عشق افلاطونی قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

عشق افلاطونی قسمت سوم

چون نمیخواستم بعد اون کتک مفصلی که بهم زد اصلا باهاش رودررو بشم توی اتاقم در افکار خودم غرق بودم که آقاجونمو درو باز کرد و با بابام اومدن داخل دختر گلم مگه تو چه عیبی داری؟ 

شایان بهتره بره یکی در سطح خودش پیدا کنه چیزی که زیاده دختری که بخاطر یک معلولیت کوچیک تو خونه موندن بره با اوناچرا تو؟و من فقط سکوت تا اینکه بابام گفت:ببین بارانه جنازت رو هم روی دوش شایان دوست نمیزارم میشناسمش چندساله توی همون بانک من حساب کتاب دارم.پسر معقول و مودبیه ولی این معلولیتش نمیزاره من به این فکر کنم که قراره با دختر من ازدواج کنه بابا که حرف میزد من فقط گریه میکردم گریه امونمو بریده بود تا اینکه یک سوال؟ بارانه تموم؟! دیگه اسمشو نمیاری! فردا هم با ابی برین بیرون یکم راه برین شاید باهاش معاشرت کنی به دلت بشینه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و تو هق هق گریه گفتم:بابا تورو خداتورو ارواح خاک داداش شهیدت. منو اذیت نکن من میخوامش بدون شایان نمیتونم نفس بکشم. باباکه بابام یکهو مثل موشک از اتاقم پرید بیرون و چندلحظه بعد دیدم صدای جیغ میاد. خودمو توی بغل آقاجونم قائم کرده بودم و از ترس میلرزیدم ابی که تا این لحظه فقط یک گوشه سکوت کرده بود اول وارد اتاقم شد و من نفهمیدم داره جلوی بابامو میگیره که نیاد تو اتاق پشت سر بابام شوهر عمم آقا غلام بود که از کمر بابام محکم چسبیده بود. صداها درهم برهم بود و من اصلا نمیفهمیدم چی به چیه فقط برقش چاقو رو دیدمچاقو توی دست بابام داشت زور میزد که خودشو از توی دستای ابی و غلام خان دربیاره و بمن برسونه آقاجونم که چاقو رو دید منو پرت کرد یک گوشه و رفت جلو ایستاد و گفت:بزن آقارضابزن ولی قبل بارانه باید اول منو بزنی بابام داد میزدبرو کنار حاجی برو کنارمن دختر نمیخوام سرشو میبرم و تنشو توی باغچه چال میکنم من تازه متوجه شدم که ابی از تیغه چاقو گرفته و دستش پر خونه و هی داد میزد بارانه برو تو حیاط بارانه برواز پنجره خودمو انداختم تو حیاط و رفتم توی زیر زمینکورمال کورمال دنبال پریز میگشتم و پیداش کردم... تا روشن کردم یادم اومد درو قفل کنم.... صدای پای بابا بالاسرم از روی تراس میومد.... سریع درو قفل کردمو توی اونهمه خرت و پرت رفتم یک گوشه کز کردم.... به بخت سیاهم لعنت میفرستادم و اشک میریختم.... تمام مدت شایان بیا نجاتم بده از دهنم نمیوفتاد.... تا بحال بابامو این شکلی ندیده بودم.منو زیاد میزد ولی اینطوری؟!!! اصلا. امکان نداشت... ولی این تو بمیری از اوناش نبودو بابام کوتاه بیا نبود.... و من دوباره برای بار دوم متوالی زندانی شدم.

. بابا خودشو رسوند رو پله های زیرزمین و از همونجا شروع کرد به تهدید کردن بابای من وقتی عصبانی میشه صداش میگیره و از ته چاه درمیاداین موضوع بمن هم ارث رسیده و دقیقا وقتی عصبی یا ناراحت میشم صدام دورگه میشه و دیگه در نمیادبا همون صدای گرفته گفت:بارانه به ارواح خاک پدرم همینجا دفنت میکنم اصلا میرم دستگاه جوش میارمو در اینجارو جوش میدم.خدا بدادت برسه بارانه.خدا بدادت برسه من تمام وجودم از ترس میلرزید هیچکاری نمیتونستم بکنم الا گریه و التماس از شایان بیخبر بودم اون نمیدونست بخاطرش تهدید بمرگ شدم زندانی شدم کتک خوردم گرسنگی و تشنگی کشیدم تمام جونم از کتک درد نمیکرد از اینکه منو درک نمیکردن درد میکرد از عشق درد میکرداز عشق غیر معمول و انرمالم که هرکی میشنید فکر میکرد من ایرادی دارم که اصرار به بودن با شایان دارم از اینکه منو قضاوت میکردن حتی خانواده شایان منو قضاوت میکردن و این بیشتر از همه درد داشت راستی یادم رفت بگم من فوبیای حشرات دارم حالا هرچی مورچه پروانه عنکبوت از بچگی از این موجودات میترسیدم و زیرزمین خونه ماهم عنکبوت زیاد داشت وای هنوزم بعد بیشتر بیست ویک سال از اون ماجرا وقتی یادم میاد جونم میلرزه نیمه های شب مامان که تا این لحظه سکوت کرده بود از ترس بابام اومد پشت در زیرزمین و گفت:بارانه پاشو بیا بیرون ساکتو بستم با آقاجون بری شهرستان.پاشویک لحظه خوشحال شدم که دارم از اینجا فرار میکنم ولی یکهو یادم افتاد که اگه برم دیگه نمیتونم شایان و ببینم و این خیلی خیلی بد بودکنکورم چی میشد؟گرچه خیلی وقت پیش قید کنکور اونسال و زده بودم ولی خب بهانه بود واسم یکم فکر کردم و با خودم گفتم اگه بمونم بیرون بی بیرون زندونی ام.اگه برم حداقل میتونم تلفنی با شایان صحبت کنم. پس تصمیم گرفتم مظلومانه رفتار کنم و همراه پدربزرگم به شهرستان برم از زیرزمین اومدم بیرون و غیر مامان و آقاجون و پسرا هیچکی خونه نبودنپرسیدم کجان نمیخواستمم که بدونم رفتم دوش گرفتمو حاضر شدم و به آقاجون گفتم بریم من حاضرم نگاه مهربونی بهم کرد و گفت:بارانه ی بابا(منو بیشتر با این اسم صدا میزد) نمیخوای کوتاه بیای نه؟ فقط شایان و میخوای دیگه؟بنظرت ارزششو داره؟سرمو انداختم پایین و آهسته گفتم:بنظرتون اگه ارزش نداشت من میتونستم این چیزا رو تحمل کنم؟!! من دوستش دارم.... برای من ارزششو داره و کوتاه بیا نیستم اقاجون خدابیامرزم گفت:میدونستی لیلی هم خیلی زشت بوده؟! به مجنون میگن لیلی به این زشت رویی تو چطور عاشق شدی و بخاطرش آواره شدی؟

مجنون میگه:از دریچه ی چشم من باید لیلی رو ببینین از دریچه ی چشم من لیلی زنی پری رو و بسیار زیباست حالا بابا ماهم از دریچه ی چشم تو باید شایان و ببینیم شایان از چشم تو یک مرد کامل و سالمه و من بهت حق میدم.دستی به شونم زدو گفت برو کفشات و پات کن که رفتیم دقیقا بیست وپنج روز شهرستان موندم و به شایان گفتم برای تعطیلات اومدیم.نگفتم بهش بخاطر کتک خوردم. زندانی شدم. تهدید بمرگ شدم.هر کدومو اگه میفهمید کاری میکرد که دیگه عاشقش نباشم و من اینو خوب میدونستم روز بیستم بود که مامان و حسام هم اومدن و معلوم شد مامان با بابام دعوا کرده و بحالت قهر اومده خونه باباش.وقتی فهمیدم دلم برای سام سوخت یک بچه هشت ساله حالا چی بخوره؟ چی بپوشه؟ مامان مدام گریه میکرد و منو مقصر دعوا میدونست من خیلی تو دارم هر حرفی رو نمیزنم.میترسم ازم ناراحت بشن و این یکی از خصایص بد من بود البته به مرور زمان روی خودم کار کردم و الان که نزدیک به سی ونه سالمه این اخلاقم خیلی بهتر شده.اصلا بروی مامان نیاوردم که تو با فتانه دوست شدی و فتانه تو رو انتریک کرد که اون بلا هارو سرم بیاری باورتون میشه؟با گذشت اینهمه سال هنوز هم به روی مامانم نیاوردم و بهش هیچی نگفتم.فقط میدونم فتانه همونطور که ناگهانی وارد زندگی من شد و چندروز زندگی رو برام سیاه کرد همونطورم ناگهانی غیبش زد و تا مدتها نبودبعد از حدود یکهفته هم بابا یکروز زنگ زد خونه آقاجون و به مامان بزرگم گفته بود بارانه رو بفرستین بیاد ولی چون مادرش خودش خونه رو ترک کرده خودشم باید برگرده و من هیچ اصراری به برگشتنش ندارم و مامان هم با شنیدن این حرف تصمیم گرفت با من برگرده سر خونه و زندگیش و برگشتیم خونه.فردای روز برگشت من کجام؟دلم براش یکذره شده بودتمام وجودم..بند بند تنم براش دلتنگ بودخیلی وقت بود ندیده بودمش و فقط صداشو شنیده بودم که هر دفعه بیمارتر از قبل شده بودروزها از پی هم رد میشد و شایان مریضتر از قبل..هفت تا زخم بستر عمیق. نمیدونم از زخم بستر چقدر اطلاع دارین ولی بد زخمیه و از کم تحرکی و ثبات درست میشه.. شایان بخاطر ناراحتی معده از بس روی تختش دراز کشیده بود زخم بستر گرفته بود و هر روز پانسمان چی میومد خونه و زخماشو پانسمان میکرد.کم کم زن برادر شایان که قبلا هم گفتم دختر عمه شم میشد بهانه جویهاش شروع شد که من دوتا بچه دارم و خونه برای ما کوچیک شده.و بعد از کلی شور و مشورت تصمیم گرفته بودن که محل زندگی رو عوض کنن
خونه رو شایان از مادرش خریده بود و مادر شایان پول خونه رو گرفته بود و همونموقع شهرام بخاطر بدهی میوفته زندان و مادر شایان تمام پول خونه رو میده به طلبکاری شهرام و شهرام از زندان در میاره ولی زن شهرام با علم بر این موضوع ادعا داشت که چون این خونه قبلا به اسم مادر بوده الان هم ما از این خونه ارث میبریم.و این خودش شروع یک دعوای بزرگ خانوادگی بودخلاصه خونه رو به رهن کامل دادن و رفتن توی همون محله یک خونه نوساز در دو طبقه رهن و اجاره کردن طبقه اول دو خواب و همکف بودکه شد خونه شایان و مادرش و طبقه بالا که سه خواب بود و شد خونه شهرام و طوبی و بچه هاش روز قبل اسبابکشی من عین یک کلفت رفتمو تمام طبقه ی شایان و مثل دسته گل تمیز کردم و فرداش اسباب کشی کردن به خونه جدیدتمام این مدت من و بابا باهم صحبت نمیکردیم.ازهم فرار میکردیم.عمه هم دیگه سرو کلش پیدا نشدتا اینکه اخرای پاییز بهمون خبر دادن که عمه فاطمه سوخته و اعزام شده به شهر مابابا و مامان خودشونو رسوندن بیمارستان و عمه بیچاره من هنوز گاز نداشتن و میره نفت بیاره و آبگرمکن رو روشن کنه.لباسش نفتی بوده و کبریت که میکشه آتیش تمام هیکلشو میگیره و کسی خونه نبوده از سروصداش همسایه هاش متوجه میشن و میریزن از روی دیوار توی خونه و عمه بیچاره من و خاموش میکنن ولی خیلی دیر شده بودوهفتاددرصد از بدنش سوخته بودمنم همش گریه میکردم شایان غیر دلداری کاری از دستش برنمیومدچهل وپنج روز بعد عمه نازنینم براثر عفونت چشماشو برای همیشه بست و من تا همین الان عذاب وجدان دارم که چرا آخرین باری که عمه اومد خونمون اونجوری شدهنوزم ناراحتم خلاصه برای تشییع جنازه راهی شهرستان شدیم توی غسال خونه روی جنازه رو باز کردن و من تا چشمم به صورت قشنگ عمه فاطمه افتاد شروع به جیغ زدن کردم بقدری جیغ زدم که چشمام کور شد و کوری موقت و عصبی گرفتم. داد میزدم کور شدم کور شدم که صدای بابام منو به خودم آوردبغلم کرد و گذاشت توی ماشین و به اولین درمانگاه رسوند و دکتر اونجا گفت کوری موقته یک مدت از محیط دور نگهش دارین سعی کنین عصبی نشه تا سوی چشماش برگرده وبابا خیلی گریه کرد و اونجا به دکتر گفت اگه خوب نشه چی منکه همراه بابام اشک میریختم یکهو با این حرف میخکوب شدم اگه خوب نشم چی؟ اگه همینطوری کور بمونم چی؟... دکتر به بابام گفت نه ایشالله... شوک بهش وارد شده و طی چند روز آینده رو به بهبود میره.... بابا دستمو گرفت و از مطب اومدیم بیرون و راهی خونه آقاجون شدیم... چون دکتر گفته بود از محیط عزا باید دور باشه تمام مدتی که برای مراسم عزا در شهرستان بودیم من توی خونه آقاجون بودم
شایان خبر نداشت چه بلایی سرم اومده و من طبق معمول سکوت کرده بودم و فقط گاهی که میتونستم به خاله کوچیکم عاطفه میگفتم شماره شایان و برام بگیره تا من باهاش صحبت کنم.کم کم بهتر شدم با برگشتن به خونه تمام دید من هم برگشته بود و دیگه مشکلی نداشتم ولی بابام ترسیده بود و این موضوع تلنگر سختی بهش زده بودولی کوتاه بیا نبودهمونطور که من کوتاه بیا نبودم.شایان هم هر روز تکیده تر میشدبیشتر دکترهاشو باهاش میرفتم.آزمایشهای گوناگون درمانهای مختلف.گیاهی و شیمیایی.بد غذا شده بودهرچیزی نمیخوردنصف شده بود و من همراهش آب میشدم.دیگه اکثر خانوادش منو میشناختن چون من همیشه با شایان بودم به هر بهانه ای از خونه میزدم بیرون و پیش شایان بودم.بابام فهمیده بود جنگیدن بامن بی فایدست و بهم دیگه زیاد گیر نمیداد فقط قبل اومدنش من باید خونه میبودم روزها میگذشت و من عاشقتر عاشق پسر معلولی که الان بیماری معده و زخم بستر هم مشکلاتش اضافه شده بودکمبود آهن و کلسیم توی آزمایشهاش کاملا مشخص بود و هر دارویی میخورد جبران نمیشدبا تمام سختیهایش اونسال هم گذشت و سال جدید هم گذشت وعاشقی های من ادامه دار بود و هر لحظه به شایان وابسته تر میشدم.سینا از سربازی برگشت و اردیبهشت ساله هفتادوهفت جشن عقد کنون سمیه و سینا برگزار شدمن برای سمیه خیلی خوشحال بودم که بلاخره به عشقش رسیده.موقع جشن موهای سینا هنوز کوتاه بودیادمه همونشب شایان با طوبی دعوای سختی کرد و طوبی بمن توهین کرداونشب هیچوقت فراموشم نمیشه.جمله طوبی هم این بود که بخاطر این دختره داری بامن زنداداشت دعوا میکنی؟مگه این چی هست؟و این شایان و کفری تر کرده بود.من همونشب قبل اینکه عاقد خطبه رو بخونه به سمیه گفتم:میگن دعای تازه عروس میگیره.منم دعا کن به شایان برسم.و سمیه اون دعا رو برام کرده بودبیست وسوم همن ماه بابا طبق معمول بعد شام رفت که بخوابه هنوز ده دقیقه نبود که رفته بود تو اتاقش که صدام کرد بارانه رفتم بالا سرش.طبق معمول دستش زیر سرش بود و چشاش بسته بود و من توی نور کمی که از هال پذیرایی به اتاق میتابید به بابا نگاه میکردم و چشم از روی دهنش برنمیداشتم.گفت:منکه حریف تو نشدم و تو بهترین خاستگارانت رو رد کردی.به خانواده دوست بگو فردا عصر منتظرشونیم. من اونلحظه فک میکردم خواب میبینم.مات و مبهوت به بابام خیره بودم.نمیتونستم باور کنم اینهمه کتک خورده بودم.تهمت شنیده بودم.زندانی شده بودم.بهم کم لطفی و بی مهری شده بوددوسال و نیم از جنگیدن من میگذشت و من به هدفم رسیده بودم.به عشقم میرسیدم و کدوم خبر میتونست به این فرخندگی باشه؟
و کدوم خبر میتونست به این فرخندگی باشه؟اونشب من تا صبح به سقف و ساعت خیره بودم از اونجایی که بابا مغازه تره بار داشت صبحهای زود از خونه بیرون میرفت.هنوز بابا ماشینشو استارت نزده بود که من زنگ زدم به شایان و فقط میخندیدم و گریه میکردم.شایان با من میخندید و همش میپرسید:خوبی؟طوریته؟چیشده کله سحر؟نمیدونم چقدر گذشت ولی بهش گفتم بابا گفته امشب بیاین.شایان هاج و واج مونده بوددروغ میگی.آخه چطوری؟منم گفتم نمیدونم چطوری.فقط میتونم بگم تا پشیمون نشده بیا و منو با خودت ببرمیدونین اونموقع شایان و مثل یک ناجی میدیدم.منو از خونه پر تنش پدری نجات بده و به کانون گرم و پر آرامش خودش ببره.من بعدها اینو به پدرمم گفتم.گفتم بخاطر فرار از بد اخلاقیهای شما و تنشهایی که تو خونه ایجاد میکردین ازدواج با شایان برام حکم فرار و داشت.جدا از عشقی که به شایان داشتم.اونشب مادر و برادرش شهرام زنش طوبی و خواهرش شهلا و شوهر خواهرش محمد آقا اومدن خواستگاری من با یک جعبه شیرینی و یک سبد گل بزرگ و خوشگل.روی آسمونها بودم حرفا زده شد و بابام گفت اینا که قبلا حرفاشون رو زدن.بریم سر اصل مطلب.فقط بگم دختر من هیچ ایرادی نداره و برای محکم کاری لطفا حاج خانم(مادر شایان) فردا بارانه رو ببره دکتر زنان.من اونموقع از دست بابام خیلی عصبانی شدم ولی بعدها خیلی دعاش کردم.خواهر شایان گفت نه آقای احتشام این چه حرفیه؟بابام گفت نه خانم خواهش میکنم نه نگین.من بعنوان پدر دختر اصرار دارم حتما اینکار انجام بشه.و بعد سکه و روز عقد تعیین شدفردای همونروز با آژانس اومدن دنبال من و منو بردن پیش دکتر زنان و به درخواست بابام در دو نسخه برگه سلامت برای من گرفتن.من بعد از دکتر رفتم بانک پیش شایان و بهش گفتم حالا که بابام هیچکدوم از خرجها رو به گردن نگرفته پول از کجا بیاریم برای عقد؟شایان این اواخر تمام درآمد و پس اندازش و خرج دوا و درمون کرده بود و هیچی پول نداشت.همینطور که با ناراحتی داشتیم باهم حرف میزدیم احمد آقا اومد طرفمون.احمدآقا دستاشو طبق عادت همیشگیش روی میز گذاشت و گفت:خب دوتا کفتر عاشق داریم که دارن با ناراحتی بغ بغو میکنن. جریان چیه؟شایان با ناراحتی دستی به سرش کشیدو گفت:احمد حوصله شوخی ندارم ولی بهت میگم شاید تو مشکل گشا باشی.بابای بارانه با ازدواج ما موافقت کرده و ما دیشب خواستگاری بارانه بودیم.احمد چشاش برقی زدو گفت:به به مبارکه.اینکه خیلی خوبه.چرا پس ناراحتی؟شایان بمن نگاهی انداخت و اضافه کرد:راستش احمدجان بابای بارانه هیچ خرجی رو به گردن نگرفته و تمام مخارج پای خودمه.
منم که دیدی این اواخر تمام حقوق و پس اندازمو خرج مریضیم کردم الان هیچی پول ندارم که باهاش یک خرید برای بارانه بکنم یا یک جشن معمولی بگیرم.احمد با صورتی که بی تفاوتی توش موج میزد بطرف کیفش رفت و دسته چکشو گذاشت جلو شایان و گفت:از هزار تادویست هزارهرچقدر لازم داری بنویس و از حسابم بردار.شایان نیشش تا بنا گوشش باز شدو گفت آخه احمد نمیدونم کی میتونم این پولو بهت برگردونم... (اونزمان این پول خیلی پول زیادی بود) احمدآقا هم دستی به ريشش کشید و گفت:فدای سرت. کادو عروسیتون باشه.شما بهم برسید بقیهش مهم نیست.مرغای عشق.حالا توک توک کنیدمن و شایان اونلحظه از خوشحالی فقط تو آسمونا بودیم.شایان مبلغ چکوصدوهفتاد تومن زدو گفت:بعدظهر میفرستمتون خریدبرو خونه تا بفرستم دنبالت.با آژانس برگشتم خونه.نه رو زمین بودم نه رو آسمون.بابا هیچی بهم نمیگفت مامان جرات حرف زدن نداشت بنظرم عاقلترین کارو اونموقع سکوت میدونست.سر سفره ناهار با بی خیالی بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشم گفتم:من بعدظهر میرم خریدیعنی میان دنبالم.مامان میاد دیگه؟اینجا بود که بابا دلیل تمام سکوتشو بهم نشون داد و گفت.خیرمادر جنابعالی فقط همین چندروز مادرته.عقد که کردی کلا تمام.ما دیگه دختری مثل تو نداشتیم.خیالت.خاطراتت وجودت.از خونه پاک خواهد شد تویی و خانواده جدیدت.من انگار خواب میدیدم باورم نمیشد میخوان با بیرحمی تمام منو از بین ببرن.هنوزم فکر میکنم تو خواب دیدم اینهمه ظلم و ستمو.گفتم ولی باباگفت:ولی نداره و نشنوم چیزی بگی.بعد عقدت میری به امون خداماهم دیگه نیستیم.مامان که تا همین لحظه سکوت کرده بود گفت:مگه میشه مرد؟این دخترمونه.واسش زحمت کشیدیم.شب بیداری براش کشیدم.زاییدمش.یادته تب میکرد تو میمردی؟حالا میگی تموم؟ مگه از زیر بته بعمل اومده؟ ننه بابا داره.خانواده شوهرش فردا واسش تره هم خورد نمیکنن.تو داری پشتشو خالی میکنی.میدونی این یعنی چی؟من فقط اشک گریه.نفرین به بخت سیاهم مامان گفت و گفت و گفت و بابام سکوت و سکوت و سکوت من گریه و گریه و گریه.رفتم تو اتاقمو مامان پشت سرم اومدتو برو بارانه یه بهانه بیارمن نمیزارم بابات یک همچین ظلمی در حقت بکنه.راس شش عصر اومدن دنبالم.خواهرش شهلا و طوبی زن شهرام.مامانت کو؟سرش درد میکرد و عذر خواست باشه ایشالله بهتر بشن.اول بریم طلافروشی؟بریم.اونموقع حلقه های سنگ سبز مد شده بودطوبی خانم اصرار داشت از اونا بردارم.من طلای سنگدار نمیخواستم ولی اینقدر گفت تا رضایت دادم انگشتر اول بیست ودو هزار تومن قیمتش بودنه خیلی سنگینه.انگشتر دوم سیزده تومن.آره همین خوبهمن همینو میخوام......
شهلا وطوبی نگاهی بهم کردن .انگشتر نامزدی خریداری شده بود بریم کفش بخریم؟بریم.یک جفت کفش مشکی هفت تومن.همین عالیه.بارانه جان نمیخوای مدلهای دیگه رو ببینی؟ نه همین خوبه خب بریم برات پارچه گیپور بخریم(منطقه ما رسمه) نه من از پارچه نابر خوشم نمیادلباس برام بخرین کفایت میکنه.یک لباس معمولی نباتی رنگ ب دوازده هزار تومن و یک جفت کفش همرنگش ب شش هزار تومن.تمام خریدهای من بودصبح بیست وهشت بهمن قرار عقد گذاشته بودن که تولد امام رضا هم بودشب مراسم نامزدی داشتیم.هیچکدوم از فامیل من دعوت نداشتن.کیک سفارش داده بودیم با دو مدل شیرینی و چون هوا سرد بود قرار بود به مهمونا شیرکاکائو بدن.شایان کت و شلواری که برای نامزدی سینا خریده بود و میخواست تنش کنه روز قبلش من و بردن اصلاح ابرو و برای آرایشگاه هم نگفتم من عروسم گفتم عروسی جاریمه و منم تازه عروسم و میخوام خوشگلتر از عروس بشم.ارایشگر بهم خندید گفت ماشاالله خودت که خوشگلی ولی من خوشگلتر از عروست میکنم و الحق که خوب درست کرد ب پانزده هزار تومن عاقد اومده بود و من چشم از بابام برنمیداشتم.هر لحظه منتظر بودم یک اتفاقی بیوفته.هر لحظه انتظار داشتم بابام دست منو بگیره و از سر سفره عقد بلندم کنه و با خودش ببره ولی این اتفاق نیوفتاد و من همون اول از ترس بابام بله رو گفتم و رسما زن شایان شدم.نه رو زمین بودم نه تو آسموناخودمو خوشبخت ترین دختر عالم میدونستم.عصر شدو مهمونا یکی یکی اومدن.بابام بعد عقد رفته بود و دیگه برنگشته بودبه خونه زنگیدم و مامان تلفنو برداشت مامان کجایی؟میام مادرصبرکن باباتو راضی کنم مامان اینا چی فکر میکنن؟بیا دیگه.صبرکن ببینم چکار میتونم بکنم.قطع کردم غمی سنگین رو دلم بودبعد نیمساعت خاله شهره از راه رسید با دختراش مامان بهش زنگیدم بود و بهش گفته بود بارانه تو جشن تنهاست.رضا نذاشته کسی رو دعوت کنیم توپاشو بروخاله هم با دختراش اومده بودفرزانه هشت سالش بود و فاطمه چهارسالش بودمن حتی دوستامو دعوت نکرده بودم از ترس ابرو ریزی.میترسیدم هر لحظه بابام یک پولیتیک بزنه و از این موضوع ترسیده بودم.خلاصه شده بودم عروس بی کس و کارنه مادری نه پدری نه برادری.فقط خاله با دوتا دختراش.عروس تنها که میگن یعنی مناونشب ته قلبم غمی بزرگ داشتم ولی از اینکه به آرزوم رسیده بودم و الان دیگه همسر قانونی شایان بودم خوشحالترین دختر دنیا بودم.ما توی این شهر بغیر خالم فامیل دیگه ای نداشتیم که اگه داشتیم مامان حتما دعوتشون میکردمن جلو شایان میرقصیدمو فامیلش دونه به دونه بهم شاباش میدادن.یادمه مادرش اونشب دوتا پونصدتومنی بهم دادطوبی هم اومد........
طوبی هم اومد یک هزارتومنی داد و گفت همینم قرض کردم واینها شروع دشمنی جدیدی بود که من ازش بیخبر بودم.اونزمان بیشترین اسکناس همین هزارتومنیها بودمادرش و زن برادرش فکر میکردن من این پولهارو برای خودم برمیدارم منو هنوز نشناخته بودن.بعدها شنیدم طوبی زیر پای مادرشایان نشسته و تو گوشش فرو کرده که من بخاطر همون نصف خونه اومدم زن شایان شدم و هدفم از ازدواج با شایان فقط پوله من ولی شب نامزدی از هیچکدوم از اینها خبر نداشتم و تمام شاباشهایی که بهم دادن آخر رقصم روی سر شایان ریختم و ندانسته تو دهنی محکمی به دهان طوبی کوبیده بودم برام یک عالمه دسته گل و سبد گل آورده بودن که بعد مهمونی بیشترش گم شدوسراز سرویس بهداشتی طوبی درآورد.خلاصه جشن نامزدی بصرف عصرونه ما تموم شد و مهمانها منزل مارو ترک کردن و یک عده از نزدیکای شایان مونده بودن که سمیه بینشون بودبدلیل موهای کوتاهم آرایشگر حسابی گل مریم به موهام آویزون کرده بودالبته اونزمان مد بود گل طبیعی به سر عروس میزاشتن سمیه کمکم کرد موهامو بازکنم و آرایش سنگینمو پاک کنم و از اونجایی که توی خونه شایان لباسی نداشتم از تیشرت و شلوارکهای شایان تنم کردم و وقتی از اتاق دراومدم همه بهم خندیدن.منکه دیگه هیچی برام مهم نبود نه تنها اصلا ناراحت نشدم بلکه خوشحالم بودم.فردای اونروز شایان گفت آماده شو برو خونه بابات ببین چه خبره؟گرچه اینبار از سر اجبار مجبور شده بودم تمام جریانو به شایان بگم ولی شایان اصرار داشت پدرم هیچوقت اینکارو بامن نمیکنه.هرچی گفتم اگه نمیخواست که منو تنها نمیزاشت؟نه خودش به جشن اومد نه گذاشت کسی بیادولی شایان اصرار داشت من برم خونه و ببینم چه خبره.شانس من جمعه بود و بابا خونه.با آژانس رفتم و ماشین بابا تو پارکینگ نبودخوشحال شدم و در زدم.ولی هیچکس درو باز نکردبا شونه هایی افتاده راه افتادم به سر کوچه رسیدم و رفتم داخل سوپر آقای موقرمیدونستم حسام با پسر موقر خیلی صمیمیه و اگه هرجا باشن بهم میگه کجان.آقای موقر تا منو دید جا خوردآخه منو اصلاح کرده ندیده بود گفتم آقاپسرتون هست؟صداش کرد و اومدازش درباره حسام پرسیدم و گفت خانواده همگی دیروز رفتن شهرستان.با خودم فک کردم حتما امشب برمیگردن چون بچه ها مدرسه داشتن و حسام دبیرستانی بودولی خیال باطل بودبا غمی سنگین و حسی بدبرگشتم خونه شایان و تا رسیدم توی اتاق زدم زیر گریه.خیلی سخته خیلی خیلی سخته بفهمی خانوادت طردت کردن.برای هیچکدومشون مهم نیستی.اصلا بفکرت نبودن و تورو فراموش کردن.من فقط چیزی که از خونه با خودم آورده بودم یک مانتو و یک بلوز گرم ویک شلوار و یک شال بود.......
نویسنده سیما شوکتی
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgh-aflatoni
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.92/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.9   از  5 (12 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه dtfwr چیست?