عشق افلاطونی قسمت ششم - اینفو
طالع بینی

عشق افلاطونی قسمت ششم

اونروزتصمیمموگرفتم وبعدازرفتن سیناوسمیه ک اسم نوزادشون روفرهاد گذاشته بودن کنار شایان نشستموگفتم کاش ماهم بچه داشتیم.

شایان نگاهی تلخ بهم کردو گفت:ب اطرافت نگاهی بنداز منظورشوخوب میفهمیدم خونه ما تقریبا بزرگ بودووسایل ناچیزو دست دوم من حتی یک سوم خونه رو پرنکرده بودیکطرف پذیرایی کلابلااستفاده مونده بودوماچیزی برای پرکردنش نداشتیم.شایان گفت آخه ماحتی پول نداریم وسیله برای خونمون بخریم.میدونی بچه دار شدن ماک باید مصنوعی هم باشه(روش آزمایشگاهی) چقدرخرج داره؟بانک بااینکه پول خدمات درمانی رومیدادولی اینموردشاملش نمیشدومامیدونستیم ازعهده مخارج زیادک فقط هم درتهران انجام میشد و نداریم.گفتم این خونه باحضور یک بچه گرم میشه ولی توهم راست میگی ماالان نه پولشوداریم نه موقعیتش.اینوگفتم تادلش نشکنه ولی تمام فکرم درآغوش کشیدن نوزادم بودگاهی پولی دستم میومد میرفتم وباذوق لباسهای نوزادی یاشیشه شیر میخریدموقایمشون میکردم ووقتی تنها بودم از کشودرمیآوردم ونگاهشون میکردم وخیالبافی میکردم.چقدردلم یک بچه میخواست.گاهی باخداصحبت میکردم و میگفتم خدا جون توک شوهرمنوبمن برگردوندی میشه کاری کنی ک بچه دارهم بشم!ولی میدونستم مشکل شایان ب این راحتیانیست چندماه دیگ هم گذشت وازنظر مالی کمی تونستیم خودمونوجمع وجور کنیم.باتحقیقاتی ک کردم پزشکی ازیزدوبیمارستان معروف اونجاقراربودب شهرمابیاد بازوروبلانوبتی گرفتموشایانوراضی کردم ک بامن ب دیدن دکتر بیاددکتربعدازویزیت شایان گفت.متاسفم حتی باروش آزمایشگاهی هم سخت میبینم شما بچه داربشین.یابایدازاسپرم اهدایی استفاده کنین یاکلابیخیال این جریان بشین.آب پاکی رودکتر افلاطونی ریخت روی دستم.آرزوی مادرشدن برای من آرزوی محال شده بودباغمی سنگین ازمطب در اومدیم وبطرف خونه رفتیم.توی راه شایان روبمن کردودستموتوی دستش گرفتوگفت میخوای یک بچه ب فرزندخواندگی بگیریم؟باورم نمیشداین حرفوشایان زده باشه شایان وخانواده پدریش همیشه ب اصالتشون افتخار میکردن.خاندان دوست همگی قدبلندوخوش هیکل بودن.توی ژنشون پیری معنی نداشت وموهای همشون دیرسفیدمیشدازخانهای قدیم اطراف یزدبودن ک ب شهرماکوچ کرده بودن.تعجب ازاینکه شایان میخواد روی اونهمه غرورک همیشه ازش دم میزدبخاطرمن پابزاره مغرورم میکردبیشترعاشقش میشدم حتی ازنگاه شایان ازدلش باخبرمیشدم.عشق ب شایان ازمن اعجوبه ساخته بودک حتی نگاه کردن ب صورتش ازسِردرونش میفهمیدم.ازفردای همون روز تحقیقات من برای ب سرپرستی گرفتن بچه شروع شدهرچه بیشتر تحقیق میکردم بیشترناامید میشدم.گرفتن سرپرستی یک نوزاد ازدولت هفت خوان رستم بودوبعد ازکلی پرسوجو..

بادخترخاله شایان ک پرستار بودهماهنگ کردم بهش گفتم اگ زمانی توبیمارستان کسی بچه شونخواست بمن اطلاع بده شروع کردم ب خیالبافی وخریدوضع مالی مابهترشده بودودستوبالمون بازتردیگ کمترحسرت یک وسیله خوب ب دلم میموندوگاهی شایان بهم پول میدادومیگفت بروهرچی کم داری بخرازمبل شروع کردم وبرای اون هال پذیرایی خالی یک دست مبل خریدم وبوفه.بخاطر گازطرح فرم یک مایکروویو خریدم.زندگیم داشت سامون میگرفت وبیشترجای خالی یک بچه توی زندگیمون حس میشدچندماه بعدزری(دخترخاله شایان) بهم خبردادخانمی اومده بخش زایمان واعلام کرده فرزندپسرشوک یکی دوروزدیگ بدنیامیادونمیخوادباخوشحالی ب دیدن شهلارفتم وقضیه روبهش گفتم وشهلااونروزبهم گفت برم خونشون بعدظهرراهی خونه شهلاشدم وسرراه یک جعبه شیرینی خریدم ولی یکم نگرانی توی دلم چنگ مینداخت.زنگ دروزدم وطبق عادت خانوادگیشون بدون پرس وجودربازشدتابستون بودوشهلاطبق عادت توی تراس طبقه پایین فرش پهن کرده بودوسماوری گذاشته بودهنوزب درخونه نزدیک نشده بودم ک مامانموتوی چهارچوب دردیدم.مامان؟ وای ک دلم چقدرواس آغوش مهربونش تنگ شده بودچقدردلم هوای بوی تنشو کرده بودجعبه شیرینی ازدستم افتادونمیدونم چطوری خودموتوی آغوش مامانم انداختم.اشکام میریخت واجازه نمیدادخوب نگاش کنم دلم ازکینه خالی بودفقط دل تنگی بودودل تنگی تالحظه ای ندیده بودمش باورم نمیشداینقدربراش دلتنگم.زخم چندساله ام سرباز کرده بودوتمام دل تنگی این چندساله رو مگ میشدتوی چنددقیقه خالی کرد؟مامان طاقت نیاورده بودوبا شهلاخانم درارتباط بودوحالمواز شهلا میپرسیده.منکه ب شهلازنگ زدم وقضیه بچه روبهش گفتم ب مامانم میگه ومامان دیگ طاقت نمیاره ومیگ میخوام بارانه روببینم واومده بودتاباهم بچه دارشدن منوازاین روش جشن بگیره.مامان توی گریه هاش میگفت چقدربوجودت افتخار میکنم.توهم همسر عالی هستی وهم مادرنمونه ای میشی هرچه ک شدی ب من قول بده مثل من ترسو نباشی ونزارشوهرت توروازبچت جدا کنه ازوقتی ک بابات اونکاررو باهات کرددیگ هیچوقت رابطه من وبابات عادی نشده ودائم بخاطرتوسرزنشش میکنم.بابات بخاطراینکه کمترازتوحرف بزنم سالی یکبارمنو ب آلمان میبره دیدن ژاله ولی بارانه جان هربچه یک جوره واس مادردرسته ژاله هم دخترمه ولی جای تورونمیگیره.تو یک چیزدیگ برام بودی وهستی چقدردلم میخوادپسرتوتوی بغلم بگیرم.بعدازچندساعت روی ابراراه میرفتم بطرف خونه پروازمیکردم وبا خوشحالی جریانوب شایان گفتم و شایان بخاطرآشتی من ومامانم خیلی خوشحال شدفردای اونروز زری زنگ زدوگفت:بارانه نمیخوای بیای بچه روببری؟من فقط بفکر بچه بودم
بامامان هماهنگ کردمو رفتیم بیمارستان.باصلاحدیدمامان من داخل نرفتم وتوی آژانس منتظر موندم ونمیدونم چقدر چقدرطول کشید ومامان با یک بقچه کوچولوتوی بغلش اومد توی ماشین و کنارمن نشست دستهام برای گرفتن پسرم باز شدو اونلحظه ک ماهان وتوی بغلم گذاشت دنیامال من بود پومن ملکه بی چون وچرای دنیا بودم چقدرحس خوبیه چقدرحس نابیه شایدمن نه ماه ماهانوتوی وجودم وکنارقلبم پرورش نداده بودم ولی برای داشتنش دنیامومیدادم.داراییمومیدادم همانطور ک دادم.اونروزسی تیر سال هشتادویکدرست درروزتولد خودم بهترین هدیه روازخدا گرفتم.ومادرواقعی ماهان بعد ازامضا کردن نامه ای مبنی براینکه هیچوقت دنبال بچه ش نگرده چهارصدهزار تومن پول دریافت کرده بوداونموقع این پول یک پول هنگفت بودماهان وتوی بغلم ومن مادرشده بودم.اصلابه شناسنامه وبقیش فکرنکرده بودم و دوباره دردسرهای منونا کامی های من شروع شدبچه روبااحتیاط تو بغل شایان گذاشتمووازبهترین دکتر متخصص نوزادان.وقت ویزیت گرفتم ماهان ومحکم توی بغلم فشارمیدادم ماهان خیلی بیقراری میکردشب قبل نزاشته بود بخوابم نوزادی سفیدوبورولی لاغر ونحیف بدکترجریانوگفتم و دکترگفت روی تخت لختش کن تا دقیق معاینه کنم تااومدبالای سر بچم درحالی ک ماهان جیغ میکشید بانگرانی گفت:این بچه اعتیادشدید داره.ممکنه کمبودموادب نوزاد آسیب بزنه.دنیادورسرم میچرخیددهنم تلخ وگَس شده بودبادلهره روب دکترک داشت بدن ماهان وبررسی میکرد گفتم:چطور میشه حالا چکارش کنم؟دکتر گفت:مادراین بچه باعلائمی ک من دیدم هروئین مصرف میکرده.تودلم گفتم:ای بی انصاف دکترادامه داد:هرویین سخت ازبدن نوزادخارج میشه باید صبورباشین وباهاش مداراکنین چهل روزطول میکشه این موادازبدن نوزاد خارج بشه یادت باشه حتی ممکنه استفراغ کنه یااسهال شدیدبشه قرصی بهت میدم ک کم کم بایدکمش کنی وبهش بدی.باغصه زیاددرحالی ک ماهان ومحکم ب خودم چسبونده بودم ازمطب خارج شدم و باتاکسی برگشتم خونه جریان وب شایان گفتم وباهم تادلتون بخواد گریه کردیم.ماهان روزهای اول فقط بالامیآوردچهل روزاین بچه جیغ میکشیدمن ضعیف شده بودم چون نه میتونستم خوب بخوابم نه غذا بخورم بعدازچهل روزماهان بهترشدومنوشایان نگران نوزادماشناسنامه نداشت و گرفتن شناسنامه ازدولت خیلی سخت بودحتی بمن گفتن بخاطر خریدوفروش نوزادممکنه زندانی بشی پس دوراداره جات دولتی روخط کشیدم وتصمیم گرفتم ازیه طریق دیگ برای بچم شناسنامه بگیرم.......
بهتون قبلاگفته بودم پدربزرگ من توی شهرستان خودشونمرد سرشناس ومحترمی بودباتلفن بهشون خبردادم ک دارم بابچه تازه بدنیااومدم میام شهرستان خاله ها ومادر بزرگ وپدربزرگم بگرمی ازم استقبال کردن ورئیس ثبت احوال شهرستان شاگردقدیمی پدربزرگم بودپدربزرگم استاددانشگاه بودطی دعوتی ب منزل پدربزرگم اومدو پدربزرگم جریان وبهش گفت.بنده خداقبول کردک فرداشناسنامه منو شایان وبراش ببریم وشناسنامه ماهان وصادرکنه باورم نمیشد ب این راحتی جریان شناسنامه حل شده وبچه من شناسنامه دارمیشدولی آینده برای من اتفاقات و جریاناتی رقم دیده بودفردابایکی ازخالههام باخوشحالی وشناسنامه در دست ب دفترثبت احوال شهرستان رفتیم.گفتن آقای رئیس جلسه دارن ووقتی دیدن مصرانه نشستم ونمیرم گفتن بفرماییدمنتظر شماهستن.وارددفترش شدیم وبا تعارفش روی صندلی نشستیم کمی ازخاطرات قدیمی ک باپدر بزرگم داشت گفت وآخرشم گفت:خانم احتشام من خیلی شرمندم ک این حرفومیزنم ولی یک خانم صبح با دفترمن تماس گرفتن وگفتن اگ ب این بچه شناسنامه بدین ازدستتون شکایت میکنم.دادن شناسنامه ب این نوزادکاملاغیرقانونیه ومن یکی دوسال دیگ بازنشسته میشم دلم نمیخوادنقطه سیاهی توی پرونده و مدت خدمتم باشه شرمندم ولی هیچکاری نمیتونم براتون انجام بدم آب سردریخته بودن روی سرم ماتم برده بودک باتشر خاله م بخودم اومدم.ازجام بلندشدم وممنونی گفتموازساختمان دورشدم.تمام راه ماهان وب سینه م فشارمیدادمو بوش میکردم.تندوتندقدم برمیداشتم.خاله م ازدورصدام کردوگفت خیلی تندراه میری دخترنفسم گرفت.باگریه بهش گفتم خاله چرا؟اگ مدیر ثبت درست بگه وواقعا کسی اونم یک زن بهش زنگ زده واونطوری تهدید کرده بنظرت کی بوده؟من چه بدی درحق کی کردم ک میخوان منوازنعمت داشتن بچه محروم کنن؟من ب کسی بدی نکردم!خاله حالاچکارکنم؟سنگین وغمزده رفتم خونه پدربزرگم وساکموبستم.هرچه گفتن صبرکن ببینیم شایدبشه کاری کردگوش ندادم وب آژانس زنگ زدم ورفتم ترمینال توی اتوبوس غمزده نشسته بودم ک داییم ازپله های اتوبوس اومدبالااشاره کردپیاده بشم.راننده گفت داریم حرکت میکنیم داییم گفت:شما برین مسافرمانمیادنگاهی ب داییم انداختموگفتم:دایی؟بازوم گرفتورفتیم سمت ماشینش ساکموگذاشت توی صندوق عقب وافتادتوی جاده.پرسیدم کجامیریم گفت.شهر کناری.زن دایی من اهل شهر کناری بودباجناق داییم توی اونشهرمعلم بودوتقریباهمه میشناختنش.گفت آقاجوادگفته بیاین شایدبتونم کاری انجام بدم توی دلم کورسوی امیدی جرقه زدوچشمموب خطهای مقطع وممتد جاده دوختم.عصررسیدیم واونشب بنده خداجوادآقاگفت بارانه جان میریم ثبت احوال وشمامیگی من توی روستا بچه روزاییدم.
من میدونم اینوبگی حرفتوباور میکنن وشناسنامه بهت میدن.قبول کردم دروغ بگم باخودم گفتم:راستشو گفتم اون شدبهتره دروغ بگم شاید کارم راه بیوفته صبح زودبادایی وباجناقشوخواهر زنداییم راهی سازمان ثبت احوال اون شهرستان کوچیک شدم.من ب اطلاعات دم درجریانی ک ازشب قبل هزاربارتوی ذهنم باخودم تکرارکرده بودموگفتم ومنوراهنمایی کردب اتاق یک خانم ک مدیرثبت احوال بودبارنگی پریده ولی مصمم وارد اتاقش شدم.داستان ساختگیمو بهش گفتم ازپشت میزش بلندشد واومدسمت دردایی وفامیلاش همونجابیرون اتاق بهم نگاه میکردن. دروبست وگفت:سینه تودربیار بدوش.گفتم:چی؟گفت سینه تودر بیاروبدوش میخوام ببینم بچه تو چطورشیرمیدی.ای لعنت براین شانس گندمن ای لعنت برروزگارم.بادستپاچگی گفتم:خانم اگه میخوای ب بچم شناسنامه بدی بده.اگ هم نمیخوای بدی اذیتم نکن دوقدم بهم نزدیک شدوگفت یاکاری ک گفتم میکنی یا زنگ میزنم پلیس بیادببرتت جایی ک عرب نی انداخت.ازجام مثل موشک پریدموبچمومحکم ب سینه م فشارمیدادم تااومدتااومد طرفم خودموازاتاقش انداختم بیرون ودویدم توی خیابون میدویدم گریه میکردمومیدویدم بعداز چندتاخیابون ک مطمئن شدم دیگ پیدام نمیکنن روی یک پله نشستم.ماهان بیدارشده بودوبخاطر گرسنگی گریه میکردشیشه شیرخشک ماهان وازتوی کیفم درآوردموتوی دهنش گذاشتم.دایی وفامیلاش بهم رسیدنوپرسیدن چرا فرار کردم؟باخجالت جریانوبراشون تعریف کردموب داییم گفتم فایده نداره.منوبرگردون ترمینال تابرم خونه داییم بنده خداخودش منوتا خونه آوردوباقدمهایی سنگین واردخونه شدموب شایان گفتم جریانووآخرشم گفتم:شایان حالا چکار کنیم شایان باصدایی بغض کرده ماهان ونگاه کرد وگفت باید ببریمش پشت دربهزیستی بزاریمش بارانه نه بدی گفتم وادامه دادم:ادم ب یک گنجشک توی خونش عادت میکنه وای بحال یک بچه!چطور انتظار داری من ازاین بچه بگذرم امکان نداره.باورم نمیشدراه حل دیگه ای نباشه نمیشدباید میشدمگه من چی میخواستم الا شناسنامه برای پسرم خدایاخودت ب دادم برس معجزه کن من ب ماهان دل بستم.بچمه دوستش داشتم.حتی فکر اینک ماهان وازبغلم جداکنم و ببرمش بزارمش پشت دربهزیستی هم دیوونم میکردحتی اگ زندان میرفتم هم مهم نبودفقط ماهان مال من میشدهرلحظه م گریه وغصه وآه کشیدن.هرثانیه اززندگیم.ب مرزجنون نزدیک میشدم.هربارک ماهان وبغل میکردم طوری ب خودم میچسبوندم ک انگارمیخوان ازم بدزدنش حدودیک هفته گذشته بودوروزجمعه بودازوقتی ماهان اومده بودمن یک تخت خواب دونفره خریده بودموباماهان روی همون تخت میخوابیدموشایان هم روی همون تخت بیمارستانیش میخوابید...
آقای جلالی دیگ هرروزنمیومدشبی یکباروکم کم دویاسه روز درمیون میومدوبمن پانسمان یاد داده بودوخودم زخمهای شایانو پانسمان میکردم.خلاصه جمعه بودو پشایان توی اتاقش خواب بود ک تلفن خونه زنگ خوردوشایان گوشی روبرداشت ومن اصلامتوجه نبودم ک چی میگ یاچی میشنوه بعدازحرف زدنش باصدای بلند:بارانه بارانه.من ازترس اینک ماهان بیدار نشه سریع خودموب اتاقش رسوندم وگفتم چیه؟دادنزن بچه بیدار شدباخوشحالی گفت:شناسنامه هاروبرداروبروخونه عمو احمدم.شناسنامه شناسنامه هاروبده ب حسین پسرعموم.گفتم ماجراچیه؟گفت:فقط بروحسین بهت میگ باعجله لباس تن ماهان کردموخودمم لباس پوشیدموآژانس سوارشدموخونه عموی شایان زیاد اینجانیومده بودم درزدم ورفتم داخلوحسین پسرعموی شایان اومد استقبالم.بعدازسلام دستشوبرای گرفتن شناسنامه هادرازکردو گفت:عروس عموب شایان هم گفتم فردابروبانک وهرچه پول توی حساباتون هست بکش بیرون با اشتیاق ب حرفاش گوش میدادم پولای توی بانک چیه؟من زندگیمو برای شناسنامه ماهان میفروختم فرداصبح اول وقت شنبه پشت در موسسه مالی اعتباری بودم ک پول هامونواونجاگذاشته بودیم.توی سه تادفترچه جداگانه.همشو بستم حدودچهارمیلیونودویست هزار تومن پول بودخیلی زیادبودهمه شوچک پول کردموازموسسه مستقیم خونه عموشایان.چک پولهاتوی پاکت بودوجلوی حسین گذاشتموگفتم چهارمیلیونودویست حسین اگ فکرمیکنی کمه مقداری هم طلادارم میفروشموبهت میرسونم.نگاهی ب چک پولها انداختوگفت کم پولی نیست فکر نکنم بیشتربخوان ک اگ بخوان بی انصافن.عروس عموبهت میگم کی بیای دنبال شناسنامه هاتون.یکی ازدوستان دوران خدمتم توی سازمان ثبت احوال کارمنده.جریان شماروبهش گفتمو حاضرشددرازای دریافت پول زیاد شناسنامه ماهانوبده.باامیدی تازه دوباره رفتم خونه وتمام فکروذهنم حول وحوش شناسنامه ماهان میچرخیددوشنبه همون هفته حسین با خونه تماس گرفتوازم یک جعبه شیرینی خواست با خوشحالی لباسهای قشنگی تن ماهان کردموبعدازخریدشیرینی واردخونه عمواحمدشدم زنو دختروخودعمواحمدمثل پروانه دورم میچرخیدن ولی حسین مدام بصورت عصبی طول اتاقوراه میرفت وگاهی دستاشو بین موهای نسبتابلندوخوش فرمش فرومیکردوپوفی میگفتو بازراه میرفت دوساعتی سپری شد تا اینک زنگ خونه باززده شدو حسین مثل برق خودشوب جلوی در رسوندوقتی برگشت همون پاکت پولی ک من بهش داده بودم توی دستش خودنمایی میکردچشم از روی پاکت پول برنمیداشتم وحسین لباش بسته نمیشدپاکتوبطرف من گرفتوگفت باتقدیم احترام.پاکتو با دستهایی ک ازهیجان واسترس میلرزیدازش گرفتموسریع بازش کردم شناسنامه خودموشایانو خوب میشناختم
ولی یک شناسنامه دیگ هم داخل پاکت بمن چشمک میزدناباورانه شناسنامه روبازکردمو همش نگاه میکردم.ماهان دوست متولدسی تیرهشتادویک فرزندشایان دوست و بارانه احتشام.خدای من بااینکه بدخط بود ولی برای من خوش خط ترین شناسنامه ای بودک تاالان دیده بودم.چندین بارباخودم تکرار میکردم.ماهان فرزندشایان.موزون بودشیک بودبرای من زیباترین و با معنا ترین جمله بودماهان من شناسنامه دارشددوست دوران خدمت حسین شبانه ودرنورشمع شناسنامه رونوشته بودن واون پول بین چهارنفر تقسیم شده بودحسین بهم گفت همش نگران بودم که دروغ گفته باشه.میترسیدم پولهاوشناسنامه هارو برداره وفرارکنه.تمام مدت عصبی و داغون بودم تاشناسنامه هارسیدو روسفید شدم.من تاآخرین نفس های زندگیم مدیون حسین هستم.فرزندمن بلاخره شناسنامه دارشدهرروز شیرین وتپلو با نمک ومنو شایان عاشقترمحفل ماباماهان گرمتروزیباترشده بودخوب یادمه اولین تولدمون.آخه دقیقاتولدمن وماهان توی یکروز بودمامان خودم بلاخره اومدخونمون ازآلمان کلی سوغاتی وهدیه برامون آورده بودچقدرخوشحالوخوشبخت بودم.وجودماهان ب زندگی مابرکت داده بودپولهایی ک بخاطر وجودوشناسنامه ماهان ازدست دادیم چندین برابربرگشت توی زندگیمون.هر روزپولدارترومنو شایان ازهم دورتردلیل دوری منوهمسرم پول بله دقیقا پول زیادی مخصوصاوقتی شایان برای من یک پرایدصفرسفارشی خریدک خودشم بتونه ازش استفاده کنه البته خرید یک وسیله نقلیه برامون خیلی واجب ولازم بودولی وسیله ای شدبرای دوری هرچه بیشترمن ازشایان توی فصل گرمابودک شایان تصمیم گرفت برای من موبایل بخره.خریدیک خط ویک گوشی خیلی گرون درمیومدوکلاازهرصدنفر شایدیک نفرموبایل داشت ازهمکارش ک زمان موبایلهای ثبت نامی چندین اسم ثبت نام کرده بودیک خط برای من بایک گوشی نوکیاخریدتقریبایک میلیون شددیگ حریف حرفهاوحدیثهای مامانشوزن شهرام نمیشدم وطوبی دائم مادرشوهروب جونم مینداخت ولی من باوجودعشق کمرنگ شده شایانووجودنازنین ماهان کمترب این مسائل اهمیت میدادم برنامه هم گاهی این بودک زمانیکه من ماشینولازم دارم فقط شایانو برسونم بانک وظهربرم دنبالش اونروزیکی ازهمان روزابودظهر نزدیک تعطیلی بانک سوارماشین شدم وخودموب بانک رسوندم شایان اصلامتوجه حضورمن نشدچون شعبه ش عوض شده بودواین شعبه جدیدخیلی بزرگتر بودودیرتر متوجه حضورکسی میشداشتباه نمیدیدم دخترکی کم سنوسال کنار شایان نشسته بودخیلی صمیمی باهاش رفتارمیکردجاخورده بودم.شایان بادیدن من خودشوجمع وجورکرد....
وگفت خانم مهردادیان ایشون همسرزیبای من بارانه خانم.بارانه جان ایشون خانم حمیده مهردادیان کارورزجدید بانک هستن.لبخندی زدم ودستمو جلو حمیده درازکردم.دختری فوق العاده سبزه.قدی کوتاه ولاغرودندانهایی سیم کشی شده.باخودم یک لحظه گفتم:بارانه خیلی خری.این دربرابر توهیچه.شایان به این حتی نگاه هم نمیکنه آخه این چی داره مگه؟خودمو گول میزدم.یادم رفته بود همانطور که من عاشق جذابیت و زیبایی شایان شدم امکانش هست دختر دیگه ای هم اینطور بشه.کم کم به رابطه شایان وحمیده مشکوک شدم شایان که نمیدونم عذاب وجدان داشت یا چیز دیگه ای یک روز که از بانک برگشت خونه گفت:بارانه میخوام یک چیزی بهت بگم ولی شلوغش نکنی.باعشق همیشگیم نگاهی بی تفاوت به شایان انداختمو گفتم:مگه من و تو چیزی هم قائم داریم از هم؟با لکنت گفت:نه والا واسه همین گفتم بهت بگم که امروز که توی آشپزخونه صبحانه میخوردم یکی از پشت سر چشمامو گرفت و لپمو بوسیدچشام گشاد شدو با نگرانی پرسیدم:کی بود؟بادلهره و نگرانی جواب داد:حمیده مهردادیان.سرم گیج میرفت.از یکطرف هم نمیخواستم رومو به شایان بابت این مسائل باز کنم گفتم:چه دختربی حیایی.خوبه میدونه ازدواج کردی؟!! شایان گفت:منم همینو بهش گفتم ولی با گریه بهم گفت:آقای دوست من عاشق شما شدم.هیچوقت ازپدرم محبت ندیدم ولی شما با محبتتون و اخلاق خوبتون منو شیفته خودتون کردین! چشمامو اینبار ریز کردمو نگاهی عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم:خب جواب توچی بود اونوقت؟شایان دستشو به دورکمرم حلقه زدو گفت:من بهش گفتم یک تارموی گندیده همسرموبادنیاهادختر ترگل کم سن و سال عوض نخواهم کرداین حرف شایان کمی آشوبی که توی دلم شروع شده بود و آروم کرد و شایان بوسه ای به دستام زد و گفت:چند روز دیگه کارورزیش تموم میشه و برای همیشه میره.دلیل نداره روزگار خوشمون رو بخاطر مسائله به این کوچیکی ناخوش کنیم.حرفش منطقی بودو قانع شدم وگفتم تموم میشه.ولی زهی خیال باطل.شایان تامیرسید خونه تلفن همراه منو ازم میگرفت ودائم توی دستش بودهروقت میپرسیدم چکار میکنی؟جواب میداد:بازی منه ساده باور میکردم دختره باموبایل باباش به شایان پیامک میزدوشایان جوابشو میداد وبعدبدون اینکه من متوجه بشم همه روپاک میکردیک روزعصر تصمیم گرفت بره دوش بگیره و رفت حمام.ناخواسته بطرف موبایلم رفتم و داشتم باهاش بازی میکردم که پیامکی اومد:سلام عزیزم.داره بارون میادقول داده بودی برای گردش زیر بارون منو ببری منتظرتم..خط سیو شده نبودسریع خودکاری برداشتمو شماره رویاداشت کردم.خدایا این چی بود؟شایان باکی قرارعاشقانه زیر بارون گذاشته بود؟؟؟؟
دیگه نمیشناختمش.شایان من مرد نجیبی بودک بخاطرگذشتهای من همیشه ممنون ومطیعم بودشایداشتباه فرستاده شده.فکروخیال همچنان توی سرم رژه میرفت.شایان ازحموم دراومدومن پیامکوپاک کرده بودم.شایان بازتلفن منو برداشتوفکرمیکنم بهش پیام داده بودچون نیمساعت بعدش گفت میخوام برم خونه فلانی.یکی از دوستاش.گفتم چه خبره؟گفت امتحانات بانک نزدیکه میخوایم درس بخونیم آماده شدورفت آژانسی گرفتمو ماهان روبغل کردمو شایانوتعقیب کردم.باورم نمیشدحمیده گوشه خیابون سوار ماشینش شدصمیمی ومهربون باهم رفتار میکردن.قلبم لرزیدب راننده گفتم برگرده خونه.راننده ک متوجه ماجراشده بودپرسید:خانم دوست نمیخواین بیشترادامه بدین؟باخونسردی گفتم:این خانم بچه خواهرآقای دوسته من اشتباه میکردموبی جهت ب همسرم ظنین بودم.دروغ میگفتم.توی دلم جنگ جهانی شده بودجلوراننده ماهانو محکم توی بغلم فشار میدادمونمیزارم اشکام لوبدن منوجلوخونه ازماشین پیاده شدم ازهمه چیزبدم میومدازشایان بدم اومده بودکواون عشق آتشین؟این شایان نبود؟ولی چراخودنامردش بودشایانی ک من بخاطرش حاضر بودم ازجونم هم بگذرم شایانی ک شبهاتاصبح بالاسرش نشسته بودمو برای سلامتیش دعاکرده بودم شایانی ک بخاطرش ازمادروپدرم گذشته بودم!باورم نمیشدخدایا اگ منوداری امتحان میکنی روی بدنقطه ای دست گذاشتی.اگ هم داری منو آزارمیدی چکارکردم؟مگ نه اینکه از وقتی وضع مالیمون خوب شده بودهرماه ب یک خیریه معتبرکمک نکردم؟توی فامیل هرمشکلی براشون پیش میومدپیش مامیومدن .بادلخوری واردخونه شدم وماهانوخوابوندموخودمم رفتم توی تختم درازکشیدموخوابیدم.تلفن منوباخودش برده بودزنگ تلفن خونه منو بیدارکرد ب ساعت نگاهی انداختم ازیازده شب گذشته بودیعنی این دخترک ننه باباش دنبالش نمیگشتن؟تلفنو جواب دادموشایان گفت دروبازکن تابیام داخل باوزنی ک فکرمیکردم هزارکیلوشده رفتمودرحیاطوبراش بازکردم.ویلچرشوازتراس آوردم نزدیک ماشینوسوار شد(شایان دوتاویلچر داشت.ویلچربیرون ک همیشه توی صندوق ماشین بودوبرای محل کارومهمونی خارج میشدوویلچرداخل خونه.چون فرشهامون رنگ روشن بودنمیخواستم ویلچر بیرونشوبیاره توی خونه) سلامی سردبهش کردم وگفتم خسته نباشی چه خبر؟انتظار داشتم بهم بگه بادوست دخترجدیدم رفتم گردش!گفت:هیچی.درس خوندیم وخانمش شام دادخوردیم.باخودم گفتم:پس شام هم باخانم خوردی؟متوجه رفتارمن شدگفتم قبلامابقدری بهم نزدیک بودیم ک حتی ازچشم هامون ازسِرهم باخبرمیشدیم. بانگرانی پرسید:بارانه حالت خوبه؟بهش میگفتم تعقبیت کردم؟ودوباره سکوتهای من شروع شد
من هرچه میکشم ازدست همین سکوتهای بدم بوده.هنوزهم بعد از سی ونه سال زندگی بااینکه روب افول میرم واندازه یک پیرزن هشتادساله تجربه دارم ولی هنوزهم گاهی وقتی خیلی دلخوروناراحت میشم فقط سکوت میکنم کاش میتونستم این اخلاقمودرست کنم.کاش حرف میزدم.کاش دادمیزدم کاش بی وفایی وبی انصافی شایانوفریاد میزدم ولی سکوت وسکوت کم کم تصمیم گرفتم ماهان روعقیقه کنم ماه رمضان نزدیک بودمیدونستم شوهر عمم مالداره.این عمه ازهمه عمه هام کوچیکتره(خدا بیامرزه عمه بزرگمو)بهشون گفتم من نمیشناسم گوسفند عقیقه بایدچطور باشه.لطفا ب عموهاشم بگین برای عقیقه ماهان یک گوسفندکناربزارن تامن بیام ببرم.بایددویست وپنجاه کیلومتر رانندگی میکردم!عمه مهربانم چشمی گفت وچندروز بعدتماس گرفت وگفت بارانه جان گوسفندداره میرسه منزل هستین؟گفتم:بله ولی کی داره گوسفندومیاره؟عمه شهربانو خنده ای کردوگفت خودت میبینی عمه یکی دوساعت بعدزنگ درخونه زده شدو آیفون روبرداشتم:کیه؟باز کن باباصدای بابام بودهنوزم بعدشانزده سال یاداونروز اشک منودرمیاره باز کن بابا بادستپاچگی پرسیدم:بابا شمایین؟بله محکمی گفت هنوزمقتدر و هنوزمغرور درو باز کردم ودویدم دم دربابام بایک بره توی بغلش توی آستانه درظاهرشدچقدرپیرشده بودچقدرتکیده شده بودبره رو روی زمین گذاشت وآغوششوبرای من بازکردخودمو توی آغوش بابام غرق کردم.کینه هام فراموشم شده بودبی مهری ها یادم رفته بودمن اونلحظه فقط بابامومیدیدم فقط بابامو میخواستم.چقدرصداش شیرین بودچقدر آغوشش.چقدرآغوشش گرم و بامحبت بودومن چقدرمحتاج این آغوش بودم.چقدردلتنگ دیدن هیبت مردانه ش بودم.بابابعد ازرفع دلتنگی گفت:پسرم کو؟مامانت خیلی تعریفشومیکنه!بیارش گفتم بریم تو خوابه.تا شمایک چایی بخورین بیدار میشه.بابام انگارخجالت میکشید گفت صبرکن ودوباره رفت بیرون وبا یک سرویس قابلمه داخل جعبه نو اومدتوگفت:خونه نویی میخوادیک لحظه تو دلم گفتم: اونهمه جهیزیه.اونهمه وسیله پس کجاست؟ برشیطون لعنت فرستادموبابا پرو بداخل دعوت کردم.باخوشحالی به مامان زنگیدم وگفتم بابا اینجاست شماوپسراهم بیاین ناهاردورهم باشیم بعدازپنج سال پدرموبرادرامو میدیدم.حسام دانشجو شده بودسام پشت کنکوری بوددلم درس خوندن خواست اونروزتصمیم گرفتم شروع کنم وتوی کنکور سال بعد شرکت کنم.شایان اومدخونه وبادیدن بابام کلی خوشحال شدجمع خانوادگی مون زیباترازهمیشه شده بوداون بره هم کادو شد ازطرف بابامومن یک افطاری عالی درقالب عقیقه دادم بعد ازماه رمضان هواروب گرمی میرفت و......
نویسنده سیما شوکتی
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgh-aflatoni
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه thnqry چیست?