عشق افلاطونی قسمت هفتم - اینفو
طالع بینی

عشق افلاطونی قسمت هفتم

هواروب گرمی میرفت سیناوسمیه قراریک بیرون شهرروباماگذاشتن. روزجمعه بابرداشتن وسایل پیک نیک رفتیم بیرون تختی اجاره کردیم ونشستیم ب گل گفتنو گل شنفتن ک زنی کولی ب طرف من اومداصرارداشت فالموبگیره سمیه هم گفت بزاربگیره ویکم بخندیم.

من راضی شدم یادم نیست چی گفت فقط یادمه روبه شایان کردوگفت یک خطربزرگ روی سر زنته اگ من این بلاروبردارم بایدبیای اینجاومنوپیدا کنی ودویست هزارتومن بهم بدی وگرنه نفرینت میکنم. شایان بابیخیالی گفت باشه.اسمش ننه نرگس بودخودش گفت ب هرکی بگین ننه نرگس منومیشناسه.دستموتوی دستهای زمختش گرفت ودوتا انگشت شصت واشارشوروی چشماش گذاشتوشروع کردیک چیزایی زمزمه کردن تمام مدت فقط باکنجکاوی نگاش میکردیم.ازاون خنده هایی ک سمیه برای مسخره کردنش بهم قولشوداده بودخبری نبودمیترسیدیم بهش بخندیم خیلی جدی ومصمم بودبعد ازاتمام وردهاش دستشوگذاشت روی سرم وروبه شایان گفت:خطر بدی رو ازروی سرش برداشتم ولی شماهم قولت یادت نره والا نفرینت میکنم شایان دوباره باتحکم گفت:گفتم که باشه.میام وبهت پول میدم اونروز گذشت ورابطه ماکمرنگ ترمیشد تصمیم گرفتم رویه موعوض کنم با خودم گفتم:تازن چیزی کم نداشته باشه مردش چشمش هرزنمیره میخوام کامل باشم.هرروزخونه مثل بهشت بودتمیزوبراق هر روزآرایش ملیحی روی صورتم بودو بهترین غذا روبراش آماده میکردم اوضاع طوری شده بودک مردهای فامیلش بهش حسادت میکردن ولی کم کم دلم گرفت فایده نداشت.شایان هرروز ب حمیده نزدیکتروازمن دورتر میشد تااینکه برادرسیناک اسمش نیما بود(شایان داییش میشد) ب دیدن شایان اومدوگفت.ازیک دختر خوشم میاددایی اگ شماتاییدش کنی مامانوراضی میکنم ومیرم خواستگاریش.قرارگذاشتیم برا فرداشب شام بریم بیرون شماوبارانه جون هم بیاین.میخوام بارانه هم ببینش اصلا ازبیرون رفتنمون هیچی یادم نیست حتی یادم نمیاددختره چطوری بودفقط میدونم چشم ک بازکردم روی تخت بیمارستان بودم باگردنی شکسته در راه برگشت وقتی دوست دخترنیمارو ب منزلشون رسوندیم من عقب ماشین تنها بودم.نیماسرعتش زیاد بوده وکنترل ماشین وازدست میده.هیچکدوم کوچکترین خراشی برنداشته بودن ولی من مهره های گردنم مویه کرده بود ودوازده روزدرکمابودم.حتی دکترب شایان گفته بودممکنه خانمت تاآخرعمراز دست ب پایین فلج بشه.چه روزهای سختی گوشه بیمارستان سپری شد چه دردهایی کشیدم وبااصراربیست وسه روزبعدبهوش اومدن ازکمایی نسبتا طولانی مرخص شدم وبرگشتم خونه.احساس خطر میکردم نمیخواستم بیشترازاین شایان تنها باشه افکارم بیشتر ازبدنم درد میکردجلوی پام گوسفندی سربریدن ومن توی خونه دوران نقاهت سختمومیگذروندم.......

نمیتونستمپاشم وحتما یکی باید کمکم میکرددرتمام اینمدت بچه پیش مادرشایان بودیا مامانم ومامان شایانو دختر خاله شایان اومده بودن کمکم.البته از این دختر خالش بهتون بگم.شایان کلایک خاله داشت ودوتا دایی.خدارحمتشون کنه.هیچکدوم الان در قیدحیات نیستن.خاله شایان سه تابچه داشت.ک یکیشون همونی بود ک ماهانوبرام پیدا کرد.اسمش زری بودیادتونه؟ همین زری خواهری بنام مهری داشت واینا یک برادر داشتن ب اسم احمد.(این احمدو یادتون باشه چون نقش مهمی در آینده من و شایان ایفا میکنه) مهری دوبار ازدواج کرده بود ازهمسر اولش سه تا پسرداشت از همسر دومش هم که سید بوددوتایک دختر و یک پسر. که از این دومی هم جدا شده بود. کلا یک مادرمجرد بودچهارماه قبل از تصادف من مهری یک روز به منزل ما اومدوگفت ک صاحبخونه جوابش کرده و از ما خواهش کرد که وسایل ناچیز زندگیشو بیاره گوشه یکی از اتاقهای ما بزاره تا بتونه جایی واسه زندگی پیدا کنه. شایان با اکراه قبول کردالبته بعداز اصرارهای من.واومدن وسایل مهری همانا وخودش و دوتا بچه هاش هم همراه وسایل اومدن همانا مهری یکجورایی بخاطراینکارخودشو مدیون من میدونست وتمام.تمام کارهای منزلمون روانجام میداد.شایان از اینکه مجبور بودحالا سه تاشکم گرسنه دیگه روسیرکنه ناراحت بودمهری دربدردنبال کار میگشت ولی کاری پیدا نمیکردالبته فروشنده لوازم آرایش باتجربه ای بود و سالها درفروشگاههای بزرگ شهر اینکارو کرده بود ولی چون پا بسن گذاشته بوددیگ برای اینکار کسی استخدامش نمیکردوعملا بیکارشده بود و کاری پیدا نمیکرد و بقول شایان سربار ما شده بود.البته که زن مهربون وقدرشناسی بودخیلیا اعتقادداشتن چون من اون ودوتا بچه سیدشو زیر بال وپرم گرفته بودم توی اون تصادف جون سالم بدر بردم و یا فلج کامل نشدم.خلاصه مهری بعد تصادفم مثل پروانه دورم میچرخید و ازم نگهداری میکرد تا دوران نقاهت سختمو بگذرونم.تازه یک کمی بهتر شده بودم ک یک جمعه شایان و دیدم ک داره حاضرمیشه ازش پرسیدم کجا میری؟گفت با یکی ازدوستام قرار دارم بقدری ضعیف ودرمانده بودم ک نمیتونستم اعتراضی بکنم.شایان داشت میرفت که سوار ماشین بشه ک دختر مهری اومدکنارم نشست وگفت:بارانه خانم یک چیزی بهتون میگم شمارو بخدا به دایی شایان چیزی نگید.
(لقب شایان توی فامیل مادریش دایی بود و همه به این اسم صداش میکردن) با نگرانی گفتم:بگو چی شده؟ آهسته گفت:من میدونم دایی بایکی درارتباطه وبااون خانم قرار گذاشت یک لحظه چشمام سیاهی رفت خدای من یعنی این شایان منه؟مردی ک من بخاطرش دنیا روبهم میریختم؟مرد من چش شده بود؟با اینکه میدونست من مریض هستم و به وجودش در کنارم احتیاج دارم با دوست دخترش قرار میذاره؟چرا؟ نتونستم ساکت بمونم وب دختر مهری ک لیلااسمش بودگفتم کمکم کنه تا ازجام بلندبشم طفلی روی حرفم حرف نمیزدبا سرگیجه وضعف فراوون از جام بلندشدم تلوتلو خوران خودمو ب دررسوندم.شایانوصدا کردم وگفتم خواهش میکنم برگرد توی خونه کارت دارم.شایان اول قبول نکردولی دید من کوتاه نمیام برگشت توی خونه چشماموریزکردم وتوی صورتش دقیق شدم.بانگرانی گفتم:جون باران بگوبا کی قرار داری روزتعطیلی؟شایان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:به حمیده قول دادم ببرمش بیرون!این همه وقاحت! اینهمه نامردی!باورم نمیشدضعف وناتوانیم فراموشم شدیک لحظه تمام اون رنجهایی ک برای بدست آوردن این مردبهم تحمیل شده بود مثل برق از جلوی چشمام ردشددستموبالابردم ومحکم روی صورت شایان کوبوندم برق ازچشماش پریدبا ناباوری ب صورتم خیره شدبابغض دادمیزدم:باور نمیکنم اینهمه وقیح شده باشی شایان.باور نمیکنم من توروخواستم باورنمیکنم بخاطرتوازهمه چیزم گذشته باشم.تو حتی حاضر نیستی بخاطر شرم رابطه کثیفتوپنهان کنی!من چکار کردم ک مستحق چنین رفتار زشتی هستم؟ کدوم وظیفمودرقبالت بعنوان یک همسریایک همدم یایک پرستار یا یک کُلفَت انجام ندادم!چرابامن اینکارو میکنی؟وقاحت پیش تو شرمندست.تو بقدری وقیح و پر رویی ک بدون کوچکترین ناراحتی داری بمن میگی باحمیده قرار دارم؟حیا کجاست؟شرمت کو؟چراتواینهمه بی احساس شدی؟گریه میکردم وفریاد میزدم تلفن همراه یابهتر بگم تنها تلفن همراهی ک توی خونه داشتیم وب اسم من خریداری شده بودمدام زنگ میخوردپشت سرهم.بطرف تلفن رفتم و نگاه کردم بله حمیده بود ک ازتلفن پدرش یواشکی زنگ میزدو میخواست بدونه چرا شایان دیر کرده خدای من این دخترهم حیانداشت تلفنو باتحکم جواب دادم:بله؟قطع شددوباره زنگ خورد اینبار بدون بله گفتن باهمون صدایی ک ازبغض دورگه ولرزون شده بودگفتم:ببین حمیده خانم یاپاتو اززندگی من میکشی بیرون یا بجان ماهانم میام پیش بابات وهمه چیوبهش میگم بجان ماهانم قسم خوردم ک باورکنی شوخی ندارم قطع شدشایان گفت:چرا ایناروگفتی؟اون دختر چه گناهی داره؟ازعصبانیت چشمام داشت میسوخت تمام سرم داغ شده بوددستام یخ زده بودازاینهمه وقاحت وبیشرمی حالت تهوع بهم دست داده بود شایان کی عوض شده بود
درمانده شده بودم.احساس بیچارگی میکردم حس بچه یتیمو داشتم نمیدونستم چطورمیتونم زندگیمو نجات بدم وقتی شوهرم عاشق شده بودخیلی عذاب میکشیدم خیلی ناراحت بودم.بیشتراوقات بی دلیل گریه میکردمومیدونستم اینهابخاطر بی مهریها و بی انصافی های شایانه واضحتربگم روزگارم سیاه وتباه شده بود یکروزباخودم فکر کردم شایدمیخوادمنوطلاق بده ولی ازمهریه سنگینم میترسه؟دیگه کم کم میتونستم رانندگی کنم.قباله مو برداشتم ب تک تک محضرهای ازدواج شهرسرمیزدم تصمیم گرفتم مهریه ام روببخشم هنوز بقدری عاشق شایان بودم ک دلم نمیخواست بخاطرمن عذاب بکشه باخودم گفتم اگ مهریه موببخشم راحت میتونه منوطلاق بده وازشرم خلاص بشه وب عشق حقیقیش برسه.شایدمن ازاول هم عشق حقیقی شایان نبودم شایداز روی اجبارتنهایی بامن ازدواج کرده.شایدوهزاران شایددیگه.هیچ محضری حاضرنمیشدقباله منوتغییر بده.راهی دادگاه خانواده شدم.روزی ک روبروی قاضی ایستاده بودموفراموش نمیکنم گفت:دلیل بخشیدن مهریه توبگو دخترم؟به سختی بغضمو قورت دادم وچشمام میسوخت آهسته گفتم:تولد شوهرم نزدیکه.میخوام کادو تولدبهش بدم از زیرعینکش نگاهی عجیب بهم انداختو گفت:واقعادلیلش همینه؟محکم گغتم:البته.دوباره نگاهی عمیقتربهم کردوگفت:یعنی باور کنم ازروی اجبار اینجانیستی؟لبخندتلخی زدم و گفتم:نه جناب قاضی ب خواست خودم اینجام.سرشوچندبار با تاسف تکون دادوگفت:ببین دخترم من سالهاست قاضی خانواده هستم.شمابگین من تافرحزاد رفتم وبرگشتم.هیچ زن عاقلی حتی ازروی عشق هم اینکارونمیکنه اگ دفعه بعدباپدرت بیای ویک همچین درخواستی بدی دستورکم کردن یاصفرکردن مهریه تومیدم ولی درغیر اینصورت ازنظرمن شماازاجبار اینجایی ومن نمیتونم اینکاروبکنم و با ایندت بازی کنم.خنده تلخی کردم وگفتم:جناب قاضی من بیستوشش سالمه بنظر شما آدم بیست وشش ساله عاقل وبالغ نیست؟قاضی سرشوپایین انداختوگفت:زن بیست وشش ساله ای ک یک همچین درخواستی داره ک اونهمه سکه ب یک دونه برگرده نه عاقل و بالغ نیست.دفعه بعدباپدرت بیاو درخواستتو مطرح کن.سریع گفتم:پدرندارم منه ساده فکرمیکردم اگ وجودپدرموانکارکنم طرف کوتاه میادباعجله گفتم پدرندارم.گفت من نمیدونم دخترعمودایی پدربزرگ یکی ک بزرگترت باشه اونوبیاربدون حرفی وبیصداازدفترش اومدم بیرون.پله هارومثل آدم شکست خورده طی کردم وسوار ماشینم شدم دستاموروی فرمون ماشین گذاشتم وای خدای بلندی گفتم.خیلی خوب بوددوباره گفتم.دوباره بلندترگفتم نمیدونم چندبار ونمیدونم چقدربلنددادمیزدم وای خدامیگفتم ک دستی محکم ب شیشه خوردجاخوردم ....
بخودم اومدمودیدم چندین نفردور ماشین جمع شدن وباچشمهایی کنجکاودارن نگام میکنن.روسریمو جلوکشیدموحرکت کردموگریه م گرفته بودتوتنهایی هام گریه میکردم.شایان ک میرفت سرکاروپشت سرش درومیبستم پشت درمینشستموگریه میکردم ماهانوک راهی مهدمیکردم گریه میکردم.من خیلی وقت بودک دیگ من نبودم.بلکه یک تیکه گوشتو استخون ک راه میره ب هیچی حس نداشتم.دیگ حتی ب کارهای بانمک ماهان هم نمیخندیدم.من مرده بودم.خیانت شایان منوکشته بودگاهی باخودم خلوت میکردموفقط فکرمیکردمو عشقموب شایان باچندسال پیش مقایسه میکردم.من هنوزهمون بارانه عاشق بودم بارانه دیوونه ولی شایان عوض شده بود بارهاباهم میرفتیم بیرونوچشمش هرزمیرفت ودعوامون شده بود تصمیموگرفته بودم.دیگ طاقت نداشتم هرچنداز شایانوعواقب کارم میترسیدم ولی هیچ چیزی واجبتر اززندگیم ونجات عشقم نبودسرماشینمو طرف خونه آقای مهردادیان کج کردم مستاجر بودنومیدونستم الان فقط مادر حمیده رومیتونم ببینم میدونستم خونشون طبقه دومه وزنگو زدم وآیفون جواب دادصدای دختربچه ای توی آیفون پیچید:بله؟منزل آقای مهردادیان؟ بله آب دهنمو بزورقورت دادمو گفتم:میشه مامانت بیاددم درو چنددقیقه بعدزنی ک ازاضافه وزن رنج میبردولی صورتی زیبا ومهربون داشت اومددم دربفرمایین؟نگاهش کردم وسلامی آهسته گفتم.وخودمومعرفی کردم وتا فامیل دوست ازدهانم خارج شدمثل موشک دستموگرفت وگفت:وای نمیدونین حمیده چقدرازشماو خوبیهای شماوهمسرتون تعریف کرده وقسم پشت قسم ک برم داخل بقدری خودمانی ومهربون بود ک دلم نیومدقبول نکنم وبااکراه قبول کردم.میدونستم الان دخترش کلاس کنکورمیره وخونه نیست زندگی کاملا ساده اصلاباورم نمیشد چون ظاهرحمیده چیزدیگه ای نشون میداداستکان چایی جلوم گذاشت وخودش روبروم نشستو گفت:حمیده جان الان نیست نمیدونست شما تشریف میارین والا نمیرفت وای چقدر ایندخترشمارو دوست داره تااومدم همه چیوبگم بازگفت چقدرازدیدن شماخوشحال شدم خانم دوست اصلاباورم نمیشه اینجااومدین یکهومثل اینکه چیزی یادش بیادگفت:راستی اصلا نپرسیدم برای چی قدم رنجه کردین؟نتونستم هرکارکردم نتونستم هیچی گفتم وسریع ازجام بلندشدم پام ازروی زمین نشستن خواب رفته بودولی خودمو ب دم دررسوندم وکفشاموپام کشیدموپله هاروتقریبادوتایکی کردم تارسیدم توحیاط سرشواز پنجره درآورده بودومنتظر بودمنو ببینه.خانم دوست الان دیگه حمیده میرسه.کارش داشتین؟ اصلانگاهش نکردم وسوارماشینم شدموسریع دورشدم تاخونه فقط ب خودم فحش میدادم ک چراچیزی بمادرش نتونستم بگم چرانگفتم
....
چرانتونستم بگم دخترتون روزگارموسیاه کرده شوهرموازراه بدرکرده.جلوشو بگیرنتونستم چیزی بگم ودست ازپادرازترب خونه برگشتم چیزی نمونده بودماهانو شایان برسن وبایدناهارآماده میکردم.ماهان اومدوباهم رفتیم بانک دنبال شایان.ماهان مثل همیشه میدویدپیش باباشوازگردنش آویزون میشدومن باخنده مصنوعی بطرف شایان رفتم.خسته بودم ازصبح زودیک عالم جارفته بودم باخیلیها سروکله زده بودم شایان لبخندی بهم زدومثل همیشه گفت بیاجلوسرتوبوکنم.(هروقت میرفتم بانک دنبالش میگفت سرتوبوکنم تاببینم غذاچی پختی برام)ب همین بهانه بوسم میکرددل خوشی من همینا بودولی ب عمق ماجرا ک نگاه میکردم شدت فاجعه رومیتونستم ببینم همسرم دیگ سهم من نبودمن انتظارعشق افلاطونی ازش داشتم ولی عشقش افلاطونی نبودخودموبرای کنکورآماده میکردم.ازتنهایی هام استفاده میکردموب کتابخونه بزرگ شهر میرفتم ک کاش نمیرفتم.توی اون روزهاک خودموبرای کنکورآماده میکردم بانک ب شایان اعلام کردک شیفت بعدظهرهم دارن وبایدحضورداشته باشه چون این اواخر شایان سمت معاونت گرفته بوددیگ نمیصرفیدک برای ناهار بیادوبازبرگرده ومن ناهارشوبراش آماده میکردم وهمراهش میفرستادم.چون شایان ناراحتی معده داشت نمیشدغذای شب مونده بهش بدم.ساعت چهارصبح بیدار میشدم وبراش غذامیپختم نمیخواستم دوباره مریض بشه.چندروزبعدگفت:مهدی(یکی ازهمکاران مجردشایان)باخودش غذانمیاره وظهربامن غذامیخوره کم میادوگرسنه میمونم.ازاین ببعد برای دونفرغذابزارمنم خوشحال ازاینکه مهدی ازدستپخت من تعریف کرده باخوشحالی برای مهدی هم غذا میزاشتم وشایان ک میرفت بانک وماهانو میفرستادم مهدخودمم آماده میشدم برم کتابخونه ودرس بخونم.اونروزماهان اردوداشت وتاعصرقرارنبودبیادشایان هم تاعصرنمیومدوواس خودم برنامه ریزی میکردم ک تاعصرچه کنم.بعدازدوساعت ازکتابخونه دراومدم وبطرف بانک رفتم.اینروزاشایان ماشینومیبردومن بدون وسیله بودم.شایان منودیدکمی جاخوردوگفت اینجاچکار میکنی؟گفتم:تاعصرتنهابودم اومدم پیشت تنها نباشم اطرافشونگاه کردوگفت اینجا بانکه عزیزم درست نیست.درهمین لحظه مهدی رفت توی آشپزخونه.دنبالش رفتم وب بهانه چایی ریختن سرصحبتوبازکردمو گفتم:آقامهدی کی زن میگیری من از ناهارپختن برای شما راحت بشم؟مثل آدمایی ک اشتباه یک چیزی شنیدن بطرف برگشت وگفت:چی؟من فکرکردم اشتباه فهمیدم ودوباره سوالموپرسیدم من مهدی رومیشناختم.یعنی مرداروخوب میشناسم.گفت:ناهار؟ناهار برای من؟یهوباتته پته گفت:آهاآره دستتون دردنکنه.فهمیدم این بنده خدااصلاازجریان خبرنداره میدونستم سرشایان گرمه ومتوجه غیبت منومهدی نمیشه بطرف درابدارخونه رفتم
آهسته دروبازکردم ورفتم پیش مهدی و با التماس گفتم:مهدی منم مثل خواهرت.تورو خدا شایان ظهرا کجا میره. شایان اینروزا خیلی عادی رفتار میکرد و مثلا میخواست بگه بین من و حمیده همه چی تموم شده ولی میدونستم دروغ میگه التماسهای من به مهدی تمومی نداشت و دید جلو در وایستادمو تا جواب نگیرم کنار نمیرم خیلی آروم گفت:ببین بارانه خانم حرفی که میزنم اگه از شایان بشنوم انکار میکنم. قول دادم چیزی به شایان نگم.میگفت و من سرم گیج میرفت میگفت و من بیشتر له میشدم.میگفت و من بیشتر میشکستم. این دختره هفته ای یکبار به بانک میاد و معلوم نیست چه روزی.هر روز ظهر شایان غذارو گرم میکنه و سوار ماشینش میشه و میره و یکی دوساعت بعد برمیگرده... حرفای مهدی که تموم شد با ناباوری گفت:شایان گفته غذا رو برا من میخواد؟توی چشماش نگاه کردم خدای من حتی اشکی برای ریختن نداشتم توان گریه نداشتم از کنار در گذشتم و مهدی سریع ابدارخونه رو ترک کرد و منو با هزار تا فکر و خیال تنها گذاشت.چند دقیقه همونجا نشستم و به دیوار روبرو خیره بودم که با صدای شایان بخودم اومدم. نمیخوای بری؟از جام بلندشدم.بدون اینکه نگاهش کنم ازش خداحافظی کردم و از بانک اومدم بیرون زیر سایه یه درخت ایستادم نمیدونم چقدر ولی شایان از بانک خارج شد و مهدی پشت سرش ویلچر شو گذاشت توی صندوق و برگشت توی بانک سریع دستمو برای تاکسی بلند کردم و سوار اولین تاکسی شدم.جان جانان من میرفت و من دنبالش.باور نمیکردم به اینجا رسیده باشم.همون کتابخونه همون کتابخونه ای که منم میرفتم واسه مطالعه از تاکسی پیاده شدم و گوشه ای که دیده نشم ایستادم حمیده خرامان رفت و داخل ماشین پارک شده نشست و تحمل من تموم شدبا پاهایی که میلرزید و توی هم گره میخورد بطرف ماشین شایان رفتم.در عقب و باز کردم و روی صندلی عقب ولو شدم شایان و حمیده با دیدن من جا خورده بودن.من فقط سکوت و نگاه. حمیده رنگ سیاه صورتش به بنفشی میزدو شایان مثل همیشه که ناراحت یا خجالت زده میشد تمام گلو و صورتش لکه لکه قرمز میشد با نگرانی از آیینه منو نگاه میکرد سکوتی مرگبار و سنگین.. خودمو به وسط رسوندم و میخواستم جفتشون رو زیر نظر داشته باشم دستهام و روی صندلیها تکیه دادم و با چشمهایی که بقول شایان سگ داشت بهشون خیره شدم....
 شایان ازگوشه چشم نگاهم میکردوهیچی نمیگفت و حمیده دستشو روی دستگیره گذاشت و تااومدپیاده بشه بازوشومحکم توی مشتم فشار دادم خدای من این دخترچقدر لاغر بودآیییی گفت و گفت:میخوام برم ولم کن.بلندداد زدم:تو خفه بازم به شایان خیره شدم.شایان گفت:خب که چی؟ مثل خانم مارپل اومدی کارگاه بازی چی دستگیرت شد الان؟ میدونستم بازوی نازک حمیده توی مشتمه.ازقیض دستشومحکم فشاردادم و دندونام و بهم فشارمیدادم وگفتم:اومدم ببینم شوهرم عاشق شده.فیلمشو دیدی؟ کمدیه!.ولی فیلم ماکمدی نیست شایان!فیلم شوهرجونم عاشق شده نیست!فیلم مااسمش نامردیه بی انصافیه.من یک انسان پست هستم من یک خرهستم همونطورک بیشتر بازوی حمیده روفشار میدام گفتم:من یک هرزه کوچیک هستم حمیده گریه ش گرفت و گفت:چرا؟من هرزه م؟ مگه تو عاشقش نشدی؟منم عاشقش شدم!من میخوام کنیزی توبکنم باران جان میخوام کلفتت بشم فقط بزار باشم باورم نمیشدداره اینطوری میگه.خدای من این دخترغرورنداره؟این دخترشخصیت نداره؟گفتم:آخه احمق جان..فاصله سنی منوشایان وباخودت مقایسه کردی؟این جای باباته گریه میکردومن دلم خنک میشدخودموتا این حدسنگدل نمیدونستم.باهق هق گفت:باشه چه اشکال داره؟ گفتم:بدبخت من اندازه دنیاکتک خوردم بالای این.خانوادمو سالهاندیدم تومیتونی؟اصلا بابات راضی میشه توزن یک مردزن دار بشی؟اونم مردی که روی ویلچره؟با وقاحت گفت:چطور بابای شما راضی شده؟ بابای منم راضی میشه؟از اینهمه سادگی وبچگی دلم درداومدتوی سر این چه خبر بود؟توی سرشوهرمن چی بود؟درگوشش زمزمه کردم:مامانت بهت گفته اومدم خونتون ایندفعه سکوت نمیکنم فاتحه تومیخونم کاری میکنم بابات زندت نزاره.فکر میکنی خرم و نفهمیدم حتی باهاش خوابیدی احمق شایان نفس بکشه من میفهمم چکارکرده که اینطور تنفس میکنه.فقط میخوام بگم خیلی خری خیلی.والبته قابل ترحم دلم بحالت میسوزه.چون خودموگذشتمو توی تومیبینم ولی یادت باشه بالاسراین قبری ک گریه میکنی مرده توش نیست شوهرمن ماله منه.همسرمه راحت بدستش نیاوردم ک بیام تقدیمت کنم یا مثل بچه آدم گورتو اززندگیم گم میکنی یا.....
بجان ماهانم زندگیتو سیاه میکنم و روزگار برات نمیزارم.داشتم همینطور تهدیدش میکردم که شایان گفت:بسه دیگه بارانه تو یک روانی هستی مالیخولیا داری.بسمه دیگه همش ساکتم و تو از ده هرچی در میاد میگی!خسته شدم ازت ولم کن باورم نمیشد این حرفا از دهن شایان داره درمیادبازوی حمیده رو ول کردم و اینبار بازوی شایان و توی مشتم فشار میدادم و به شایان گفتم:توی روم نگاه کن و این حرفارو تکرار کن.دوباره بگو ازم خسته شدی!چرا الان میگی؟چراچهار سال پیش که داشتم.ک داشتم بخاطرت جون میدادم اینو نگفتی؟ شایان من و تو رو چی ازهم دور کرده؟چی بین ما فاصله انداخته؟ چیشد اونهمه عشق و علاقه؟ آخه این مارمولک سیاه چیش بمن میارزه؟شایان داد زد پیاده شو گفتم از ماشین پیاده شو چشمامو بستم و تمام نفرتمو آوردم روی زبونم و داد زدم :اشتباه ملتفت شدی جناب آقای دوست ماشین به اسم منه پس تو از ماشین من برو پایین منم خستم از اینهمه نامردی و بی انصافی خستم.تاکی باید ببینم و دم نزنم.تاکی خیانت ببینم و سکوت کنم؟نه آقای محترم این تو بمیری به اون تو بمیری فرق داره.تو اینقدر مرد نیستی که خیلی راحت بهم بگی بارانه نمیخوامت.بارانه برو از زندگیم بیرون تو اینقده نامردی که میبینی دارم آب میشم دارم له میشم ولی حتی سر سوزن دلت بحال زارم نمیسوزه از سوختنم لذت میبری شایان مگه چکارت کردم؟خونت گرم نبوده؟ناهار و شامت به راه نبوده؟خونه زندگیت تمیز نبوده؟ برات همسر نبودم؟پرستار نبودم؟ همدم و همراز نبودم؟واسه بچت مادری نکردم؟شایان جواب یک سوالمو بده فقط یکی از سوالامو بعد میرم از زندگیت بیرون چنان بی سرو صدا میرم که خودتم نفهمی شایان رو به حمیده گفت:ویلچر مو بیار تا بریم من فقط نگاه میکردم.همش فکر میکردم اینا کابوسه و منم دارم خواب بد میبینممثل آدمهای مسخ شده به صحنه های جلوم خیره شده بودم. شایان داشت از ماشین پیاده میشد که یکهو خودمو انداختم جلوش.تورو قرآن شایان نکن بامن نکن.من بد نبودم برات نکن شایان تنهام نزار مثل دیوونه ها التماسش میکردم دست خودم نبود.انگار من نبودم بارانه دو دقیقه پیش نبودم.باورش هنوزم واسه خودم سخته که چرا التماسش کردم.عاشق بودم و کور عاشق بودمو کرعاشق بودم و دیوانه.شایان نگاهی بهم انداخت و گفت:چرا اذیتم میکنی بارانه؟چرا تعقیبم میکنی.یک لحظه نگاه کردم و.......... .
حمیده نبودنمیدونم کی رفته بودرفتم کنارش نشستموسرموروی سینه شایان گذاشتمودوتایی گریه کردیمومن گریه هام تموم شدولی شایان هنوزهق میزدگریه هاش ک تموم شدوساکت شدگفت:من فقط نمیخوام ناگهانی حمیده روول کنم بهش ضربه میخوره.گناه داره بهش علاقه دارم ولی عشق نیست بارانه توزن فهمیده ای هستی ودلت مثل دل خودم صافه بهم فرصت بده ومن قول میدم حمیده برای همیشه بره شایان میگفتومن توی سکوت فقط نگاش میکردم.دستشو توی دستم گرفته بودمومثل مسخ شده هافقط نگاش میکردم چی داشت این مردنصفه نیمه.چی داشت این آدم ک من اینطوری هرچی میگفت مثل آدمهای هیپنوتیزم شده گوش میکردمو هیچی نمیگفتم.انگارفقط وجودش برام کافی بودهمینکه شبهاسرموکنارسرش روی یک بالش بزارم برام کفایت میکرداینهم بگم ازکجافهمیدم حمیده باشایان خوابیده شایان بخاطر مشکلش مجبوربود برای سکس قرص بخوره.برای چندروزی رفته بودم شهرستان وشایان بامامانش بودومن خیالم راحت بودازشهرستان ک برگشتم موقع نظافت کشوی کنارتخت متوجه کم شدن قرصهای شایان شدم همونجا ب مامانش زنگ زدم وپرسیدم چطور پیش شایان بوده وبهم گفت صبحها شایان منومیآورده خونم وشبهابعداز بانک میومده دنبالم.اونجافهمیدم ک شایان ب مامانش میگفته بانک ولی باحمیده خونه بوده.ولی تااونروزجلوی کتابخونه بروی شایان نیاورده بودم و دوباره اون سکوت لعنتی اومده بود سراغم اونروزگذشتوروزها پشت سرهم بصورت روتین ردمیشدسه ماه گذشت ومن کنکوردادموخوشبختانه توی شهر خودمون توی رشته کارشناسی قبول شدم وشایان بخاطر این پشتکارم برام جشن مفصلی گرفت.اغلب اوقات توی خونه.خونه ماب هربهانه ای مهمانی بودمن سعی میکردم همیشه توی خونه مهمون داشته باشم.شاید اینطوری میخواستم کم محبتی شایان وجبران کنم وتنهایی هامو جبران کنم.همه فامیل حسرت زندگی منو میخوردن ولی بغیرازسمیه وسینا هیچکس ازغم بزرگ زندگی ماباخبر نبودسمیه خیلی دلداریم میدادو همیشه میگفت:دایی شایان دنیارو بگرده مثل توپیدا نخواهدکردهرکی هم میاددورشایان بخاطر پولشه و بعدازمدتی ک دایی روچاپید خودش میزاره میره.منم بااین حرفاآروم میشدم.ماسفر زیادمیرفتیم.فقط هم با سمیه وسینا میرفتیم.شایان دیگ برای خودش یک خط موبایل گرفته بودو هرکاری میخواست بکنه میدونست من ب این راحتیانمیفهمم توی یکی ازاین سفرهاسینا متوجه صحبت شایان باتلفن شده بودوب داییش گفته بودک چرا؟بارانه آرزوی هرمردیه حتی مردی مثل من ک عاشق سمیه هستم هم آرزوداشتم ازاخلاق خوب بارانه نصیب سمیه هم بشه وشایان درکمال پررویی ب سینا گفته بود:چون من درهفده سالگی اینطوری شدم وجوونی نکردم
الان ک ازنظر مالی توانشودارم ومیدونم دخترهابخاطر ثروتم دورم میچرخن وبدم نمیاد و به رابطه ها نه نمیگم.بارانه هم میخواد تحمل کنه چون چیزی براش کم نمیزارم.. نمیخوادهم بزاره بره چون(دارم میتونم.میکنم)این جمله همیشه از دهان شایان شنیده میشد و من چقدر از این سه کلمه متنفرم.بعد تعطیلات ب دانشگاه برگشتمو سعی میکردم زیادبه حمیده وشایان فکرنکنم و ناگفته نماند شایان بمن قول داده بوددیگ مثل قبل باهاش قرار نزاره و کم کم این ملاقاتها روکم کنه یک روزدزدگیرجدیدی که برای ماشین گذاشته بود مشکل پیدا کردبه شایان زنگ زدم و بهشگفتم آدرس اون فروشگاهی ک ازش دزدگیرماشین و خریده بده تاببرم ونشونش بدم چون هنوز گارانتی داشت شایان آدرس اون فروشگاه رو بمن داد وبعداز کلاس رفتم ب همون فروشگاه بنده خدا ماشین و شناخت وگفت :ماشین آقای دوسته؟! با لبخندی گفتم:بله و بنده هم همسرآقای دوست هستم!فروشنده نگاهی عمیق بمن انداخت وگفت:نه شما نیستین!من همسر ایشون رو دیدم. اونم نه یکباربارها با آقای دوست اومدن اینجامن سیستم و دزدگیر وانداختم یادم اومدشایان این اواخر ب بهانه سیستم بستن یاروکش انداختن.یادزدگیر انداختن تادیروقت نمیومد خونه ومنه ساده باور کرده بودم.نگاهی به اون بنده خدا انداختمو با چهره ای که غمش دل اونم سوزوند گفتم:همسر ایشون من هستم و تابحال فروشگاه شما نیومده بودم.فروشنده که متوجه سوتی بزرگش شده بودخودشو جمع و جور کردوبادستپاچگی گفت:آره. آره من اشتباه کردم آقای دوست روبایکی دیگ ازمشتریهام اشتباه گرفتم لبخند تلخی زدم و گفتم:درست میفرمایید سرم داغ شده بودازگوشام دودمیزد بیرون.اعصابم بهم ریخته بودشایان با حمیده اومده بوداینجااونم چندین بار وب این دوستش اونوبجای من جا زده بودخنده تلخی کردم و مب حواس پرت شایان وحافظه ضعیفش لعنت فرستادم همونطور کهم توی افکار مرداب وارم غرق بودم دستی ب شیشه خوردوگفت:خانم دوست درست شد.میتونین برین.تا خونه فکرم هزارراه رفت هزارجورفکر کردم تلفنموتوی دستم فشارمیدادم.عرق کرده بودشماره خونه مهردادیان و گرفتم وطبق معمول خواهر کوچیکش تلفن روبرداشت سلام کردم وازش خواستم تلفن روبده ب مامانش تصمیمم قطعی بودبزارمن آدم بده باشم ولی زندگیم.زندگیمونجات داده باشم مادرش بامهربونی همیشگیش سلام احوالپرسی گرمی کردو پرسید:امری داشتین؟بدون مقدمه با صدایی ک میلرزیدازدخترش پرسیدم وگفت رفته دانشگاه.فهمیدم اونم دانشجوشده.بازپرسید؟اتفاقی افتاده؟آهسته حرف میزدم گاهی بغض میکردم وگاهی خندم میگرفت ولی گفتم.همشو گفتم تمام مدت ک من حرف میزدم خانم مهردادیان فقط گوش میکرد.....
نویسنده سیما شوکتی
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgh-aflatoni
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه srdox چیست?