عشق افلاطونی قسمت هشتم - اینفو
طالع بینی

عشق افلاطونی قسمت هشتم

خانم مهردادیان فقط گوش میکرد. بقدری سکوتش سنگین بود که گاهی فکر میکردم گوشیو قطع کرده و ازش میخواستم یک چیزی بگه طفلک نمیدونم چه حالی داشت 

ولی آیاواجب ترزندگیم چیزمهم دیگه ای هم مگه بودسبک شدم.حس پری روداشتم ک توی بادداره میرقصه وقتی حرفام تموم شدمنتظرشدم چیزی بشنوم.ولی سکوت بودخانم مهردادیان؟دماغشوبالاکشید و متوجه شدم داره بیصدا گریه میکنه باهمون صدای گریه آلودگفت:خانم دوست من شرمندم من درتربیت دخترم کوتاهی کردم.من اونقدربهش محبت نکردم ک بایک لبخند الکی همسرشمادلباخته شده.من نمیدونم چطورازشما بابت رفتاردخترم عذرخواهی کنمو میخوام باورکنین توی این موضوع مقصرمنوپدرش بودیم ب پدرش هیچی نگین چون اگ بفهمه حمیده روزنده نمیزاره ولی مطمئن باشین دیگ ازطرف حمیده زندگی شمادرخطرنیست ومن همین امروز دخترم روازارتباط باهمسرشمامنع میکنم.قول میدم.شماروب خداچیزی ب پدرش نگین والتماسهاش برای سکوت من دربرابرپدربداخلاق حمیده شروع شدنمیزاشت من حرف بزنم ومدام خواهش میکردو یک لحظه گفتم:خانم مهردادیان اجازه بدین.من خودم پدربداخلاقی داشتم ومیدونم پدربداخلاق چیه مطمئن باشین اگ زندگیم ب روال قبل برگرده من چیزی ب پدرش نمیگم ولی کافیه.دوباره وجود حمیده روتوی زندگیم حس کنم اینبارب شمازنگ نمیزنم ویادرخونتون نمیام مستقیم مغازه پدرحمیده میرم زندگی منه وبرام مهمه.بلاخره قطع کردم ونفس بلندی کشیدم حس آدم غرق شده ای روداشتم ک نجاتش داده بودن.میخواستم ریه هام ازهواپروخالی بشه تامطمئن باشم هنوزنفس میکشم.الان ک بعدازاینهمه سال ب ماجرابرمیگردم ازخودم میپرسم آیاالان اگ این اتفاق بیوفته دوباره میتونم اونهمه باررو تحمل کنم؟آیادوباره میتونم برگردم ب زندگیم؟رفتم خونه ومنتظرشدم شایان بیادشایان عاشق ناهارهای تجملاتی بودناهارتجملاتی اون شامل پیش غذا وغذای اصلی ودسر آنچنانی بودهمه روبراش آماده کردم ودیگ اینروزهاظهرامیومد خونه.وقتی اومدخوشحال ب استقبالش رفتم وبوسه ای بهش هدیه کردم باتعجب پرسید:طوری شده؟باخنده بهش گفتم:نه من عاشقترشدم.مشخص بودامروز جهیدم ازطوفان.منتظرطوفان بودم آخه میدونستم حمیده ب شایان میگه.پس امروزتاالان نگفته بوداونروزتاغروب همه چی آروم بودحتی بعدازمدتها منو شایان روی تخت نزدیک هم بخواب عصرانه رفتیم خیلی وقت بودک دیگه مثل زنوشوهرهای عادی نبودیمو فقط موقع نیازش نزدیک من میومد خیلی وقت بودولی اونروزعصربازوش زیرسرم بودومن چقدرحس آرامش داشتم بعدظهرچایی جلوش گذاشتم ولبخندی بهش تحویل دادم ک پیامکی ب گوشیش زده شدصدای قلبمو میشنیدم.زبونم توی دهنم چوب شده بودگوشیشوبست وشروع کردب خندیدن......

شایان هروقت زیادمیخندیدازگوشه چشمش اشک میریخت پایین.هی خندیدواشکاشوپاک کردوهی خندیدومن فقط نگاش میکردم.یهو دستشوبردکناردیوارویک گلدون ک توش گل طبیعی کاشته بودموبرداشتوکوبید زمین ماهان گریه میکردوبغلش کردمو گفتم:چته خل دیوونه.بچه روترسوندی!گفت منه خرفکرکردم توآدم شدی واسه چی ب مادرش زنگ زدی؟واسه چی ابروریزی کردی؟مگ صحبت نکرده بودیم؟ مگ قرار نشدباهام کناربیای تاردش کنم بره؟اون دختره میره خودشو میکشه وگناهش گردن تویه بارانه. شروع کرده بودبدوبیراه گفتن ودائم بهم فحش میدادومنم رفتم توی اتاق ودروبستموماهان وتوی بغلم فشار میدادم.چندلحظه بعدساکت شدو فهمیدم ازفحش دادن وبدوبیراه گفتن خسته شده.از فرداحتی اسم حمیده هم مثل اینکه ازذهنش پاک شده بودوزندگی من ب روال عادی برگشت وخوشحال ازاینکه دیگه حمیده ای توی زندگی همسرم نیست.درسهای من داشت تموم میشدوماهان جلوی چشمم داشت بزرگ میشدوقدمیکشیدزندگیمون هیچ کاستی نداشت بهترین لوازم وبهترین زندگی رو داشتیم وحتی بنایی کردیم وخونمون رومدرنتر کردیم ومسافرت خارج هم میرفتیم تا اینکه...احمدویادتونه؟ پسرخاله شایان؟اون سه تادخترداشت ک بزرگ بودن.فاطمه ک همسن حسام برادرم بودوزینب ک ازمن هفت سال کوچیکتر بودومریم ک بازدوسال اززینب کوچکتر بودزینب هم دانشگاه میرفت ک یک روزباگریه ب من زنگ زدگفته بودم مشکلات مالی فامیل روحل میکردم.توی حرفاش بهم فهموندک پدرش بخاطروضعییت نابسامان مالی وقبول شدن فاطمه توی دانشگاه بهش گفته چون خواهر بزرگترت دانشگاه قبول شده تودیگه نمیتونی بری ومن فقط میتونم خرج دانشگاه فاطمه روبدم وبایددرستو ول کنی.توی حرفاش باگریه میگفت آیندم داره تباه میشه بارانه خانم یه کاری کنین.منم بهش گفتم دایی شایان ک اومدبهش میگم ببینم چی میگ.شایان ازسرکارک برگشت قضیه زینبوبراش تعریف کردم وبهش گفتم بهتره ازاین ب بعدخرج تحصیل زینبوماب عهده بگیریم شایان همیشه ازکارهای خیرم استقبال میکردوحمایتم میکردولی قرارگذاشتیم اول بااحمدصحبت کنیم ومتعاقدش کنیم خرج زینبوخودش بده چون احمدکلایک آدم تنبل بودودلش نمیخواست بیشتر کار کنه بیشترمواقع من هرچی برای خونه خودمون میخریدم برای خونه اوناهم خریدمیکردمومیبردم درخونشون.پول پیش خونشون رو شایان داده بودویه جورایی زندگیشون توسط مامیچرخیداحمد وبخونه دعوت کردیم ومن باهاش خیلی حرف زدموگفتم بزار زینب خودش زندگیشوبسازه اون دختره وفرداهمین دخترجهاز میخوادوخودتم میدونی نمیتونی جهیزیه بهش بدی وازفامیل هم انتظارکمک نداشته باش بزاربره درسشوبخونه وبره سرکارتابتونه برای ایندش جهیزیه بخره.
هرچه من میگفتم احمدجواب دیگه ای میداد یک لحظه عصبانی شدم وگفتم مردی مثل شایان کم پیدامیشه ودختر بدون جهازتوی خونش باجون ودل قبول کنه.بزار زینب درسشو بخونه چشمهای احمدبرقی زدومن سالها بعدمتوجه اون برقش شدم.خلاصه موفق نشدیم احمدوراضی کنیم ک خرج دانشگاه زینبوقبول کنه وقرار شدمابدیم خرج دانشگاه زینبوتمام فامیل مادری شایان متوجه ماجرا شده بودن وازمون تشکرمیکردن وسمیه وسینا بیشتراز همه باماراجع به این قضیه صحبت میکردن وسیناپیشنهاد دادهرماه مبلغی هم اون کمک کنه رفتارشایان داشت دوباره مشکوک میشد ولی اینباراجازه نمیدادمن متوجه موضوع بشم حدس میزدم دوباره داره یک کارهایی میکنه ولی اینباربا خودم گفتم تاگندش درنیادب روش نمیارم.من خواهری نزدیک خودم نداشتم تمام درددلهامو پیش سمیه میکردم.طفلی سمیه همیشه باگوش دل ب حرفام گوش میدادوگاهی اگ میتونست راهنماییم میکردقضیه مشکوک شدن ب رفتار شایانوب سمیه گفتم وسمیه گفت شایدحساس شدم ولی نه اینبارمطمئن بودم.شایان گوشیشوحتی تاحموم باخودش میبردرمزروی گوشیش گذاشته بود وحتی بیشتر اوقات وقتی توی خونه بودخاموش میکرددوباره دلهره های من شروع شده بودو شایان درقبال حرف دیگران ک چراباوجودزن زیباوفداکاری مثل بارانه اینکارهارومیکنی اون جمله همیشگیشومیگفت(دارم.میتونم.میکنم من اینبارتصمیم گرفتم نزارم اون فاصله ک زمان حمیده بینمون افتاددوباره بیوفته تصمیم گرفتم اینبارعاقلانه تر رفتار کنم.واین وسط فقط سمیه مهربان ودوست داشتنی بودکه بهم دلداری میدادوآرامشوبهم هدیه میکرداغلب ساعاتم باسمیه میگذشت وازبودن درکنارش حس خوبی داشتم.درسم تموم شده بودو شایان اجازه کارکردن بهم نمیدادومیگفت فقط بشین توی خونت و پولهایی ک من میارم خرج کن.ولی من آینده روشنتری برای خودم میدیدم.ودلم میخواست وارداجتماع بشم ماهان دیگه وارددبستان شده بودوخوشبختانه از همون اول ورودب مدرسه نشان داده بودک یک نابغه ست وخوشحالی من بابت این موضوع هرلحظه بیشتر میشدیکروزشایان بعدناهار گفت بارانه برات یک پیشنهاد دارم زینبوبیارخونه خودمون هم کنار ماهانه وبرای ماهان حکم خواهر بزرگترروداره وهم کمک دست تو میشه وتوکارهای خونه کمکت میکنه منکه سرم برای مهربونی ومحبت کردن دردمیکردبی فکرقبول کردم زینبودوست داشتم من زینبو دوست داشتم کلافامیل شوهرمو اندازه خودش دوست داشتم همیشه کمکشون میکردم زینب بعدازصحبت شایان بااحمدپاتوخونه ماگذاشت.دختری لاغروسبزه وکم حرف.هیچی ازخونه داری بلدنبودآشپزی نمیدونست ومن مثل یک خواهربزرگتریابهتربگم مادرهم توی درساش کمکش میکردموهم خونه داری وآشپزی یادش میدادم
من زینبومثل دخترخودم دوست داشتم.مثل یک مادرمثل ماهان.چقدردلم واس داشتن یک دختر لک میزدوزینب جای اون دختر نداشته روبرام پرمیکرددیگ یک جای ثابت توی مهمانیها و مسافرتهای ماداشت.یک تخت و کمدجدابراش گرفته بودیم ودرست مثل یک خواهر بزرگترگاهی با ماهان دعواش میشدگاهی وقتامامانم بهم متلک مینداخت ولی برام مهم نبود.هرکاری شایان داشت اگرمن خسته بودم زینب باکمال میل انجام میدادومن حس میکردم دیگ شایان وابسته ب تلفن همراهش نیست واین بهم دلگرمی میدادبعداز اتفاقات سال هشتادوهشت بود آذرهمونسال خواهرسمیه قصد مهاجرت کردواین یکم سمیه روهوایی کردوب ماهم پیشنهادشوداد ولی شایان گفت:من کارمنددولتم و نمیتونم تاقبل ازبازنشستگی ایرانو ترک کنم.سه روزبعداز رفتن خواهرش سمیه وسیناوفرهادهم ایران روازطریق جاکارتاب مقصد استرالیاترک کردن.بعدازرفتن سمیه خیلی تنهاشده بودم وهمدمم همین زینب شده بودیک هفته ازرفتنشون میگذشت وهمگی منتظر بودیم تابرسن ب جزیره کریسمس وازسلامتیشون بهمون خبر بدن روزتاسوعادرآذرماه، جاری سمیه فاطمه بمن زنگ زدو گفت بارانه بی بی سی رودیدی؟با نگرانی گفتم:نه چطور؟گفت بزن بی بی سی وفقط دعاکن کشتی سیناو سمیه نباشه.چی میدیدم؟مادر شایان هم خونه مابودیک قایق تیکه تیکه بانودوهشت سرنشین ک لب جزیره کریسمس بابرخورد ب سنگهای مرجانی ب اون روزدراومده بودتا بفهمیم چه اتفاقی افتاده یکهفته دیگ هم گذشت سیناوسمیه مهربونم برای همیشه ازپیش مارفته بودن جسدسمیه هیچوقت پیدانشد وجسدسیناروهم درهمون خاک استرالیا دفن شدوفرهاد ب خانواده خالش ک اوناخوشبختانه سه روزقبل سالم رسیده بودن اونجاتحویل داده شدبارفتن همیشگی سمیه من ازهم پاشیدم.دوباره گریه های نا بهنگام اومدسراغموشایان غیراز دلداری کاری ازدستش برنمیومدازحال شهلاوشوهرش هم براتون نگم غیرقابل توصیفه مراسم کوچکی ب یادسیناوسمیه بامخارج خودم توی مسجدبرگزار کردم وقبری نمادین برای سمیه درگوشهای ازقبرستان درست کرده بودم واینطوری برای سمیه ازدست رفته ام عزاداری میکردم.بازیک چیزی یک نیرویی منوازشایان دورمیکردایندفعه بقدری فاصله منوشایان زیاد شده بودک بایک لبخند یابایک شب سکس یابایک ناهارخوب نمیشدفاصله منو شایان ب کیلومترها نه فرسخها میرسیدغش کردنهای بیمورد اومده بود سراغموبیجهت بطور ناگهانی ازحال میرفتم ودکترپیشنهاد یک دوره روان درمانی بهم دادوگفت شوکه شدی واون تصادف قبلی هم ک داشتی وعصب کل بدنتو درگیر کرده بوده بهتره یک دوره روان درمانی شروع کنی اولش قبول نمیکردم ولی کم کم حاضر ب انجامش شدم......
حاضرب انجامش شدم دکتر روانپزشکم ب شایان گفت بهتره یک مسافرت برین.همونجاهایی ک قبلابا سمیه میرفتین.بارانه رووادار کنین با گذشته ش وسمیه ای ک دیگ نیست خداحافظی کنه.ماهانوزینبوب مادرشایان سپردیموراهی سفرشمال شدیم جایی ک بیشترازهرجایی من با سمیه خاطره داشتم بااینکه هواسرد بودوزمستون بودولی هوای شمال همیشه فرح بخش ودلنشینه توی هتل بانک اقامت کردیم وبعدظهرها شایان منوب جنگل میبردومن تاتوان داشتم دادمیزدم.گریه میکردمو فحش میدادم.دلم میخواست سوراسرافیل زده بشه ودنیا ب آخربرسه.کناردریاتا کمرمیرفتم جلووخودموبدست امواج دریامیسپردموگریه میکردم.یک هفته اقامت نه چندان خوشایندماتموم شد وبرگشتیم سبکترشده بودم.راحتتر شده بودم ولی فراموش نکرده بودم.همینطورک بعدگذشت نه سال هنوزهم فراموش نمیتونم بکنم.هنوز هم یادسمیه اشک منودرمیاره چون برای من فراتر ازیک خواهریایک دوست بودبعداز برگشت متوجه شدیم شهرام برای کارب تهران رفتهوچون این اواخرشهرام کمی مریض احوال بودهمه مانگرانش بودیم ولی طوبی انگارنه انگارچون دخترشوبرای تحصیل راهی اروپاکرده بودمیگفت:دندش نرم چشمش کوردربیاره بفرسته برای دخترمون ولی یک حسی ته قلبم همیشه برای شهرام دلواپس بودتقریبا یکسال ازفوت ناگهانی سمیه وسیناگذشته بودک ژاله بهم زنگ زدو گفت میخوادمقداری پول حواله کنه تا من براش اینجاخونه ای بخرم ودربدر دنبال گرفتن وکالتنامه بودم هروقت میخواستم واردکنسولگری بشم موبایلمونمیتونستم ببرم ومیذاشتم داخل ماشین.تانشستم پشت فرمون وتلفنمودرآوردم ومیس کالها پشت سرهم میومد بالاخدای من چه خبر شده بارهاشایان یکی دوباربرادرطوبی سریع باشایان تماس گرفتموشایان صداش درنمیومدباگریه فقط شهرام شهرام میگفت نمیدونم چطوری ولی ماشینوجلوخونه شهرام پارک کردم وحقیقت داشت.شهرام تنهاوبی کس درشهرغریب جون داده بودومن دوباره ضربه سنگینی خوردم.شهرام برای من حکم پدرموداشت همونطورک برای شایان داشت.باورم نمیشدک مادر عرض کمترازیکسال اینهمه مصیبتو از سربازکرده باشیم.شهرام هم رفتومن باز تنش عصبی واسترس امونمو بریده بودشایان امااین وسط ازآب گل آلود ماهی میگرفت کم کم ب رابطهی زینبوشایان مشکوک شدموبیشترزیر نظرشون میگرفتم.حتی یکروز ب مامانش گفتم بهتره دخترت برگرده خونتون واین حرف ب گوش شایان رسیده بودوبلوایی ب پاکردباورم نمیشداینبار شایان قلب منونشونه گرفته باشه دیگ حتی اینبارحیاهم نبودگاهی جلومن زینبوبغل میکردتا میدیدبدنگاش میکنم میگفت:چیه؟ دخترمه رابطه منوزینب رابطه پدرو فرزندیه.ازوقتی سمیه وسیناو شهرام فوت کردن توعقلتوازدست دادی و کاملاروانی شدی.............
ولی من یک زن بودم.مخصوصا خیانت های پی در پی شایان دیدمنو نسبت به اطرافم بازتر کرده بودولی این عشق افلاطونی من نسبت به شایان کمرنگ نمیشد هنوزهم طاقت اخمشو نداشتم وقتی حس دلتنگی برای شهرام میومد سراغش و زار میزد کنارش زار میزدم هنوزهم زخمهای بسترش که تا الان خیلی کوچیک شده بود و با علاقه تمیز میکردم وپانسمان میکردم حتی یکبار هم نشد از بردن و آوردن کاسه ادرار و مدفوعش حالم بدبشه من با این عشق افلاطونی بی ثمر فقط خودموداغونترمیکردم.کار بجایی رسیده بودرسیده بود که زینبو با خودش میبرد سرکار تا من بهش یک موقعی چیزی نگم یکی دوبار اومدم قهر کنم و برم.ولی وقتی فکر کردم با خودم گفتم کجا برم؟خونه پدرو مادرم؟اونم با یک بچه؟اصلا نمیشه شاید حتی راهم ندن خونه فامیل خودشم که روی خوشی نداشت پاشم برم قهر باورم نمیشد شایان اینبار دست روی کسی گذاشته که بعنوان دخترمون آورده بودیم توی خونمون.هرجا میرفتیم میگفتیم دخترمونه فاصله من و شایان از فرسخها ب کهکشانها رسیده بودنه پای رفتن داشتم.رفتن داشتم نه حس موندن.بارهاشده بودکه دیگه مثل سابق حتی بهم خرجی نمیدادبارها شده بودبرای پول یک کیلو سیب زمینی میموندم.دیگه اخلاقش هم مثل سابق نبود خوب یادمه یک روزجمعه بودوچشمامو باز کردم و شایان ودیدم با فاصله ازمن اونور تخت خوابیده.یکهو یک ندایک ندای بدصدا اومد توی سرم و گفت(کاش این بجای شهرام میمیردحیف شهرام نبود)یکهو انگار یک پتک خوردتوی سرم اینبار دوباره یک ندا اومد توی سرم که بارانه؟این تویی؟بارانه این تویی که داری واسه شایان آرزوی مرگ میکنی؟یادت رفته برای رسیدن به همین مردچه کشیدی؟یادت رفته چندبار کتک خوردی و زندانی شدی؟ یادت رفته بدون شایان نفس نمیتونستی بکشی؟بارانه به خودت بیااز جام بلند شدم و رفتم یک دوش آب سرد گرفتم وناخواسته گریه میکردم من کم آورده بودم من در قبال این یکی کم آورده بودم.ازحمام ک اومدم بیرون انگار هزار کیلو وزنم بودسرم بشدت دردمیکرد چشمام ازگریه شده بود کاسه خون ماهانم بیدار شده بود و طبق معمول اومد به گردنم آویزون شدو بوسم کرد و سلامی گفت بغلش کردم وسرکوب گذاشتم روی سرش.روی سرش و اینبار با صدای بلند گریه میکردم از صدای گریه هام شایان بیدار شدوازاتاق اومدبیرون وغر میزدسرصبح جمعه بخدا تو خولی بارانه ب خداتودیوانه ای ماهاروهم دیوانه کردی.دعاییت کردن خسته شدم از گریه هات خسته شدم از لوس بازیات یعنی چی؟این چه زندگی واسم درست کردی؟زینب چشماشو میمالید و از اتاق دراومد و شایان گفت:زینب حاضر شو بریم بیرون دایی جان این زن آخرش منو دیوونه میکنه.ماهان و گذاشتم زمین وگفتم....
گفتم :آره برو شایان خان.برو فرار کن.میدونی چند وقتهچند وقته که ازم فرار میکنی؟شایان نکن داری انتقام میگیری؟انتقام چیو؟بد کردم باهات؟نزارتکرارمکررات بشه شایان زینب ولی مثل برق حاضر شده بود و من به ماهان گفتم تو هم حاضر بشو و برو باهاشون شایان از ترسش نتونست مخالفت کنه بارفتن ماهان و رفتن هر زن دیگه ای جای من بود میزد زینبو از وسط نصف میکرد ولی من نمیتونستم اینکارو بکنم.چون طاقت اخم شوهرمو نداشتم من هنوزهم اون بارانه عاشق بودم که بدون معشوقش زندگی براش حروم بود ولی نمیدونستم عشق من عشق افلاطونی من دارهداره تبدیل به نفرت میشه خسته بودم و دنبال یک راه نجات.دلم میخواست زندگیمو مثل قبل درست کنم.مثل سابق قوی باشم دلم میخواست دوباره به روزهای خوبم برگردم.دلم میخواست شایان مثل سابق بشه وفقط منوببینه و قدردانم باشه.دلم میخواست خیلی عادی و نرمال برای ماهان مادری کنم.خانمی کنم همسری کنم.ولی حس میکردم اینبار سخته.اینبار از عهده من خارجه چون اینباررقیبم مثل مار توی آستینم بودیکی دوبار تصمیم گرفتم خودم به زینب بگم و اینبار نمیترسیدم اگ بره ب شایان بگه ممکنه چه و چه ها بشه.پس یک گوشه ای گیرش آوردم.گرچه سخت بودو ب سختی ازشایان جدا میشد کنارش نشستم ومثل یک مادر موهای مشکی وبلندشو نوازش میکردم وخیلی مهربون گفتم:زینب جان میشه بگی رابطه توودایی شایانت درچه حده؟من ناراحت نمیشم چون عادت دارم.فقط تکلیف خودمومیخوام معلوم کنم زینب ولی خیلی عادی گفت:باران خانم شما مریضی.دایی شایان واسه من مثل بابااحمدمه چرا با خودتون همچین فکری میکنین؟چرا بمن توهین میکنین من انسانم بارانه خانم.میدونم شما کمکم کردین تاب اینجا برسم میدونم انسجام خانواده من مدیون شما و کمکهای شماست من تمام اینارو میدونم و اگ میبینین اینقدردوردایی شایان میپلکم فقط بخاطر دینی هست ک بهش دارم.رابطه من ودایی شایان رابطه پدرفرزندی هستش لطفااین فکر مریض رواز ذهنتون دور کنیدچون خیلی دارین بااین افکاربه زندگیتون لطمه میزنین ازمن گفتن بودمن شماروهم مثل مادرم دوست دارم واصلادلم نمیخواد ب خونه بابام برگردم چون اونجاآرامش وتجملی ک انتظارشودارم نیست و خواهش میکنم منومثل قبل ب چشم دخترتون ببینیدوبامن مثل سابق رفتارکنیدوخواهش میکنم دیگ ب مامانم نگید منوبه خونه برگردونه. این جمله آخرو بابغض گفت حرفاش منو آروم کردیک جوری حس گناه کردم.حس اینکه به شایان توی این مدت ظلم کردم حس اینکه ب رابطه شایان و زینب بیجهت مشکوک شدم واون در آغوش کشیدنهای بی غرض روبه چشم خیانت نگاه کردم.تمام جملات زینب توی مغزم رژه میرفت.خیالم راحت شدویکجورایی حس شرم
تصمیم گرفتم بازهم مثل سابق بشم.صبحانه براشون میبستم ک ببرن بانکوظهر غذای تجملاتی ک شایان دوست داشت حاضرمیکردم وشبها نزدیک شایان میخوابیدم تصمیم گرفته بودم فاصله ای ک باندانم کاری و سوظن بیجهت بین منوعشقم به وجوداومده بودوکم کنم حتی پیشنهاد سفرب ترکیه رودادم ولی شایان گفت اگه میخوای بری خودت برو با ماهان و من نمیتونم مرخصی بگیرم بااینکه دلم نمیخواست بدون شایان برم ولی راضی شدمو توی توراستانبول وبیروت ثبت نام کردم وویزاهامون بسرعت آماده شدهمراه ماهان ب یک سفر15روزه رفتم.دلم میخواست ب خودم بگم من ب همسرم اطمینان دارم و الکی ب دختری ک خودم باکمال میل بعنوان دخترخونده واردزندگیم کردم مشکوک نیستم.سفرلذتبخشی همراه باپسرم بودوالبته اولین سفرو آخرین سفر مادروپسریمون بودسعی میکردم ب ماهان خیلی خوش بگذره چون ماهان خیلی ب پدرش وابسته بودچون سفرمون ب دوتا کشورمختلف بودومن تاجایی ک هواپیماوظرفیت سفربهم اجازه میدادبرای شایان وزینب سوغاتی خریدم باعشق برای زینب خرید میکردم درست مثل یک مادر.ساعت دوبامدادپروازماب سلامت توی فرودگاه نشستومن بیقراردیدن شایان حس کردم عشقم دوباره نسبت بهش رنگ تازه ای گرفته ودوباره همون شوروحال یک دهه پیشونسبت بهش دارم با خوشحال چمدانها روداخل ماشین جدیدش جاسازی میکردم آخه این روزهاشایان برای خودش ماشین جدیدی خریده بودوماشین منو شایان دیگ یکی نبودوهرکدوم سوار ماشین خودمون میشدیم.والبته حیاط کوچیکمون فقط واسه پارک یک ماشین جابودوماشین من همیشه توی کوچه جلودرخونه پارک میشد ماشینش ک داخل کوچه پیچید ماشین خودموندیدم بجاش یک 132 مشکی خوشگل ونوپارک بودبانگرانی روب شایان گفتم:ماشینم کو؟ شایان بالبخندی سوویچی ازتوی داشبوردماشینش درآوردوباخنده گفت:ماشین جدیدت مبارک خانمم لیاقتشو داری.باورم نمیشددرنبود من شایان ماشین منوبایک ماشین صفرعوض کرده بودوبرام ماشین جدیدخریده بودباخوشحالی رفتم سراغشوشایان گفت مواظب باش چون هنوزسندب نامت نخورده و بایدفردابری برای سندوپلاک جدیدت.ازخوشحالی روی پای خودم بندنبودمو باهاش یک دوری زدم.پارک کردمورفتم داخل خونه و زینب ازم باروی خوش استقبال کردوتاصبح چمدون بازمیکردمو سوغاتی هاشونوبهشون میدادم شایان اونروزمرخصی گرفته بودوتا ظهرمهمون ازسروامیکردم وهمه برای دیدنم وخوشامدگویی میومدن.همسایه روبرویی هم ک خونش دوطبقه بودب دیدنم اومد خانم ایوبی یامعصوم خانم.همش حس میکردم میخوادچیزی بهم بگه ولی دائم ب شایان نگاه میکردو حرفشومیخورداونروزگذشت و من تاچندروزبعدفقط خستگی در میکردم چون هیچ جاخونه خودآدم نمیشه.
تااینکه یکی ازهمسایه ها فوت کردوهمون معصوم خانم ب دیدنم.ب دیدنم اومدوازم خواست باهم ب تشیع جنازه همسایه مشترکمون بریم.باکمال میل قبول کردمو ب شایان خبردادم ک فلانی فوت کرده وباخانم ایوبی دارم میرم تشیع جنازه.توی راه تاقبرستون معصوم خانم شروع کردازخاطرات جونیش تعریف کردن وحتی اینکه همسرش بهش خیانت کرده و میخواسته سرش هووبیاره ولی این بنده خداسریع متوجه شده بودو جلوی این قضیه روگرفته بودمن فقط گوش میکردم واصلاب اصطلاح توی باغ نبودم ک این بنده خدا هدفش ازگفتن این حرفاچیه تشیع جنازه تموم شدوماداشتیم برمیگشتیم خونهخونه ک یهوبیهوا گفت:بارانه توبه شوهرت اطمینان داری؟ب زینب ک توی خونتونه چطور؟اصلاچرادختر جوون روتوی خونت آوردی؟من با خیال راحت گفتم:آره ازشایان مطمئن هستم وزینب مثل دخترمه نمیتونستم رنجشوببینم وبخاطر ایندش ب خونمون اوردمش ایشالله خودم ب بهترین جاعروسش میکنم معصومه خانم بهم گفت بزنم کناربا نگرانی ازش پرسیدم چیزی شده؟ گفت فقط بزن کنارماشینوکنار بزرگراه پارک کردموبهش خیره شدم بالکنت گفت:ببین بارانه اینی ک میخوام بهت بگم من ندیدم ایوبی(شوهرش) دیده.سرم گیج رفت.خدای من یعنی ایوبی چی دیده؟نکنه شایان زینب روهم پیچونده ودوباره یک زن دیگ روآورده توی خونه.معصوم خانم گلوشوصاف کردوادامه دادبخدا نمیخوام زندگیت بهم بخوره.فقط چون اندازه دخترام دوستت دارم بهت میگم حواستو بیشترجمع کنی.ایوبی توی طبقه بالاداشته پنجره روتوری میزده که شایانوزینبوتوی حیاط دیده زینب روی پاهای شایان نشسته بوده ووضعیت خوبی نداشتن نفس راحتی کشیدمو گفتم:اونکه همیشه شایان زینبوبغل میگیره معصوم خانم منو ترسوندی. گفتم چی دیده حالامعصوم خانم اینبارلبخند تلخی زدوگفت:شوهرت زینبو بعنوان دخترش ازروی لباش میبوسه؟یادست ب بدنش میکشه؟دخترجان چشماتو بیشترباز کن.داری شوهرتو از دست میدی.والا خوب بوداین روی ویلچر بودک اگ سالم بودهیچ زن و دختری ازدستش امون نداشت ایوبی بهم گفت بهت نگم ولی من نمیتونم.چون خودم کشیدم دیدم.نمیتونم ببینم ب همین راحتی داری زندگیتو ازدست میدی دخترم مهربونی خوبه کمک ب دیگران خوبه ولی اینکه بیای مارآستینت پرورش بدی زیادیه.بارانه جان منوشما چندین ساله همسایه هستیم ومن شمارومیشناسم.یااون دختروازخونت بیرون کن یاشوهرتوازش دورکن باتموم شدن حرفای معصوم خانم توی دلم آشوبی بپا شدچرا؟این دوتاکه قسم میخوردن بینشون چیزی نیست؟زینب بارهامنوسرزنش کرده بودک ب چشم یک رقیب بهش نگاه نکنم واون واسه من دخترمه نه رقیب.ماشینوروشن کردم وتاخود خونه حتی کلمه ای بینمون ردو بدل نشد و فقط خداحافظی کردیم شایان رسیده بود
و بازینبوماهان داشتن ناهاری ک ازبیرون خریده بودنومیخوردن سلام سنگینی کردم بطرف اتاقم رفتم صدای خنده های شایانوزینب ب گوشم میرسیدوبنظرم شیطانی میومدتمام مدت به خودم لعنت میفرستادم که چرا با سادگی دروغهای زینب و شایان رو باور کردم زینب بخاطر زندگی سخت و وضعیت مالی بد پدرش چشمش دنبال پول بود و شوهرمن چیزی که داشت پول بود.شوهر من هم ک چشمش هرز بود و بقول خودش چون در جوانی نتونسته بودبخاطر تصادفش دختر بازی کنه با جمله شایان که گشنت نیست بیایک چیزی بخور به خودم اومدم میخواستم همه چیز عادی جلوه کنه ب جمعشون پیوستم من هروقت عصبی میشم وخودخوری میکنم لبهامو میجوم دست خودم نبودوداشتم لبهامو میجویدم که شایان بهم گفت:بازچیه؟نگاهمو سریع ازنگاهش دزدیدموگفتم هیچی.توی دلم غوغایی بود الکی لبخند میزدم ایندفعه یک شاهدعینی هم وجود داشت ومیدونستم ب احتمال زیاد دروغ نگفته.سعی میکردم اکثر کارها رو که تا امروز زینب انجام میداددیگ خودم انجام بدم.مخصوصا کارهای مربوط به شایان رو دیگ اینبار ذرهبین دستم گرفته بودم و حتی کوچکترین نگاهی که بینشون رد و بدل میشد ولی داشتم خفه میشدم.از خودم بدم اومده بود از زندگیمک اینقدر به شک و شبه گره زده بودم بدم اومده بود دلم آزادی میخواست اصلا دوست نداشتم به چشم یک خیانتکار به شایان نگاه کنم چون شایان هنوزهم عشق من بوداین وسط وجود نازنین ماهان بهم کمک میکرد خودمو مشغول کنم وکمترفکر کنم تااینکه دخترخالم برای ماه عسلش راهی مکه شدو برای برگشتنش با مامانم قرار گذاشتیم بریم فرودگاه پروازشون ساعت هشت مینشست ازظهر رفته بودیم خونه خالم وبرای استقبال ازعروس پودامادمون که برای ماه عسل ب زیارت خونه خدارفته بودن آماده میشدیم.ساعت دوازده بلاخره دیدوبازدیدها تموم شدمامان بهم پیشنهاددادک حالادیروقته نمیخوادبری خونه بمون پیشم تافرداصبح ازهمینجابریم خونه دخترخالت برای مابقی مراسم.با شایان تماس گرفتمو بهش گفتم شب خونه مامانوبابام میمونم واونم قبول کرد وساعت دوب اتاق قدیمی خودم رفتم روی تخت دراز کشیدم و دستمو زیرسرم بردم تابخوابم انگار هزار نفردرگوشم زمزمه کردن (بارانه پاشو.بدوخونه ات)مامان هنوزتوی آشپزخونه بودک من گفتم فرداصبح زودمیام ک بریم مامان نتونست جلوموبگیرهخداحافظی کردم وتاخود خونه با سرعت روندم.ماشینموجلوی خونه پارک کردموخیلی آهسته مثل دزدا کلیدانداختمو واردخونه شدم.طبق عادت اول رفتم سراغ ماهان.طفلکم خواب بودبرگشتم ولی زینب توی تختش نبودتختش باماهان کم فاصله داشت بابیحوصلگی وارداتاق خواب شدم باورم نمیشدزینب وشایان نیمه لخت بغل هم بودن...
چیزی ک میدیدم هنوزبعداز گذشت اینهمه سال ذهنمومسموم میکنه زینب نیمه لخت کنار شوهرنیمه لخت من بودسرش روی سینه برهنه شایان بودوشایان عاشقانه درآغوشش داشت حتی نمیتونستم نفس بکشم.هوا برام سنگین بود حس خفگی داشتم یک لحظه فکر کنم زینب متوجه حضورمن درکنار تخت خواب شدخودشوازبغل شایان بیرون کشیدوازشایان باهمون چشمهای بسته فاصله گرفت حتی نتونستم داد بزنم.نمیدونم حس منوچندنفر میفهمن حتی بعضیامیدونم الان میگن.خاک برسرت ک نزدی هردوشونو ناکار نکردی هیچ کدومتون اون لحظه جای من نبودین ونمیتونین باشین ک من چه حسوحالی داشتم میدونستم یک چیزی بینشون هست ولی دیگه نمیدونستم بقدری وقیح ودریده شدن ک اینکاروکردن وخودشونوجمعوجور نکردن.یک لحظه با خودشون فکر نکردن ممکنه ماهان وارداتاق بشه آخه گاهی شباماهان میترسیدومیومدبغل منوباباش میخوابیدهمونطورک آهسته وارد اتاق شدم آهسته هم اتاقوترک کردم.رفتم کنارماهانوتوی بغلم گرفتمش ولی مگه خوابم میبرد یکم بعدبلندشدمورفتم طرف آشپزخونه.دیگ حتی اشکم نمیومد آخه من قبلااشکاموبرای شایان تموم کرده بودم.میگن سلاح یک زن دوچیزه.اشکاش وحیله هاش من این دوسلاحمودیگه نداشتم نه اشکی داشتم برای عشق ازدست رفتم بریزم نه حیله ای(منظورازحیله نازو کرشمه وادای زنانه هست) ک دیگ خرج شایان کنم من تمام تلاشموبرای بدست آوردنونگهداشتن شایان خرج کرده بودم میگن کسی ک نمیخوادبمونه ولش کن بره تونمیتونی نگهش داری اینقدرروی صندلی آشپزخونه نشستم وب گلهای رومیزی نگاه کردم ک صبح شدمیدونستم هرلحظه زینب ازاتاق خارج میشه وبرای گذاشتن کتری میادکتری قبلاداشت میجوشیدچایی آماده بودوصبحانه برای جفتشون بسته شده بود شایان عادت داشت چایی نبات توی استکانهای کمرباریک بخوره.حتی استکان نبات دارشایان هم روی میزحاضربودصدای سرفه صبحگاهی شایانوشنیدم عادتش بودگلوشوسرصبح باسرفه صاف میکردچاییشوتوی تختش میخوردچایی ریختم وب طرف اتاق رفتم نمیدونستم چطور مرفتار کنم ولی من دیگ تموم بودم میدونستم عشق افلاطونی من داره نفسهای آخرشومیکشه.دستام میلرزیدوپاهام توی هم گره میخوردوارداتاق شدموبا لبخندی زورکی سلام دادم.شایان گفت:عه.تواینجا چکار میکنی؟مگ نگفتی خونه مامانم میمونم؟با همون لبخندی ک تمام مدت تمرین کرده بودم ک محونشه گفتم:نه نموندم من عادت کردم صبحاخودم چایی برات بریزم شماروراهی کنم میرم.زینب ک ازهمون دیشب خودشواونورتخت انداخته بودسلامی کردوآهسته گفت:بارانه خانم من دیشب داشتم پشت دایی شایان وماساژمیدادم ک خوابم برداینجا بودک نگاهی بهش انداختمولبخندم محوشدباهمون صورت بی تفاوت گفتم اره میدونم خم شدموچای....
بی تفاوت گفتم اره میدونم خم شدموچایی شایانوگذاشتم سرپاتختی ک شایان بازوموگرفت وازگونه م یک بوسه گرفت نفسم حبس شده بودصدای قلبمو میشنیدم.صورتموسریع عقب کشیدم ونگاهی تندب شایان انداختمودستموروی گونم گذاشتمو گفتم:خودتولوس نکن زودباش حاضرشوبروک منم باید برم شایان امامتوجه حرکتم شدک دیگ مثل همیشه نبودم.ازاتاق اومدم بیرون و همونطورک بطرف اتاق ماهان میرفتم توی راه گفتم:عرعروخنده عصبی بلندی کردم گوشهاموتیز کردم ک ببینم چهچه حرفی بینشون ردوبدل میشه من ازبچگی قدرت شنوایی خوبی داشتم شایان میگفت:فهمیده؟زینب ولی با خنده میگفت:چه میدونم.رفتارشو ندیدی؟ماهانونوازش کردموبلندش کردم کیف مدرسه شوبازکردم تکالیفشو چک کردموکیفشوبستموگفتم:پاشو پسرم صبحانه حاضره.بخورک باید بری.ماهانو بردم طرف سرویسودست وصورتشوشستم هیچی الان ب اندازه ماهان برام ارزش نداشت.کودکم ک بی غرض منوبعنوان مادرش دوست داشت.توی آشپزخونه لقمه های کوچکی طبق عادت همیشگیم براش درست میکردموجلوش میچیدم ماهان شیرین زبونی میکردوشایان وزینب حاضرجلوم ظاهر شدن.صبحانه شونوتوی ظرف پلاستیکی مخصوص گذاشته بودموبااشاره گفتم:بردارن.تمام مدت شایان یجوری نگام میکردوهی مزه میپروندمیخواست ببینه من درچه مرحله ای هستم بزورب کارهاش میخندیدم گفت:کی میری عزیزم؟ظهر ناهارداری یاازبیرون بگیرم؟گفتم:نه ناهارداریم چیزی نگیرزودبرمیگردم خیالش ازاینکه من گفتم ظهرناهارداره راحت شدآخه منتظر بودمن بگم نه نیستم.دیگه نمیام.من برای همیشه دارم میرم.اینروزهامنتظر بوداین جملات ازدهنم خارج شه حالامیفهمیدم همه ک رفتن مامان زنگ زدوگفتم نمیام.آماده شدم وقبالموبرداشتمورفتم دادگاه یک وکیل نشسته بوداون وسط.کله سحربودوسرش خلوت.جلورفتم وتقاضای طلاق توافقی دادم.برام نوشت ورفتم تمبر شوبقول خودشون باطل کردم اونروزتا ساعت یازده درگیرکارهای اداری طلاقم شدموبرگشتم خونه.ناهاری مفصل مثل همیشه آماده کردمونشستم جلوی تلویزیون.ولی خیلی کار داشتم.چمدون بزرگمودرآوردمواکثر لباسهایی ک الان احتیاج نداشتموگذاشتم توش.وسایلموازجلواینه دراور جمع کردم.طلاها مووپاسپورتمو همش یک چمدون شدمن چقدرسبک اومده بودموچقدرسبک میرفتم.چمدونموگوشه اتاق ماهان گذاشتموماهان رسیدباتعجب ب چمدون نگاه کردوبهش توضیح دادم ممکنه دوباره بریم سفرممکنه خودم برم یااونم ببرم ازشنیدن اسم سفر خوشحال شدولی متوجه عمق فاجعه نبودفرداوفرداها کارم شده بودرفت و آمدب دادگاه.بلاخره بهم گفتن هجدهم خردادبرای طلاق توافقی باهم بیاین دادگاه
تو دادگاه به شایان گفتم.
نویسنده سیما شوکتی
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgh-aflatoni
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه kjnxa چیست?