عشق افلاطونی قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

عشق افلاطونی قسمت پنجم

شما اومدی دنبال کاسه و پیاله؟گودرزی بنده خدا دیدحرف حساب جواب نداره گفت:خب تکلیف من چی میشه؟

چکار کنم؟گفتم:میری درخونه پدرم.آدرس بهت داده بیای ابروریزی کنی؟آدرس بهت میدم بامامور بروواز توی زیر زمین تمام وسایلی که بهم فروختی رو بکش بیرون.همش توی زیر زمینهبعدازکمی کل کل کردن بنده خدارفت وروب شایان گفتم:اینوکجای دلم بزارم شایان؟جواب مامانتوچی بدم؟ شایان دستموتوی دستش گرفت و گفت:نمیدونم مامانم بودیاطوبی ولی یکی ازاول تاهمین الان آیفونو برداشته وداره ب حرفامون گوش میده همه چیز هم شنیده با ناباوری ب آیفون نگاه کردم.راست میگفت وچراغ آیفون سبزبود ک این یعنی یکی گوشی دستشه محکم به آیفون کوبیدمویک حسی بهم میگفت طوباست.بالج گفتم:کرمت ریخت؟متوجه شدی بدبخترین دختر عالمم؟امشب راحتترازهمیشه بخواب طوبی خانم با قدمهایی سنگین طول حیاطوردکردم وواردخونه شدم شهرام پرسیدکی بودبارانه جان؟ دستموروی صورتم گرفتم وبغضم برای چندمین بار ترکیدتعجب میکنم اینهمه اشک ازکجادرمیومد خجالت زده بودم چی میگفتم؟رفتم توی اتاقمو درو بستم وگوشه ای نشستم و زارزدم وزار زدم.ازمادرو پدرم بدم اومده بودازاینکه توی این دنیابودم بدم اومده بودازخودم بدم اومده بوددلم بحال خودم میسوخت دلم بحال روزگارم میسوخت.دلم میخواست برم درخونه باباموتمام شیشه هاشونوبا سنگ بزنم وبشکنم نمیدونم حال اون لحظه منو درک میکنین یانه؟ولی خودمودراون لحظه بدبخترین دختر عالم حس میکردم.حتی شایان هم نمیتونست آرومم کنه حالم خیلی بد بودودائم افت فشار داشتم دلم میخواست بمیرم وزندگی نکنم حتی کنارشایان چون ازش خجالت میکشیدم.من درجلسه شون حضور نداشتم ولی خانوادگی ب این نتیجه رسیده بودن ک من وشایان خونه ای جداگانه داشته باشیم واینطوری بنفع همه بوداوايل عقدم قراربود عروسی برام بگیرن حتی باشهلاخانم پارچه لباس عروس وخیاط هم انتخاب کردیم.ولی بعدازاین رفتار بابام همه چی کنسل شدوآرزوی پوشیدن لباس عروس ب دلم موند روزها کارم شده بودگوشه اتاق نشستن وحتی دیگ آشپزی هم نمیکردم ومادرش هرچی میپخت شایان میخوردومن میخوردم و نمیخوردم ازکنار غذابلند میشدم دیگ سفره روی اپن پهن نمیکردمو همیشه غذامونوتوی یک سینی توی اتاق خودمون میخوردیم.بعدظهر را هم باشایان میرفتیم دنبال خونه خونه ای ک بدردمون بخوره وهمکف وبی پله باشه تارفت وآمدشایان مشکل نداشته باشه.درحمامش بزرگ باشه وویلچرازش ردبشه کم بودخیلی کم هرچه میگشتیم کمترپیدا میکردیم.همیشه یک متر خیاطی توی جیبم بودواندازه درهاو با اندازه ویلچر شایان مقایسه میکردم.بلاخره بعدازیکماه گشتن پیدا کردیم  ...

 

خونه ای کوچیک ونقلی بایک اتاق خواب متری و یک هال پذیرایی دوازده متری ویک آشپزخونه کوچولو ک درب حمامش هم داخل اشپزخونش بودوسرویس بهداشتیش توی حیاط حیاطش اختصاصی مال ما بودواین برام دنیاهاارزش داشت با خوشحالی قولنامه یکساله شونوشتیم ومامان شایان دقیقاروبروی مایک خونه اجاره کردبازهم اومده بود نزدیک ماروز اسبابکشی رسیدمن هیچی نداشتم حتی یک بالش تو دلم یک دنیا غم موج میزدب شایان گفتم حالاچکار کنیم؟شایان دوسال پیش دوتخته فرش دوازده متری برای خونشون خریده بودباچهارجفت پشتی.قرار شدیک تخته فرش ویک جفت پشتیشومابیاریم توخونمون تلویزیون داشتیم ولی میزنداشت تلویزیونوروی اپن آشپزخونه گذاشتم مامان شایان یک کارتن بسته بندی بهم دادوگفت ایناروفعلابگیرین تا بتونین زندگی کنین.توی خونه جدید بسته روباز کردم.دوتا قابلمه کوچیک و کهنه ک یکیش درنداشت.دوتابشقاب ویک دیس ویک خورش خوری.یک جفت قاشق وچنگال ویک قاشق کوچیک چایخوری ودوتا استکان و یک لیوان بایک پارچ لب پرخنده و گریه م قاطی شده بودباخودش فکر کرده بودمنوشایان بایک قاشق غذا بخوریم؟یااصلامنوحساب نکرده بود؟از اول توی خونشون دوتا یخچال بودک یکیش مال شایان بودوهمونو آوردیم.یک اجاق گاز طرح فرهم شهلا خانم ازتوی انبارش درآوردوگفت فعلا استفاده کنین.همون شب ک آخرین تکه وسیله ک تخت بیمارستانی شایان بودوالان برای ما حکم تخت دونفره رو داشت وآوردیم وتوی اتاق خواب جاش دادیم شایان گفت هرچی کم داری لیست کن تافردابریم فروشگاه بانک واقساط برداریم.نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت.من تمام جهازم تکمیل بودوهیچی کم نداشتم ولی ازلطف پدرم شده بودم این باید چشمم ب دست این واون میبود ک یک چیزی بهم بدن ک وسیله های خونمو تکمیل کنم خوب یادمه ازترس بالارفتن قسط فقط چندتا چیزمختصر انتخاب کردم.مثلا یکدست چاقو و دوتا نمکدون ویک ماهیتابه و یکدست کفگیر وملاقه ویکدست بشقاب میوه خوری احیانا برای مهمونی ک قراره بیادخونه تازه عروس زندگی مستقل منو شایان شروع شده بودواین برای من لذت بخش بود شده بودم خانم خونه خودم.دیگه مجبورنبودم وقت وبی وقت مهمون داری کنم یااینکاروبکن واون کارونکن نبودخودم بودم وخونه نقلی وگرم وبا آرامش خودم واین برای من دنیاها ارزشمند بودشایان ولی حالش خوب نمیشد زخمهای بسترش هرروزبا وجود پانسمان بیشترترشح چرکی میکردو عمیقترمیشدومن درگیرترپانسمان چی شایان هم دیگ خسته شده بودو همش میگفت چراهرکارمیکنم این زخمها بهبود نداره؟هفته ای یکباردکتر میومدخونه وخودش زخمهارو نگاه میکردوپانسمان میکردولی فایده نداشت وبهبودی حاصل نمیشد تا اینکه پانسمان چی شایان گفت..

 ک دیگه هرروزنمیادوشایدهفته ای دو یاسه باربیادازیکطرف نگران این موضوع بودیم ولی ازیکطرف هم بخاطرپولی ک کمترازدستمون میرفت راضی بودیم.آخه وضع مالیمون با وجودکارمندی شایان مناسب نبود مخصوصا ک الان اجاره خونه هم ب خرجهای دیگه اضافه شده بودگوشت ومرغ وبرنج خوردنمون شده بود مهمونی.توی خونه خودمون پولمون بموادغذایی نمیرسیدوزندگی سخت میگذشتطوریکه یک شب حتی یه ده تومنی ناقابل نداشتیم ک بریم یدونه نون بخریم.ب شایان گفتم توی یخچال هیچ چیزنداریم غیریک سس کچاب.غیر یدونه سیبزمینی هم دیگ هیچی نداریم حتی یک قاشق روغن واس سرخ کردنش خوب یادمه اونشب همون یدونه سیب زمینی روآبپزکردیم وباهمون سس کچاب خوردیم وخیلی ب نظرمون خوشمزه اومددرسته پولی نداشتیم ک آذوقه بخریم ولی من طلاداشتم و فردابدون اینکه ب شایان چیزی بگم رفتم طلافروشی دوست شایان و دستبندسرویسموفروختم وباپولش رفتم یک عالمه خرید کردم.فریزکوچیک ماماهها بودب خودش گوشت ومرغ ندیده بودبا خوشحالی گوشت ومرغ وبسته بندی کردم ویادمه اون روزظهربرای اولین بارواس شایان فسنجون پختم ازخوشحالی روی پاهام بند نبودم.شایان ک اومدخونه بوی غذا همه جاپیچیده بودوباتعجب در حالی ک نیشش تابناگوش بازبود پرسید:بو از آشپزخونه ماست؟با عشوه گفتم دستات وبشورک ناهار حاضره.بهش قضیه روگفتم واول دلخور شدولی بعدازچنددقیقه دائم قربون صدقم میرفت ک چه خانم فهمیده ای دارم.هرزن دیگه ای از فامیل بوداینکارونمیکرددرسته پول نداشتیم وشایان سالم نبودوزندگیم بدون حمایت مادروپدرسخت شده بودولی میگذشت.باشادی هم میگذشت.غم داشتم.غصه داشتم.حسرت داشتم.ولی تمام اینا درکنارشایان برای من کمرنگ شده بودوهیچ اتفاقی حتی بدخلقیهای مادرش یابی احترامیهای طوبی نمیتونست لبخندرضایت وازلبای من وشایان دورکنه.ماباهم حس خوشبخت بودن داشتیم.باهم حس آرامش داشتیم وباهم ب آینده زیباو راحت فکر میکردیم.یکسال ازاینکه ازمادرش جداشده بودیم میگذشت وشایان ناگهانی تب میکردتب هایی ک گاهی لرزه ب تمام وجودش مینداخت و من غیرازاینکه پاشویه ش کنم یاپارچه ای خنک روی پیشونیش بزارم کاردیگه ای ازدستم ساخته نبوددکترخودش دوروز یکبارب خونه میومدوویزیتش میکردوگفت بهتره مرخصی بگیره و مدتی سرکار نره.پانسمانچی جدیدی بهتون معرفی میکنم وتلفنشوبهتون میدم باهاش تماس بگیرین وآدرس منزل وبهش بدین تابیادوزخمهای شایان وبادقت بیشتری پانسمان کنه.اقای جلالی.پانسمانچی جدیدمون بودتوچشمهای دکترشایان اونروز چیزبدی دیدم.یک حس بدبهم میگفت میخوادچیزی بهت بگه ولی میترسه...

 دوروزبعد ک دوباره قرار بود دکتربرای ویزیت ب منزلمون بیادشهرامو مادرش هم اومدن.دکتردوباره شایانو معاینه کردودارویی جدیدتجویزکردو گفت این دارو بسختی گیرمیادومن یک انژوکت توی دستش میزارم وهرهشت ساعت بایدتزریق بشه وهر تزریق بایدحداقل چهل دقیقه طول بکشه زحمتش پای شماست بارانه خانم.بادستپاچگی چشمی گفتم و دکترباچشم بمن فهموندک بیرون خونه ودرپارکینگ منتظر منه خداحافظی کردومن باپاهایی لرزان دنبالش.توی پارکینگ دکترکیفشو زمین گذاشت.دستاشو توی جیبش کردوعمیق توی صورتم خیره شد.با صدایی ک انگارازدوردستها بگوش میرسه پرسید:چندسالته؟بادلهره گفتم:بیست ویک.سری ازروی تاسف تکون دادوگفت:متاسفم اینومیگم ولی عفونت تمام وجودشایانو گرفته وارد خونش شده.سخت میدونم زنده بمونه.این جمله آخرمنوهُل داد عقب عقب رفتم تاخوردم توی سینه شهرام.شهرام دستاشوروی بازوهام گرفت ومنوبسمت خودش برگردوندلبهام میلرزیدچشمام میسوخت.گلوم اززوربغض داشت میترکیدتاومدم دهنموبازکنم دستشوروی دهنم گذاشت وبا انگشت اشاره روی بینیش :ششش. شش بارانه خواهش میکنم خودتوکنترل کن.بارانه مامانم اگه بشنوه تموم میکنه دوباره بازوهامو گرفت واینبارتکونم میدادبارانه ب خودت بیا.بارانه.من فقط میلرزیدم.دکتردرباره آقای جلالی دوباره گوشزدکردوروبمن دوباره گفت:متاسفم.هنوزخیلی برای بیوه شدن جوونی ولی نمیشه باسرنوشت جنگید دخترم.قوی باش.ورفت روی زمین ولو شدم.نمیتونستم سرپا بمونم.پاهام فلج شده بودشهرام از روی زمین بلندم کردوآهسته گفت:خواهش میکنم عادی رفتار کن.باشهرام دوباره اومدم توی خونه وتلفنوبرداشتموباصدایی لرزان تلفن آقای جلالی روگرفتم وبااصرار خواستم همین امشب ب ماسر بزنه بعدازکلی چونه زدن قبول کردک تا دوساعت دیگ بیادب صورت شایان نمیتونستم نگاه کنم.میترسیدم اگه باهاش چشم توچشم بشم گریه م بگیره وحرفای آقای دکترلوبره.با نگرانی ب عقربه های ساعت خیره شده بودم وشهرام رفته بودتا داروهای نایاب شایان وبگیره.آقای جلالی اومدوزخمهای شایان وبررسی کردوگفت :متاسفانه استخوان شکسته.شکستگی استخوان باعث عفونت شده.شایان مارونمیدیدو من ب آقای جلالی فهموندم دیگه نگه.بهش اشاره کردم بعداصحبت میکنیم.سری ازروی تاسف تکون دادوگفت پانسمان قبلی نامردی نکرده ها.اونشب یک تکه ازاستخوان شکسته خارج شدفرداو فرداهاازپی هم میگذشت.خونه مابوی عفونت میدادبوی گوشت فاسدمادرشایان یاشهلاخانم فقط ازدم درمیومدن ومیرفتن.من بودم وشایان ک بسختی مریض بودوبدنش بوی عفونت گرفته بود تبهای بی پایان تزریقهای پر استرس.......
هرشب بعدازاینکه شایان میخوابیدمیرفتم باخدادردودل میکردم.خدایاتویی که تو اوج بی کسیم همه کسم بودی شوهرمو ازم نگیر میدونی بغیر شایان هیچکس و ندارم و اگه زبونم لال بلایی سرش بیاد آواره میشم نه خونه بابام جا دارم نه خانواده شایان تحویلم میگیرن و مطمئن هستم مرگ زود هنگام شایان و به پای من تموم میکنن. نجاتش بده.بهم قدرت بده تا بتونم ازش نگهداری کنم بهش قدرت بده تا بتونه با بیماریش مبارزه کنه خداجون قول میدم اگه شایانمو خوب کنی سه تا دختر بی بضاعتو جهاز بدم فقط کمکم کن خدایا من طاقت بی مهری پدرو مادر دارم طاقت کتک دارم.طاقت فحش دارم. ولی طاقت ندارم شایان کنارم نباشه.چند روز گذشت ولی شایان خوب نمیشد تب لامصب ول کن نبودآقای جلالی گاهی روزی دوبار میومد اونروز هم اومد و پانسمان شایان و انجام داد ولی.بعداز اتمام کارش نگاهی بمن کرد و گفت یکی دوساعت دیگه منزلم.زنگ بزنین تا یک سری دستورات بهتون بدم بوی خوبی از این حرفش به مشامم نمیرسید.رفت و هوش و فکر منم با خودش برد زنگ زدم و بعداز احوالپرسی گفت شایان کجاست؟گفتم:خوابه. آهی کشید و گفت:بارانه تو مثل دختر خودمی.از همت و تلاشی که برای بهبودی شایان انجام میدی خیلی لذت میبرم ولی حس میکنم اگه این موضوع رو بهت نگم خیانتی بزرگ درحقت کردم.دخترم با اوضاعی که من میبینم نهایت عمر شوهرت یک ماه دیگست.خودتو برای هر پیشامدی آماده کن چون عفونت خیلی خیلی زیاد توی بدن شایان نفوذ کرده.با اون تزریقاتی که هر روز انجام میدی باید تا الان خوب میشد ولی آزمایشهای شایان چیز خوبی نشون نمیده و من امیدی به زنده بودنش ندارم.آقای جلالی صحبت میکرد ومن لال شده بودم حتی گریه هم نمیتونستم بکنم شوک سنگینی بهم وارد شده بود خداحافظی و قطع کردم.زانوهامو توی شکمم جمع کردم و سرمو روی زانوهام گذاشتم.هزارتا فکر توی ذهنم رژه میرفت باکی صحبت کنم؟اصلا این حرفارو به کسی بزنم؟چطور بگم؟خدایا من باتو حرف زدم.باهم قول و قراری گذاشته بودیم.خدایا تو قرار نبود جواب دعاهای منو اینطور بدی.شبها بخاطر بی خوابی و افکار درهم قرص خواب میخوردم و چند بسته داشتم.مصمم از جام بلند شدم و با خودمم زمزمه کردم.اگه قراره شایان بره من باید زودتر برممن بدون شایان هیچی نیستم نمیتونم باشم بسته های قرص و از داخل کابینت در آوردم و یکی یکی از توی جلد در میآوردم و جلوی روم میچیدم.سی ودو تا لورازپام ده.کافی بود؟ برای تموم شدن کافی بود مشت کردم و همشو کپ کردم توی دهنم و یک لیوان آب هم روش رفتم کنار شایان و دستی به سرش کشیدم آهسته و منظم تنفس میکردخم شدم و پیشونیشو بوسیدم و کنارش دراز کشیدم

حس گُر گرفتگی داشتم تمام وجودم توی آتیش میسوخت.بطرف حمام رفتم و دیگه هیچی یادم نمیادچشمامو که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم.سرمی به دستم بود و حسام کنارم نشسته بود بعد از تقریبا دوسال برادرم و کنار خودم میدیدم باورم نمیشد یک لحظه گفتم شاید مردم و دارم توی برزخ دست و پا میزنم خوب یادمه چه بلایی سرخودم آورده بودم.حسام تا دید چشمامو باز کردم نفسی بلند کشید و بدون حرف زدن اتاقو ترک کرد و چند ثانیه بعد دکتر اومد تو اتاق.خب دخترم چرا؟دستمو روی چشمام گذاشتمو بغضمو قورت دادم.دکتر به پرستار کنارش گفت:امشب هم.امشب هم اینجا باشه.فعلا مرخصش نمیکنم.خیلی قرص خورده بوده ممکنه عوارضش برگرده مراقبش باشین و فقط مایعات بهش بدین.نگاهی ترحم آمیز بهم کرد و از اتاق رفت بیرون پرستار اومد و کنار تختم نشست و دستی به سرم کشید و آهسته گفت:حیف اینهمه زیبایی نبود ک خاک روش بریزن؟فکر شوهر مریض تو نکردی؟میدونی از دیروز تا الان چه حالی داشته؟میدونی چندبارزنگ زده؟شانس آوردی پیدات کردن!اسم شایان وک آورد تنم میلرزیدخدایاچرا اگه قراره شایان و ببری منوزودترنبردی؟خدایا من بدون شایان.نمیدونستم واصلا متوجه نبودم دارم بلندبلندباخودم حرف میزنم.پرستارنگاهی بهم انداخت وگفت :خب توبدون شوهرت نمیتونی؟اصلا فکر کردی شوهرت بدون تو چکار کنه؟لا اقل بزار این چندروز که زنده ست زندگی کنه توبااینکارت تاریخ مرگشوجلو انداختی دخترجان.اینقدر گریه کردم ک نمیدونم کی خوابم بردولی میدونم دوباره صبح فرداش هوشیارشدم.دکتر اومد ویزیت کردومرخصم کردشهرام و حسام اومده بودن دنبالم.از اینکه حسامومیدیدم ک بعنوان برادرکنارمه حس غرورمیکردم.دیگه اون حس بیکسیو نداشتم شهرام اصلاراجع ب کاری ک کرده بودم صحبت نکردومنو برگردوندن خونه.جایی برام پهن کرده بودن و همونجا دوباره خوابم برد نوه خاله شایان ک بعد از عقدمن و شایان عروسیش بود ویادتونه؟ اون اومددیدنم وهمه چیواون ب گفت.من ساعت وهشت ساعت به هشت ساعت کوک کرده بودم برای تزریق بموقع شایان.بعدازاینکه ب حمام میرم درو از پشت قفل میکنم و دوش بازمیکنم وبالباس میرم زیر دوش وهمونجاازحال میرم.تلفن شروع میکنه ب زنگ زدن وشایان از خواب بیدارمیشه وصدام میکنه ولی جوابی بهش نداده بودم.خودش آمپولشوآماده میکنه وباخودش فکرمیکنه من رفتم دوش بگیرم تاچهل دقیقه ک تزریقشوخودش توی انژوکت تزریق میکنه همچنان صدای شرشرآب میومده.شایان مشکوک میشه وروی ویلچرش میشینه ومیاد پشت درحمام.دائم صدام میکنه وبه درمیزنه ولی جوابی نمیدم.ب مامانش وشهرام زنگ میزنه وقضیه روبهشون میگ واوناهم خودشونومیرسونن.
.با لگدشهرام درحمامومیشکنه ومنودر حالت کمازیردوش پیدا میکنه.همونجامامانش میگ حالش خوب نیست وممکنه سکته ای چیزی کرده باشه(خبر نداشتن من قرص خوردم)ب خانوادش خبر بدیم ک بعدانگن چرابماچیزی نگفتین.ب خونه پدرم زنگ میزنن وحسام میگ مامانوبابا رفتن آلمان دیدن ژاله ومنوسام تنهاییم واونا هم بهش میگن حال خواهرت خوب نیست ومنوبا اورژانس ب بیمارستان میرسونن ودکتر همونجا بامعاینه من اعلام میکنه برین خونه رو بگردین و ببینین لاشه ی چه قرصی رو پیدا میکنین احتمال زیاد قرص خورده مادرشایان سریع میادخونه و پبسته های خالی قرص وتوی سطل زباله پیدامیکنه وب دکتراطلاع میدن ک من ازچه نوع دارویی برای خودکشی استفاده کردم.دکترهمونجا اعلام میکنه ک با این حجم قرص خواست خدا بوده ک زنده بمونه.زنده موندش شبیه معجزست نوه خاله شایان تعریف میکرد ومن اشک میریختم.با خودم گفتم من معجزه برای زنده موندن خودم نمیخوام من معجزه برای شایان میخواستم من زندگی رو برای شایان میخواستم حاضربودم خودم نباشم ولی شایان با سلامتی زندگی کنه.آخه این چه سرنوشت شومی بودک نصیبم شده بود؟بعدظهر همون روزشهرام دوباره ب دیدنم اومد و بانگرانی بهم نگاه میکرد.ازوقتی از بیمارستان برگشته بودم شایان باهام حرفی نزده بودواین منونگران میکردشهرام کنارم نشست وبا نگرانی پرسید:بارانه چرا؟ اتفاقی افتاده؟ از دختری قوی ازتو بعیدبود آخه؟نگفتی بدون توشایان چکارکنه؟خودت که توی این مدت دیدی هیچکس حتی من بغیر تو دلش بحال این برادر بینوای من نسوخته.آخه از تو با این همه قوت وقدرت این عمل بعیده.نگاهی به شایان انداختم که چشماشو به دهن من دوخته بودتا ببینه جوابم چیه؟ دوباره سکوتم بهترین راه بودولی شایان نذاشت سکوتم طولانی بشه و باغمی که تابحال ازش ندیده بودم گفت:میدونستم.میدونستم ک یک روز خسته میشی مگ الکیه؟بجای اینکه دست شوهرتو بگیری وتوخیابون با افتخار قدم بزنی باید ویلچر شوهُل بدی.بجای اینکه من بعنوان مردبایدمراقب تو باشم توازم مراقبت میکنی بجای اینکه همدمت باشم شدم آیینه دِقِت میدونستم یکروز خسته میشی مگه الکیه هر روز کاسه ادرارومدفوع شوهرتو ببری توالت؟مگه الکیه بدون هیچ احترامی تو خانواده من سرکنی؟مگه الکیه هیچ رفاهی برات نتونستم فراهم کنم؟داداش ایناالکی نیست بارانه خسته شده بارانه دیگ نمیتونه.حرفای شایان کلمه ب کلمش مثل یک خنجر توی قلبم فرودمیومد وبصورت اشک از چشام میوفتاد پایین.توجام نیمخیز شدم و باصدایی ک میلرزیدداد زدم:خفه شو.چرا خفه نمیشی؟من کی این حرفاروزدم؟من کی شکایت کردم؟کی گفتم خسته شدم؟کی گفتم حالم از کاسه ادرار ومدفوعت بهم میخوره؟
خیلی بی انصافی شایان.خیلی نامردیه من سکوت کنم وتوقضاوتم کنی؟ دست بردارتوروقرآن شایان.بزاربحال خودم خون گریه کنم ک توهم مثل مادرت ودخترعمت فکرمیکنیاصلاازشهرام خجالت نکشیدم ک زنشواونطوری خطاب کردم.انگاردلم خنک میشدک طوبی روجلوی شوهرش اونطوری خطاب کنم.دلم خنک میشد وته دلم آروم میشد درازکشیدموسرموزیرپتوپنهان کردم وزارزدم وزارزدم.شهرام بدون اینکه حرفی بزنه رفت ومیدونم توی راه گریه میکردچون شهرام خیلی نازک دل و مهربون بوددرسته گاهی طوبی نمیزاشت بیاددوروبرماولی از دورحواسش ب همه مابودمن و شایان بازتنها شدیم وازش خجالت میکشیدم.ازخداناراحت شده بودم ودائم غرمیزدم ک چرازنده موندم.چراخدانزاشت زودتراز شایان بمیرم.بعدظهر آقای جلالی مثل همیشه اومدوپانسمان روشروع کردواونم میدونست من چکار کردم ولی ب روم نمیآوردومن ازش خجالت میکشیدم بعدازپانسمان که بازهم یک تکه استخوان دیگ ازپشت شایان خارج میکرد گفت:شایان خان هرکدوم ازاین استخوانها ک ازپشتت خارج کردم احتیاج ب یک اتاق عمل داشت ولی بکمک خانم مهربون وشجاعت تکه آخرم خارج شدانشالله روب بهبودخواهی رفت.ونگاهی باتردیدبمن انداخت باچشمایی پراشک نگاش کردم وبغضمو قورت دادم.پشت سرش ازخونه اومدم بیرون وگفتم:آقای جلالی.خواهش میکنم واقعیتوبمن بگین.خواهش میکنم شایان چقدروقت داره.پوزخندی بهم زدوگفت:بگم ک بازبری قرص بخوری بارانه؟من توروغیراینادیده بودم دخترم.چرامیخواستی خودتو بکشی؟بابغض گفتم:آقای جلالی من بدون شایان نمیتونم زندگی کنم.آقای جلالی شماروبخدا بگین.شایان چقدروقت داره جلالی نگاهی پرترحم بهم انداخت وگفت آزمایش فردامشخص میکنه بزارین آزمایش داده بشه وجوابش بیادتاببینیم چی میشه.آقای جلالی پیراپزشک ماهری بودازچشم من از دکترشایان بیشترحالیش بودفردا طبق هرهفته یک نفرازآزمایشگاه اومدونمونه خون ونمونه زخم و گرفت ورفت ومن بانگرانی منتظر جواب آزمایشگاه.بوی تعفن کمتر شده بودولی هنوزهیچی معلوم نبودسه روزطولانی گذشت سه روز پراسترس واضطراب بانگرانی ب آزمایشگاه زنگ زدم وگفتن جوابش حاضره.بانگرانی تاازمایشگاه رفتموبادستایی ک میلرزیدکاغذوبازکردم من چیزی سرم نمیشدآخه.ب اون خانمی ک برگ روبمن دادگفتم:میشه بگین عفونتش درچه مرحلیه؟بدون نگاه کردن.بدون نگاه کردن بهم گفت:این کاردکتره.خانم عزیز لطفا ازدکتر بپرسین.اتاق دکترآزمایشگاه درست پشت سرم بودباانگشت ب دراتاق ضربه زدم وگفتم:ببخشید آقای دکترمیشه این آزمایشها ویک نگاه بندازین وبمن بگین عفونت در چه مرحلیه؟سرشو بلندکردوازبس اومده بودم اونجامنومیشناخت حتی میدونست بااین عفونت زیاد شایان وقتی برای زندگی نداره
لبخندی بهم زدوبرگه روازم گرفت:چندباربرگه هاروبالاوپایین کردوازجاش بلندشدچشمام دنبالش میدوییدبانگرانی فقط نگاش میکردم ورفترفت توی آزمایشگاه ومن نمیتونستم برم وگرنه میرفتم ورود افرادمتفرقه ممنوع.از این جمله ک اکثر جاها نوشته شده بیزارم. بعدازچند دقیقه برگشت وکیف شو بایک سری وسایل برداشت وگفت بریم.پرسیدم:کجا؟ گفت:تو آزمایشهای آقای دوست مشکلی بوجود اومده من فکر میکنم جابجا شده.خودم ازشون نمونه میگیرم واینبارخودم آزمایش میکنم و به دست بچه ها نمیدم.بریم تا منم خیالم راحت باشه.باعجله کاغذو ازش گرفتموراهی خونه شدیم با ماشین آقای دکترخودش ازشایان دوباره نمونه گیری کردورفت هنوز کاغذ آزمایشگاه توی مشتم بودوشایان پرسیدچی شده؟ گفتم دیدی ک دکترگفت احتمالا جابجا شده باید دوباره آزمایش کنن.شایان گفت:وقتی میادخونه و آزمایش میگیره اون دختره همینه دیگه!سرش معلوم نیست کجاگرمه که آزمایش منوجابجا کرده من توی دلم غوغایی بودیعنی قرار بود دوباره سه روز پراضطراب وبگذرونم بعدظهراقای جلالی اومدومن قضیه رو بهش گفتم بانگرانی کاغذوگرفت و گفت اینکمیگ اصلاعفونت نداره؟نه توی خونش نه توی زخمش.عجیبه.واس همین دکتر آزمایشگاه اومده.حالا ایشالله که همین باشه وجابجایی در کارنباشه ولی اگ اینطورباشه این بیشتر ب معجزه شباهت داره.با حرفای آقای جلالی قلبم روشن شدمن سه ماه پراز غموسپری کرده بودم با فکراینکه هر لحظه ممکنه نفس عشقم بند بیادیعنی میشد شایان عفونتش خوب شده باشه؟سه روزبا استرس سپری شدوزنگ زدم ب آزمایشگاه وتامنوشناخت وصل کردب اتاق دکتردکتر:تبریک خانم دوست.معجزه شده.همسرتون دیگ عفونتی ندارن.یعنی دارن ولی بقدری ناچیز ک نمیشه اسمشو عفونت گذاشت باورم نمیشه.درطول بیست وپنج سال کار من این مواردخیلی ب ندرت اتفاق میوفته.دخترم برات خوشحالم.دکترآزمایشگاه ک الان اصلافامیلش یادم نیست میگفت و من دهنم بیشترکش میومدتلفنو قطع کردم وشیرجه زدم روی تخت شایان.غرق بوسه ش کردم.همش قربون صدقش رفتم ونازش کردم وگاهی گریه وگاه خنده شایان هم ازهمه جابیخبردلیل اینکارمن براش نامفهوم بودگفت:مگ قراربوده خوب نشم بارانه؟بارانه من هرهفته منتظرهمین حرف دکتر بودم.مگه تونبودی؟صندلی آوردم وکنارتخت گذاشتم وروش نشستم.دست شایان وب لبام نزدیک کردم وبوسه ای داغ ب دستهای یخ زده وانگشتهای بلند مردونش گذاشتم ودستشوگذاشتم روی گونم.نگاهش کردم واشک ریختم.آخه این ازکجامیدونست توی دل من چه خبره؟مثل مرده ای بودم ک سرازمرگ برداشته بودموزنده شده بودم.تمام ماجراروبرای شایان تعریف کردم وگفتم هنوزازش بخاطرحرفای اونروزش دلخورم هنوزدلم سیاهه...
من میگفتم وشایان مدام معذرت خواهی میکردوگفت تاآخرعمرم مدیونتم بارانه توبهترین همسر دنیایی.کاش داشتم ودنیاروب پات میریختم.گفتم:دنیارونمیخوام دوست داشتنت برای من یکدنیا ارزش داره.تلفنوبرداشتمو اول ب شهرام خبر دادم آقای جلالی ومامان شایان و شهلاخانم.میخواستم همه بدونن من چقدرخوشبختم.وخدادعامواجابت کرده سفره ابولفضل نذرکرده بودم وبا اینکه تجدیدقولنامه کرده بودیم ولی دلم نمیخواست دیگ توی اون خونه بمونم درودیوارخونه چهل وپنج متری اجاره ای منومیخواست بخوره چه شبا وروزهای بدی گذرونده بودم.بااین حال سفره ابولفضل موهمونجا انداختم وتعدادی مهمون دعوت کردم ونذرمواداکردم.شایان ب سر کارش برگشت و خبردادباوام جدیدمون موافقت شده.میتونیم دنبال خونه باشیم واسه خریدوای مگ خوشبخت تر ازمنم بود؟بخدا نبودخونه ای ک ب اسم شایان بود فروش رفت و طوبی نصف پولشو گرفت مامان شایان تا فهمید نصف پول خونه روشایان ب شهرام بخشیده پاشو توی کفش کرد ک بایددومیلیونم بمن بدی.خدایا دوباره شروع شداین پول لعنتی چیه ک همه رو ب جون هم میندازه.شایان میگفت:مگه من خونه روازشما نخریدم؟مگه تمام پول خونه رو ندادم؟الان هم اگ میبینی نصف پول خونه روب شهرام دادم چون بعدبابام پدری درحقم کرده وخواستم جبران کنم.الان هم اگ یک میلیون شهرام بهت دادبیایک تومن دیگ ازمن بگیر.من سعی میکردم توی این مسائل دخالت نکنم اخلاق بدی داشت مادرش.حرفی اگ زده میشد هرطوردلش میخواست برداشت میکردوبهترین راه مقابله سکوت کامل بودباپول نصف خونه ووام بانک تونستیم یک خونه ویلایی 150 متری ک نودمترزیربناداشت بخریم وبااینکه قدیمی بودشش ماه طول کشید تابازپول جورکنیم وبازسازیش کنیم.درودیوارشورنگ کردیم گچ بری کردیم.کابینتهاشو رنگ کردیم ونمای ساختمان روعوض کردیم وهنوزسه ماه مونده بودتاقراردادمون تموم بشه ازخونه استیجاری اسباب کشی کردیم.خونه خودمون.بااینکه با وام بانکی بودولی خونه خودمون بود باحیاطی کوچیک بایک باغچه نقلی ک تموم دنیای من بودتوی همون یکذره باغچه سبزی کاشته بودم یک نهال گردوکاشتم ویک رزصورتی.وای ک چقدرهمه چیز از نظرم زیبا بود سومین یاچهارمین سالگردازدواجم بودسمیه و سیناتازه بچه دارشده بودن واومدن خونه نویی خونمون نوزادشوبغلم گرفتم وچقدر دلم میخواست مادربشم.ولی شایان توان پدرشدن نداشت.میدونستم ولی دلم مادرشدن میخواست دلم ضعف میرفت برای بوی بینهایت خوب نوزاد
نویسنده سیما شوکتی
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgh-aflatoni
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (6 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه ubxhzf چیست?