عشق نافرجام قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

عشق نافرجام قسمت دوم

این پسره گولت زده الان وابسته اش شدی ولی اگه ازدواج کنی بری راه دورکم کم فراموشش میکنی ،این علی آقا خیلی پسر خوبیه اینقدر بهت محبت میکنه تا عاشقش بشی


بهترین دانشگاه های امریکا انتظارتو میکشن لگد به بختت نزن عزیزدلم... ساعت ها این حرفارو تکرار کرد من فقط سکوت کرده بودم یک روز کامل چیزی نخوردم و چیزی نگفتم فردای اون روز سیمین اومد خونمون اومد توی اتاق تا دیدمش زدم زیر گریه گفتم از پارسا چ خبر؟ گفت: دیگه بامنم حرف نمیزنه فکر کنم دیگه نخوادت 
با این حرفش دلم ریخت اشکام شدت گرفت گفتم مامان حرفای بدی بهش زداحتمالا واسه اون ناراحته وگرنه پارسا آدمی نیست که منو نخواد سیمین من میدونم پارسا واقعا دوستم داره اگه بهش جواب بدم واقعا همه تلاششو واسه خوشبختیم میکنه ، جای کبودی های بدنمو ب سیمین نشون دادم هردو گریه میکردیم،دستای سیمین روگرفتم تو دستم والتماسش کردم کمکم کنه تا به پارسا برسم اما سیمین گفت:خواهر کوچولو لگد ب بختت نزن ب خاطر پارسا، من اشتباه کردم تورو با پارسا آشنا کردم نمیخوام عاقبتت مثل من بشه اگه دلت با این مرد نیست عیب نداره جواب رد بده بهش ولی ب خدابا پارسا خوشبخت نمیشی همونجوری ک من با پیمان خوشبخت نیستم. پیمان دست بزن داره بیکاره بی پوله خانوادش از خودش بدتر عشق و عاشقی برای چندماه اوله وقتی بری زیر ی سقف تازه میفهمی چه اشتباهی کردی، خواهر قشنگم تو اشتباه منو تکرارنکن،پیمانم ادعای عاشقیش میشد اما کو عشق فقط تو قصه هاست،پارسا هم مطمئن باش تو رو نمیخواد،اگه دلش باتو بود لااقل تو این هفته یبار سراغت وازمن میگرفت اما نگرفت سودی به عشق پارسا اعتماد نکن پارسا داداش پیمان .
اون شب تا صبح ب حرفای سیمین فکر کردم از بین تمام حرفاش اینی که گفت پارسا دیگه نمیخوادت بدجوری اذیتم میکرد
تصمیم گرفتم تمام چیزایی ک پارسا تو پنج سال دوستی مون برام خریده بودو پسش بدم و تو ی نامه ازش خداحافظی کنم.ببینم عکس العملش چیه ایا پیغامی میده به سیمین یا بی تفاوت میگذره ازم. دلم میخواست اگه هنوز علاقه ای بهم داره ی کاری بکنه،وقتی سیمین میخواست بره تمام وسایلارو بهش دادم ببره یه نامه خداحافظی خیلی تلخ هم نوشتم و توی نامه نوشتم تمام یادگاری هارو خاطراتت رو پس میدم به جز دخترمون سوده(همون عروسکی ک اولین عید بهم کادو داد) قول میدم مادر خوبی براش باشم.با آرزوی خوشبختی نامه رو تموم کردم
وسایلو سیمین برد و بازهم خبری ازپارسا نشد.


سیمین بهم گفت پارسا وسایل وازم گرفته وبرات ارزوی خوشبختی کرده پارسا میگه حق با مادرت هست من نمیتونم خوشبختت کنم ،زن داداش به سودی بگومن مرد مناسب تو نیستم.فراموشم کنه ،باتک تک کلمه هایی که ازدهن سیمین بیرون میومد میگفتم دروغه وزار میزدم شما همتون دروغ گو هستین خودم میخوام باهاش حرف بزنم سیمین گفت گل قشنگم چه حرفی پارسا حتی جواب نامه تورو نداد تو دوکلمه همه چی رو تموم کرد ،پارسا مردی نیست که واسه به دست آوردنت تلاش کنه ازنظر اون همه چی تموم شده هست...چرا باور نمیکنی مگه تاحالا ازمن دروغ شنیدی...اینجور که از ظاهر قضایا پیدا بودحق باسیمین بود اونروز به حرفای سیمین اعتماد کردم ودیگه حرفی از پارسا نزدم اما تو دلم اشوب بود....
فردای اونروز مامان بی اهمیت به نظرمن واصرار بابا که میگفت عجله نکن واسه سودی هنوزخیلی زوده که وارد زندگی مشترک بشه ،جواب مثبت رو به خواستگارم داد،وروبه پدرم گفت یه بارم که شانس درخونمو زده درو ببندم همون سیمین بدبخت شد بس دیگه ،سوده با نظر من ازدواج میکنه ببینین چقد خوشبخت میشه بچه ها که نمیتونن تو تصمیم به این مهمی نظر بدن ،همش احساساتی عمل میکنن ویه عمری خودشون بدبخت میکنن.سوم اسفند ماه پدرو مادر آقای داماد با حلقه اومدن خونمون و گفتن آقای داماد رفته امریکا و بعد از عید برمیگرده تا عقد کنین
حلقه رو مادرش دستم کردو مثلا من نامزد علی آقا پسرشون شدم،بادلی زخم خورده انگشترو دستم کردم ،هربار که توی دستم میدیدمش بغضم میترکید واشکام سرازیر میشد...علی بیست و شش سال از من بزرگتر بود قد بلند و درشت هیکل بود چشماش سبز رنگ بود پوست سفیدی داشت. 
مدام پارسا رو با علی مقایسه میکردم و عذاب میکشیدم
عید ب بدترین شکل ممکن برام گذشت و بعد از عید سیمین برام خبر آوردکه پارسا رفت سربازی و این باعث شد من کاملا از رسیدن ب پارسا ناامید بشم. 
امتحانات نهایی سال سوم دبیرستان رو دادم و بعد از امتحانات علی از امریکا اومد و چهاردهم تیر من ب عقد علی دراومدم بعد از عقد یک شب خانوادم علی و خانوادش رو شام دعوت کردن و علی فردای اون روز رفت آمریکا تا کارای ویزا برای منو انجام بده. 
حدود هشت ماه طول کشید تا کارام درست بشه و سفارت بهم وقت بده توی این مدت علی هفته ای یکی دوبار زنگ میزد و در حد دو سه دقیقه باهم احوال پرسی میکردیم
هیچ صمیمیتی بینمون نبود ب هم ابراز علاقه نمیکردیم حتی به هم نمیگفتیم به امید دیدار
بعد از هشت ماه سفارت امریکا توی دبی بهم وقت دادن و منو مامان راهی دبی شدیم ....

 

اونجا ی سری آزمایش انجام دادم و روزی ک تعیین کرده بودن برای مصاحبه رفتم اون زمان سختگیری برای ویزای آمریکا مثل الان نبود و متاسفانه بعد از اولین مصاحبه سفیر برگه رو امضا کرد و گفت منتظر باش تا ویزات بیاد... برگشتیم ایران و من کم کم باید آماده میشدم برای رفتن... مامان دوتا چمدون برام خرید و لباس هامو توی چمدون ها چیدم مقداری هم آجیل و سبزی سرخ شده برام گرفتن و بعد از اومدن ویزا من تنهای تنها راهی سفر شدم.خانوادم که هیچ حتی علی هم به خودش زحمت نداد بیاد عروسش وهمراهی کنه.سفری که کوچکترین ذوق وشوقی همراش نبود.استرس وترس ازاینده منو همراهی میکرد.زمانی که تو هواپیما نشستم هنوز به پارسا وعشقمون فکر میکردم،به اینکه الان کجاست وچکارمیکنه ،به اینکه ایا واقعا منو فراموش کرده؟یانه؟اره من ازدواج کرده بودم اماهنوز به پارسا فکرمیکردم وخودخواهانه ارزو میکردم پارساهمه عمر مجرد بمونه،وتا ابدمنتظرمن بمونه، بایه دنیا غم وغصه دست به دست سرنوشت دادم ومنتظر موندم تا ببینم تقدیر برام چی رقم زده. سفر طولانی و خسته ای کننده ای بود اما من آرزو میکردم هیچوقت ب مقصد نرسم.اماسفر بلاخره تموم شد و با جسم وروح خسته به مقصد رسیدم علی توی فرودگاه منتظرم بود ب سمتش رفتم سلام کردم و دست دادیم
چرخ چمدون هارو ازم گرفتو ب سمت ماشین رفتیم و بعد طی کردن مسیری تقریبا طولانی ب خونه رسیدیم ی آپارتمان حدودا صد متری ک کاملا مشخص بود ی مرد تنها اونجا زندگی میکنه
علی گفت اینجا خونه منه شاید دوسش نداشته باشی من صبر کردم تا خودت بیای وسایل جدید با سلیقه خودت برای خونه بخریم الانم هرجا راحتی برو استراحت کن... دوتا اتاق خواب انتهای سالن بود اتاقی ک تخت یک نفره داشت رو انتخاب کردم وارد اتاق شدم درو قفل کردم با خیال راحت خوابیدم انقدر خسته بودم ک هیچ فکرو خیالی نتونست جلو استراحتم رو بگیره 
چند ساعتی خوابیدم ک صدای در شنیدم علی صدام کرد تا برم شام بخورم
لباسمو عوض کردم و تیشرت و شلوار راحتی پوشیدمو رفتم بیرون
علی چند نوع غذا از رستوران گرفته بود غذا رو توی سکوت نسبی خوردیم و من ظروف رو جمع کردم... تلویزیون روشن بود تا سکوت سنگین بین ما کمتر ب چشم بیاد
علی وقتی سکوتم رو دید شب بخیر گفت و رفت توی اتاق خوابید... کمی خیالم راحت شده بود از اینکه علی تا خودم نخوام بهم نزدیک نمیشه
فردای اون روز باهم رفتیم بیرون کمی خرید کردیم و غذارو بیرون خوردیم
چند روزی گذشت و رابطه سرد بینمون همینجوری ادامه داشت تا بلاخره صبر علی سر اومدو ی شب ازم خواست......

برم توی اتاق اون بخوابم
منم ب شدت عصبانی شدم و با گریه گفتم من دوست ندارم من دلم جای دیگه اس من دلمو توی ایران جا گذاشتم این شد ک از رابطم با پارسا برای علی تعریف کردم و علی صبورانه ب حرفام گوش داد و گفت: تقدیر برات اینجوری رقم خورده ک بیای اینجا با تقدیرت نجنگ خودتو با شرایط جدید وفق بده تا اذیت نشی
توی دلم صبوری علی رو تحسین میکردم،وازاینکه ازم رابطه زناشویی نمیخواست خوشحال بودم. خیلی عاقلانه رفتار میکرد علی ازم خواست هروقت خودم دوست داشتم برم تو اتاق اون بخوابم واجباری واسه این کارنیست.
توی مدت کم کارای تکمیل و ترجمه مدارک تحصیلی مو انجام داد و ازم خواست تعدادی کتاب بخرم برای شرکت توی آزمون ورودی دانشگاه ،علی بعد ازساعت کاریش بهم زنگ میزد ومیگفت حاضرباش اومدم بریم بیرون ،وهرشب تا دیر موقع بیرون بودیم وشهرو یادم میداد.پاساژ ای معروف وخوب رو وهرچیز دیدنی دیگه که برام جلوه توجه میکرد ،دراخرم شام روبیرون میخوردیم ومیومدیم خونه.مدتی زندگی مون به همین منوال گذشت .
محبت های علی باعث شد، رابطه دوستانه و صمیمانه ای بینمون برقرار بشه و با رضایت خودم جای خوابم رو تغییر دادمو ب اتاق علی رفتم،و علی رو ب عنوان همسرم پذیرفتم،زندگی مشترکمون شروع شد 
در کنار خانه داری درس میخوندم و سعی میکردم زبانم رو تقویت کنم ،روزام به کلاس رفتن ودرس خوندن میگذشت
همزمان با قبولی دانشگاه متوجه شدم باردارم همین باعث شد از اون سال نتونم برم دانشگاه
علی با مدارک پزشکی من درخواست ویزا داد تا مامانم بتونه بیاد امریکا پیشم... بارداری سختی داشتم ویارم زیاد بود،اصلا به کارای روزمرم نمیرسیدم.
علی یه کِلاب توی امریکا داشت و بعد بارداریم شبها میرفت سرکار و روزها میومد و میخوابید من اکثر روزها تنها بودم
(کِلاب جایی هست ک دختر و پسرها شب ها میرن مشروب میخورن و میرقصن) دوران بارداریم با تمام سختی ها ومشکلاتی که داشتم تموم شد و دختر نازم املی ب دنیا اومد مادرم یک ماه بعد از زایمانم کارش درست شد و اومد پیشم
برخلاف خواهرم ک جهاز و سیسمونی خوبی از خانوادم گرفت من نه جهاز داشتم نه سیسمونی ولی واسم مهم نبود از زندگیم رضایت نسبی داشتم 
مادرم وقتی اومد پیشم بهم گفت سیمین داره از همسرش جدا میشه خیلی ناراحت شدم برای خواهرم ولی از طرفی هم خوشحال بودم برای خودم این مساله باعث میشد راحت تر بتونم پارسا و گذشتم رو از زندگیم پاک کنم..

دخترم املی تمام عشق من شده بودوتمام سعی مو میکردم بتونم مادرخوبی براش باشم،تا شش ماهگیِ املی ،مادرم پیشم موند وکمکم میکرد توکارای خونه ونگهداریه املی، زمانی که میخواست برگرده ایران تمام طلاهایی ک کادو گرفته بودم و اونای که علی برام توی این مدت خریده بود بهش دادم و ازش خواستم اینارو ببره برام عوض کنه یه سرویس جواهر و یه نیم ست ظریف باهاش برام بگیره طلاهام ک وزنش سیصد و چهل گرم بود دادم بهش
وقتی رفت ایران تلفنی بهم گفت طلا ها گم شده ولی ب جاش برام طلا میگیره ،اما یه مدت بعد بابام که اطلاع نداشت مامان بهم گفته طلاها گم شده ،گفت بابا برای طلاق سیمین نیاز به پول داشتیم وبرای هزینه وکیل مجبور شدیم طلاهات رو بفروشیم اما نگران نباش برات میخرم.
چند وقت بعد هم خانوادم عکس هایی که ازمهمونی هاشون برام فرستادن تو یکی از عکسها دیدم یکی از گوشواره هام توگوش خواهرمه
ارزش مادی طلاها برام مهم نبود اما از بی مهری خانوادم خیلی عذاب میکشیدم دیگه دلم نمیخواست هیچ کدومشونو ببینم فقط ماهی یکی دوبار تلفنی باهاشون صحبت میکردم.املی یک ساله بود ک براش پرستار گرفتم و دانشگاه ثبت نام کردم و شروع کردم ب درس خوندن.سرم گرم درس خوندن بودم وعلی ازاین فرصت سواستفاده میکرد 
وچند شب ی بار میومد خونه و میگفت کارم سنگینه من میمونم کلاب توهم به درسات برس.منم زیاد بهش گیر نمیدادم تااینکه متوجه شدم ماشینشو فروخته بهش اعتراض کردم که چرا این همه کاربدون مشورت میکنی،گفت اوضاع کلاب خرابه واسه این فروختم. گفتم یعنی اینقدر بی پولی ب جای اینکه ی چیزی بخری ماشینتو میفروشی؟؟ جواب درستی بهم نداد مدتی گذشت و اوضاع مالی مون روز ب روز بدتر میشد بعد از اعتراض های شدید من، علی اعتراف کرد که پول خیلی زیادی تو قمار باخته 
اونجا بود ک فهمیدم علی آقا قماربازه و شب هایی ک خونه نمیومد میرفته کازینو قمار 
انقدر باهاش دعوا کردم تا اظهار پشیمونی کرد تصمیم گرفتیم ماشین منم بفروشیم و یک وام بگیریم تا پول ک علی بدهکار بودو بدیم علی هم قول داد ک دیگه قمار نکنه
اما متاسفانه قمار بسیار اعتیاد آوره و ......
 و علی هم نتونست این کارو ترک کنه،تمام زندگی علی شده بود قمارکردن اصلا دیگه هیچوقتی برای ما نمیزاشت اصلا حوصله منو املی رونداشت.اگه یه شب میبرد توقمار باید بدهی هاش رو میداد ،اگه میباخت که بازبه بدهی هاش اضافه میشد ودوباره ضعف اعصاب وتنش توخونه به وجود میاورد.هرچی باهاش صحبت میکردم که قمارنکنه لااقل به خاطر دخترمون اما هیچاهمیتی به من نمیداد وبه کارش ادامه میداد.
دیگه زندگیم طوری شده بود که علی هیچگونه توجه ومحبتی بهم نداشت ،توان جنسیش هم خیلی کم شده بود وهیچتمایلی به همخوابی نداشت ....
تا اینکه بعد یک سالگی املی علی ازنظرجنسی کارافتاده شد ودیگه منو علی حکم هم خونه داشتیم علی هرشب میرفت قمار و مست میکرد و در کنار اینا تریاک هم مصرف میکرد... یک شب وقتی حسابی مست بود اومد خونه و املی هم کوچیک بود و بهانه میگرفت و گریه میکرد گریه های املی باعث شد علی عصبی بشه و املی رو بلند کرد پرت کرد اون طرف اتاق انقدر حرکتش بی رحمانه بود ک من فقط فحشش میدادم و نفرینش میکردم به سمت دخترم رفتم و هردو در آغوش هم گریه میکردیم و چند دقیقه بعد علی جوری خوابید ک انگار هیچ اتفاقی نیفتاده از همون شب اتاقمو از علی جداکردم و شب ها کنار املی میخوابیدم. 
علی ب هیچ عنوان حرف من گوش نمیداد بارها ازش خواهش کردم ب خاطر املی دست ازین کاراش برداره اما گوشش بدهکار نبود
املی کم کم داشت بزرگ میشد و مدام در مورد کارهای باباش ازم سوال میپرسید من تا حدودی بهش دروغ میگفتمو آرومش میکردم اما خیلی چیزهارو میفهمید مثل عادی نبودن حال پدرش، بوی مشروب... همین باعث شده بود املی نسبت ب بقیه هم سن و سالاش اعتماد ب نفس کمتری داشته باشه و به شدت استرسی باشه طوری ک گاهی شب ها توی خواب جاشو خیس میکرد.. تصمیم گرفتم زندگی خودمو دخترمو نجات بدم... ی وام گرفتم و رفتم کلاس آرایشگری کوتاهی و شنیون مو رو ب صورت حرفه ای یاد گرفتم و بلافاصله مشغول ب کار شدم
هم درس میخوندم هم کار میکردم هم خونه داری و بچه داری
درآمدم خیلی ناچیز بود اما از هیچی بهتر بود تو شرایطی ک علی پول کمی ب خونه میاورد و بیشتر پولاشو قمار میکرد واقعا ب این پول کم احتیاج داشتم
سال هشتادو هفت پدرم فوت کرد با اینکه ازش دور بودم و نمیدیدمش اما خبر مرگش عجیب دلتنگم کرد مدام خودمو سرزنش میکردم ک چرا قبل از مرگ نرفتم ببینمش ...
 

بعد ازفوت پدرم تصمیم گرفتم بعدازنه سال بیام ایران ،توی مسیر ذوق وشوقعجیبی همراه با استرس داشتم دلم برای وطنم تنگ شده بود .دوست داشتم برم سرخاک بابام وبهش بگم تواین مدت چی بسرم اومده ،بهش بگم دیدی انتخاب مامان منو خوشبخت نکرد وهزاران حرف ودرددل دیگه که توی دلم سنگینی میکرد،اماوقتی اومدم ایران توهمون لحظه اول دیدن خانوادم حسابی حالم وخراب کرد،اوضاع زندگی شون افتضاح شده بود ،کو اون خونه وزندگی وخانواده ای که مامان سرکوفتش روبه همه میداد کواون همه من من کردنای مامانم،باورم نمیشد این همه تغییر در طی این چند سال اتفاق افتاده... وقتی من ازدواج کردم خانوادم یه آپارتمان بزرگ سمت نارمک داشتن اما اونو فروخته بودن و یه خونه سه طبقه توی افسریه خریده بودن تا بعد از ازدواج برادرهام ب هر کدوم ی واحد بدن برای سکونت...
اما حالا جفت برادرهام درگیر اعتیاد بودن و خانم هاشون هم در کشمکش طلاق
سیمین بعد از جدایی از پیمان با ی پیر مرد پولدار ازدواج کرده بود و همسر دوم اون پیرمرد شده بود برادرهام چون خرج اعتیادشون سنگین بود سیمین رو هم درگیر اعتیاد کرده بودن تا خرج اعتیاد همه رو بده
مادرم هم غصه بچه هاشو میخورد من یک ماه ایران بودم و توی این مدت فقط چند ساعت خواهرو برادرهامو دیدم...واقعا ازاومدنم پشیمون شده بودم کاش هیچوقت تو این حال وروز نمیدیدمشون،سیمین به معنای واقعی نابود شده بود،لااقل تو زندگی با پیمان هرچی بود معتاد نبود اما الان شده بود یه زن معتاد افسرده ... غصه زندگی خودم کم بود حالا باید غصه خواهرو برادرهام هم میخوردم
اینقدر از اومدن ب ایران پشیمون بودم ک آرزو میکردم زودتر این یک ماه تموم بشه،مامان ازم خواست تو این مدتی که ایران هستم برای انحصار وراثت بهش وکالت بدم وقبول کردم، تا در زمان نبود من کارارو انجام بدن و مادرم گفت ک سهم ارثتو برات یه حساب تو ایران باز میکنم من با تجربه تلخی ک ب خاطر طلاهام از خانوادم داشتم کلا روی سهم ارثم حسابی نکردم فقط وکالت بهشون دادم تا در نبود من کارشون ب مشکل نخوره
موقع برگشت مادرم ب جبران طلاهایی ک چند سال قبل ازم گرفته بود یه گردنبند برام خرید؟ این گردنبند یک دهم طلاهای خودم نبود اما انقدر خانوادم برام کاری نکرده بودن که وقتی ی کار هرچند کوچیک انجام میدادن با تمام وجودم خوشحال میشدم... بلاخره سفر یک ماهه من تموم شدو برگشتم آمریکا خواهرو برادرهام اینقدر درگیر اعتیاد بودند ک حتی برای خداحافظی باهام نیومدن.
بجای اینکه حال روحیم عوض بشه وبا انرژی بیشتری برگردم امریکا بادلی پرازغموغصه برگشتم خونم.....

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : eshgh-nafarjam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه gwmk چیست?