عشق افلاطونی قسمت نهم - اینفو
طالع بینی

عشق افلاطونی قسمت نهم

چقدر به پات بشینم و تو هرکاری بکنی و هیچی نگم... چقدر برای بقای این زندگی بجنگم و تو هی خرابش کنی!! شایان فقط بشمار چندبار بمن خیانت کردی!! 

چندبار منو تحقیر کردی!!! شایان من برای تو بد نبودم.... بد نکردم... شایان اینبار نوبت تویه... تو باید برای بقای زندگی مشترکمون تلاش کنی.... من دیگه نه توانشو دارم نه حالشو.... اینبار دیگه من نیستم... اینبار دیگه من نمیتونم... از همین الان پرچم سفیدمو بالا میبرم.... شایان تمام مدت با یک لبخند مسخره بهم نگاه میکرد و وقتی ساکت شدم پرسید:خب... تموم شد... دیگه...دیگه حرفی نداری؟؟؟ ساکت بودم و منتظر شدم ببینم چی میگه: بارانه چرا؟؟ بخاطر دیشبه؟؟ بخاطر حمیدست؟؟ بخاطر چیه؟؟ خندیدمو گفتم:اگه فکر میکنی رفتار الان من نشات گرفته از موضوع حمیده ست خیلی خری... من حمیده که رفت همونجا قضیه شو خاک کردم و براش فاتحه خوندم.... تو بعداز حمیده هم دست از کارات برنداشتی.... من خسته شدم شایان... از جنگیدن برای نگه داشتنت خسته شدم... اینبار خنده ای کرد و گفت :خوش تیپی و خوشگلی دردسر داره بارانه خانم..... لبخند تلخی زدم و گفتم:شایان نزار بهت یادآوری کنم که تو روی ویلچری.....من عاشقت شدم... من خر شدم.... اون موقع تو چی داشتی؟؟؟ هیچی!!! من بخاطر خودت عاشقت شدم... الان اگه کسی بهت ابراز عشق میکنه لزوما واقعا عاشقت نیست... عاشق پولته.... عاشق موقعیتته.... عاشق اون ویلای شمال و اون آپارتمان جدیدته.... عاشق وسایل لوکس این خونست.... عاشق اون ماشین آخرین سیستمو آخرین مدلته.... بنده خدا... تو چی داشتی؟؟؟ الان ولی چی داری؟؟؟ یکن فکر کن... اینبار اما عمیق فکر کن.... شایان تو منو باختی... تو منو به روزگار باختی... برای بدست آوردن دوباره من باید خیلی تلاش کنی... خیلی... اینو...اینو بدون که براحتی من دوباره بدستت نميام.... من اونهمه ظلم و ستمی که بهم شد و راحت نمیتونم فراموش کنم... اونهمه بی وفایی و خیانتو نمیتونم راحت فراموش کنم.... شایان اینبار نوبت توئه... بسم الله... و سکوت... شایان فقط با کف دست به پشت دستش میزدو سرشو با تاسف تکون میداد و زیر لب غر میزد... به زینب زنگ زدم و گفتم برگردن خونه... من حرفامو زده بودم و سنگهامو کنده بودم.... اینبار نوبت شایان بود... منتظر بودم ببینم عکس العملش چیه.... اگه منو بخواد دنیارو زیر و رو میکنه.... اگه هم نخواد که خب هیچ....هیچ تلاشی نمیکنه و میزاره این 45 روز تموم بشه و هرکه رود به سویی.... شب وقتی رفت بخوابه و پشت سرش وارد اتاق خوابمون شدم بهش گفتم:شایان 45 روز کم فرصتی نیست

من التماس کردن بلد نیستم بارانه ولی الان اومدم بهت بگم.چی میخوای همین الان بگو.هرچه باشه که فردا تورو ازرفتن به دادگاه منصرف کنه قبول میکنم.من فقط توی سکوت به سیگارم پک محکم میزدم دوباره گفت:میخوای ماشینتو عوض کنم؟یک دویست وشش آلبالویی خوشگل همونی ک دلت میخواد؟یا میخوای ویلای شمالو به اسمت کنم؟باغ اینجارو چی؟نصف نصف به اسم تو و ماهان میکنم!خوبه؟میخوای مثل پارسال بریم یزد و برات هرچقدر که بخوای طلا میخرم.اون سرویس فیروزه یادته؟همونو برات میخرم(سال پیش ما مسافرت ایرانگردی داشتیم و شایان از اونجا برای من دوتا سرویس طلا خریده بود.و البته یک دستبند ظریف برای زینب)بارانه هرچی میخوای بگو هرچیزی برگشتم و بهش خیره شدم.لبخند تلخی زدم و سراپا ایستادم.دستمو روی قلبش گذاشتمو آهسته زمزمه کردم من اینو میخوام شایان.دستمو روی سرش گذاشتمو وگفتم و اینومن میخوام این دوجا مال من باشه.مثل اوائل زندگیمون مثل سیزده سال پیش.تو این دوتا رو بمن بده و ببین من شبا دوباره گرسنه میخوابم یا نه؟تو این دوتا رو بمن بده ببین.ببین من تمام ثروتمو وقف فقرا میکنم یا نه؟شایان من حاضرم ژنده پوش بشم ولی همسرم شوهرم فقط مال خودم باشه. اینقده قلبش و مغزش فاحشه نباشه.شایان تو دل بمن بده و دنیا رو ازم بخواه.تو بخواه من هیچی نمیخوام.اشکام میوفتاددوباره داشتم اشک میریختم دوباره داشتم این کویربرهوتی که شایان برام درست کرده بودو با اشکهام آبیاری میکردم.ولی میدونستم بیفایده ست.زمینهای عشق ما شوره زار شده بود و حتی با سیل هم رونق نمیگرفت.حتی خار هم دیگه توش نبودبرهوتِ برهوت.شایان اما بدون توجه به اشکهای من گفت:بخدا بارانه تومالیخولیا داری.دیوونه ای.روانی شدی.دعاییت کردن توکه میدونی ما توی فامیل حسود زیاد داریم و خیلیا به زندگی و رابطه ما حسادت میکنن.من فقط مال توام اون شناسنامه لعنتی هم همینو میگ سیزده سال کنار هم زندگی کردیم.پانزده سال بیشتره همو میشناسیم.بارانه تو فکرت مسمومه بین من و یک زن دیگه حالا هرکی بغیر از تو هیچی نیست.چرا نمیخوای باور کنی؟ لبخند تلخی زدم و توی سرم یک چیزی جرغه زدچشام برقشی کرد وبا همون لبخند تلخ روی لبهام گفتم:زینب و بفرست بره اگه زینب از خونمون بره من وایمیستم و فردادادگاه نمیریم دوباره نشستم سرجام و تمام یاخته یاخته بدنم شبیه گوش شده بود میخواستم ببینم چی میگ شایان اما انگار یک پتک به سرش زده بودن.فکر میکرد با پیشنهاد دادن مال و اموال ذهن منو از زینب دور میکنه ولی نمیدونست من با تمام زنانی که اطرافش بودن فرق میکنم مال دنیا بدون شایان ذره ای برای من ارزش نداشت.

با لکنت گفت:زینب؟زینب بره؟سرموبه عنوان تایید تکون دادم دستاشو از هم باز کردو گفت:ولی زینب نمیتونه بره اتفاقی که نباید براش پیش اومده و صلاح نیست ولش کنم.خندیدم خیلی خندیدم عصبی قهقه میزدم و گفتم:خب اونوقت اون اتفاق کار کی بوده؟نکنه کار تو؟توکه تا همین چند دقیقه پیش داشتی انگ دیوونه بودن و مالیخولیا داشتن وروانی بودن بمن میزدی؟حالا دیدی شایان خان؟ این دختربغیر تو با هیچ مرد دیگه ای در ارتباط نیست. تنها مردی که توی بغلش گرفته تو بودی.نگو کار یکی دیگست که باور نمیکنم برام مهم نیست کار کی بوده و یا چه بلایی میخواد سرش بیادزینب باید از زندگی ما بره بیرون.یا زینب میره یا من میرم شایان مثل آدم کوکی گفت:تو میری.نگاهش خاموش بودصورتش هیچ حسی توش پیدا نبود. خندم روی صورتم ماسیدفکر میکردم اشتباه شنیدم.دستمو روی دست شایان گذاشتم و گفتم:دوباره بگو لطفا؟شایان با همون قیافه ای که توصیفشو کردم به آسمون نگاه کرد وگفت:اگه اصرار داری که من بین تو و زینب یکی رو انتخاب کنم باید بگم انتخاب من زینبه.اگه فکر میکنی دیگه دوستت ندارم اشتباه میکنی! تو هنوز هم خانم این خونه ای. همسر قانونی و شرعی منی هرچه دارم مطعلق به تو و پسرمه و اگه بخوای بمونی البته با وجود زینب مانعی نیست ولی اینکه بمونی به شرط رفتن زینب متاسفانه باید بگم نمیشه اگه فکرت اینه بارانه خانم همین امشب برو راه بازه فردا دیره سکوتی سهمگین بین من و شایان حکم فرما بودحس پرنده بی پناهی رو داشتم که توی قفس طلایی هر روز داره.هر روز داره خودشو به درو دیوار میکوبه که صاحبش دست نوازشی روی سرش بکشه ولی صاحب بی معرفتش فقط به دادن آب و دون کفایت میکنه و به پرندش نگاهی هم از رو سر لطف نمیندازه.با رفتن به داخل خونه به این سکوت خاتمه دادم.زینب روی مبل کنار تلویزیون نشسته بود و میدونستم تمام حواسش به من و شایانه و چه بسافالگوش هم ایستاده بودتاببینه آیندش چی میشه.به هدفش میرسه یا نه رفتم توی آشپزخونه و روی صندلی اپن نشستم و با لبخند گفتم:خب زینب خانم از فردا شما خانم این خونه ای بهت تبریک میگم چون من.چون من حریف قدری بودم و تو منو از زمین بازی با قهرمانی بیرون کردی تمام مدتی که من حرف میزدم زینب مثل آدمهایی که چیزی متوجه نمیشن نگاهم میکرد و حرفو قطع کرد و گفت:بارانه خانم متوجه منظورتون نمیشم!یعنی چی این حرفا؟یعنی من باعث جدایی شما و دایی شایانم؟اگه اینطور فکر میکنین من یک ثانیه هم نمیمونم و میرم خونه خودمون با این حرفش بارقه امیدی به قلبم تابیدمحکم گفتم:بله تو زینب تو باعث جدایی من و شوهرم شدی

 از این حرفت استقبال میکنم ساکتو ببند تا خودم ببرمت.زینب از جاش بلند شدو بطرف اتاق ماهان رفت تا ساکشو جمع کنه و من مثل آدمهای فاتح نگاهش میکردم.شایان بسرعت خودشو به اتاق ماهان رسوند و رفت داخل و در و بست ماهان از اتاقش اومدبیرون با همون زبون بچگیش ازم پرسیدجریان چیه؟ بهش گفتم مثل یک بچه مودب سرجاش بشینه و توی کار بزرگترها دخالت نکنه دلم برای مظلومیت ماهانم کباب بودچند دقیقه بعد شایان از اتاق خارج شدچشماش یک کاسه خون بودصداشو بلند کرد و رو بمن داد زد:خیلی خری بارانه خیلی احمقی بهت گفتم دست روی زینب نزاربهت گفتم هرکاری بخوای میکنم ولی زینب نمیتونه برگرده خونشون بهت گفتم همین امشب برو و گرنه فردا دیره.من حرفامو بیرون بهت زدم تو باز اومدی و گیر کق به این طفلک دادی؟من صدامو بلندتر کردم و گفتم:احمق تویی خرتوی چهل وپنج روز وقت داشتی شایان ولی هیچ حرکتی نزدی الانم تاصبح وقت داری یامن یا زینب.من وجود یک زن دیگه رو توی زندگیم نمیتونم تحمل کنم.من نمیتونم شوهرمو با یکی دیگه تقسیم کنم. همونطورک من مال توام تمام وکمال تورو هم واسه خودم میخوام صددرصدشایان تو خودت.توخودت داری خودتودشمن شاد میکنی الان هم دارم بهت اخطارمیدم از فردا هر کدوم از فامیلت بامن تماس بگیرن و علت و ازم بپرسن دیگه مثل قبل سکوت نمیکنم.تمام اتفاقاتی ک توی این چندسال اخیرافتاده و هر بلایی ک سرم آوردی رو میگم.دیگه سکوت معنایی نداره من تا الان بخاطر زندگیم و بخاطرآبروم همیشه سکوت کردم ولی بهت هشدارمیدم دیگ سکوتی درکار نیست آبرویی نمونده که بخوام جمعش کنم الان هم دارم بهت هشدار میدم که از فردا دنبالم نگرد چون پیدام نمیکنی میخوام ببینم تاکی این تاکی این رفتارتو ادامه میدی اینهمه غرور و تکبر و خودخواهی تورو کجا میبره شایان خان.ولی یادت باشه من نبودم توهم الان نبودی.یادت باشه چیزی برات کم نذاشتم.وجدانم پیش خودم آسوده ست من پیش خودم و پیش خدای خودم سرم بلنده و سر بزیر نیستم.اونی ک باید همیشه از کارهاش و خیانتهاش خجالت زده و سربزیروشرمسار باشه تویی آقا شایان کاش بفهمی چی روداری ازدست میدی و میدونم که دیر میشه و کاری ازت ساخته نیست. شایان من اگه برم دیگه برنمیگردم.این حرفها واخطارهای آخرم بود.زینب از اتاق در اومدو رفت توی اتاقی که دیگه مال من نبود متعلق به من نبود من هم دوباره راهی حیاط شدم تا خوده سحر یک پاکت سیگارو دودکردم.سحر که شد پاشدم و چمدونی ک ازقبل بسته بودم وب ماشینم منتقل کردم.اینبار چایی حاضر نکردم و فقط لقمه ماهان وحاضر کردم و بیدارش کردم و....
مثل همیشه صبحانه بهش دادم وسرویسش ک اومدمنم رفتم توی ماشینم ورفتم جلودادگاه و ب ساعت مچیم خیره شدم.کجامیرفتم.چکار میکردم؟پول آنچنانی هم نداشتم باپول طلاهام شایدمیتونستم یک مدت زندگی کنم.بعدش چی؟ساعت هشت ونیم بودکه شایان اومدفکر نمیکردم بیاد ولی انگار اون عجله ش ازمن بیشتر بودباهم رفتیم داخل و صدامون کردن.قاضی ما یک زن بودو شروع کرد ب حرف زدن ازصبرو امامان و من لبخند تلخی به همون خانم زدم و گفتم:خانم لطفا تمومش کنیدزندگی مابُعد دیگه ای نخواهدداشت همون خانم نگاهی ب من انداختوگفت تقاضای طلاق ازطرف شماست؟گفتم بله گفت از تمام مهریه و نفقه میگذری؟گفتم:بله.گفت پسرت هم ک هفت سالشه وقانونا مال پدرشه اخه این چه قانونیه ک بچه هاتوش کالاحساب میشن!خانم قاضی ادامه داد:اخر هفته ها میتونی پسرتو ببینی.آقای شایان دوست چک پولی آماده کردن ک بعنوان هدیه ب شما بدن.سریع گفتم:قبول نمیکنم.من اگ چیزی از این آقامیخواستم مهریه مو اجرامیذاشتم من چیزی از این آقاقبول نمیکنم.شایان یکهوگفت:بارانه تو بدون پول میخوای چکار کنی؟بزار اینو بهت کمک کنم!خنده تلخی کردم و گفتم.ممنون ب کمکت احتیاجی ندارم.همونطورک اومدم همونطور هم میرم.همون ماشین ویک مقدار طلایی کبرام خریدی بعنوان کمک خرج کفایت میکنه.شایان چک پولو از قاضی پس گرفت وگفت:این یک چک بین بانکی هستش بارانه مبلغش هم 50 میلیون تومانه!این تو رو وسوسه نمیکنه؟لبخندی بهش زدم وگفتم:من بخاطر ثروت زن تونشدم شایان یادته توحتی پول جشنمون روهم قرض کردی.الان هم بخاطرثروت ازت جدا نمیشم.خودتم خوب میدونی میتونستم تمام مهریه م روطلب کنم ومجبوربودی بفروش باغ وویلا واپارتمانتو.ولی نخواستم خانم قاضی لطفاتمومش کنین قاضی ک تاالان ساکت بودروبمن گفت بیاجلوامضا کن.امروز پنجشنبه ست وب محضر نمیرسیدشنبه برین وصیغه طلاق خونده بشه وتموم بشه.باعجله امضا کردم واز پله های دادگاه پریدم پایین. توی ماشینم نشستموگریه کردم تموم شده بودتلفنم زنگ خوردشایانو هنوز ب اسم تاج سرم سیوداشتم.باگریه بله ای گفتم.شایان گفت بارانه تاشنبه راه زیاده وبیابریم خونه.چاره ای نداشتم هنوزشرعازن وشوهر بودیم.قانون فقط اجازه طلاق داده بود وهنوز ما اقدامی نکرده بودیم.گفتم:میام.جایی ندارم برم.تا خود خونه پشت سرم رانندگی کرد و باهم رسیدیم خونه.ماشینمو پارک کردم و رفتم درو براش باز کردم ولی جلو نیومدبهم اشاره کرد ک برم توی ماشینش بشینم با قدمهایی سنگین رفتم سمت ماشینش و عقب نشستم.بدون حرفی راه افتاد سرم دردمیکردوحوصله هیچی نداشتم.چشمامو بستم و همون عقب دراز کشیدم خیلی رفت ویکجانگه داشت وگفت....
بریم یک چیزی بخوریم بلند شدم و خارج شهر بودیم توی یک منطقه ییلاقی که نزدیک شهرمونه جلوی یک رستوران بود از ماشین پیاده شدم و ویلچر شو از صندوق در آوردم وسوار شدباهم رفتیم داخل و من روی تخت زیر یک درخت نشستم و ب حوض وسط تختها خیره شدم گارسون اومد و خوش آمدی گفت و گفت چی میل دارین؟شایان از تمام سلایق من خبرداشت و اول یک فنجون قهوه برای من یک فنجون چایی برای خودش سفارش دادوگارسون رفت.مدیر رستوران از دوستان دوران دبیرستان شایان بود و بطرفمون اومدوسلام احوالپرسی گرمی کردیکم هم پیشمون نشست و از خاطرات دوران قبل از تصادف شایان تعریف کردومن درتمام مدت با لبخند به حرفاش گوش میدادم.اسمش احسان بودومنومیشناخت و میدونست چقدرشوخ و شنگم.ولی اون روز و اون لحظه اصلااصلا حال و حوصله نداشتم گفت:بارانه خانم امروز مثل همیشه نیستین!خدایی نکرده طوری شده؟ شایان اما بجای من جواب داد:نه احسان جان.بارانه امروز یکم مریض احواله واسه همین اوردمش بیرون. احسان هم دید اوضا خیطه رفت بعداز صرف نوشیدنی هامون من یک مسکن از کیفم در آوردم و خوردم و سیگاری روشن کردم دوباره گارسون اومد تا سفارش ناهار بگیره بازهم شایان میدونست من حرفی نمیزنم سفارش کباب یونانی برای من و کباب لقمه برای خودش داد و گارسون رفت با لبخند رو بمن گفت:حیف اینهمه فهم و درک و شناخت نیست؟بارانه من و تو خوب همو میشناسیم حیفه بخدا حیفه.بیا و کوتاه بیاآروم و آهسته پاهامو دراز کردم و گفتم :من هنوز روی همون حرف قبلیم هستم انتخاب کن کار دشواری نیست شایان. قرار نیست آپولو هوا کنی فقط کافیه انتخاب کنی یا من یا اون.تو بگو بارانه تا من دنیامو فدای یک تار موت کنم شایان.و فقط بگو بارانه.شایان اما سرشو با تاسف تکون داد و گفت:تو نمیخوای کوتاه بیای؟نه؟ گفتم :نه. ناهار رو درسکوت خوردیم و من گفتم:برای ماهان هم غذا بگیر بریگ خونه شایان اما دوتا غذا گرفت و من بعداز اینکه شایان و کمک کردم که سوار بشه و چرخشو جمع کردم گذاشتم صندوق درب عقب و باز کردم تا اومدم بشینم گفت:احسان داره نگاهمون میکنه خواهش میکنم ابرو داری کن وجلو بشین درو بستم و کنارش نشستم توی مسیر دستمو توی دستش گرفت و گفت بارانه من تورو هم دوست دارم ولی زینبم میخوام.ازم نخواه از زینب بگذرم یک مدت دندون روی جیگر بزار تا مستاجرآپارتمان بره زینبو میبرم اونجا قول شرف میدم چیزی برات کم نمیزارم.قول شرف میدم زندگیتو از قبل هم بهتر کنم.فقط تو از این قضیه طلاق کوتاه بیا لبخند تلخی زدم و دستمو از دستش کشیدم بیرون وای که چقدر محتاج این دستها بودم.
 چقدر دلم برای گرفتن این دستها پر میکشیدگفتم:بچه گول میزنی شایان؟بابات بخاطر زن بابات چقدر مامانتو تنها گذاشته؟من فقط تورو واسه خودم میخوام ای نمیرم پیششو ای فقط تو یک دروغ بزرگه که خودتم میدونی.ببخشید شایان ولی نمیتونم.حرفم همونه یا من یا زینب.اگه فکر میکنی تو بازینب خوشبخت تری من کی باشم که جلوی این خوشبختی رو بگیرم؟من عاشقانه دوستت دارم وهیچی به اندازه خوشحالی و خوشبختی تو برام مهم نیست شایان همونطور که من بین اونهمه خواستگار تورو با معولیتت خواستم و عاشقانه توی این سیزده سال کنارت زندگی کردم الان هم دارم جدی میگم آدم یکبار به این دنیا میاد و همون یکبار بهتره طوری که دلش میخواد زندگی کنه من نمیدونم بعد من میخوای چکار کنی گرچه راضی کردن احمد اصلا سخت نیست که راضی به عقد تو و دخترش بشه با یک پول قلمبه میتونی راضیش کنی ولی شایان اینو مثل یک گوشواره نامرئی همیشه توی گوشت بندازهیچکس و هیچ چیز تو رو به اندازه ای که من.که من دوستت داشتم دوست نخواهد داشت.حتی مادرت یادت بیاد از زمانی که بدنت بو گرفته بود و حتی خانوادت از دم در حالتو میپرسیدن و تنها کسی که کنارت بود و اون بو براش بوی بهشت بود من بودم شایان نمیخوام منت سرت بزارم چون تو انتخاب خودم بودی و زوری روی انتخابم نبود ولی تو بامن بد کردی جواب اونهمه زحمت و از خودگذشتگی منو خوب ندادی به اینجای حرفم که رسیدم بغضم دیگه اجازه تنفس بهم نمیدادشایان دوباره دستمو گرفت و گفت :واسه همین اون پولو اصرار دارم که بگیری بارانه.آخ که چقدر متنفر بودم از این پول خنده تلخی کردم و گفتم:شایان مشکل تو همینه فکر میکنی با پول میتونی هرچیزی رو داشته باشی.شایدم درست فکر میکنی ولی من خریدنی نیستم شایان.من فروشی نیستم شایان عشق من برای تو غیر قابل قیمت گذاریه دیگه به خونه نزدیک شده بودیم و آفتاب داشت غروب میکرد سکوت کرده بودیم و به موزیک بدون کلامی که شایان همیشه توی ضبط ماشینش پلی میکرد گوش میدادیم.اونشب هم بدون حرفی گذشت طوری رفتارمیکردم انگار وجود ندارم اگ جایی برای رفتن داشتم حتما میرفتم درودیوار خونه ای که با عشق ساخته بودیم و توش زندگی کرده بودم داشت منو میخوردشب جامو توی هال انداختم و تا نیمه های شب تلویزیون و نگاه میکردم.شایان گاهی لب تخت مینشست و منو نگاه میکرد و گاهی دراز میکشیدنیمه های شب صدام کرد و گفت:بارانه اگه تصمیمت قطعیه خواهش میکنم بیا امشب و فرداشب سرجات بخواب.من بدون تو خوابم نمیبره.لبخند تلخی زدمو گفتم:تو بدون من خیلی راحت میخوابی کافیه زینبو صدا کنی. گفت:تو آدم نمیشی......
میدونستم تمام این ترفندهارو میزد که منو منصرف کنه.شایان از قضاوت فامیلش میترسید.میدونست فامیلش بغیر بیوه داداشش طوبی منو خیلی دوست دارن میدونست اگه منبرم و قضیه زینب لو بره خانواده تردش میکنن.ولی بااین وجودحاضر نشد از زینب دست بکشه و زندگیمونو به حالت اول برگردونه.صبح شده بود و آخرین روز حضور من توی خونه بود.طرز کار با ماشین لباسشویی وظرفشویی و مایکروویو روبه زینب یادمیدادم.درست مثل سه سال پیش که آورده بودمش باهاش مادرانه رفتار کردم.دلم نمیخواستم ازمن خاطره بدی توی ذهنش باشه و تا آخر عمرش بخاطر ظلمی که بهم کرده.بخاطر ظلمی که بهم کرده عذاب بکشه.من اززینب وامثال زینب متنفرم.متنفر میمونم.زندگی من با همه سختیهایش قشنگ بودوزینب میدونست شایان هوسبازه و من ازدست شایان و کارهاش چه میکشم.حتی اون اوائل باهاش دردودل میکردم و انتظار نداشتم خنجرشو ازپشت توی قلبم برو کنه.ولی برای شایان خوشحال بودم که لااقل باکسی که دوستش داره قراره باقی عمرشو بگذرونه.جمعه سیاه هم رو به پایان بوداولین آخرین آخرهفته ای بودک مانه مهمونی رفتیم نه مهمونی دادیم.همیشه آخرهفته ها یاجایی دعوت بودیم یایا توی خونه مهمون داشتیم ولی اون آخر هفته هیچ جانرفتیم وهیچکس هم سراغمون نیومدشب آخری ک خونه بودم کنار ماهان خوابیدم عطر تن طفلمو با تمام وجود بالا میکشیدم.انگاردلم میخواست توی بوی تن ماهان خفه بشم تاخود صبح پسرمومحکم توی بغلم فشار میدادم.تا خود صبح پلک هم نزدم خوابم نمیبردزندگیم روبه احتضار بود و داشت نفسهای آخرشومیکشید ومن بازندگی زناشویی رو ب احتضارم داشتم میمردم صبح طبق معمول صبحانه ماهان وحاضر کردم و نشستم تاصبحانه شوتموم کردتمام مدت بالبخندبه ماهان نگاه میکردم و دست ب سرش میکشیدم صبحانه شوک خوردنشستم روی مبل وماهانوکنارخودم نشوندم وبراش توضیح دادم ک ادامه رابطه من وپدرش غیرممکنه و هر لحظش باعذاب میگذره بهش گفتم من نیستم و بایدهوای باباشوازاین ببعد داشته باشه وهیچوقت باباشو بخاطرمن سرزنش نکنه چون من بخواست خودم دارم از پدرش جدامیشم ماهان تمام مدت بازبون بچگانش میگفت:مامان یعنی شما دیگه توی خونه نیستی؟من فقط قرمه سبزیهای شمارودوست دارم هیچکی مثل شما نمیتونه غذا خوشمزه بپزه خندیدم و گفتم پسر شکموی من هروقت بیای پیشم برات هرچی خواستی میپزم تاظهر خودمو توی خونه علاف کردم قرارمون ساعت دوجلوی محضر بودنزدیک دو بود که ماهان و برداشتموبردم خونه مامان شایان و بهش سپردم کدرباره این قضایااصلا با مادربزرگش صحبت نکنه........
 خوشبختانه ماهان از اون دسته از بچه هایی هست ک حتی اگه سر بریده ببینه حرفی به هیچکس نمیزنه.خودم اینطور تربیتش کرده بودم و از بچگی از بچه های خبرکش بدم میومد ماهان و جلوی خونه مادر شایان پیاده کردم و رفت داخل و راهی محضر شدم.بازینب پشت درمحضر منتظرم بودن.مصمم و محکم قدم برمیداشتم.جلو رفتم وسلام کردم از چشمهای زینب بی تفاوتی و از چشمهای شایان التماس میباریدمن و شایان رفتیم داخل و نامه دادگاه رو جلوی محضردار گذاشتم.شناسنامه هامونو خواست و بهش تحویل دادم.گفت:شاهد که ندارین؟منم گفتم:نه خودتون جای شاهدان رو پر کنیدمیدونستم پول اضافه میگیرن و اینکار رو میکنن باشه ای گفت و خب آقای شایان دوست موکلم صیغه طلاق رو جاری کنم؟ولی مستحضر باشین درسه ماه وده روز عده این خانم میتونه بابت مهریه ونفقه ادعا کنه و ازتون طلب کنه.چون بخشیده وظیفمه بهتون بگم.شایان انگار بهانه جدیدی برای فرار پیدا کرده بود گفت:نمیدم آقاطلاق نمیدم.چشام گشاد شده بودرو ب محضر دار گفتم:جناب آقا اگه میخواستم بگیرم نمیبخشیدم.مهرمو میگرفتم و میشستم زندگیمو میکردم.ولی بخشیدم یعنی چی؟چرا الان باید یک همچین جمله ای میگفتین؟بنده خدا از لحن تندمن ترسیده بودگفت:من فقط وظیفه موانجام دادم خانم.چرا ناراحت میشین.رو به شایان که داشت از محضر میرفت بیرون کردم و گفتم:تو اگه من ومیخواستی لا اقل الان اینو با خودت نمیاوردی حالا دیدی شایان خان وقتی بهت گفتم تو نمیتونی بخاطر من و زندگیت از این دختره بگذری برای چی گفتم؟تو حتی حرمت آخرین لحظه مون رو هم نگه نداشتی و اینو باخودت تا اینجا آوردی.من ازت هیچی نخواستم.اون چک پنجاه میلیونی رو ازت نگرفتم بنظرت نقدوبه نسیه میدم؟شایان اما بدون توجه داشت ازمحضر خارج میشدسریع یک کاغذگرفتمو روش نوشتم هیچ ادعایی درزمان عده ندارم.وامضا کردم و انگشت زدم و جلوی صورتش گرفتم و گفتم:راضی شدی؟بیا تمومش کنیم.شایان برگشت و...و من تاسف میخوردم به این طرز فکرش بعد از امضا از محضر خارج شدیم و جلوی محضر بهش گفتم:برای طرز فکرت متاسفم چون تو همه چیو باپول میسنجی. من نه ازت پولی خواستم نه میخوام امیدوارم کنارهم طعم خوشبختی رو بچشین.شایان اما طیور دیگه شده بودمثل آدمایی که از مرگ برگشتن.گفت:بدکاری کردی اون پولو ازم قبول نکردی و من میدونم بزودی با گردن کج و دست دراز برمیگردی پیش خودم.لبخند تلخی بهش زدم و در ماشینمو بازکردم وگفتم:اگ اینطور فکرمیکنی پس بدون تومنوتوی این همه سال نشناختی شایان توی ماشینم نشستمو اومد کنار ماشینم ایستادوگفت:حالا کجا میری؟......
بروخونه بابات.سرم پایین بودوگفتم:ب لطف ازدواج وطلاق ازتوحتی اونجاهم جا ندارم.تو ازاین لحظه ببعدفکرمنو نکن.شرعاوقانونا همسرت نیستم.من بجای توباشم همین الان میرم در خونه احمدودخترشورسما خواستگاری میکنم شایان ب دوردست خیره شدودوباره تمام سر وگردنش قرمزشده بود گفت: توهم ازاین ببعد فکرخودت باش من فقط نگران جاو مکانتم کجامیخوابی؟چی میخوری؟به بالش وپتویی ک پشت ماشین بود اشاره کردم.موندن دیگ جایزنبود خداحافظی کردم وماشینوروشن کردم وروندوازآیینه ماشینم شایانونگاه میکردم بارفتن من زینب اومدطرفش ومن پیچیدم واونارو دیگ ندیدم تا شب رفتم یک گوشه ی شهروتا میتونستم گریه کردم.دلم بحال نزار خودم میسوخت ساعت یازده شب بودواومدم پشت درخونه شایانوجای همیشگیم ماشینوپارک کردم صندلی ماشین وخوابوندم و بالش و زیر سرم گذاشتم و پتو رو کشیدم روی خودم.پیامک اومدازتاج سرم قبل از خوندن پیامک ویرایش اسم زدم بابای ماهانم پیامکوبازکردم کجایی؟جواب دادم یک جای دورفکر نکنم برات مهم باشه.جواب اومداتفاقا برام مهمه.کجایی؟اینبارجواب ندادم چند دقیقه بعدمامانم زنگ زدجواب ندادم ورفت روی منشی(الو الو.باران کجایی؟باران الان شایان زنگ زد چی میگه؟چکار کردی؟باران چراچیزی به منوبابات نگفتی؟باران جواب بده؟)قطع شدچنددقیقه بعدبابام و دوباره منشی(الو باران تلفن و جواب بده دخترجان باران اگ جرات داری بیاخونه ببین چکارت میکنم!باران.با توام باران) قطع کردشایان ب مامان و بابام زنگ زده بودوکلی گریه کرده بودالبته ک همش اشک تمساح بودخوابم بردوقبل ازاینکه کسی منو ببینه ماشینموروشن کردم و سه شب دیگ ب همین منوال گذشت ازترسم شباپشت درخونه شایان میخوابیدم.نمیخواستم خونه هیچکس برم وباهیچکس حرف نمیزدم تلفنم دائم زنگ میخورد دائم.یاخاموش میکردمومیزدم ب شارژماشین یاجواب نمیدادم من از همه چی گذشته بودم.من اززندگی شایان برای همیشه رفتم الان شش سالواندی ازاون روزمیگذره شایان درکنارزینب ک خیلی سریع هم با دادن یک پرایدصفر نظر مثبت احمدوخریده بودازدواج کردشاید یکماه بعدازطلاق مون.ماهانم الان مردی شده برای خودش ودر بهترین دبیرستان شهر کهپ مخصوص بچه های تیزهوشه درس میخونه منم بارانه احتشام زنی ک ازخودش وتمام آرزوهای ریزودرشتش گذشت تابا عشقش ازدواج کنه وب معشوقش برسه.زنی ک بعدازطلاق با سختیهای بسیاری دست وپنجه نرم کردزنی ک تصمیم گرفت دوباره قوی بشه دوباره بلندبشه.دوباره ازنو بسازه.الان مدیریک شرکت معتبره وبا برادرانش شریک کاری شده.هنوزهم رابطه نرمالی باپدرومادرش نداره.هرانچه ک مرامیکشدبدان وبدان قوی ترم میکند
پایان
نویسنده سیما شوکتی
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgh-aflatoni
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.43/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.4   از  5 (7 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    عاطی
    بارانه خانم همیشه در خاطرم می‌مانید شما یه اسطوره نادر از خلقت انسان هستید .
    اگه تمام انسان ها مثل شما خوب بودن دنیا گلستان میشود متاسفم برا کسی های که قدر ندانستن
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه xjbs چیست?