ویلچر شو راضیش کردم بریم توی حیاط تا کمی هوای تازه بهاری بخوره و از بارون لذت ببره و تمام این مدت وجود و رفت و آمد فتانه رو به خونمون ازش پنهان کرده بودم و این موضوع وجدانمو آزار میداد.حتی گفت خیس میشم و نمیام ولی یک سفره بزرگ از آشپزخونه مامانش برداشتم انداختم روی سرمون و زیر بارون به درختا نگاه میکردیم و به صدای دلنشین بارون گوش میدادیم و همونجا من اولین بوسه ی عشقمو تقدیم شایان کردم. نمیدونم درکم میکنین یا نه... یا اصلا همچین اتفاقی رو تابحال تجربه کردین یا نه.ولی من همراه بوسه اشکهام میریخت از عشق عمیقم نسبت بهش.عشقی که هر لحظه منو بیشتر و بیشتر توی خودش غرق میکرد و من عمیقتر و عمیقتر درش غرق میشدم.با هر دست و پا زدنم بیشتر درش فرو میرفتم گاهی زندگی بدون شایان و توی خیالاتم تصور میکردم.محال بود بدون شایان حتی تنفس هم محال بود من بدون این مرد هیچی نبودم.خودمو هیچ میدیدم و همونجا به صاحب این ایام قول دادم و به خدای بزرگ قسم خوردم تا به شایان نرسم دست از جنگیدن و تلاش برندارم و هدفی بزرگ برای خودم ساختم و اون هدف رسیدن به شایان بود.الان که بیست ودو سال از اون زمان میگذره با خودم میگم یا من خیلی عاشق بودم یا خیلی خیالاتی.ولی هرچه بودم تصمیم خودمو گرفته بودم و تمام انرژیمو برای رسیدن به هدفم صرف کردم.من اونزمان دختری نوجوون بودم که یاخته یاخته وجودم از عشقی غیر معمول پر شده بود و دوستام که از این عشق اطلاع داشتن بهم خنگ یا دیوونه میگفتن آخه کدوم دختر سالم و عاقلی حاضره خودشو فدای مردی بکنه که توان حرکت نداره این جملاتی بود که من دوستان کمی که داشتم میشنیدم ولی تصمیممو گرفته بودم و برای به ثمر رسوندن عشقم عزمم رو جزم کرده بودم .

آخه کدوم دختر سالم و عاقلی حاضره خودشو فدای مردی بکنه که توان حرکت نداره.... این جملاتی بود که من دوستان کمی که داشتم میشنیدم ولی تصمیممو گرفته بودم و برای به ثمر رسوندن عشقم عزمم رو جزم کرده بودم.تمام وجود من خلاصه شده بود در نفسهای شایان. مردی که شاهزاده ی رویاهای من شده بود. امتحانات پایان ترم به آخر رسید و روز آخر باز پیش شایان.کم کم داشتیم به سالگرد آشناییمون نزدیک میشدیم من برای اینروز تدارک دیده بودم و برنامه ها ریخته بودم.دیگه یکی از اعضای خانوادش شده بودم داداشش شهرام همیشه با احترام بامن برخورد میکرد(برعکس همسرش طوبی) طوبی هم دختر عمه شایان میشد هم زن برادرش.خواهرش شهلا بهترین خانمی بود که من دیده بودم.صبور و مهربون و عاقل هفت تا بچه قد و نیم قد داشت که سینا پسر سومش بود.علی آقا همسر شهلا خانم مردی موقر و مودب بود و اما مادر شایان، زنی در ظاهر خوش و خرم اما در باطن کوهی از غم.فامیل وابسته و منسجم خانواده شایان که با خاله ها و دختر و پسر خاله و دایی و زندایی و بچه هاشون و زن عموها و بچه هاشون و بچه های عمه شایان بقدری بهم وابسته بودن که اگه یکیشون سرش درد میگرفت همه براش میمردن و این نقطه قوت خاندان بزرگ دوست بود. سالگرد آشناییمون یک ساعت زیبا برای شایان خریدم و یک کیک خودم پختم. مثل تولدش میخواستم یک جایی خارج از خونه براش جشن بگیرم ولی سمیه دوست سینا بهم زنگ زدو گفت حال دایی شایان زیاد خوب نیست و سینا گفته بهت بزنگم و بگم هر برنامه ای داری بهتره توی خونه باشه چون برای تولد شایان سینا و سمیه مهمان ناخونده شده بودن با وجود اونها خیلی بهمون خوش گذشت اینبار هم برای سالگرد آشناییمون(2تیر)از سینا و سمیه خواهش کردم که جمع ما بپیوندند تا باهم جشن بگیریم که سمیه زنگید و اون خبرو بهم داد استرس حال خراب شایان به کنار. ولی مغزم دیگه کار نمیکرد.چرا شایان خوب نمیشد؟ چرا هرچه دوا درمون میکنه مثل سابق سرحال و سرزنده نمیشه؟!! تمام این سوالات توی مغزم بالا و پایین میرفت و ناخودآگاه اشکهای منم از چشمم سرازیر و گونه های خشکمو آبیاری میکردروز موعود یعنی دوم تیر با یکی از دوستام هماهنگ کردم و اومد دنبالم که جلو مامان و بابام برنامه ریزی هامو کرده باشم و بهم گیر ندن و با وسایلی که داشتم راهی خونه شایان شدم. وسط راه از دوستم خداحافظی کردم و طبق معمول زنگ خونه شایان و زدم و بدون سوال و جواب آیفون در باز شد.... شایان طبق معمول روی همون تخت بیمارستانی دراز کشیده بود و از درد زیر چشماش کلی گود افتاده بود..... دلم یکلحظه گرفت.... واقعا چرا؟؟؟ .

کنارش نشستمو دستشو توی دستم فشار دادم مامانش طبق معمول که من میرفتم اونجا یا خودشو توی آشپزخونه سرگرم میکرد یا میرفت خونه شهلا خانم رفت توی آشپزخونه و درو بست تا ما راحت باشیم. یواشکی مثل همیشه بوسه ای روی لباش گذاشتمو سرمو به سینه ش تکیه دادم و همونطور که اشکام میریخت توی دلم با خدا حرف میزدم.خدایاخدا جونم میشه از دردای شایان کم کنی و به من اضافه کنی؟؟؟ من حاضرم صد برابر این دردو خودم تحمل کنم ولی ذره ای دیگه شایان درد نکشه!! خدا جونم توکه توان حرکتو ازش گرفتیلا اقل سلامتیشو بهش برگردون مگه یک آدم چقدر میتونه درد و رنج و تحمل کنه؟؟؟ خدا جونم من بنده خوبی نبودم ولی خواهش میکنم این دعای منو اجابت کن.باور کنین اون لحظه حاضر بودم تمام دردای عالم رو خودم به تنهایی تحمل کنم ولی شایان بیشتر از این درد نکشه آخه مگه یک آدم چقدر میتونه دردو تحمل کنه؟ شایان من داشت تحمل میکردو من فقط میتونستم با گریه شاهد این دردها باشم و مرحم چقدر حس گناه داشتم و همش میگفتم شاید بخاطر منه شاید من بد قدم و نحس بودم ولی مگه میشد از شایان بگذرم؟اصلا از اون روز که چطور گذشت چیزی توی ذهنم نمونده ولی خوب نبود چون شایان اصلا حالش خوب نبود و درد و میشد توی چشماش دید حتی یادم نیست من چی کادو گرفتم ولی کادومو که به شایان دادم خیلی ذوق زده شد و میگفت من عاشق ساعتم چقدر خوبکاری کردی برام ساعت هدیه گرفتی روزها اومدن و رفتن و من عاشق و عاشقتر توی این یکساله حس میکردم سالها گذشته چون شایان حالش خراب و خرابتر میشدبرای تولدم رفتم موهامو کوتاه کوتاه کردم و طبق معمول رفتم پیش شایان دید روسریمو از سرم برنمیدارم.مشکوک شده بود. میدونستم دوست نداره موهامو کوتاه کنم ولی من اینکارو کرده بودم نه یکم و یکذره خیلی موهای تا پایین کمرم شده بود کپ تخم مرغی هواسم رفت بود پیش خواهرش که روسریمو از سرم کشید یکهو داد زد.... چرا موهاتو کوتاه کردی؟؟! بعد با صدای ارومتری گفت چقدر خوشگلتر شدی؟! و این اولین باری بود که شایان اعتراف میکرد من زیبا هستم و من قند توی دلم آب میشدکم کم سینا میخواست بره سربازی و این موضوع منو سمیه رو بیشتر بهم نزدیک میکردبرادر بزگ سیناهم داشت ازدواج میکردمنم به عروسی دعوت بودم و انگشتری که شایان برای عروس هدیه گرفته بود و بعنوان نامزد دایی داماد دست عروس کردم.... من و شایان خودمونو نامزد میدونستیم در صورتی که میدونستم اگه به خواستگاریم بیاد اصلا جواب بابام مثبت نیست.... ولی من هدف داشتم..... رسیدن به عشقم.... سمیه هم بعنوان نامزد داداش داماد به عروسی اومده بود و باهم برگشتیم خونه......

باهم برگشتیم خونه(خونه هامون نزدیک بود بهم) توی راه کلی از آیندمون حرف زدیم و همونجا بهم قول دادیم اگه به عشقمون رسیدیم و زندایی و عروس خواهرشوهر شدیم باهم مثل خواهر باشیم.رسیدم خونه حس کردم اخلاق مامان بامن فرق کرده و مثل قبل نیست و بابا هم نیمساعت بعد من اومد خونه و گفت بارانه فردا عمه و شوهرش مثل همیشه دارن میان اینجااینبار واقعا دیگه نمیدونم چی جوابشون رو بدم از اینهمه برو بیا خودم دارم کم میارم خواهرمن زن سمجیه. تا به خواستش نرسه ول کن نیست. ابی هم پسر بدی نیست بچه ی سالم و سربراهیه. توهم دیپلمتو گرفتی و بهانه واسه درس خوندن نداری. بهتره اینبار دفعه آخر باشه. یا زنگی زنگ یا رومیه روم منکه هاج و واج به بابام نگاه میکردم با نا امیدی گفتمآخه بابا جون چندبار اومدن و چندبار گفتم نه.واقعا دیگه نمیدونم چطور بگم نه که عمه خانم دست از سرمن برداره؟! من با فامیل ازدواج نمیکنم و حاضر نیستم چه فامیل شما چه فامیل مامان بعنوان خواستگار پا توی خونه ما بزارن.یکهو مامان مثل ماده پلنگ بهم حمله کرد و گفت آره.آره آقا رضا.میدونی چرا؟ چون دخترت عاشق شده.عاشق یک پسر معلول. این اینقدر خامه که فک میکنه ما اجازه میدیم با ایندش بازی کنه.واقعا هنوزم فک میکنم اون لحظه خواب گذشت بهم باورم نمیشه مامان خودم بامن اینکارو کردمیدونستم این قضیه زیر سر فتانه ست ولی چطوری مامانمو راضی کرده بود که اونطوری جلو بابام بهم حمله ور بشه هنوزم برام یک معماست.اونشب نمیدونین توی خونه ما چه محشری بود.پدرم یک اخراجی ارتشی بود که بعد اخراجش حسابی عصبی شده بودمنو انداخت توی اتاقم لای قالیچه کف اتاق پیچوند و با لگد به سرم ضربه میزدهرچی داد و فریاد میزدم صداهام توی صدای گریه های سام و حسام و فریادهای مامانم که داد میزد بسشه کشتیش گم میشد بقدری کتک خوردم که از هوش رفتم و فردا صبح لای همون قالیچه بهوش اومدم.تمام تنم درد میکرد بسمت در رفتم ولی در اتاقم قفل بود و رفتم سمت پنجره که توی حیاط باز میشد. پنجره رو باز کردم و خودمو رسوندم به سرویسی که توی حیاط داشتیم. تا خودمو توی آینه دیدم وحشت کردم. تمام صورتم از لگدهای بابام ورم کرده بود.مچ دستم ورم داشت و تکون دادنش برام سخت بود.. بینیم حسابی ورم کرده بود و تا الان هنوز کج میزنه. خلاصه بابای مهربون من حسابی از خجالتم در اومده بود و تمام بدنم کبود و زخمی بود.... هرطور بود دوباره برگشتم توی اتاقم و رفتم توی تختم و زیر پتو تاتونستم گریه کردم....
نمیدونم کی ولی با صدای آهسته مامان چشامو باز کردم که صدام میکرد بارانه بارانه پاشو این چایی رو بخورسرمو از زیر پتو درآوردمو بهش نگاه کردم تا صورتمو دید وای خفیفی گفت و دستت بشکنه مردببین چه بلایی سر این طفلی آورده حسابی کفری بودم لیوان چایی رو از دستش گرفتم و کوبیدم به دیوار و گفتم:خب آره نگاه کن هنرهای خودته خانم خانما ببین چه بلایی سر صورتم دراومده؟ مچ دستم دردمیکنه تمام تنم کبوده و تو باعثش شدی مامان خانم توکه میدونستی بابا بفهمه بامن چکار میکنه چرا اینکارو کردی؟اسم توهم میشه مادر؟ منکه میدونم کی و برای چی تورو پر کرده ولی بهش بگو کور خوندی من از شایان نمیگذرم.همتون برین به درک همتون داد میزدم و گریه میکردم. مامان و به بیرون اتاقم هدایت کردم و دوباره در اتاقمو بستم و بازم رفتم زیر پتوبابا ظهر اومد ولی کسی نیومد توی اتاقم باهم لج کرده بودیم نزدیک غروب صدای عمه و شوهرش اومدچند دقیقه بعد عمه اومد توی اتاقم تا چشمش به سر و وضع من افتاد از اتاق زد بیرون.منم انگار با عالم و آدم لج کرده بودم. نتونسته بودم با شایان تماس بگیرم و چیزی بهش بگم و میدونستم تا من زنگ نزنم نمیزنگه خونمون یکی دوساعت گذشت که دوباره عمه جان اذن ورود کرد و اینبار یک سینی غذا دستش بودقیافش برافروخته و چشاش سرخ بود. معلوم بود حسابی گریه کرده کنارم نشست و گفت:خوبی دخترم!؟ بغضمو قورت دادم و سرمو تکون دادم گفت:میخوای غذا بخوری تا باهم حرف بزنیم؟ گفتم:غذا نمیخورم ولی حرف بزنیم خدا بیامرزدش خیلی مهربون بوددستی به سرم کشید و گفت میدونی ابراهیم من چقدر دوستت داره؟ میدونی چندساله بخاطر تو دست روی هر دختری میزارم میگه نه؟ نگاه غمزده م رو به عمم انداختمو گفتم:عمه جونم فدات شم پسرتو بهترین و عاقلترین و سالمترین پسریه که من به عمرم دیدم ولی من لیاقت ابی رو ندارم.ابی خیلی خوب و مهربونه.خیلی کاری و فهمیدست ولی من نمیتونم با پسر شما ازدواج کنم.عمه خوبم درک کن.تمام وجودم التماس شده بودعمه بیچارم آهی کشید و با یک یا علی از جاش بلند شد و گفت:عمه جان بخاطر دکتر امشب و فردا هم هستم
شاید فرجی بشه و تو نظرت عوض شد لبخند تلخی زدم و رومو از عمه برگردوندم.نگاهم به سینی غذا قفل شده بودبوی غذا حالمو بهم میزدفکر و خیال یک لحظه ولم نمیکرد.اگه شایان میدونست بخاطرش چه کتکی خوردم و توی اتاقم زندونی ام نمیدونم چه عکس العملی نشون میداد دیگه شب شده بود و من همچنان توی اتاقم بودم. صداها و صحبتها گاهی بالا میگرفت و هرچی گوش میدادم درباره من نبود انگار اصلا وجود نداشتم براشون .شب شده بود و من.......
دوباره خوابم برده بود.فرداصبح صدای حسام منوازخواب پروندبارانه.پاشو تلفن دوستت بسمت تلفن حمله کردم.الوووو....الو...صدای شایان توی گوشی پیچیدبارانه خوبی؟ دیروز تماس نگرفتی و نگرانت شدم خوبی؟ سلامی کردم و گفتم خوبم ببخشید مهمون داشتیم یادم رفت تماس بگیرم.چکار میکردم؟ چه میگفتم؟ میگفتم فتانه با خانواده ما رفت و آمد باز کرده و من بهت هیچی نگفتم؟ مامان و بابامو بر علیه من شورونده و من وجودشو توی خونمون ازت قائم کردم؟ نه.اصلا نمیتونستم بگم پس سکوت کردم و نگفتم بخاطر تو کتک مفصلی خوردم که حداقل یک هفته زمان میبره که خوب بشم؟گفت همینقدر که فهمیدم خوبی کفایت میکنه برام.از خانم عباسی خواهش کردم به خونتون بزنگه و خودشو دوست تو معرفی کنه خانم عباسی یکی دیگه از همکاران شایان بود با جمله همیشگی دوستت دارم تلفنو قطع کردم و بسمت اتاقم راه افتادم.حتی شنیدن صداش هم یک آرامش خاص بهم میداد و هنوز به در اتاقم نرسیده بودم که صدای عمه منو سر جام نگهداشت.بارانه جان میشه بیای عمه؟ توی آشپزخونه بود رفتمو دیدم با مامان نشستن و سبزی پاک میکنن. عمه جان بهتری؟ بدون اینکه به مامانم نگاه کنم گفتم:ممنون. مرسی عمه جان.عمه بدون اینکه سرشو از روی سبزیها برداره شروع کرد ببین عمه جان مگه توچه ایرادی داری؟ماشالله خوشگل و خوش برو رو..درس خونده و باسواد الان مامانت گفت عاشق یکی شدی که روی ویلچره.یعنی فردا میخوای فرغون دستت بگیری و شوهرتو بافرغون جابجا کنی؟ این کلمه فرغون هرگز از یادم نمیره هرگزهمونطور که داشتم به اتاقم برمیگشتم داد زدم آره میخوام دوستش دارم میخوام ویلچر جابجا کنم نه فرغون.... یادتون باشه عمه خانم شماهم از سر سفره عقدت با همین غلام خان فرار کردین نزارین من دهنمو باز کنم...حتی مادرتون(مادر پدرم) با باباتون فرار کرده و اومدن مشهد عقد کردن.مگه من اینارو نمیدونم؟عاشقی واسه شماها خوبه به من که رسیده شده اِخ. نه عمه جان نه من اگه نتونم با شایان هم ازدواج کنم زن پسر جنابعالی هم نمیشم. اینو تو گوشتون فرو کنین و رفتم توی اتاقم و درو محکم بستم.و البته منتظر نتیجه چون میدونستم این کارم بی عواقب نیست.... کم کم هوا رو تاریکی میرفت که در خونه به صدا در اومد و صدای آقاجونمو (پدرمادرم) شنیدم.خوشحال از اتاقم اومدم بیرون..رفتم جلو به گردنش آویزون شدم خیلی دوستش داشتم.عاقل و فهمیده بود و البته همه ازش حساب میبردن البته اصلا حدس نزده بودم چرا اومده ولی یکساعت بعد بابا هم اومد خونه و منم به اتاقم پناه بردم چون نمیخواستم بعد اون کتک مفصلی که بهم زد اصلا باهاش رودرروبشم..
نویسنده سیما شوکتی
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgh-aflatoni
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.25/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.3   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه flbosp چیست?