عشق نافرجام قسمت اول - اینفو
طالع بینی

عشق نافرجام قسمت اول

سودابه هستم ،سال شصت تو یه خانواده شش نفره متولد شدم،فرزند سوم بودم،یه خواهر وبرادر بزرگترازخودم دارم،ویه برادر کوچکتر

سودابه هستم ،سال شصت تو یه خانواده شش نفره متولد شدم،فرزند سوم بودم،یه خواهر وبرادر بزرگترازخودم دارم،ویه برادر کوچکتر
دختر آروم و بی آزاری بودم ولی پدر و مادرم منو از بقیه بچه هاشون کمتر دوست داشتن
برادر هام و خواهرم با اینکه خیلی پدرو مادرم رو اذیت میکردن اما بیشتر مورد توجه شون بودن. 
یادمه از بچگی خواهرو برادر بزرگم بهم زور میگفتن و گاهی کتکم میزدن،اما مادرم اصلا ازم دفاع نمیکرد.
پدرم کارمند بود و مادرم آرایشگر، دوازده ساله بودم که خواهرم با یک پسر از یک خانواده خیلی ضعیف از خونه فرار کرد و بعد از یک هفته پدرو مادرم پیداش کردن و مجبور شدن سیمین خواهرم رو ب عقد همون پسر در بیارن
شوهر سیمین یک پسر قد بلند و لاغر و سبزه رو بود چشمای ریزی داشت درکل چهره جذابی نداشت توی یه کفاشی شاگرد بود پول و پس انداز درستی هم نداشت اما خواهرم عاشقانه همسرش رو دوست داشت
خانوادم مدام خواهرم رو سرزنش میکردن و میگفتن اخه پیمان چی داره که تو ب خاطرش از خونه فرار کردی،سیمین و پیمان بعد ازمدتی ازدواج کردن بااینکه پیمان و خانوادش به هیچ عنوان مورد تایید خانوادم نبودن اما خانوادم به خاطر خواهرم حامی پیمان شدن اول برای پیمان یه ماشین خریدن تا بااون کار کنه بعدم جهزیه خیلی خوبی برای خواهرم تهیه کردن. 
سیمین بعد از عروسی رفت طبقه بالای خونه مادرشوهرش برای زندگی
یه خونه قدیمی سه طبقه طبقه اول مادرپیمان با دوتا برادرش زندگی میکردن طبقه دوم دست مستاجر بود و طبقه سوم هم دادن به پیمان
تازه چند ماه از ازدواج سیمین گذشته بود ک باردار شد تابستون بود مدارس تعطیل شده بود من رفتم پیش سیمین تا هم کمکش کنم هم خودم توی خونه حوصلم سر نره
اونجا برادر پیمان رو دیدم، پارسا یه پسر سبزه روقد بلند و لاغر ،شباهت زیادی ب پیمان داشت اما برخلاف پیمان چشمای درشت و عسلی رنگ و فوق العاده گیرایی داشت.

پارسا سه سال از من بزرگتر بود نمیدونم چرا با دیدنش دلم میلرزید حس عجیبی نسبت بهش داشتم، برای دیدنش ذوق داشتم وقتی هم که میدیدمش مدام باهم کل کل میکردیم
اون استقلالی بود من پرسپولیسی همیشه سر تیم مورد علاقه مون باهم بحث میکردیم و کوری میخوندیم
ی روز با سیمین تو خونه تنها بودیم ک بهم گفت سودی تو از پارسا خوشت میاد؟ با شنیدن اسم پارسا خجالت کشیدم نمیدونستم چی باید بگم شرم و حیای دخترونه باعث شد بگم نه 
سیمین: اما من فهمیدم پارسا از تو خوشش میاد 
من: از کجا میدونی؟ 
سیمین: خودش بهم گفت
دل توی دلم نبود خودمو باختم و ب سیمین گفتم: دقیقا چی گفت بهت؟ 
سیمین خنده ای کرد وگفت: پارسا بهم گفته من اگه برم سرکار و دیپلم بگیرم مامانت سودی رو ب من میده؟ 
من: توچی گفتی بهش؟ 
سیمین: جواب ندادم بهش تا نظر تورو بدونم
من خندیدم و گفتم پسر بدی نیست ازش خوشم میاد ولی حالا زوده واسه این حرفا من تازه سیزده سالم شده
سیمین ک اون زمان هجده سالش بود واسطه شد و منو پارسا باهم دوست شدیم.بیشتر روزای تابستون روخونه سیمین می موندم تا پارسا رو بیشتر ببینم. چون مدارس تعطیل بود پارسا تمام تابستونو توی یه میوه فروشی کار میکرد و بعداز ظهر برمیگشت خونه و هر روز برای من و سیمین میوه میآورد یا لواشک و آلوچه میخرید
سیمین بهش میگفت انقدر ول خرجی نکن پولاتو جمع کن تا بهت دختر بدیم 
پارساهم خجالت میکشیدو جوابشو با ی لبخند میداد
تابستوو خیلی زود گذشت و مدرسه ها باز شد دیگه خیلی کمتر میرفتم خونه سیمین .
هروقت خونه تنها میشدم زنگ میزدم خونه پارسا اینا معمولا با اولین زنگم خودش جواب نمیداد و من قطع میکردم و چند دقیقه بعد دوباره زنگ میزدم انقدر این کارو تکرار میکردم تا خودش تلفنو جواب بده
ی روزایی هم مدرسه نمیرفت و میومد دم مدرسه من، که تو راه برگشت هم دیگه رو ببینیم.اوخر پاییز مامان داشت سیسمونی میخرید برای سیمین بهانه خوبی بود هر دوسه روز یک بار همراه مامان میرفتم خونه سیمین و پارسا رو میدیدم اما چیزی ک ناراحتم میکرد این بود ک هربار توی راه برگشت مامان غر میزد و میگفت: بگم خدا چی کارت کنه سیمین اخه آدم قحطی بود رفتی سراغ این پسره چ خانواده بی کلاسی آدم روش نمیشه ب چهار نفر، اینارو نشون بده
من میگفتم مامان مهم خود سیمین و پیمانن ک خیلی هم دیگه رو دوست دارن
مامان هم با بداخلاقی میگفت: تو دیگه ازین حرفا نزن دوست داشتن واسه آدم نون و آب نمیشه تو کارای خواهرتو یاد نگیر درستو بخون زن ی آدم حسابی شو تالااقل به تو افتخار کنیم...
 

خانواده پیمان علاوه بر اینکه وضع مالی خوبی نداشتن خیلی اهل ادب و مقید ب آداب معاشرت نبودن همین موضوع خیلی باعث دلخوری مامان میشد 
مثلا ما ی روز داشتیم سیسمونی میچیدیم ک مادر پیمان اومد گفت:
شهناز خانم یه هیأت سراغ دارم امشب شام مرغ میده امشب بمون ببرمت اونجا
مامانم کارد میزدی خونش در نمیومد
بنده خدا ها با محبت بودن ولی سطح فرهنگی شون خیلی با ما تفاوت داشت،وهمین یه جمله حرف باعث میشد مامان تا مدتها غر بزنه ازانتخاب سیمین شاکی.
رابطه منو،پارسا خیلی خوب پیش میرفت هر روز عاشق تر از روز قبل 
با به دنیا اومدن پسر سیمین من بیشتر میرفتم پیشش ک مثلا کمکش کنم پنجشنبه ها تا از مدرسه تعطیل میشدم میرفتم اونجا تا جمعه شب ک پیمان منو برمیگردوند خونه
یادمه وقتی خونه سیمین اینا میرفتم سیمین بهم میگفت اگه بچه رو بخوابونی و این کارایی ک بهت میگم انجام بدی بهت اجازه میدم ده دقیقه بری تو راهرو با پارسا حرف بزنی 
من با تمام وجودم کارایی ک بهم واگذار میشد انجام میدادم ب عشق همون ده دقیقه 
من و پارسا تو همون تایم کم کلی حرف میزدیم گاهی یواشکی صورتمو میبوسید 
ی روزایی دفتر و کتابشو میاورد میداد به من مشقاشو بنویسم 
منم خیلی تمیز و خوش خط این کارو انجام میدادم
گاهی چندجمله کوتاه و عاشقانه مینوشتم براش اونم از من یاد گرفت و دیگه لای کتاب برام نامه میذاشت
دیگه تمام حرفامونو توی نامه ب هم میگفتیم از رویای آینده مینوشتیم
من براش مینوشتم پارسا مامانم خیلی سختگیره اگه منو میخوای باید حسابی کار کنی ی خونه خوب بگیری تا مامانم منو بهت بده
اونم تو نامه بعدی برام مینوشت من جونم هم برای تو میدم قول میدم شبانه روز کار کنم اینقدر پولدار بشم ک مامانت نتونه جواب رد بهم بده قول میدم انقدر خوشبختت کنم که تمام دخترای فامیلتون حسرت زندگی تورو بخورن... پارسا مینوشت و من غرق رویا میشدم
گاهی رژ لب میزدمو کاغذ و بوس میکردم و پارسا میگفت جای لبت رو کاغذو روزی هزاربار میبوسم
گاهی از دلتنگی مینوشتمو گریه میکردم جوری ک اشکم بریزه روی کاغذ و پارسا بفهمه چقدر دوسش دارم.عید اومد و پارسا برای من یه عروسک دختر کوچولو عیدی خرید و داد به سیمین تا بهم بده
یه روزی ک مهمون داشتیم و خونمون حسابی شلوغ بود یواشکی تلفنو برداشتم رفتم توی اتاق زنگ زدم ب خونه پارسا اینا خودش تلفنو جواب داد عیدو بهش تبریک گفتم و ازش بابت عروسک تشکر کردم 
پارسا گفت این دخترمونه اسمش هم باید بذاریم سوده که شبیه اسم مامانش باشه ایشالا خوشگلی هاش هم ب مامانش بره.
 

منم گفتم: ایشالا چشماش ب باباش بره .تودنیای بچگیمون غرق بودیم وبرای خودمون رویا پردازی میکردیم.
یه عالمه قربون صدقه هم می رفتیم از دلتنگی مون گفتیم حرف دلتنگی ک میشد هردو بغض میکردیم
الان که فکر میکنم میبینم خیلی از کارایی ک اون زمان میکردیم بچه بازی بود ولی همون کارا و حرفای بچه گانه شیرین ترین لحظات زندگی ما بود... من دختر درسخونی بودم همیشه با نمرات بالا قبول میشدم اون سال هم به عشق اینکه تابستون و با خیال راحت خونه سیمین بمونم درسمو خوب خوندمو با بهترین نمرات قبول شدم
وقتی کارنامه مو ب پارسا نشون دادم کلی خوشحال شد و گفت
خیلی خوبه اینجوری درس میخونی ولی من نمیذارم بری دانشگاه تو باید خانم خونه خودم باشی آفتاب و مهتاب نمیذارم ببینتت 
پارسا میگفت و من با فکر اینکه ی روز خانم خونه پارسا بشم قند توی دلم آب میشد.هرچقدر از لحظه های عاشقانم بگم براتون کم گفتم منو پارسا با عشق هم دیگه بزرگ شدیم
من سال سوم دبیرستان بودم رشته ریاضی فیزیک میخوندم و پارسا هم بعداز دیپلم رفت توی ی عکاسی مشغول ب کار شد
محل کار پارسا نزدیک خونه ما بودو این برای من خیلی خوب بود ب بهانه های مختلف میرفتم بیرون و ی سر ب پارسا میزدم هرروز توی راه مدرسه میرفتم میدیدمش
یک روز آرایشگاه پیش مامان بودم ک گفتم من خسته شدم میرم خونه توی راه رفتم مغازه پارسا اینا دیدم ی دختر چادری تو مغازه اس توجهی بهش نکردم وارد مغازه شدم پارسا رو ک دیدم با صدای بلند گفتم سلام عشقم 
پارسا هم لبخندی زدو گفت سلام خانم گلم
رفتم روی صندلی نشستم تازه صورت دختر چادری ک توی مغازه بودو دیدم یکی از بچه های مدرسه مون بود اسمش زهرا بود خیلی نمیشناختمش فقط اسمشو میدونستم ،اومده بوداونجا چندتا عکس ظاهر کنه 
پارسا کارشو انجام دادو وقتی رفت ب پارسا گفتم این دختره تو مدرسه ما درس میخونه من میشناسمش
پارسا گفت: چند روز ی بار ب یه بهانه ای میاد توی مغازه هی ب من آمار میده منم محلش نمیدم چقدر خوب شد ک الان اومدی تورو دید الان میفهمه این دل من صاحب داره دیگه این طرفا پیداش نمیشه
لبخند کمرنگی زدم ،ولی توی دلم شورشی ب پا شد فکر اینکه کسی بخواد پارسارو از من بگیره دیوونم میکرد
اون روز تا شب با خودم کلنجار میرفتم صبح از خواب بیدار شدم صورتمو شستم کمی پنکک زدم و ی کمی هم ریمل دلم میخواست خوشگل تر از همیشه باشم لباس فرم مدرسه رو پوشیدمو رفتم، وارد مدرسه ک شدم چشم انداختم تا زهرا رو پیدا کنم.........
 
اما ندیدمش
رفتم رو ی سکو نشستم جایی ک ب در ورودی دید داشتم سحر صمیمی ترین دوستم پیدام کرد و اومد پیشم داشتم براش موضوع زهرا رو تعریف میکردم ک زهرا وارد مدرسه شد با دیدنش از جا پریدمو ب سحر گفتم بلاخره اومد.. دوتایی ب سمت زهرا رفتیم با دیدن من سرجاش وایساد من نزدیک شدمو گفتم توی مغازه نامزد من چیکار داشتی؟؟شوکه شده بود و با لکنت گفت چی میگی نامزدت کیه
گفتم نامزد من پارساهمون ک چند روزه ب بهانه های مختلف میری دم مغازش ببین دختره عوضی اگه ی بار دیگه اطراف مغازه پارسا ببینمت بیچارت میکنم پارسا صاحب داره صاحبش منم اون عاشق منه اگه خودتو تیکه تیکه هم بکنی اون نگات نمیکنه اون امثال تورو آدم حساب نمیکنه 
با تمام حرص حرفامو بهش گفتمو ازش فاصله گرفتم اون هیچی نگفت فقط نگام کرد 
دلم خنک شده بود از حرفایی ک زدم .وباغرور رفتم سرکلاس نشستم. ولی طولی نکشید که از دفتر مدرسه صدام کردن استرس گرفتم چون درسم خوب بود کم پیش میومد منو دفتر بخوان مقنعه مو کشیدم جلو و وارد دفتر مدرسه شدم
مدیر و ناظم نشسته بودن ناظم با دیدن من بلند شد گفت اصلانی تو بعداز این ک مدرسه تعطیل میشه کجا میری؟ 
با ترس گفتم هیجا خانم میرم خونه 
گفت :چندتا از بچه ها دیدنت با ی پسر قرار میذاری
گفتم: نه ب خدا خانم الکی میگن
نزدیک تر شد و گفت واسه چی آرایش داری؟؟ تازه یادم افتاد صبح کرم و ریمل زدم گفتم خانم دیشب عروسی بودیم یادم رفت صورتمو بشورم
گفت برو صورتتو بشور دوباره بیا اینجا کارت دارم
صورتمو شستم توی دلم همش صلوات میفرستادم تا بخیر بگذره دوباره برگشتم توی دفتر ناظم گفت بشین همینجا تا مادرت بیاد
گفتم: خانم تورو خدا مادرم برای چی
جوابمو نداد... استرس زیادی داشتم نمیدونستم چی میشه مامانم ک اومد ناظم باهاش احوال پرسی کرد و بعد گفت خانم اصلانی دیشب عروسی بودین؟؟ مامانم گفت نه چطور؟؟ ناظم:اخه دخترتون با آرایش اومد مدرسه گفت عروسی بودم دیشب... مامانم چپ چپ نگاهی بهم کردو گفت من عذر میخوام ازتون ببخشیدش قول میده دیگه تکرار نشه
ناظم: مساله فقط این نیست چندتا از بچه های مدرسه دیدن دخترتون بعد از اینکه مدرسه تعطیل میشه مستقیم خونه نمیاد
مامانم خیلی روی این مسائل حساس بود خشمش از چهره اش کاملا مشخص بود نگاهی ب من کرد و بعد ب ناظم گفت: یعنی چی؟ کجا میره؟ 
ناظم هم بااینکه متوجه عصبانیت مادرم شد ادامه داد: میگن با ی آقا پسری قرار میذاره انگار اون آقا توی عکاسی کار میکنه.
 

با شنیدن اسم عکاسی دوزاری مامانم افتاد نگاهی ب من کرد و گفت پاشو بریم خونه
ناظم ب مامانم گفت شاید بچه ها الکی بگن اصلانی از بهترین دانش آموزای این مدرسه اس من فقط از شما خواستم بیاید تا ازین ب بعد رفت و آمد سودابه رو خودتون ب عهده بگیرید
مامانم دست منو گرفت و خداحافظی کرد 
جرات نداشتم حرف بزنم
از در مدرسه ک رفتیم بیرون مامانم شروع کرد ب فحش دادن
گفت با اون پسره یه لاقبا روهم ریختی من ی بار با این خانواده وصلت کردم مث سگ پشیمونم دختر اولمو بدبخت کردن حالا نوبت توئه؟؟ میرم دم خونشون آبروشونو میبرم میرم دم مغازش ب صاحب کارش میگم از کار بیکارش میکنم
مامان میگفت و من بی صدا اشک میریختم
رسیدیم خونه مامان ی کمربند برداشت و شروع کرد ب کتک زدن من
منم فقط گریه میکردمو میگفتم غلط کردم وقتی حسابی کتک خوردمو چند جای بدنم کبود شد مامان لباسا و کیف مدرسه مو برداشت گفت دیگه حق نداری بری مدرسه
من التماس میکردمو میگفتم غلط کردم 
مامان میگفت تو اگه درس بخون بودی این کثافت کاری هارو نمیکردی تو لیاقت درس خوندن نداری
انقدرالتماس مامانم کردم دیگه جون نداشتم فقط ی گوشه نشسته بودم و خشم مامانو نگاه میکردم
مامان زنگ زد ب سیمین و ماجرا رو تعریف کردو کلی بدو بیراه بار خانواده شوهرش کرد
سیمین اظهار بی اطلاعی کردو با حرفاش کمی مامانو آروم کرد.
اون روز من نه ناهار خوردم نه شام صبح زود بیدار شدم ک برم مدرسه اما مامان نذاشت و گفت اگه زیاد حرف بزنی ب بابات میگم همه چیزو
منم از ترس بابام ساکت شدمو رفتم تو اتاق و تا ظهر بیرون نیومدم.
موقع ناهار مامان صدام کرد گفت پاشو بیا کارت دارم. 
رفتم کنارش نشستم و نگاش کردم ی بشقاب غذا گذاشت جلومو گفت اگه میخوای بری مدرسه باید ب حرف من گوش کنی خودم میبرمت خودم میارمت تنها هیچ جایی حق نداری بری، رفتن خونه سیمین ممنوعه، حق نداری دست ب تلفن بزنی، مث بچه آدم میشینی توی خونه درستو میخونی 
انقدر خوشحال شدم مامانو بوسیدم و گفتم چشم هر چی تو بگی.
از فردای اونروز رفت و آمد مدرسه ام با مامان بود حتی روزایی ک خودش نمیتونست بیاد دنبالم ،داداش بزرگم رو میفرستاد ی بار وقتی مامان اومده بود دنبالم زهرا مارو دیدو با تمسخر نگام کرد و پوزخند زد 
با تمام وجودم ازش متنفر بودم اون آمار منو ب مدرسه داده بود و باعث شد حالا از عشقم دور باشم
موقع هایی ک سیمین میومد خونمون پیغامی از طرف پارسا برام میاورد میگفت خیلی دلتنگته ازم خواسته یکی از عکساتو براش ببرم
منم نامه براش نوشتم و یکی از عکسامو گذاشتم لاش
توی نامه التماسش کردم منو فراموش نکنه...
 
ازش خواستم صبر کنه تا این روزا تموم شه اشک میریختم و براش مینوشتم ازش میخواستم برای رسیدن ب من تلاش کنه
سیمین هروقت میومد ی نامه برام میاورد و این نامه ها تمام دلخوشی اون روزهای من بود... ب غیر از اون نامه ها دیگه هیچ رابطه ای باهم نداشتیم
گاهی هم تلفن خونه زنگ میخورد مامان جواب میداد ولی کسی حرف نمیزد هم من هم مامان میدونستیم این تلفن ها کسی نیست جز پارسا ب خاطر مامان تا میتونست پشت تلفن بد و بیراه میگفت به کسی ک پشت خطه: چرا حرف نمیزنی؟ بر مردم آزار لعنت... تف توی اون خانواده ای ک تو مزاحمو مردمو آزارو پس انداختن...چند ماهی گذشت... بهمن ماه بود ک مامان سر سفره شام ب بابا گفت برای سودابه میخواد خواستگار بیاد
تمام تنم یخ کرد سرمو بلند نکردم فقط گوش میدادم.
بابا گفت کی هست چی کارس؟؟ مامان: ی پسره خوب و تحصیل کرده، امریکا زندگی میکنه، ی خانواده خیلی با کلاس داره، توی امریکا رستوران داره و.... تا تونست از خواستگار تعریف کرد
منم با بغض گوش میدادم و با غذام بازی میکردم
مامان بدون هیچسوال جوابی ازمن قرار خواستگاری رو گذاشت و آخر همون هفته اومدن... من تو آشپزخونه بودم صدام کردن رفتم چایی تعارف کردم
مهمون ها کلا چهار نفر بودن به ترتیب چایی تعارف کردم
اول ی آقای پیر و خوشتیپ و کراوات زده
دوم که آقای حدودا چهل ساله 
سوم ی خانم مسن با کت و دامن بسیار شیک 
چهارم هم فرح خانم دوست مامانم که معرف خواستگار بود
بعد از تعارف کردن چای کنارشون نشستم توی دلم گفتم حتما داماد امریکاس باهاشون نیومد که ب بهم گفتن بلند شو برو تو اتاق با آقای داماد صحبت کن سرمو بلند کردم دیدم همون مرد چهل و خرده ای ساله آقا داماد هستش
با چشمای پر از اشک رفتم توی اتاق حرف زیادی باهاش نزدم فقط گفتم من میخوام درس بخونم اونم گفت مشکلی نیست من شرایطشو برات فراهم میکنم تو امریکا ادامه تحصیل بدی...بعد از رفتن خواستگار ها هیچکس حرفی در موردشون نزد و کسی نظر منو نپرسید منم فک کردم حتما دیدن سن داماد بالاس دیگه حرفی نزدن ک غرور من خرد نشه
ظهر شنبه با مامان داشتم از مدرسه برمیگشتم ک پارسا رو دیدم خیلی هول شدم دلم براش ی ذره شده بود....
 
فقط بهش خیره شدم ، اونم داشت ب ما نزدیک میشد استرس مانع این شد ک از برانداز کردن عشقم لذت ببرم
پارسا نزدیک شدو ب مامان سلام کرد مامان بی توجه ب حضور پارسا دست منو محکم گرفت و ب راهش ادامه داد پارسا هم دنبال ما اومد از مامان خواهش میکرد صبر کنه ب حرفاش گوش بده اینقدر گفت تا مامان وایسادو نگاش کرد
پارسا گفت خانم اصلانی من میدونم شما از ما خیلی سرتر هستین میدونم برای سودابه شاید هزارتا بهتر از من باشه ولی قسم میخورم هیچکس اندازه من دخترتونو دوست نداره، خانم اصلانی درسته من پولدار نیستم اما جنم کار کردن دارم دستمو جلو کسی دراز نکردم من سه شیفت کار میکنم انقدر پول در میارم سربلندتون میکنم ب خدا دخترتونو خوشبخت میکنم قسم میخورم اگه شما درحقم مادری کنیدو سودابه رو بهم بدین یکی از پولدار ترین آدمادی این شهر میشم، من با پیمان فرق دارم من نه میخوام دخترتونو فراری بدم از خونه ،نه میخوام دستم توی سفره شما باشه ،فقط یه فرصت بهم بدین ،خودمو ثابت کنم
پارسا این حرفارو باگریه میگفت و منم پا ب پاش اشک میریختم
مامان ب حرفاش گوش دادو با بی رحمی تمام گفت: مگه مشکل تو فقط بی پول بودنته؟ ی نگا ب قیافت بکن پولدار بشی قیافه ایکبیری تو میخوای چی کار کنی؟ اگه پولدار بشی میتونی با پولت ی خانواده درست حسابی بخری برای خودت؟؟ پول بخوره توی سرت عیب و ایراد تو یکی دوتا نیست من جنازه بچم هم دست تو نمیدم
اینارو گفت و دست منو کشید و حرکت کرد من با گریه میگفتم مامان تورو خدا وایسا مامان گناه داره مامان من دوسش دارم مامان التماست میکنم...
مامان بدون کوچکترین توجه ب راهش ادامه میداد برگشتم نگاهی ب پارسا کردم وایساده بود جفت دستاشو گرفته بود جلوی صورتشو گریه میکرد.وقتی رسیدیم خونه مامان گفت دوسش داری؟ گفتم خیلی
هنوز کلمه خیلی کامل از دهنم بیرون نیومده بود ک مامان ی سیلی محکم زد توی گوشم تا توان داشت کتکم زد دیگه بدنم سر شده بود موهامو میکشید و میگفت انقدر میزنمت عشق و عاشقی از سرت بیفته بدون اغراق شاید یک ساعت بدون وقفه در حال کتک زدن من بود.اینقد کتک خورده بودم که مثل یه کاغذ مچاله شده بود حتی توان جیغ زدن یا گریه کردن نداشتم اما مامان اصلامتوجه حرکاتش نبود ،اینقد زد تو سرو کمرم تا بلاخره خسته شد ومنو پرت کرد یه گوشه اتاق درو بست ورفت بیرون.مثل ادمای بیهوش بودم اصلا حال اون زمانو قابل وصف نیست بی تحرکت وبی صدا فقط افتادم همون گوشه اتاق و چشم به سقف اتاق دوختم..
 

هزاران هزار سوال تو ذهنم رژه میرفت نمیدونستم عاقبتم چی میشه اینجور که مشخص بود رسیدن به پارسا ازمحالات بود بایدعشقم به پارسا رو خاک میکردم اما مگه میشد یه لحظه صورت پرازاشکش ازجلوچشمام دور نمیشد ،عشق منوپارسا پاک بود عمیق بود خالصانه بود اما پشتیبانی نداشتیم کسی حمایتمون نمیکرد.چند ساعتی رو تو همون حالت بودم که مامان اومد تو اتاق گفت بابات اومده ازسرکار بیا بیرون با خواستگارت هم قرار گذاشتم بیان نامزدت کنن.
منم با صدا بلند گفتم نمیخواااااااام،بابام با شنیدن صدام اومد داخل اتاق گفت چی شده سودی ؟مشکلی داری بابا؟
تا اومدم جواب بابام وبدم ،مامانم ی سیلی زد توی گوشمو گفت بیجا کردی ک نمیخوای و از اتاق رفت بیرون
بابا کنارم نشست و گفت چی شده بابا جون؟؟ گفتم بابا این یارو پیره چجوری دلتون میاد منو بدین یه پیر مرد ببره اون سر دنیا؟ مگه من بچتون نیستم چرا همیشه منو کمتر از بقیه دوست داشتین؟ 
بابا دلش سوخت و گفت: نه بابا اینجوری نیست توام بچه مایی دوست داریم،چرا فکر میکنی دوست نداریم.تو عزیز بابا هستی،اما دخترم مادرت صلاحتو میخواد الان همه آرزو دارن برن آمریکا اونوقت تو ناز میکنی؟ میری اونجا درستو میخونی توی ی خونه بزرگ تو رفاه کامل زندگی میکنی شوهرتم قدرتو میدونه چون ازش جوون تری تورو روی تخم چشماش میذاره
گفتم:بابا همه اینا ک گفتی رو نمیخوام من اصلا نمیخوام ازدواج کنم دلم میخواد درس بخونم
بابا حرفی نزد و از اتاق رفت بیرون و من تا شب گریه کردم
اخر شب بود ،بابا با یه ظرف غذا اومد توی اتاق و گفت بیا بخور سودی جان،بیا عزیز بابا.ولوم صداش وآورد پایین و یواشکی گفت:نگران نباش دخترم اگه دوسش نداری ی سنگ گنده میندازیم جلو پاش یه مهریه سنگین ی چیزی ک از پسش برنیاد...تو غذاتو بخور یه فکری میکنم برات.حرفای بابام حسابی ارومم کردویه نور امید توی دلم روشن شد اونشب به امید اینکه ممکنه بابا خواستگاررجواب کنه خوابیدم امافردای اون روز مامان نذاشت برم مدرسه و فرح خانم دوست مامانم اومد خونمون از ساعت ده صبح تا چهار بعدازظهر باهام حرف زدو گفت: عزیزدلم ب خدا مامانت صلاحتو میخواد تو با همه بچه هاش فرق داری تو درس خونی شاگرد اولی ارزشت کم نیست ک خودتو در حد پارسا ببینی،سیمین اگه عروس اونا شد چون لیاقتش بیشتر از این نبود تو ارزشت با یه دختر فراری یکی نیست، میدونم اون پسر گولت زده الان بهش وابسته شدی ..

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgh-nafarjam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه fhlk چیست?