رژینا قسمت سوم - اینفو
طالع بینی

رژینا قسمت سوم

داشتم همونطور ضجه میزدم وگریه میکردم.رژینا منوآتیش زدورفت.امیر پشت سرم وایستاده بود و ازخجالت نمیتونست بیاد طرفم.


نگاهمودوختم سمتش وگفتم تو هم ازاینجابرو.برادری ک بعد از نبود پدر باید تکیه گاه خواهرش باشه و ندونه خواهرش کجاست چیکارمیکنه پول داره یانه گرسنه ست تشنه ست بعد ازمردنش چرا باید بیادب چه دردی میخوره اومدنش.
امیر سرشو انداخته بود پایین وفقط گریه میکرد.
چقدر امیر ونازنین وقتی ک بچه بودن همدیگه رو دوست داشتن.همبازی بودن وهیچکدوم تحمل ناراحتی همو نداشتن.
امیر اونلحظه چقدر درمانده وشرمنده بود.
داداشم گفت آبجی بیا بریم خونه مون امروز فکرنکنم نازنین رو بهمون تحویل بدن.
گفتم من انقدر اینجا میشینم تا ک فقط یه بار صورت قشنگشو ببینم.
اجازه نمیدادن انقدر التماس کردم بازم نزاشتن وگفتن جسدرو بردیم سردخونه.
ب اصرار داداشم و ب زور منو برد خونه اش.همه ناراحت بودن وتمام فامیل هاجمع بودن.کبلایی و بچه هاشم اومده بودن.ولی کبلایی یه کلمه هم باهام حرف نزد
داشتم ب سروصورتم میزدم وگریه میکردم ک بیرون سروصدا بالاگرفت.
دخترداداشم اومد تو وگفت عموی نازنین اومده و قشقرق ب پاکرده ک باعث وبانی اینکار مادرنازنینه ماازش شکایت میکنیم.
بلند شدم ودوییدم حیاط هرچی ازدهنم دراومد بهش گفتم.
گفتم سالهاست برادرتون مرده یه باراومدین بگین این دخترچجورزندکی میکنه؟پس الان واس چه غلط کردنی اومدین.جروبحث ک کردیم عموش رفت.
صبح روز بعد نازنینم روسواربرآمبولانس آوردن خونه.
دخترمو بوییدم بوسیدم دستمو کشیدم ب موهاش ومحکم بغلش کردم وسرشو چسبوندم ب سینه ام.
صورت آروم وخوشگلش زیر نور برق میزد.
دخترم حسرت ب دل ازاین دنیا رفت و بردنش واس خاکسپاری.انقدر جیغ وداد زده بودم صدام گرفته بودگلوم میسوخت.ب زور منواز جانِ بی جان دخترم کندن وخاک های سرد رو ریختن روصورت قشنگش.
برای بارآخرازدخترم خداحافظی کردم وانقدر خودمو کوبوندم ب سنگ های قبر ک زنداداشم منو ازقبردخترم جدا کردوبلندم کرد ک بریم خونهدادزدم وگفتم خونه ی جدیدت مبارک دخترخوشگلم ازپهلوهام گرفته بودن ومنو میبردن سمت ماشین ک سواربشم وبرگردیم خونه.داشتم ب زورراه میرفتم ک خواستگار نازنین رو درحالی ک سرش پایین بود ویه دسته گل باروبان مشکی دستش بود روبروم دیدم.
اونایی ک بازموگرفته بودن رو زدم کنار ودوییدم سمتش وگفتم اومدی اینجاچه غلطی کنی این گلهارو بکوب ب سرخودت وخانواده ات این گلا الان باید دسته گل عروس دخترم بودن نه دسته گل سرقبرش.مگ نازنین چش بود مگ خانواده اش چیکارتون کرده بودن ک گفتین بدرتون نمیخوره؟


داد زدم وگفتم مگ نازنین چش بود ک گفتین بدرتون نمیخوره.فقط ازجلوی چشام گم شو برو دیگ هم اینورا پیدات نشه.
پسر بیچاره گل رو گذاشت روی قبر و رفت.
انگار خودشم ناراحت بود وازاینکه ب حرف خانواده اش گوش داده بود پشیمون بود.
گفت ولی من.
میدونستم میخواد بگه ولی من نازنین رو دوست داشتم واس همون نزاشتم حرفشو بزنه وگفتم اگ دوسش داشتی ب حرف هیچکس گوش نمیدادی و باعشقت ازدواج میکردی.ب حرف عروس شیطانم گوش نمیکردین و الان خوشبخت بودین.الان دخترم زیر این خاک سرد نخوابیده بود.
اینا رو باگریه گفتم واز شدت ناراحتی سرم گیج رفت و بیهوش شدم.
چندساعت بعدخودمو توبیمارستان سِرم بدست دیدم.
باخودم میگفتم کاش تمام این اتفاقات خواب بود ومن وقتی ک ازخواب پاشدم همه شون دروغ بود برام.
هیچکس پیشم نبود تامیتونستم هق زدم وهق زدم.
پرستار اومد وگفت اجازه بدین فشارتون رو چک کنم.
فشارم پانزده بود.
میخواستم بمیرم وبرم پیش نازنین.میخواستم فقط یکبار بغلش کنم و دیگ هیچوقت ازخودم جداش نکنم.
داشتم همونطور گریه میکردم چشام وگلوم میسوختن ولی اشک هام خشک نمیشدن.
یکم بعد ک بهم آرامبخش زدن وخوابم برد.
وقتی بیدار شدم کبلایی روبروم نشسته بود وقتی دیده بود خوابیدم نخواسته بود ک بیدارم کنه.
سلام دادم وخواستم بلند شم بشینم.(همیشه پیشش معذب بودم)
گفت حالت خوبه؟
گفتم بنطرت زن تنهایی ک شوهرشو توجوانی ازدست بده و الانم دخترجوانشو خوب میتونه باشه؟
گفت کاریه ک خودت کردی وبلاییه ک خودت سر خودت اوردی.یادته بهت گفتم بچه رو ک عمدا سقط کردی منتظر عواقبشم باش.اینم عواقبش.
یاد حرف مادرخدابیامرزم افتادم ولی ب روش نگفتم تا زیاد پررو نشه.
گفتم اینا همش چرته خرافاته.من وتو توسن پیری بچه رو میخواستیم چیکار.بعد ازما چطور بزرگ میشد...
کبلایی گفت روزی رسان وروزی دهنده خداست خودش افریده خودشم میدونست چطور بزرگش کنه.
گفتم ماخودمون ب دنیاش اوردیم اگ نمبخواستیم ب دنیانمیومد تاخداهم روزیشو بده.
سرشو تکون داد واستعفرالله گفت ورو کرد بمن وگفت خدا دخترتو بیامرزه ومکان ابدیش بهشت باشه اومدم یه چیزی بهت بگم وبرم.
گفتم بفرما.میدونستم حرف مهمیه وگرنه کبلایی ک دوماه بود بخاطر بچه باهام قهر بود همینطور الکی نمیومد ب دیدنم.
گفت اومدم بهت بگم ک من وخانمم میخواییم بریم خارج از کشور پیش خواهرش ک اونجا مریص شده وروزهای اخرعمرشه میخوام خانمو ببرم تاخواهرشو واس اخرین بارببینه شاید ب همین زودیا نتونستیم برگردیم اومدم بهت بگم ک میخوام طلاقت بدم و هرچقدر حق وحقوت میشه رو بهت بدم حتی بیشتر ازحق وحقوقت
میدونستم دروغه...

کبلایی گفت حتی بیشتر از حقت میدم ک دیگ محتاج کسی نشی.
میدونستم داره دروغ میگ.
آخه چطور ممکنه زن مریض وفلجش رو ببره خارج از کشور.
زنش همینطوری هم باوجود کارگر وپرستار باز نمیتونست کارهای شخصیشو انجام بده چه برسه ب اینکه بره خارج ازکشور.
مطمئن بودم این طلاق دادن زیر سر پسرشه.
نخواستم غرورم بشکنه و گفتم باشه هروقت بگی میام واس طلاق.
موقع رفتن یکم پول گذاشت زیر تشک تخت ورفت.
مرخص ک شدم اومدم خونه ی داداشم.ماجرای طلاق رو ب داداشم گفتم داداشم گفت بیشتر از حقت ازش نگیری.ولی زنداداشم اصرارداشت زیادبگیرم ویه خونه بخرم.(میدونستم ازموندنم توخونه شون خسته شده بود)
چهلم نازنین هم گذشت ومن هرروز میرفتم بادخترم دردودل میکردم.چقدرجاش پیشم خالی بود.رنگ موهام رفته بودوسفیدی موهام همه شون نمایان شده بودن.زنداداشم ودخترم رفتن وتمام وسایلای نازنین رو ازخونه ی دوستش آوردن.بانگاه ب تک تکشون حس میکردم نازنین داره باهام حرف میزنه.تو یادداشت های روزانه اش کلا از امید(خواستگارش)نوشته بود.آخ ک چقددررر جیگرمو آتیش میزد نوشته هاش.
پنج روز بعد ازچهلم نازنین کبلایی زنگ خونه ی داداشم رو زد.
چشم دیدنش رو نداشتم.حتی چهلم دخترم هم نیومدن.بهم گفت وقت دادگاهمونه اگ اماده ای بریم.فقط اونجابگی میخوام توافقی جدابشم.
حرصم گرفت ازحرفش وگفتم خواهرخانمتون وقتی ک من بیمارستان بودم میخواست بمیره هنوزم زنده ست مگ؟
کبلایی متوجه حرف کنایه دارم شدوچیزی نگفت.
گفتم واس طلاق احتیاجی ب دروغ گفتن نبود.لباسهاموپوشیدم وپشت سرش راه افتادم.طلاقمون انجام شد وکبلایی تمام حق وحقوقم رو دادموقع خداحافظی بهش گفتم بزرگترین اشتباه من ازدواج باشمابودک باعث مرگ دخترمم شد.کبلایی گفت همونطور ک بچه ی منوکشتی وخدادخترتو ازت گرفت.
حرف هابعصی وقتاچنان اتیشی ب عمق وجودت میزنن ازآتش جهنمی ک خداتوقرآنش گفته هم بدترن.
باگریه وافتان وخیزان برگشتم خونه ولی خودمو توقبرستون سرمزار دخترم دیدم وخودموانداختم روقبروساعت هاگریه کردم وصداش زدم..
انقدرگریه کردم ک صدای اذان ظهرمیومدرفتم خونه ی داداشم و ب زنش گفتم هرچه زودتریه خونه میخرم وازاینجامیرم دیگ مزاحمتون نمیشم الانم میخوام یکم بخوابم وبدون ناهاررفتم درازکشیدم اتاق.غروب بود ک داداشم درزد چشم هاموک بازکردم همه جاتاریک بوددستموکشیدم ب دیوارتاپریزوپیداکنم روشنش کردم ولی دوباره همه جاواسم تاریک بود چشمهامومالیدم وگفتم حتمابرق رفته.داداشم اومد توگفت خواهرچراچراغوروشن خاموش میکنی؟گفتم چراغا الان روشنه؟گفت اره.لبهام لرزیدن وباگریه گفتم پس چرامن جاییو نمیبینم...

گفتم داداش چراغها الان روشنه؟
گفت اره
گفتم پس من چرا جاییو نمیبینم.
داداشم گفت یعنی چی ابجی؟
گفتم داداش من جاییو نمیبینم همه جاتاریکه
داداشم گفت داری شوخی میکنی؟الان وقتش نیست هاااا.
گفتم ب روح نازنینم نه
اینو ک گفتم داداشم فهمید ک حرفم راسته وشوخی نمیکنم.
نمیدیدم ک چیکار میکنن ولی صدای نفس نفس داداشم ب گوش میومد.
انگار داشت گریه میکرد.
زن داداشم بازوموگرفت گفت آبجی از اینطرف بیا.
قهقهه زدم.
داداشم گفت خدایااا مگ این زن چه گناهی زیر این اسمونت انجام داده بودک اینطور داری امتحانش میکنی.
ازقدیم الایام هربلایی سرمون میومد داداشم میگفت قضا وقدره الهیه.
کور شدن چشامو هم همونطور
قهقهه ک زدم زن داداشم ترسید وبازومو ول کرد.
آروم جوری ک فقط داداشم بشنوه گفت مثل اینکه دیوونه هم شده.
داداشم گفت خفه شو زن دستشو بگیر بیارش هال.
گفتم دیوونه نشدم.قهقه ام بخاطر خوشحالیم بود.خوشحالم ازاینکه خداوند کورم کرد ونزاشت دنیای بدون دخترم رو تماشا کنم.
بهم گفت آروم بشین.نشستم.صدای در اومد.حالا میفهمیدم ک چرا کسایی ک روشندل هستن حس شنواییشون دوبرابر آدمای عادیه.
از هرطرف صدا میومد سرمو همونجا میچرخوندم.
صدای داداشم از بیرون اومد.
داد میزد فرخنده ،آبجی رو بیار.
دخترش گفت مامان اقاجون میگ عمه رو بیار.
گفتم کجا میریم مگ.
زنداداشم گفت میبریمت دکتر و بعدب دخترش گفت دستشو بگیر ببرش دم در تامن لباسهامو بپوشم.
دختربرادرم دستمو گرفت وبهم گفت عمه بیا.آروم آروم قدم برمیداشتم.
در بازوبسته شد رسیدیم پله دختر داداشم گفت آروم برو عمه.از پله سر خوردم افتادم چندتاپله پایین تر.
دخترداداشم جیغ زد صدای داداشم اومد گفت لعنت بهت زن توکجایی پس ب بچه گفتی عمه شو بیاره.
گرمی خون رو توی دهنم حس میکردم.خواستم بگم چیزی نشده داداش ،ک تیزی دندونم روی زبونم کشیده شد.
دندونم شکسته بود وزبونم ترک برداشته بود.
نمیدونم کی بود ک دهنمو پاک میکرد.بگومگوی داداشم وزنش بلند شد.
گفتم داداش تورو خدا بخاطر من دعوا نکنین.
همونطور صدای دعوا میومددستموکشیدم روی زمین وب زور بلند شدم و باگریه ودرحالی ک میلنگیدم ودستامووتوهوا تکون میدادم رفتم سمت در.نمیدونستم کجا میرم.
دخترداداشم دستمو گرفت ومنو برد پیش ماشین.سوارم کرد ویکم بعد صدای غرزدن های داداشم اومد
داشت پشت سر زنش بدوبیراه میگفت.
ماشین حرکت کردهیچ جارونمیدیدم وعین دیوونه هازل زده بودم جلو.
وقتی ماشین وایستادزنداداشم دستموگرفت وازماشین پیاده ام کرد.
داداشم گفت اوردمت پیش چشم پزشک..
یکم بعد صدای داداشم ومنشی بالاگرفت ک داشت میگفت خانم محترم اورژانسیه...

صدای داداشم ومنشی بالا گرفت ک داشت میگفت خانم محترم حال مریض ما اورژانسیه.
منشی گفت حال همه اینجا اورژانسیه ولی نوبت گرفتن شما هم بشینین تا نوبتتون بشه.
داداشم رو صدا زدم وگفتم داداش من ک جاییم درد نمیکنه پس بیا بشین هروقت نوبتمون شدمیریم.
چندتا مریض رفتن تو ونوبت ب مارسید.
همه چیو واس دکتر توضیح دادم وگفتم بعداینکه سرقبر دخترم گریه کردم اومدم خونه خوابیدم وبیدار ک شدم دیگ هیچ جارو ندیدم.
دکتر چشامو معاینه کرد و گفت یه نابینایی موقته ک ازطریق شوک وگریه های بسیار اتفاق میفته.دارو وقطره مینویسم برات شماهم باید مراعات کنی گریه نکنی فشارنیاددب چشمات و.....
گفتم آقای دکتر مگ میتونم واس دخترجوانم گریه نکنم.
دکتر گفت اگ چشاتو زندگیتو دوست داری بایدمراعات کنی.
گفتم چقدرطول میکشه تابیناییم برگرده.گفت حدود دوماه ولی اگ مراعات کنی خیلی کمتر.
برگشتیم خونه.
بعدازاین باید محتاج دیگران میشدم.
دخترداداشم بیشتر بهم کمک میکرد ولی وقتایی ک نبودومدرسه میرفت خیلی اذیت میشدم.
زن داداشم زیاد بهم کمک نمیکردوفقط وقتایی ک گرسنه ام میشد جلوم غذامیزاشت وخدامیدونه من باچه مصیبتی غذارومیخوردم.
ده روز ازکورشدن چشام میگذشت.ب توصیه ی دکتر باید چندروزچشم بندمیزدم.
زده بودم ویه گوشه ازهال دراز کشیده بودم ک صدای امیراومد.
بلندشدم نشستم یکی دستامو گرفت وچندتا بوسه ب سروصورتم زد وگفت مامان چه بلایی سرت اومده.
دستمو کشیدم ب صورتش ب چشماش سرش موهاش.من بابوی پسرم آرامش گرفتم.
گفتم اومدی عزیزم؟گفت من امروز فهمیدم مامان.
چشم بندمو باز کرد وگفت مامان هرچه زودتر خوب شو اخه قراره نوه تو ببینی نوه تو بغل بگیری.
خوشحال شدم وخندیدم گفتم مبارکه عزیزدلم.
امیر یکم پیشم موند ورفت.
بعدازرفتنش زن داداشم باکنایه گفت یعنی رژینا اجازه میده بچه شو ببینی؟
گفتم شاید تا ب دنیااومدنش چشمای من خوب نشد واصلا نتونستم ببینم.
امیرمیوه وگوشت ووسایل دیگ خریده بود زن داداشم واسم میوه آورد وگفت اینارو امیر خریده خداکنه زنش نفهمیده باشه وگرنه پوست سرشو میکنه وغش غش خندید ورفت.
روزها میگذشتن وبعضی وقتا امیر میومد و بهم سرمیزد.
یه روز زن داداشم ازش پرسید رژیناجون چطوره؟نمیخواد بیاد مادرشوهرشو ببینه.
گفتم زنداداش لطفادیگ ادامه نده.
امیرمتوجه نارحت شدنم شدوآروم بهم گفت مامان من رژینا رو راضی میکنم بریم خونه ی ما.اینجا دیگ نمون تاهرروز چندمدل کنایه بشنوی.....

امیر گفت مامان من با رژینا صحبت میکنم دیگ اینجا نمون تاهزار جور کنایه بشنوی.میبرمت پیش خودم.
نخواستم دلش بشکنه.
تودلم گفتم کنایه های زنداداشم هزاران برابر بهتر از کنایه ایه ک رژینا بهم موقع فوت نازنین زد.
گفتم پسرم تو میری سرکار وقت نمیکنی منو ببری دکتر مزاحمتون نمیشم.اینجا داداش منو میبره ومیاره.خوب ک شدم نوه ام هم ب دنیا اومد حتما میام.رژینا هم بارداره نمیخوام بخاطر من اذیت بشه.یکی میخواد منو تروخشک کنه.
امیر یکم پیشم نشست وموقع رفتن گفت میدونم از دست رژینا ناراحتی و نمیای خونه ی ما ولی هرطور شده من رژینا رو میارم اینجا ازت معذرت خواهی کنه مامان.اون دیگ رژینای سابق نیست وخیلی عوض شده داره مادر میشه واین چیزا رو خیلی خوب درک میکنه.
ازاینکه امیر میگفت رژینا عوض شده خیلی خوشحال شدم.
گفتم باشه پسرم بزار چندروز بگذره میام خونه تون.
امیر رفت ومن دوباره تنها شدم.
زنداداشم گفت آبجی میخوای بری پیششون؟
گفتم آره بچه مه.تا کی باید قهر بمونم وخودمو از دیدنشون محروم کنم مخصوصا حالا ک داره یه نوه ی خوشگل هم برام میاد.
لبخند اومد رو صورتم وگفتم خدایا تا ب دنیااومدنش چشام رو درست کن تابتونم ببینمش.
یکهفته گذشت ومن هنوز چشام خوب نشده بود یه شب نشسته بودیم و دخترداداشم دهنم عذامیزاشت ک زنگ درو زدن.
داداشم رفت دروبازکنه وچنددیقه ی بعد صدای امیر ورژینا اومد.
زنداداشم گفت حتما اومدن ازت معذرت خواهی کنن وببرنت.
اومدن داخل.من ک هیچ جارو نمیدیدم فقط از لمس دستهاشون ک باهام دست دادن فهمیدم اونی ک اول بهم دست داد امیر بود ودومی رژینا.
امیر گفت مامان اومدیم ببریمت.رژینا هم اومده یه حرفایی بهت بگه.
صدای رژینا اومد ک گفت معذرت میخوام مامان بخاطر تمام اشتباهاتم و حرفایی ک بهت گفتم معذرت میخوام.
نمیدونم اینارو ازته دل گفت یا دوباره فیلم بازی میکرد 
اینا رو ک گفت اومد سمتم ومنو بوسید بغلش کردم وگفتم خداببخشه دخترم.فقط بخاطر پسرم اینطور گفتم ولی هنوز دلم ازش شکسته بود وحرفاش فراموشم نشده بود
امیرگفت زندایی وسایلای مامان و بیارمیخوام ببرمش خونه مون.
هرچقدرگفتم صبرکن فردا میام گفت نمیشه.
من تاحالا خونه ی پسرمو ندیده بودم اخرین بار همون روزی بود ک بخاطر نازنین کتکش زدم وبچه اش سقط شد واونموقع هم اصلا خونه شو نگاه نکردم انقدر ک عصبانی بودم.
خلاصه بااصرار امیر زنداییم وسایلامو آورد و رژینا دستمو گرفت وسوار ماشینم کرد و ب سوی خونه ی امیر حرکت کردیم.
چنددیقه ی بعد ماشین وایستاد ورژینا منو پیاده کرد وگفت خوش اومدی مامان.......

دستمو گرفت و راهنماییم کرد داخل آسانسور.
امیر کلید انداخت تو در و رفتیم تو.
برد سمت مبل و گفت اینجا دراز بکش تا برات لحاف تشک بیارم.
اون ک رفت اتاق خواب امیر گفت دیدی مامان من ک بهت گفتم رژینا دیگ عوض شده ازوقتی ک فهمیده داره مادر میشه کلا روحیاتش عوض شده.
چیزی نگفتم و رزینا جامو برام پهن کرد امیر دستمو گرفت و گفت بیااستراحت کن.
دراز کشیدم سرجام و صدای تلوزیون ک نیومد فهمیدم خاموش کردن وامیر گفت شب بخیر و رفتن بخوابن.
تا خود صبح خواب ب چشام نیومد و هرلحظه ک خواستم چرت بزنم نازنین اومد توخوابم ناراحت بودشایدم از اینکه من اونجا رفتم ناراحت بود.
صدای هیاهوی مردم میومدصبح شده بود انگار.
بلندشدم سرجام نشستم.صدای بازوبسته شدن در اومد
امیرگفت مامان چرازود بیدارشدی؟
گفتم خوابم نیومد پسرم.صدای ظرف وظروف میومد فکرکردم رژیناست بیدارشده داره صبحونه درست میکنه ک امیرگفت الان واست یه صبحونه ی تکپ درست میکنم.گفتم رژیناخوابه؟
گفت اون تاساعت یازده ظهرعادت داره بخوابه.
صبحونه درست کردبرام لقمه گرفت وخوردیم گفت من میرم سرکارم هرچی ک احتیاج داشتی ب رژینا بگی.
چنددیقه ی بعدصدامیومدگفتم چیکارمیکنی پسرم.گفت لباسهامواتومیزنم.دلم ب حالش سوخت.تمام کارهای خونه انگار باامیربود
خداحافظی کردورفت.
اومدم نشستم سرجام وتکیه دادم ب بالش.
چنددیقه ی بعدصدای دمپایی اومد وبازوبسته شدن در.
رژینابود ک رفت دستشویی.خودموزدم ب خواب ک بخاطرمن بیدارنشه وبره بخوابه بعدنگه نزاشت بخوابم.
صدای بسته شدن درک اومد فهمیدم رفت اتاقش.
چنددیقه ی بعدازاتاق صدا میومد.گوشهام بعدازکورشدنم قوی شده بود بلندشدم ورفتم ب سمت صدا.داشت آروم باتلفن میزد گفت نمیتونم بخدا مامانِ عفریته شو اورده اینجا میدونم ک چندروز لنگر میندازه خونه مون.فقط نمیدونم چندروز اینجامیمونه وچندروز باید نقش بازی کنم.فعلا صبرکن خودم بهت خبرمیدم ک کی ببینمت.
صدا قطع شد وچنددیقه ی بعدگفت بخدا واس منم سخته عشقم.
دوباره صدا نیومدو چندلحظه بعد گفت منم دوستت دارم عزیزم الانم باید قطع کنم میترسم پیرزن عجوزه بشنوه.دوستت دارم ومنم میبوسمت وصدای بوسه اومد وبعدگفت خدافظ عاشقتم.
خدای من داشتم چی میشنیدم.رژینا داشت ب امیرخیانت میکرد ب امیری ک تمام وجودش عاشقانه رژینا رو دوست داشت.باسرگیجه برگشتم سرجام.حالا من چطور ثابت میکردم.اگ اینارو ب امیر میگفتم حتی یه کلمه اش باور نمیکردوفکرمیکرد چون میونه ام باهاش بده اینارومیگم یا میخوام بخاطرنازنین قصاص بگیرم.تصمیم گرفتم چندروز بگذره.شاید من اشتباه میکردم......

شاید من اشتباه میکردم و اونی ک داشت با رژینا حرف میزد دوستش یا داداشش یا مادرش بود.
اونروز رژینا لنگ ظهر بود ک از خواب بیدار شد.
رفت نشست کنارمیز عذاخوری و صبحونه شو مفصل خورد.
یعنی اصلا یه تعارف هم نکرد ونگفت صبحونه خوردی نخوردی گشنه ای نیستی...
دستمو کشون کشون روی دیوار بلند شدم و راه رفتم.
پام خورد ب یه چیزی.فکر کنم عسلی مبل بود.
صدای افتادن یه چیزی اومد.
رژینا گفت چخبرته؟کجا بسلامتی.
گفتم میخوام برم دستشویی.
گفت مستقیم سمت چپ.
گفتم دخترم میشه منو ببری تادم در دستشویی؟
گفت وااا من بااین ویارم بیام تورو هم دستشویی ببرم؟خب خودت برو دیگ تا بعد ازاین هم اگ کوری چشات خوب نشد عادت کنی.
هرجوری بود رفتم دستشویی وبیرون ک اومدم صدای جیغ رژینا اومد.
گفتم چی شده؟همینطورجیغ میزد ومیگفت کثیفی خورده ب لباست.
خجالت کشیدم و ازشرمندگی لباسهامو دادم بالا ونشستم رو زمین وگفتم یا ب داداشم یا ب امیر زنگ بزن بیاد تمیزم کنه.
دل کافر هم اگ بودهمونلحظه ب حالم میسوخت.
گفت چراامیرو از کارش بکنم خب یه پرستار میگیرم برات صدای گوشی میومد.نمیدونم ب کجازنگ زد گفت اره سه سوته بفرستش منتظرم.
همونطور هنونجانشسته بودم رژینا درحالی ک صداش یطوری میومد ک انگار دهن ودماغشو بخاطر بو گرفته گفت ازجات تکون نخور وصدای دراتاق ک اومد فهمیدم رفت اتاقش ودروبست.
گریه کردم اشک ریختم ب حال و روز خودم.
نباید گریه میکردم ولی نتونستم جلوی خودمو بگیرم.
چنددیقه ی بعد صدای زنگ دراومد.
رژینا باصدای تودماغیش اومدوگفت ببرش حموم وکلا بشورش.
حمام وسرویس رو هم بشور ودوباره صدای پاهاش اومد ک رفت اتاق.
اون زن دستموگرفت وبلندم کرد وآه بلندی کشید وگفت هییی خانم گل دختر نداری نه؟اگ داشتی ک نمیزاشت اینطور زیردست عروس بمونی.هرچند منم دختردارم ولی شوهربیناموسش نمیزاره بهم سربزنه.
بااین حرفش هق هق گریه کردم.گفت خانم چیز بدی گفتم؟
هیچی نگفتم وباهاش رفتم حموم.منو ک شست اومدیم بیرون لباسهامو پوشوند وگفت بشین همین جا تاموهات خشک بشه منم برم سرویس رو بشورم وبیام وموهاتو شونه میزنم.
چندیقه ی بعد اومد بیرون ومیخواست موهامو شونه بزنه ک رژینا گفت وااا خانم شماکارتون تموم شده ولی هنوزاینجایی؟صدای انداخته شدن چیزی ب زمین اومد فکرکنم دستمزدش بودگفت بردار برو هروقت زنگ زدم دوباره بیا.دوبرابراون چیزیه ک توشرکتتون میگیری.بزارشوهرم بیاد باهاش هماهنگ میکنم واس اینکه پرستار این زن بشی.حالا هم بفرما ک من کاردارم.
زن یه اه کشید وپول وبرداشت و موقع رفتن گفت خدا ب دادت برسه خواهرم ورفت

زن ک رفت رژینا گفت بعدازاین میاد کارهای شخصیتو انجام میده.حالام بگیر بخواب یا ساکت یه گوشه بشین ک میخوام برم بیرون و زود برمیگردم.
گفتم کجا دخترم؟منو تنها نزار.
گفت میرم یه سر ب مامانم بزنم گفتم ک زود برمیگردم.
صدای در ک اومد فهمیدم رفت.
ولی مطمئن بودم ک پیش مادرش نمیره.
انقدر منتظر موندم ک صدای اذان ظهر میومد ک رژینا اومد.
صدای کلیدهای خونه اومد ک انداخت یه جایی و در اتاق وبست.
اصلا هیچی ازم نپرسید اصلا نگفت ناهار خوردی یانه گرسنه ته یا نه.
یکم بعد دیدم صدای گریه میاد.
بلند شدم وآروم آروم رفتم سمت صدا.
صدا ازاتاق خواب رژینا میومد.
گوش کردم آره داشت گریه میکرد.
خواستم در بزنم ک دیدم صدای گوشیش اومد.
برداشت وگفت خیلی عوضی هستی کثافط ب تمام معنایی دیگ هم بهم زنگ نزن آشغال و دوباره صدای بلند گریه اومد.
دیگ نتونستم تحمل کنم.در زدم وگفتم دخترم چیزی شده چرا داری گریه میکنی؟
داد زد بتو ربطی ندااااره.
ترسیدم بیشتر عصبانی بشه و یه بلایی سرم بیاره یا منو بندازه بیرون.
برگشتم سرجام.خدایا یعنی این دختر داشت چیکار میکرد.
نمیدونم ساعت چند بود ک صدای کلید انداختن توی در ورودی اومد.
امیر بود.سلام داد وگفت مامان بهتری امروز؟
گفتم خسته نباشی پسرم.اره خوبم.صدای نایلون میومد.
امیر گفت الان برات ناهار میارم.
تو دلم گفتم پس دلت ب چیه این زن خوشه چرا گرفتیش ک حتی ناهاروشام وصبحونه رو خودت درست میکنی.
دستمو گرفت و برد وگفت بشین الان عذامیزارم دهنت ورفت رژینا رو صدا زد.
رژینا سلام خسته نباشی خشک وخالی گفت وبعد باعصبانیت گفت این چه غذاییه گرفتی؟مگ نمیدونی من کوبیده نمیخورم.
امیر گفت بخاطر مامان گرفتم اخه مامان خیلی دوست داره.
صدای کوبیده شدن قاشق وچنگال اومد وبسته شدن محکم در.
رژینا قهرکرد و رفت اتاقش.خداروشکر ک نمیتونستم قیافه ی شرمنده پسرم رو مقابلم ببینم.خیلی دلم براش سوخت.
گفتم پسرم من ک گفتم بخاطر من هیچوقت دعوانکنین.گفت نگران نباش مامان حتماازیه چیزیه عصبانیه ک اینطور کرد.یاد تلفنی حرف زدنش افتادم و باخودم گفتم تاازچیزی مطمئن نشم ب امیر هیچی نمیگم.
چندروز گذشت.روال زندگیم کلا همونطور بود امیر میرفت سرکار.اون خانم میومد منومیبردحموم وکارهای شخصیمو انحام میداد رژینا زیاد ازاتاقش نمیومدبیرون.
حدود دوهفته ازموندنم خونه ی امیر میگذشت ک یه روز صبح ک ازخواب پاشدم دیدم چشام داره میبینه.خواستم جیغ بزنم ولی امیرورژیناخواب بودن.
یه نقشه ای کشیدم نباید خوب شدنم رو بهشون خبرمیدادم باید وانمود میکردم ک کورم وکارهای رژینا رو زیرنظر میگرفتم.......

با خودم گفتم نباید رژینا وامیر بفهمن ک من میبینم.
بایدخودمو میزدم ب کوری تا نفهمن ونقشه ای ک تو سرم داشتم روعملی میکردم.
آروم و بی سروصدا بلند شدم رفتم دستشویی.
خودمو توآینه نگاه کردم چقدرپیر وشکسته بودم.
کاش نازنینم عزیزدلم زنده بود وموهامو رنگ میکرد وبهم میگفت مامان میخوام شبیه یه زن سی ساله بکنمت و من جیغ میزدم و میگفتم بیا سرمو بشور دختر آبروم میره اینطوری.
یاد خنده هاش افتادم و خنده اومد رو لبام ووقتی فهمیدم ک نیست ودیگ هیچوقت برنمیگرد بابغضی ک تو گلوم خفه کرده بودم ک مبادا بشنون اشک ریختم.
اومدم بیرون و دراز کشیدم سرجام.
چشم چرخوندم ودور دور خونه رو نگاه کردم.
خدای من خونه چقدر ب هم ریخته وشلخته وکثیف وریخت وپاش بود.
آخه این پسر ب چیه این زن عاشق شده بود.
چقدر دلم میخواست خونه رو تمیز کنم.
یکم بعد صدای در اتاق امیر اومد.
چقدر وانمود کردن ب کوری وندیدن سخت بود.
چقدر دلم میخواست بغلش کنم و یک دل سیر چشم وابروی مشکی پسرمو نگاه کنم.
امیر گفت صبح بخیر مامان.
بدون اینکه سرمو بچرخونم طرفش گفتم صبحت بخیر عزیزم.
رفت چایی دم کنه وازپشت سر یک دل سیرنگاهش کردم.
سفره رو ک آماده کرد دستامو گرفت ومنو برد پیش سفره.
خیلی مواظب بودم ک سوتی ندم.
امیر گفت مامان واس هفته ی بعدبرات نوبت میگیرم بریم دکتر چشماتو نگاه کنه...
قلبم ازترس واسترس هری ریخت یه بهونه آوردم وگفتم نه پسرم با داییت میرم وازاونجاهم میرم خونه شون.
گفت ب همین زودی ازمون سیرشدی؟دیگ نتونستم مقابلش مقاومت کنم.گفتم باشه پسرم.
امیر خداحافظی کرد ورفت.
درازکشیدم سرجام ک رژینا شک نکنه.
یکم بعدازاتاق اومد بیرون.بدون روسری و با تاب وشلوارک.
شکمش یکم بزرگ شده بود.
زیرچشمی نگاش میکردم.
دست وصورتشو ک شست یه ابمیوه ریخت واس خودش.الکی گفتم رژیناتویی؟
گفت اره غیرازمنم مگ کسی اینجاهست؟
گفتم اون خانوم امروز نمیاد(پرستارم رو میگفتم)
گفت امروز نمیاد امروز میخوام برم بیرون.هرکاری داری نگه دار تامن برم وبرگردم وزنگ بزنم خانومه ببردت دستشویی وغش غش خندید.
ساعت یه ربع ب یازده بود.
رفت حموم آرایش کرد ولباسهاشو پوشید یه بطری آب معدنی آوردگذاشت کنارم وگفت اینجاآب گذاشتم واست.
صدای گوشیش ازاتاق میومددویید سمت اتاق.باناز وکرشمه گفت الووو...
صدامیومد ولی متوجه نمیشدم چی میگن.آروم بلند شدم رفتم پشت در.رژینا گفت بمون توفلان پارک دارم میام اونجا.سرموچسبوندم ب در ک ببینم کدوم پارکو میگ ک دریهو باز شد وافتادم رو زمین.
رژینا داد زد وباتعجب وچشم هایی گردگفت فالگوش وایستاده بودی؟
خدایااا سوتی داده بودم....
نویسنده سیما شوکتی
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rojina
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه jfcfs چیست?