رژینا قسمت دوم - اینفو
طالع بینی

رژینا قسمت دوم


رژینا اینا رو گفت وقطع کرد.
دست وپام ازحرص میلرزیدن.مقصر من بودم منِ بی عرضه ک نباید بخاطر خوشحال کردن وراضی نگه داشتن عروس خونه روب نامش میزدم.


دستم ازهمه جا کوتاه بود نمیدونستم چیکار کنم.امیرهم ک جواب نمیداد.
زنگ زدم ب داداشم دادوبیداد کردوگفت یادته روز خواستگاری بهت چی گفتم؟
گفتم داداش الان وقت نصیحت کردن نیست تورو خدا بگو چیکارکنم.این دختری ک من میشناسم هرچی بگی ازدستش برمیاد وهمون کارومیکنه.
داداشم گفت هیچ چاره ای نداره چون خونه ب اسمشه ازپسرت بخواه با زنش صحبت کنه تامنصرفش کنه.
راست میگفت باید باهاش صحبت میکردم.
دوباره هرچقدر زنگ زدم جواب نداد.لباساموپوشیدم ورفتم محل کارش.صداش زدن اومد پیشم.سرسنگین شده بود وجواب سلام واحوالپرسیامو ب زور داد.
گفتم امیر رژیناامروز بنگاهچی فرستاده بود توی خونه مون.میشه بگی هدفش ازاینکار چیه؟
گفت خب خونه شه مامان و من بهش حق میدم اینکارو بکنه.
گفتم امیر؟این واقعاخودتی؟گفت رژینا دوست داره خونه شوبفروشه سندتودستشه وهرکاری میتونه بکنه.شماهم یه خونه ی کوچیک اجاره کنین برین توش.دونفرین اون خونه براتون خیلی بزرگه وقسمت های زیادیش بدون استفاده مونده.
بادهنی بازهاج وواج امیرونگاه میکردم.
دیگ چیزی نگفت و من همونطور بهش چشم دوخته بودم.
گفت مامان اگ کاری نداری من برم سرکارم وخداحافظی خشکی کرد ورفت ومن چشم دوختم بهش تا ک رفت.
باسرگیجه برگشتم خونه.تمام فکرم ب این بود ک چطور پسری ک از وجودم بود ازخونم بود از عمق جان ودلم بود باهام این رفتاروکرد.اگ بخاطر بچه اش بود خب دوباره میتونست باردار بشه.ولی دلمو شکست من عمدا با رژینا اینکار ونکرده بودم.تا خود خونه اشک ریختم و ب رفتار امیر باهام گریه کردم ک چطورراضی شد مادرشو بندازه بیرون.
نازنین ک فهمید گریه کرد وگفت مامان حالا چیکارکنیم.زنگ زدم ب داداشم گفتم یکم پس انداز دارم برام یه خونه ی کوچیک پیداکن.یکم طلاداشتم فروختم وهمه ی پولامودادم دست داداشم.
داداشم گفت بزاربرم باامیروزنش صحبت کنم بلکه پشیمون شون.مانعش شدم وگفتم خونه رو برام پیداکن.
زنگ زدگفت یه خونه پیداکردم اماده شو بریم ببینیمش.یه خونه ی طبقه ی همکف حیاط بوددوتااتاق داشت واشپزخونه.داداشم گفت منم ازخودم یکم پول گذاشتم وتونستم ب اندازه ی پولمون این خونه رو پیداکنم.
تشکرکردم ونصف بیشتروسایلایی ک احتیاج نداشتم وفروختم وبقیه رو زدیم ب ماشین ورفتیم اونجا.نازنین فقط وفقط گریه میکرد بخاطر شرایطی ک برامون پیش اومده بود ناراحت بود.
چندروزطول کشیدک کامل جابجا بشیم.دیگ نازنین ب شرایط عادت کرده بود.


از داداشم شنیدم ک امیرخونه رو گذاشته واس فروش.
همون خونه ای ک من وباباش با هزاران امید وآرزو وهزاران قرض ووام وبدهی بانکی خریده بودیم.
نازنین داشت افسرده میشدنمیدونم چی تودرون این دختر بود ک اینقد ب هم ریخته بودتش.
خودمو باید بهش نزدیک میکردم تا ازدرونش آگاه بشم.خودمم حال چندان خوبی نداشتم.نمیتونستم ب شرایطی ک داشتم عادت کنم.
دخترصاحبخونه ام تولیدی ودوخت مانتوی مدارس ابتدایی داشت.ازش خواستم منم اونجا ثبت نام کنه تا بلکه روحیه ام یکم آروم بشه ومشکلاتمو فراموش کنم.یه دستی توی خیاطی داشتم ولی حرفه ای نبودم.
صاحبخونه ام زنش مریض بود وکلا باهاشون رفت وآمد نداشتیم و این یک ماهی رو ک خونه شون بودم کلا دوبار باهاشون روبرو شده بودم.یکبار با زنش ک میرفتن دکتر وبار دیگ هم وقتی اقای صاحبخونه دستش یه عالمه خرید بود کمکش کردم ویکمیشو براش آوردم گذاشتم روی پله شون ورفتم خونه ی خودم.مرد میانسالی بود تقریبا هم سن وسال خودم.نگاهش روم سنگینی میکرد ولی خودمو میزدم ب متوجه نشدن.
خونه مون ک همکف حیاط بوددرشون دقیقا روبروی در ورودی حیاط صاحبخونه قرار داشت.
جلوی در یه پرده ی توری نصب کرده بودم ک داخل خونه دیده نشه.
اونروز نازنین رفت سرکارش توخونه تنها بودم و داشتم واس ناهار یه چیزی درست میکردم ک صدای کبلایی اومد(ب صاحبخونه تومحله کبلایی میگفتن)اولش فکر کردم توحیاط داره باخانمش صحبت میکنه ولی وقتی گلوشو صاف کرد ویاالله گفت فهمیدم ک بامن کارداره.
باخودم گفتم من ک سربرج حقوق بازنشستگیمو گرفتم و پول یه ماه اجاره رو دادم پس کبلایی اینجا چیکار داره؟
زودی چادرمو برداشتم وانداختم سرم ورفتم بیرون.
گفتم سلام خوب هستین؟
گفت سلام خانم سعیدی میتونم چندلحظه وقتتونو بگیرم؟
گفتم بفرمایین.کسی خونه نبود ونمیتونستم تعارفش کنم بیادداخل.درخونه رو بستم وچادرمو محکم کردم وچندقدم رفتم جلوتر ک توحیاط صحبت کنیم ونیادداخل.
اول دستی ب ریشش کشید ودونه های تسبیحش رو داد بالاوپایین وگفت خانم سعیدی چندین ساله ک خانمم مریض احواله وهرچقدرخرج دکترو دوا و درمونش کردیم خوب بشو نیست.کبلایی ازگذشته وحالش حرف زد و زد و زددد تاک رسید ب حرف اصلیش وگفت من ازوقتی ک شمااومدین اینجا راجع بهتون تحقیق کردم وفهمیدم ک شوهرتون مرده وازاون روز ب بعدباحجب وحیا زندگی کردین اگ میشه یه درخواستی ازتون دارم من میخوام شمارو خواستگاری کنم نمیخوام الان جواب بدین فکراتونو بکنین وهروقت مناسب دونستین جوابمو بدین.
باحرفی ک کبلایی زد خون زیرپوستم جریان پیدا کردوازخجالت سرموانداختم پایین.چیزی نگفتم وبدون خداحافظی رفتم داخل ودروبستم.


بعد از فوت شوهرم خیلی برام خواستگار اومده بودولی همه شونو رد میکردم تا ب بچه هام برسم بزرگشون کنم سروسامونشون بدم واصلابخودم فکر نمیکردم.
بااتفاقی ک بعد از ازدواج امیرپیش اومد وپسری ک سروسامونش داده بودم کلا منو فراموش کرد و حتی از خونه ای ک باهزاربدبختی ساخته بودیمش منو انداخت بیرون.
دیگ چه امیدی ب ادامه ی زندگی داشتم.منم همدم میخواستم همراه همراز همدل ولی ب وقتش...نه الان.
الان ک باید صاحب نوه بشم وسرمو باهاشون گرم کنم.من زمانی ک باید بخودم اختصاص بدم رو ب بچه هام زندگی وآینده شون اختصاص داده بودم...
دوباره صدای کوبیده شدن دراومد.ازپشت در شیشه ای هال کبلایی دیده میشد پرده رو کنار نزدم وهمونطور از داخل خونه گفتم چی میخوایین کبلایی؟
گفت خانم سعیدی از اینکه ناراحتتون کردم معذرت میخوام ولی من قصدم توهین وبی احترامی ب شمانبود اینا رو گفت ودرحیاط وبست ورفت.
اصلا آدم بدی بنظر نمیرسید وکاملا نیتش خیر بود.
یه لحظه باخودم فکر کردم وگفتم امیر ک اونطور شد ورفت میمونه نازنین ک اونم فردا پس فردا عروس میشه ومیره من میمونم وتنهاییهام.پس چرا نخوام ک واس خودم زندگی کنم.اصلا چرا بعدازبزرگ کردنشون ب فکر خودم نشدم.تا اومدن نازنین صبرکردم میخواستم باهاش صحبت کنم.نظر امیر برام مهم نبود چون دیگ کاملا فراموشمون کرده بود وازترس زنش حتی دیگ جواب تلفن هامو نمیداد.
نازنین ک اومد غداشو خورد ازکارهای روزمره اش میگفت ک گفتم دخنرم یه حرفی باهات دارم.
تمام ماجرا رو براش تعریف کردم هاج وواج نگاهم میکرد ومتعجب بود.گفتم دخترم شماها میرین سرخونه زندگیتون ومن بادنیایی ازتنهایی مشکلات مریضی قرض وبدهی وهمراه وهمدل تنهامیشم.
گفت مامان بنظرت الان وقت شوهرکردنته؟پس چرا ب وقتش نکردی والان بفکرش افتادی ک تنهامیشی؟تو الان باید نوه هاتو بغل بگیری دخترتو عروس کنی نه اینکه خودت عروس بشی.انقدددر حرف زدیم ک عصبانی شدودادوفریادکرد(ازبچگی عادتش بود)دید من تصمیم جدیه وسایلاشو جمع کردوب نشونه ی قهرازخونه زدبیرون.میدونستم جایی عیرازخونه ی دایی وعموهاش نداره وخونه ب یکی ازاونامیره.
من دیگ تصمیممو گرفته بودم.غروب بودزنگ زدم ب داداشم پرسیدم نازنین اونجاست؟گفک اره.همه چیو ب داداشم گفتم.گفت خودت اختیارزندگی خودتو داری.
فردای اون روزراجع ب خانواده ی کبلایی تحقیق کردم.دوتا دختر ویه پسرداشت میگفتن خیلی پدرومادرشون رو دوست دارن وهرکاری میکنن تاحال مادرشون خوب شه.
چندروز بعد توحیاط منتظر کبلایی شدم وقتی اومد گفتم میخوام بابچه هات صحبت کنم وببینم راضی میشن یانه.......

کبلایی گفت بچه هام خودشون میخوان برام زن بگیرن ولی من قبول نمیکنم.
گفتم باید باهاشون صحبت کنم.
گفت زنگ میزنم تابیان وچندساعت ویگ اینجان.
رفتم خونه ولباس مناسب پوشیدم وچادرمو انداختم سرم ومنتظر بچه های کبلایی شدم.
حدودیک ساعت ونیم منتظر شدم ک دیدم کبلایی داره صدام میکنه.
گفت بیایین بالا.خدایا ازم میخواست برم بالا توخونه اش.
قلبم داشت میلررید وباخودم میگفتم الان چه عکس العملی بهم نشون میدن.
درزدم رفتم داخل.خانمش روی صندلی چرخدار بود وازطاهرش معلوم بود ک سکته کرده ویه دست ویه پاش فلج شده.مظلومانه بهم چشم دوخته بود.کنارش دختراش نشسته بودن وپسرش هم سرپا مونده بود یه خانم هم توآشپزخونه داشت چایی میریخت فکرکنم عروسشون بود چون اصلا ب اینا شباهت نداشت.صدای چندتا بچه هم از اتاق میومد ک داشتن بازی میکردن.سلام کردم و نشستم رویکی ازمبل ها.
کبلایی گفت خانم سعیدی اینابچه های منن.هرسوالی داشتین بپرسین چون بچه های من باازدواج من مخالفتی ندارن.ب صورت تک تکشون نگاه کردم هیچکدوم انگار بااومدن من ب زندگیشون مشکلی نداشتن غیر از پسرش ک بانفرت نگاهم میکرد.
حرفاموبهشون گفتم وازشون خواستم نظرشونو راجع ب ازدواج من وپدرشون بگن واگ ناراضی باشن حتی یه لحظه هم اونجانمیمونم.
هیچکس مخالفت نکردوکبلایی خوشحال ازاین موصوغ رو بمن گفت من ک گفتم بچه های من عاقل وفهمیده ان.روکردم ب زنش وگفتم شماهم موافقین.جواب نداد وپسرش بانفرت گفت مادرم نمیتونه حرف بزنه.چقدردلم میخواست امیرمن هم مثل پسرکبلایی اینطورهواموداشت.
قرارشد بعدازدواج من اززن کبلایی پرستاری کنم.چندروز بعدتودفترخونه عقد کردیم وکبلایی یه چیزایی رو ب نام من زد
نازنین همچنان قهربود وخونه نمیومد خبر ب گوش امیر رسیده بود.مدام ب گوشیم پیامک میدادمیخواستم حرصشونو دربیارم.
اونشب برای اولین بارقرار بودکبلایی بیاد پیشم.توخونه ی خودم توهمون طبقه ی همکف بودم.
شیرینیارو چیده بودم توظرف وچایی دم کرده بودم.یه شام خوشمزه هم درست کرده بودم.داشتم سفره روپهن میکردم صدای زنگ دراومد ومن فکرکردم کبلایبه وبدون اینکه بگم کیه دروبازکردم وصدای شکسته شدن شیشه های خونه ی کبلایی و شکسته شدن شیشه های درطبقه ی همکف ک توش بودم اومد وتمام شیشه هاریختن توحیاط سنگفرش شده ی کبلایی وهنسایه هایی ک ریخته بودن بیرون وتماشامیکردن.
دوییدم بیرون امیروسط حیاط ایستاده بودوفریادمیزدخجالت بکش ماماااان.دیگ آبرویی برام نمونده زنم بخاطراینکارت میخوادازم طلاق بگیره ومیگ مامیون دوست ودشمن ابروداریم....

امیر کل شیشه های در وشکسته بود وفریاد میزد... تا حالا اینطور امیر رو درمانده وناراحت ندیده بودم.
همسایه ها زنگ زدن پلیس اومد کبلایی هم تااونموقع رسیده بود.
رفتم جلو گفتم امیر منم حق زندگی دارم درست عین تو عین همه.درسته ک الان دیره ولی اشتباه کردم همون اولش ازدواج نکردم.منزندگیمو پای شماها گداشتم ولی تو بخاطر سقط بچه ات ک از روی عمد هم نبود مادرت رو فراموش کردی وبدتر ازاون ازخونه اش انداختیش ببرون.فکر نکردی تاحالا چی میخوره چی میپوشه چجوری روزگارشو میگدرونه.
امیر فقط فریادمیزد ومیگفت خجالت بکش خجاااالت بکش.تو علاوه برزندگی من ورژینا زندگی نازنین وهم نابود کردی.یکم هوست رو خاموش کن وبهش سر بزن ببین ب چه روزی افتاده واقعابرات متاسفم مامان.
ب پلیس هاگفتم من ازپسرم شکایتی ندارم و ب کبلایی هم گفتم رصایت بده تا امیر رو بازداشت نکنن.
امیر رفت ومن موندم باکلی شرمندگی جلوی حاجی.
ازش معذرت خواستم و ب کمکش تمام شیشه هارو ازحیاط جارو زدم
اونشب حاجی باهام شام خورد وپیشم موند ولی تمام فکروذکرم پیش بچه هام بود پیش زندگیشون پیش نازنین ک دختربود وشرایط براش سخت تر.
صبح شده بود و کبلایی رفته بود گوشیمو برداشتم وزنگ زدم ب داداشم.حال نازنین وپرسیدم گفت سه روزه خونه ی مانیست مگبهت خبرنداده؟گفت میرم پیش دوستم ک خونه ی مجردی داره زندگی کنم.
دوستشومیشناختم اسمش سارا بود وازشهرستان اومده بود وبانازنین همکاربودهرچقدر ب گوشی نازنین زنگ زدم جواب نداد ازداداشم خواستم ادرس خونه ی سارا رو یجورایی ازنازنین بگیره.خودمم رفتم محل کارش.نازنین گفت برو ب بچه های حاجی برس مگ مابچه هاتیم؟باورم نمیشد دخترم داره این حرفارو بهم میزنه.گفتم اومدم بهت بگم فقط مواظب خودت باش.جواب ندادورفت.
برگشتم خونه وحدود یک ماه ونیم ازبودنم توخونه ی کبلایی میگدشت.
اونروز پسرش اومده بود تا ب مادرش سربزنه.منم بالا بودم وداشتم ناهار درست میکردم.واسشون میوه گذاشتم رفتم اشپزخونه.بوی غذااذیتم میکرد ک یهو تهوع گرفت منو ودوییدم دستشویی.یاد زمان پریودیم افتادیم ودودستی زدم توسرم.من یه زن میانسال ازحاجی بارداردشده بودم.ازدواجم بس نبود حالا باید شرمندگی وخجالت بارداری رو هم میکشیدم.خدایا حالامن چیکارباید میکردم.باید بی سروصداسقطش میکردم ولی یادحرف مادرخداببامرزم افتادم ک میگفت سقط باعث میشه خدا یکی ازعزیزانتو بگیرهوگناه کبیره ست.ولی گفتم نه ایناهمه اش خرافاته باید یه فکری میکردم.ازدستشویی اومدم بیرون.پسرکبلایی چپ چپ نگام میکرد رفتم خونه ی خودم(طبقه ی همکف)گوشیو برداشتم وزنگ زدم ب دوست دوران قدیمیم.........

ب دوستم همه چیوگفتم وازش خواستم هرطوری شده راهی پیدا کنه تااین بچه رو سقط کنم.
گفت نگران نباش وبسپارش بمن.
فقط خواستم کسی چیزی نفهمه ک ابروم میره.
نمیدونم چرا دلشوره داشتم.نباید واکنشی نشون میدادم ک کبلایی متوجه بشه ک باردارم.
رفتم بالا و شروع ب کارم کردم.یکم بعد کبلایی اومد از حالم متوجه شد ک اصلا خوب نیستم.اومد آشپزخونه وآروم بهم گفت خوبی؟
گفتم خوبم.داشت کمکم میکردو پسرکبلایی باحالت نفرت نگاهم میکردازنگاهش میترسیدم و نگاهش باعث میشد توتصمیمم مصمم بشم واس سقط.ب این فکر میکردم ک اگ این بچه رو ب دنیا بیارم و از کبلایی وبچه هاارث بخواد درجا میکشنش.
پسرکبلایی ک رفت کبلایی رفت پایین وازم خواست دنبالش برم.
وقتی رفتم گفت چرارنگت پریده؟
گفتم یکم سرم دردمیکنه.کنارش دراز کشیدم وچندساعت بعدکبلایی رفت.
باید هرچه زودتربدون اینکه کبلایی بفهمه این بچه روسقط میکردم.کبلایی خیلی آدم مومن ومعتقدی بودوسقط بچه رو ک میفهمید واقعا برام بدمیشد.
یکهفته گذشت ودوستم هنوزبهم زنگ نزده بود واس سقط.تااینکه یه روزصبح تماس گرفت وگفت آماده باشم میاد دنبالم.
لباسهاموپوشیدم وب کبلایی زنگ زدم وگفتم میرم خریدوزودبرمیگردم غذاروی گازآماده ست.سوارماشین دوستم شدم ومنوبرد پیش یه متخصص زنان ک ازفامیلهای دورشون بود وگفت مطمئنه.باترس ولرزرفتم داخل دکتربعدازمعاینه بهم گفت تواین سن وسال اصلا ب دنیااوردن این بچه بزرگترین اشتباهه.
گفتم لطفا هرچه زودتر راحتم کنین ک شرایطش برام جورنیست.دکتر درقبال دریافت دستمزدهنگفت بچه رو برام سقط کردو من انگار یه تیکه ازوچودم رو کندم وانداختم دور.
بچه ک سقط شد چندساعت بستری شدم و دوستم باحال بدی ک داشتم منورسوندخونه.چقدردلم میخواست نازنین الان کنارم بود وکمکم میکرد.حالم واقعا بد بود وتب ولرزداشتم.همینطور خونریزی میکردم وقرص هایی ک دکترداده بوداصلا بهم اثرنمیکردن.
صدای کبلایی ازحیاط میومد ک داشت تلفنی حرف میزد ومیومد داخل.
دست وپام ازدلشوره میلرزید.نبایدکبلایی ازاین موضوع باخبرمیشد.اومدداخل.بااون حال خرابم وتب ولرزشدیدی ک داشتم براش چایی ریختم ودرحالی ک لبهام میلرزیدن نشستم کنارش.دیگ نمیتونستم بشینم بایدبراش غذامیبردم بلندشدم ک برم آشپزخونه همین ک بلندشدم سرم گیج رفت وافتادم کف زمین.کبلایی منورسوندبیمارستان.چندساعت بیهوش مونده بودم وکبلایی ازطریق آخرین تماس گوشیم ک بادوستم داشتم پرسیده بودکجارفته بودیم ک حال من یهو بدشده بود وهمونجا متوجه سفط جنین شده بوددوستم بخاطرمن نتونسته بودموضوع رومخفی کنه.
ب هوش اومده بودم ک کبلایی باحرص وارد اتاق شد.......

ب هوش اومده بودم ک کبلایی باحرص وارداتاق شدازنگاهش عصبانیت میبارید
نگام کرد وباحرص ومحکم گفت چرابچه روسقط کردی؟
گفتم اخه ب سن وسالمون نمیخورد بچه داربشیم.
گفت بچه مگ مال تو بودک سقطش کردی؟اصلا بااجازه ی کی سقطش کردی؟
همون لحظه سارا ک شنیده بود غش کردم خودشورسوند وحالمو پرسید
کبلایی فریاد زدازاینجا برو ودیگ هیچوقت بهش نزدیک نشو.
سارا ترسید وبهش اشاره کردم ک بره.
کبلایی گفت من ب کنار ازخدانترسیدی بنده ی بیگناه وبی زبونش روبادستای خودت کشتی؟درسته ب سن وسالمون نمیخورد ولی اون بچه میتونست توسن میری عصای دستنون بشه مگ نمیدونی ک گناه کبیره ست اینکار...ازآخروعاقبت بلایی ک سرت میاد بترس.
ایناروگفت سریع رفت.
اشک های داغم میریختن رو صورتم.اونشب تنها وبیکس توبیمارستان بستری بودم وکبلایی هم نیومد پیشم.
فردای اون روز بایدمرخص میشدم زنگ زدم ب کبلایی گفت من کاردارم نمیتونم بیام.میدونستم ازعمدنمیاد.ب داداشمم ازخجالت نمیتونستم زنگ بزنم.توکیفم پول هم نداشتم نازنین وامیر هم جواب نمیدادن.زنگ زدم ب سارا واومد مرخصم کردگفتم تموم پولامو دادم ب دکتر واس سقط.هروقت پول دستم اومدقرضتومیدم.سارا منوبرد خونه ام وگفت میترسم شوهرت بیادباز دعوام کنه تلفنی حالتومیپرسم مواظب خودت باش.رفتم خونه.وسط زمستون بود واون خونه ی همکف واقعا سرد ونمور وپرازرطوبت بود.پاهام یخ میزدن واونجاگرم نمیشدشب ک شدکبلایی اومدباخودم گفتم یعنی یه بارم نگفته چی شدم مرخص شدم یانه.زودچراغارو روشن کردم ک نورخونه رو ببینه وبفهمه ک اومدم خونه وبهم سربزنه.ولی درکمال تعجب رفت بالا ونیومد.
تانصف شب گریه کردم.صبح شده بودزودبلندشدم رفتم جلوی خونه ولی کفشهای کبلایی اونجانبود وصبح زودرفته بود.
بادردوناراحتی ومریضی کارهای خونه ی بالایی رو انحام دادم ولی کبلایی ناهارهم نیومد خونه وشب هادیروقت میومد وقتایی ک من خواب باشم.
روزها میگذشتن وکبلایی نمیومد پیشم.
چندروز بود ک خونه ی داداشم بودم وحدود ماه بود ک سقط کرده بودم.
امیرورژینا در حال طلاق گرفتن بودن وداداشم میگفت امیر خیلی افسرده شده وهیچ کسو هم نداره.هرچی باشه بچه ام بودپاره ی تنم بود.اونروز خواستم برم پیشش وداداشم گفت صبرکن فردا باهام میریم.خودمم حال روحی خوبی نداشتم.
نازنین اجازه نمیداد ببینمش وهیچکس ازش خبرنداشت.
رفتم پیشش وهرطوری شده بود تونستم موفق بشم ببینمش.رنگش بودولاغرشده بودزیرچشاش گودافتاده بودمنوک دیدگفت دیگ هیچوقت ب دیدنم نیا اخه مادردلسوزی هستی میترسم بادیدن دخترمعتادت سکته کنی.
خدای من نازنین چی داشت میگفت؟دخترم ازافسردگی معتاد شده بود...

اصلا باورم نمیشد.
رفتم پیش دوستش.التماسش کردم وگفتم دخترم منم یه مادرم مثل مادرخودت ک ازشهرستان اومدی والان تمام فکر وذهنش درگیره توعه دلش همش پیش توعه تورو خدا بهم بگو چه بلایی سر نازنین اومده ک اینطور مریض احوال بود؟
دوستش اول من ومن کرد نمیخواست چیزی بهم بگه ولی وقتی اشک هامو دید گفت خاله خواستگار قبلیه نازنین رو یادتونه؟
گفتم اره....خب چی شده؟
گفت نازنین بعد اینکه شماازدواج کردین واومدین پیش من یکی دوهفته ی بعدش رفت پیش خواستگارش ازش خواست ک باهم ازدواج کنن نازنین عاشق اون پسره بود وهست ولی خانواده ی پسره بهش گفتن مانمیتونیم با همچین خانواده ای وصلت کنیم.قبلا هم ک رژینا حرفای بدی راجع ب نازنین ب زنداداش پسره گفته بوده واس همون هیچکس ازخانواده شون راضی ب این ازدواج نبودن.تااینکه یه روز نازنین متوجه میشه پسره ازدواج کرده عصبی شد افسرده وگوشه گیر شد ومیگفت مقصر تمام این اتفاقات مامانمه.شب هانمیتونست بخوابه میرفت رو بالکن وتانصف شب گریه میکرد روزها میگذشتن ولی نازنین هرلحظه بیشتروبیشتر غصه میخورد.یه روز توکیفش چندتا مسکن آرامبخش دیدم ک خیلی قوی بودن ازهمونایی ک اگ چندروز ادامه بدی معتادش میشی.دعواش کردم وگفتم نازنین اینا چیه میخوری دیوونه...اینا اعتیاد میارن.
نازنین گفت شب ها از فکروخیال نمیتونم بخوابم اینارو دکترداده بهم میخورم بلکه یکم اروم بشم وچندساعت بخوابم.چون گفت دکترداده یکم اروم شدم ولی رفته رفته میدیدم یه پسرجوانی بعضی وقتا میاد دم در و یه چیزی ب نازنین میده ومیره دعواش کردم گفتم نازنین اون بهت مواد میده؟دادزد وبهم گفت چراانقدر بهم گیر میدی دوست نداری خونه ات بمونم خب همون اولش بگو ازفردا دیگ میرم مسافرخونه.
دیدم اگ ازخونه ی منم بره بیرون توباتلاق های کثیف دیگ میفته کاریش نداشتم وحتی چندبارهم دیدم جلوی من قرص میخورد....
دوست نازنین اینا رو میگفت ومن ازسرگیجه تهوع گرفته بودم.خدایااا دختر پاک ومعصومم ب چه روزی افتاده بود کاش توگدایی زندگی میکردم کناخیابون میخوابیدم ولی هیچوقت ازدواج نمیکردم ک دخترم بخاطرازدواجم ب این روزبیفته.
قرارشد دوستش نازنین روراضی کنه تابرم پیشش وباهاش حرف بزنم وبیارمش پیش خودم تا درمانش کنیم وترکش بده.
ده روزگذشت ومن همچنان منتظر بودم.... تااینکه دیدم یکی درخونه ی کبلایی رو داره تندتندمیزنه.چادرموانداختم سرم ودوییدم.داداشم بود گفت خواهرزودحاضرشو بریم.گفتم کجا داداش چی شده؟گفت نازنین افتاده بوده کنارخیابون بردنش اورژانس میگن خودکشی کرده...

داداشم بهم گفت نازنین خودکشی کردهو الان بیمارستانه.
گفتم داداش چی داری میگی؟
داداشم گفت زودباش بریم ببینیم حالش چطوره.
نمیدونم چطور لباسهامو پوشیدم وپشت سرش راه افتادم.
فقط میخواستم خودمو برسونم بیمارستان وصورت قشنگ دخترمعصوممو ببینم.
وقتی رسیدیم تو راهرو منتظر نشستیم ک وقت نگملاقات برسه.
بیمارستان ب هم ریخته بود و پرستارا میرفتن ومیومدن.
نشستم رو صندلی راهروی بیمارستان.
داداشم رفت تا حال نازنین رو بپرسه و اگ اجازه بدن بریم ملاقاتش.
باانگشتهام داشتم صلوات میفرستادم و واس خوب شدن حالش دعا میکردم.
داداشم اومد وگفت آبجی پرستارایی ک میدوعن اینور اونور بخاطر نازنینه.
گفتم یعنی چی داداش؟
گفت نازنین رفته تو کما ودارن بهش شوک وارد میکنن.
ازسرم گرفتم وفقط چندثانیه موند بیفتم زمین ک داداشم ازشونه ام گرفت ومنو نشوند رو نیمکت.
گفتم داداش من میخوام نازنین وببینم گفت نمیزارن میگن فعلا ممنوعه.
گفتم مگ چیکار کرده باچی خودکشی کرده ک رفته تو کما.
داداشم گفت قرص های مسکن قوی.
دادمیزدم ومیگفتم من میخوام بچه مو بینم...
هرچی ک داشتم ونداشتم ونذر امامزاده هاومشهد وکربلا کردم تا دخترم خوب بشه. 
همونطور داشتم گریه میکردم وصلوات میفرستادم نمیدونم چقدر طول کشید ک دکتر اومدبیرون وماسک روازدهنش برداشت داشت میرفت اتاقش ک داداشم رفت پیشش وحال نازنین وپرسید.
دکتر سرشو انداخت پایین وگفت متاسفم خدا بهتون صبربده
جیغ زدم وصورتموباناخن هام چنگ زدم.گرمی خون رو روی صورتم حس میکردم.خوومو انداختم زمین و ازپاهای دکترگرفتم وگفتم اقای دکتر توروخدا بگو ک دروغه بگو ک دخترمن زنده ست.
داشتم همونطور جیغ وداد میکردم ک داداشم ازرو زمین بلندم کرد دکتر ک سرشو انداخته بود پایین رفت اتاقش.
خودمو میکوبیدم ب دیوار ومیگفتم نازنیییین پاااشو بیا پیش مامان دخترقشنگم.پاشو بیا بریم اون لباس مجلسی رو ک میگفتم رنگش خوب نیست ویقه اش بازه برات بخرم..نازنین پاشو بیا توهنوز واس رفتن سنت خیلی کمه دخترم.نازنین من باید تورو توی لباس عروس میدیدم.
خدایا من واس دخترم هزار تا آرزو داشتم آخه چرا مگ چیکار کرده بود
اون واقعا بی آزارترین موجود روی زمین بود خدایا چرا گرفتیش ازمممم.
انقدر جیغ وداد کردم وخودمو کوبیدم ب دیوارها داداشم ک ساکت یه گوشه مونده بوددید دارم خودمو نابودمیکنم اومدسمتم وباگریه گفت آروم باش خواهرم.
همه ی مریض وهمراه هاازاتاقشون اومده بودن بیرون ونگاه میکردن.همونطور ب سروصورتم میزدم ک امیر ورژینا جلوم سبز شدن.......
همونطور ک داشتم گریه میکردم و ب سروصورتم میزدم امیر ورژینا اومدن.
امیر بااون صدای مردونه اش فریاد میزد چی ب سر خواهرم اومده و رژینا هم شرمنده یه گوشه وایستاده بود و دستشو گرفته بود جلو صورتش.
چقدر شیطان بود و چقدر داشت ادای شیطان ها رو درمیاورد.
از کف سالن بیمارستان ب زور بلند شدم و رفتم طرفشون.
جیغ زدم واس چی اومدین اینجااااا
داداشم ک چشم هاش همونطور اشکی بود بازومو گرفت وگفت خواهر اروم باش فشارت الان میره بالا.بهشون یکم فرصت بده اونا هم نگرانن اونا هم پشیمونن.فعلا کاریشون نداشته باش تا بعد..
گفتم برن ب درک برن ب جهنم.خدا اون عفریته رو(رو کردم ب رژینا و بااشاره ی انگشت گفتم)لعنت کنه.اگ اونشب ک عشق دخترم اومده بود خواستگاری اون حرفای دروغ و بهشون نمیگفت الان دخترم یه زندگی خوب واروم داشت.خدا ازش نگذره خدا ب خاک سیاه بنشوندش.
طاقتم دیگ تموم شد ونتونستم خودمو کنترل کنم با سرعت دوییدم سمتش و ازموهاش گرفتم.
صدای جیغ رژینا تمام اون محوطه رو پر کرده بود
داداشم دستامو ب زور از لای موهای رژینا در آورد ومنو هل داد اونطرف و ب رژینا گفت هرچه زودتر ازاینجا برو.
پرستارها ک صدای جیغ رزینا رو شنیده بودن نگهبان های بیمارستان رو خبرکرده بودن نگهبان ها بهمون گفتن لطفا دعواهای خانوادگیتون رو ببرین بیرون اینجا مریض ها باید استراحت کنن.
رژینا داشت میرفت صدام کرد وگفت ببین زنیکه ی عوضی من اینجا نمیومدم بااصرار امیر اومدم و تو شخصیت وتربیت خانوادگیتو بهم نشون دادی ولی اینو بدون نازنین بخاطر حرف های من نبود ک ب این روز افتاد.نازنین بخاطر ازدواج مجدد جنابعالی رفت معتاد شد وخودکشی کردتو اگ مادر بودی هیچوقت قبل ازازدواجِ دخترت ازدواج نمیکردی ولی نتونستی جلوی هوستو بگیری ورفتی بغل یه پیرمردی ک سالها ازت بزرگتره و زن وبچه داره وبچه هاش از روی ناچاری قبولت کردن دیدن ب گدایی افتادی وداری التماسشون میکنی خواستن سگ درخونه شون باشی ونگهبانی مادرشونو بدی بجای اینکه مثل سگ هار بیای پاچه ی منو بگیری برو بشین وقضاوت کن ببین علت خودکشی نازنین چی بوده.خاک تواون سرت مثلا معلمی.باید بجای نازنین تو میمردی
اینارو ک گفت امیر دویید سمتش وازدهنش گرفت وهلش داد و فریاد زد وگفت برو خووونه رژینااااا
افتادم رو زمین.داغ دخترم بس نبود حالا هم حرف های رژینا منو سوزوند وخاکسترم کرد داغ زد ب دلم اخ نازنینم کجایی ک موهاتو شونه بزنم وببافم وبوشون کنم.اخ دخترم کجایی ک مادرت داره بخاطرت از عروسش حرف هایی میشنوه ک دشمن ب دشمنش اون حرفارو نمیگه.دخترم کجایی ک مادرت داره آتیش میگیره...
نویسنده سیما شوکتی
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rojina
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه eoaoaq چیست?