رژینا قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

رژینا قسمت چهارم


رژینا با تعجب وچشم های گرد داد زد وگفت فالگوش وایستاده بودی؟
من ومن کردم و گفتم نههه.مممییبخواستم برم دستشویی اومدم در بزنم منو ببری ک در یهویی باز شد وافتادم اینجا.


خودمو ب کوری زده بودم واصلا نگاش نمیکردم.
گوشه ی پیرهنمو کشید وگفت ببین پیرزن اگ بخوای فالگوش وایستی یا فضولی کنی همینجا خفه ات میکنم.
هلم داد و گفت حالا پاشو ازاینجا برو.
عین بدبخت ها بلند شدم و دستامو کورمال کورمال مالیدم ب دیوار ک شک نکنه میبینم و اومدم گوشه ی هال.
چنددیقه ی بعد بدون اینکه چیزی بهم بگه ورفت.
همین ک پاشو از خونه گذاشت بیرون دوییدم اتاقش.
تمام لباسها پخش وپراکنده بودن روی تخت.انواع وسایل آرایش وکیف وکفش و....ریخته شده بودن کف اتاق.
زیر تخت ونگاه کردن یه نایلون زیرش دیده میشد.
کشیدمش بیرون چندورق قرص ووسایل جلوگیری از بارداری توش بود با یه برگه ی ازمایش.
نمیدونم چه برگه ای بود.برگه رو برداشتم وآوردم گذاشتم توکیفم ولباسهامو گذاشتم روش.
دیگ هیچ چیزمشکوکی تواتاقش دیده نمیشد
تااونا بیان یکم نون وپنیر خوردم.
ساعت حدودای دو بود ک امیر اومد.
بهم غذاداد کاش میتونستم بهش بگم ک دارم چشمای قشنگتو میبینم.
گفتم پسرم رژینا کجاست؟چراصداش نمیاد؟
گفت بهم زنگ زد گفت خونه ی مامانم یکم دیر میام.
گفتم پسرم میشه ب خونه شون زنگ بزنی.
امیرگفت چرا؟گفتم میخوام بامادرش حرف بزنم وحالشو بپرسم ب رژیناهم بگم تاهروقت ک میخوای بمون خونه ی مادرت وبخاطرمن معذب نشو.
(میخواستم ببینم رژینا خونه ی مادرشه یا امیررو پیچونده)
امیرشماره ی خونه شونوگرفت وبعدازچندباربوق مادرش برداشت.
سلام واحوالپرسی کردن وگوشیو گرفت گوشم.
گوشیوگرفتم وبعد یکم پرسیدن حال همدیگه،گفتم میشه گوشیو بدی ب عروس خوشگلم؟
گوشی رو پخش کننده ی صدابود.مادررژینا گفت رژینا اینجانیست ک!
گفتم آخه ب امیرزنگ زده گفته خونه ی مامانمم دیرمیام خواستم بگم ک بخاطرمن معذب نشه.
امیر ک شنید رژینااونجا نیست گوشیوزور ازم گرفت وگفت پس کجارفته رژینا؟
مادرش گفت من ازش خبرندارم وایسا الان بهش زنگ میزنم.
هرچقدرامیرشماره موبایل رژینا رو گرفت دردسترس نبود.
دیگ داشتیم نگران میشدیم
یکم ب غروب مونده بود ولی هنوز از رژینا خبری نبود.
امیرآشفته بود وفقط قدم میزد.گفت دیگ نمیتونم صبر کنم شاید یه بلایی سرش اومده و سوئیچ ماشینشو برداشت وازخونه رفت بیرون.
موندم با یه دنیا استرس ونگرانی.یعنی رژینا کجا رفته بود.
شب بود ک صدای در اومد دوباره خودمو زدم ب کوری.
در محکم کوبیده شد ب دیوار وصدای امیراومد ک گفت زنیکه ی پررو فکر کرده من بیناموسم ومیتونه تانصف شب بیرون باشه.......


امیر گفت دختره ی پررو فکر کرده من انقدر بیناموسم ک زنم تانصف شب بیرون باشه.
گفتم چی شده پسرم.درحالی ک مستقیم ب چشماش نگاه میکردم ونه من یادم بود ک خودمو ب کوری بزنم و نه اون یادش بود ک من کورم.
امیر چیزی نگفت و رژینا پشت سرش وارد شد.
لباسهاش خاکی بود وموهاش اشفته.
فورا نگاهمو دوختم اونطرف ک نفهمه دارم میبینم.
گفتم امیرچی شده رژینا کجاست؟
گفت خانم بادوستاش رفته بودن کوه واس همون گوشیش انتن نداشته وبمن دروغ گفته بوده خونه ی مامانمم.
میدونستم این خرفشم دروغ بوده و باکسه دیگه ای رفته بوده کوه.
رفتن اتاق دعوا وبگومگوشون بالا گرفت.
رژینا گفت بازمادرتو دیدی شیرشدی واسم؟تونمیتونی بهم بگی کجابرم کجانرم...
امیردادمیزد میگفت تو ازاولشم دلت ب زندگی باهام نبود.الانم بخاطر این بچه دارم تحملت میکنم وگرنه خیلی وقت پیش ک منو ازمادرم جداکردی باید طلاقت میدادم.
انقدر دادوفریاد کردن وحرفای زشت ب هم زدن ک سرموگرفتم میون دوتادستام.
بعد ازنازنین دیگ کسیو نداشتم فقط امیربود ک اگ اتفاقی براش میفتاد دیوونه میشدم.
نبایدمیزاشتم رژینا خر فرضش کنه.هرطور شده بود باید پیداش میکردم ک این دختر داره چیکارا میکنه.
روز بعدش امیرک ازخواب بیدارشد ازم بخاطردیشب معذرت خواست ورفت سرکارش.
دوباره صدای تلفن رژینا اومد رفتم پشت درمیدونستم حالاحالاها از تختش بیرون نمیاد ک منوببینه.
داشت بامادرش صحبت میکرد ومیگفت وقتی بهت میگن رژینااونجاست بایدبگی اره خوابیده یاحمومه خودش بهتون زنگ میزنه....
داشت دعواش میکرد.وسط حرفاش گفت تو باهام کاری نداشته باش مامان.من خودم میدونم دارم چیکار میکنم.دخالت نکن توزندگی وکارام.
قطع ک کرد اومدم سرجام.
چندروز گذشت خیلی میترسیدم بفهمن چشام خوب شده.امیرهم فعلا یادش نبود منو ببره دکتر.تواین چندروز کار مشکوکی از رژینا ندیدم تااینکه یه روز خواب بودم ساعت دو بود.اونروز امیربجای همکارش شیفت بود وقراربود شب ساعت هشت بیاد خونه.
رژینا اماده شده بود بهم گفتم میرم یه جایی وتاقبل ازاومدن امیربرمیگردم منتظر حرفم نموند وازدربیرون رفت.زووود مانتومو پوشیدم وروسریمو درست کردم ورفتم بیرون.
رفت سر خیابون وسوار تاکسی شد منم پشت سرش.بیست دیقه توراه بودیم ک جلوی مغازه ی وسایل آرایش فروشی پیاده شد.
ب راننده ی تاکسی گفتم صبرکنه ببینم چی میشه.
چنددیقه ی بعد رژینا اومد بیرون درحالی ک داشت میخندید.پشت سرش یه پسر قدبلند خوشتیپ خوش هیکل ک اندام باشگاهی داشت اومدبیرون....

اونطرف خیایون سوار ماشین شدن.ب راننده گفتم حرکت کنه.
یکم بعدرسیدیم ب یه رستوران بسیار شیک ک معلوم بود خیلی گرونه.
اونا رفتن داخل پول راننده رو حساب کردم و اومدم تامنم برم تو.
نگهبان رستوران نزاشت برم داخل وگفت اینجا ازقبل رزرو شده ست.
هرچقدرالتماس کردم فایده نداشت.
گفتم عروس وپسرم یکم پیش ازمن واردشدن ومنتظرمنن تولد پسرمه میخواییم سورپرایزش کنیم.
خلاصه بایه ترفندی بعدازچنددیقه رفتم داخل.
باگوشه ی روسریم دهنمو گرفتم تا منو نشناسن.نشستم کنار یکی ازمیزها.
اونا درست روبروی من ولی خیلی دورترازمن نشسته بودن.طوری ک پشت رژینا بمن بود ونمیتونست منو ببینه واون پسر باهام روبرو بود.منو رو برداشتم و درحالی ک الکی نگاهی ب لیست مینداختم چشمم افتاد ب اونا ک دست پسره رو شکم رژینا بود.
خدایا من چی داشتم میدیدم.دست یه نامحرم روشکم عروس من چیکارداشت.
داشتن حرف میزدن ومیخندیدن وپسره همینطور شکم رژینارو ناز میکرد.
سرگیجه گرقته بودم.یعنی این بچه ازاثمر نبود ورژینا گولش زده بود؟
آنچه رو ک میدیدم باورنداشتم حالت تهوع اومد سراغم.دوییدم بیرون ونگهبان گفت چی شدخانوم عروس وپسرتون کجان پس؟
گفتم من میرم کادوی تولدش روبیارم یادم رفته.
باسرگیجه وناراحتی اومدم خونه.
باید همه چیو ب امیر میگفتم.سرم ازشدت درد ودیدن اونچه ک برام غیرباور بود دردمیکرد.یه مسکن خوردم وسرمو محکم بستم ودرازکشیدم سرجام.
چندساعت بعدرژینا بود یه دسته گل رزویه جعبه شیرینی دستش بود.حتما اون پسره براش خریده بود.خودمو زدم ب خواب.گفت خوابیدی؟پاشو شیرینی گرفتم بخور
خیلی خوشحال بود.نمیدونم چه نقشه ای توسرش داشت یاچی شده بود ک اینقدر مهربون شده بود.
من تصمیم خودمو گرفتم باید همه چیو ب امیرمیگفتم.نبایدمیزاشتم رزینا بهش خیانت کنه ومهم ترازهمه وجود اون بچه بود ک معلوم نبود مال کیه.
شب ک امیراومد گفتم پسرم میخوام باهات برم دکتر پس وقت این دکتر چی شد؟
میخواستم باهاش برم بیرون وبگم ک چشام خوب شده وکارهای رژینارو براش توضیح بدم.
امیرگفت فردا یادم بنداز حتمابریم.
فردای اون روز عصر امیر اومد خونه سوارماشینم کردورژینا گفت تاشمامیرین وبرمیگردین منم میرم خونه ی مامانم.مطمئن بودم اونجانمیره.
باامیر رفتیم دیگ کاملا عصبی شده بودم وازحرص داشتم خفه میشدم.
داشتیم میرفتیم ک گفتم توپارکی جایی نگه داره.
گفت چرا؟گفتم میخوام باهات حرف بزنم.نگه داشت دستمو گرفت ک منو ببره داخل پارک.گفتم خودم میتونم برم وزل زدم تو چشاش.
امیرباتعجب نگاهم کرد گفتم بیابشین کارت دارم.
گقت مامان حالت خوبه؟
گفتم نه و....

امیر ک دید چشام داره میبینه باتعجب نگاهم میکرد.
گفت مامان حالت خوبه؟
گفتم بیا بشین کارت دارم.
رفتیم نشستیم رو نیمکت پارک.
پارک خلوت بود خوشحال بودم ک میتونم حرفامو بگم.ولی از عکس العمل امیرمیترسیدم.
امیر گفت مامان میشه توصیح بدی چخبره؟تو ک بهم گفتی منو ببر دکتر ولی الان داری میگی میتونم ببینم.
گفتم پسرم من چند روزه ک چشام خوب شده و علت اینکه نخواستم بهتون بگم رو الان میگم.
شروع کردم از تمام اونچیزایی ک شنیده ودیده بودم رو ب امیر گفتم.
بهش گفتم ک زنت داره بهت خیانت میکنه.بهش گفتم ک امکان داره اون بچه ازت نباشه.حتی ماجرای رفتنشون ب رستوران رو هم بهش گفتم و اینکه اون مرد دستشو گداشته بود رو شکم زنت ونوازشش میکرد.انقدر گفتم و گفتم وگفتم حتی تلفن های یواشکیش رو وازاینکه اونروز هم با دوستش کوه نرفته بودن و بهمون گفته بود ک میرم خونه ی مامانم ومشخص شد ک اونجا هم نرفته.
حرفام ک تموم شد گفتم امیر رژینا داره بهت خیانت میکنه.اینو میتونم بهت ثابت کنم.
امیر هیچی نمیگفت.
زدم ب شونه اش وگفتم امیرر یه چیزی بگو.
امیر یهو نگاهم کرد وگفت متاسفم برات مامان.تمام این حرفات عین چشمات ک میگفتی نمیبینم دروغه.تو یه دروغگوی بزرگی.وگرنه لزومی نداشت بگی نمیبینم.تو ازاولشم بارژینا بد بودی.خب اگ دلت نمیخواد باهاش ادامه بدم بگوپسرم طلاقش بده چرا داری بهش تهمت میزنی؟پس من چرا تاحالاهیچ چیزمشکوکی ازش ندیدم.حتی یه پیامک اشتباهی یاتماس های مزاحمت.مامان تو یه زن عاقل وبالغی واین تهمت هاخیلی بده.
گفتم ولی امیرندیدن چشمای من دروغ نبودمن چندروزه ک چشام خوب شده ووقتی ک کوربودم تماس های مشکوک رژینارو شنیدم وخوب ک شدم گفتم بزارباچشمای خودم ببینم وب امیربگم وتهمت ناروا نزنم..
امیر بلند شد وباحرص گفت من مادری ک ب زنم تهمت بزنه اونم تهمت خیانت وبدتر ازهمه اینکه تواین چندروز مارو خرکنه و بگه چشام کوره هیچوقت نمیبخشم.اصلادیگ بعدازاین مادری ندارم.
باحرص تندتند راه میرفت طرف ماشین ک گفتم اگ با مدرک ثابت کنم چی؟اونوقت بازم میگی دروغه؟
گفت چجوری میخوای ثابتش کنی؟
گفتم ففط یه گوشی بهم بده ک صدارو ضبط کنه وفیلمبرداری کنه وهمچنین ب رژینا نگو ک چشام خوب شده.اگ حرفامو باورنداری اینا رو واسم انجام بده وباقی کارا رو بسپار بمن.
من تاثابت نکنم ک دروغ نمیگم بی خیال این ماجرانمیشم.
امیرگفت قبوله.
رفتیم دکتر.بعدازمعاینه دکتر گفت خدارو شکر بیناییتون برگشته ولی بعدازاین خوب مواظب باشین ک بهش ضربه نخوره و......
امیر رفت وازگوشی فروشی واسم یه گوشی دست دوم خرید وگفت اینم گوشی.......

امیر گوشیو داد بمن وگفت اینم گوشی.
گفتم پسرم فقط لطفا ب رژینا نگو ک چشمای من میبینه وگرنه نمیتونم حرفمو بهت ثابت کنم.
امیر گفت خیالت راحت.ولی مطمئنم ک هرچیزی ک دیدی یا شنیدی اشتباه بوده ورژینا هیچوقت بهم خیانت نمیکنه.
طرز کار با گوشیو بهم یاد داد و بهم گفت حواست باشه گوشی تو خونه روشن نباشه ک رژینا ببینه.
یه سیم کارت هم انداختم داخلش وفقط وفقط شماره ی خودمو سیو کردم برات هراتفاقی افتاد هرچی ک شد کافیه فقط بهم زنگ بزنی.
اینا رو گفت و درحالی ک خیلی ناراحت بود ومدام آه میکشید ماشین روند تامنو برسونه خونه.
رسیدیم خونه.گفتم امیر میدونی ک من باید ادا دربیارم و توهم نباید سوتی بدی تا رژینا نفهمه میبینم.
امیر باشه ای گفت و بی روح وسرد افتاد جلو.
دم در ک رسیدیم دستمو گرفت وبهم گفت بیا مامان بروسرجات بخواب.
سرمو چرخوندم رژینا تو هال نبود ودوباره چندشاخه گل رز روی اوپن بود.
امیر رفت اتاق ویکم بعد رژینا سرحال وخندون از اتاق اومد بیرون.
امیر همچنان ب فکرف رومیرفت وغمگین بود و ب رژینا چشم میدوخت.
یکی دوروز گذشت شب ها وقتایی ک رژینا میخوابیدگوشیو میزدم ب شارژ تا وقتی ک احتیاجش دارم روشن باشه.تواین یکی دوروز فعلا هیچ چیز مشکوکی از رژینا ندیده بودم.
میترسیدم نتونم ثابت کنم و امیرفکرکنه از روی دشمن بودنم بارژینا این حرفاروبهش زدم وباهام بدبشه.
بعضی وقتا ک اون زن کارگر میومد ومنومیبرد حموم مواظب بودم ک سوتی ندم.
خلاصه چندروز گذشت.امیر هرروز بهم میگفت دیدی مامان اشتباه میکردی.
یه روز صبح ک خواب بودم رژینا از اتاق اومد بیرون.
گفتم دخترم میری خونه ی مامانت؟
گفت یجایی کاردارم میرم وتاظهر برمیگردم واز خونه زد بیرون.
گوشیو برداشتم وزود رفتم دنبالش.
این سری پسره کنار خیابون منتظرش بود.خوشبختانه کنار خیابون خونه ی امیر پراز تاکسی بود ک هرروز منتظر میموندن تا مسافر ببرن.فورا سوار یکیشون شدم و بااسترس بهش گفتم اقا تورو قرآن اون ماشین رو گم نکن.
راننده چشمی گفت وگازداد دنبالش.رفتن رسیدن ب همون رستوران.این سری نمیتونستم واس رفتن ب داخل رستوران بهونه بیارم زود گوشیو دراوردم و چندتا عکس انداختم.
رفتن داخل زود ب امیر زنگ زدم و ادرس اونجا رو ازراننده پرسیدم و ب امیر گفتم.امیر گفت خیلی ازم دوره اگ توی ترافیک گیرنکنم نیم ساعت بعد اونجام.
تا امیر بیاد منم کرایه ی تاکسی رو دادم وبیرون منتظر امیر شدم.
عکسها رو نگاه میکردم فقط دوتاش باکیفیت بودن و بقیه ازبس عجله داشتم تارافتاده بودن.
خداخدا میکردم امیر زودتر برسه وببینه وگرنه حرفمو باور نمیکرد .....

خدا خدا میکردم ک امیر هرچه زودتر برسه و باچشمای خودش ببینه.
وگرنه حرفم رو باورنمیکرد.
یکم ک منتظر موندم و امیر نیومد.
گوشیمو درآوردم و بهش زنگ زدم گفتم کجایی؟
گفت تو این ترافیک کوفتی لعنتی گیر کردم.
اعصابش خراب بود و منم نباید میگفتم زود باش عجله کن وگرنه ممکن بود خدای نکرده تصادف کنه.
گفتم اشکال نداره پسرم من اینجا منتظرتم.
گوشیو قطع کردم و چشم دوختم ب دررستوران ک هروقت اومدن بیرون ببینمشون.
یکم بعد رژینا و همون پسر از رستوران اومدن بیرون ک دستش روی کمر رژینا بود.
سوار ماشین شدن وتا من تاکسی گیر بیارم رفتن.
اعصابم واقعا خورد بود.ب زمین وزمان لعنت میفرستادم.
همونطور بااون اعصاب خرابم نشستم رو زمین.
خیلی بعدش امیر ک اومد ومنو تواون وضعیت دید گفت مامان این چه وضعیه.پاشو بیا سوار ماشین شو.
یادم اومد ک موقع بیرون اومدنشون ازرستوران ازشون عکس نگرفته بودم.مشتم رو محکم کوبیدم زمین وبلندشدم.
تمام ماجرا رو واس امیر توضیح دادم وسرمو انداختم پایین.
امیر گفت میشه عکسهایی ک گرفتیو ببینم؟
گوشیو دادم بهش وبعد ازنگاه کردن بهش فقط از روی لباسهاش گفت یعنی رژیناست؟لباسهاش ک شبیهشه.
ب سادگی پسرم افسوس خوردم و گفتم امیر بچه تون کی ب دنیا میاد؟
گفت هنوز ک ماههای اولشه وخیلی مونده.
گفتم میشه ازجنین ازمایش بگیری ببینی بچه مال توعه یانه.
گفت مامان من چطور ب رژینا بگم میخوام بدونم بچه ازکیه.
گوشیو محکم انداخت بالای فرمون وگفت حسابشو میرسم صبرکن.
گفتم امیر تو ک هنوز بهش ته دلت مشکوک نیستی صبر کن یه روز ک ازخونه خارج شد بهت زنگ میزنم میای وباچشمای خودت میبینی.
رفتیم خونه. ب امیر گفتم زنگ بزنه ببینه رژینا کجاست.
زنگ زد ولی رژینا جواب نمیدادمنورسوند خونه ورفت.
دوباره چندروز ازاین ماجرا گذشت رژینا همش درد داشت وباصدای ارومی گریه میکرد وتلفنی حرف میزد.دوباره لباسهاشو پوشیدازدر ک خارج شد زنگ زدم ب امیر.
گفت فورا خودمو میرسونم.آدرس مغازه ی ارایش فروشی یادم نمونده بودازروی خیابون بهش گفتم ک توفلان خیابونم.گفت نزدیکم سریع خودمو میرسونم.
یکم بعد امیر اومد و درحالی ک قفل فرموم دستش بود ازماشین پیاده شد.
رو بمن گفت کو کجان کدوم مغازه ان؟
ازترسم پاهام سست شد گفتم میخوای چیکار کنی؟اون کوفتیو بنداززمین.امیراینطور نمیشه خودتوبدبخت نکن بزاربازبون خوش حلش کنیم.ولی رگ غیرت مردانگیش مجال گوش دادن ب حرفامو نداد وسریع دوییدو واردمغازه شد.
تامن خودمو برسونم صدای جیغ رژینا فضارو پر کرد
گفتم چیکار کرررردی امیرررررر
با صدای جیغ من تمام مغازه دارهای اطراف ریختن سرمون.....

با صدای جیغ من تمام مغازه دارهای اطراف ریختن اونجا.
داد میزدم ومیگفتم امیرررر چیکاااار کردیییی؟
امیر در حالی ک اون قفل فرمون تو دستش بود روی دو زانو افتاده بود و زل زده بود ب جنازه ای ک روی زمین افتاده بود و سرش پراز خون بود.
نگاهش کردم.پسره نفس نمیکشید
خدااای من امیر اونو کشته بود امیر من امیری ک حتی آزارش ب مورچه هم نمیرسید
با لرزش دست و لبهام رفت سمت جنازه تکونش دادم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد
رژینا یه گوشه وایستاده بود و از شدت ترس لبهاش کبود شده بود 
داشت میلرزید
با تعجب نگاهم کرد 
تعجبش ازاین بود ک من چشام داشت میدید 
رفتم کنار امیر
گفتم پسرم مگ نگفتم اینکارو نکن صبر کن خودمون حلش میکنیم هاااان؟
امیر نگاهش فقط روی رژینا بود
گفتم امیرررر یه چیزی بگووو 
امیر رو ب رژینا کرد وفقط گفت من عاشقت بوودم هرزه.من دوستت داشتم و بخاطرت مادرمو زیر پام گذاشتم.چطور تونستی باهام اینکارو بکنی.
امیر بلند شد و رفت طرف رژینا.
رزینا عقب عقب رفت همونطور داشت میلرزید صدای دندون هاشو میتونستم بشنوم.
رژینا نشسته بود و انقدر عقب عقب رفت ک رسید ب دیوار ودیگ نتونست بره.
امیر ازپاش گرفت وکشید طرف خودش.
رژینا جیغ زد.
امیر گفت تو یه هرزه ی ب تمام معنایی.تو یه آشغااالی و تف کرد رو صورتش و یه سیلی محکممم ب صورتش.
داد زدم نههه امیر اینکارو نکن اون حامله ست.اتفاقی واس بچه اش میفته.
امیر گفت بااین اوضاع فکر میکنی اون حروم زاده بچه ی منه؟میتونم قسم بخورم بچه ی من نیست.هردوتاتونو میکشم الان دختره ی بیشرف.
دویید وسط مغازه.
دنبال قفل فرمون میگشت.
جیغ زدم تورو خداااا کمک کنین پسرم میخواد زنشو بکشه.
آدمایی ک تماشا میکردن حمله کردن طرف امیر 
دستاشو گرفتن ونزاشتن ب رژینا حمله کنه.
امیر گفت ولم کنین عوضیا من دیگ همه چیمو باختم دیگ هیچی برام مهم نیست میخوام هرسه تاشونو بکشم اونا بهم خیانت کردننننن.
فقط اشک میریختم ب بخت خودم و سرنوشت بچه هام.
من بالقمه ی حلال بزرگشون کرده بودم آخه چرا باید این بلاها سرشون میومد
امیر فریاد میزد ومیگفت مامااان حالا میدونم نازنین چرا خودکشی کرد اونم مثل من کم آورده بوده مامااان.
سعی میکرد خودشو از دستای کسایی ک گرفته بودنش دربیاره و بدوعه خیابون.
جیغ میزدم تورو خدااا ولش نکنین الان خودشو میکشه.
یکم بعد صدای جیغ آژیر پلیس وآمبولانس اومد.
ب امیر دستبند زدن و رفتن داخل مغازه ک پرازخون بود
پسرم رو بردن و ب من ورژینا گفتن برین داخل ماشین پلیس.
دستبند ب دست سوارمون کرد وآژیر زنان حرکت کردیم سمت اداره ی پلیس.
رژینا تو یه ماشین ومنم تو یه ماشین دیگ....

مارو بردن اداره ی پلیس.
یه جای پرسر وصدا وبااسترس.
بهم گفتم بشین تو اتاق الان یکی میاد بازجوییت میکنه.
تااومدنش گوشه ی لبمو با دندونام میجوییدم.
خدایا حالا چی ب سر بچه ام میومد.
باید میگفتم من اون پسرو کشتم تا بچه مو اعدام نکنن.
دو سه نفر اومدن و شروع کردن ب پرسیدن سوالهای مختلف.
تمام ماجرا رو براشون توضیح دادم وگفتم چون عروسم ب پسرم خیانت میکرد تحمل دیدنش رونداشتم وب پسرم گفتم میرم پیش همون پسری ک زنت باهاش بهت خیانت میکنه و وارد مغازه شدم و ازپشت سر قفل فرمون رو کوبیدم توسرش.
یکی ازاونا گفت ولی پسرت وعروست وآدمایی ک تومحل حضور دارن چیز دیگه ای میگن.
گفتم آدما ک اومدن من کاروتموم کرده بودم.پسرم هم دلش برلم میسوزه نمیخواد آخرعمری زندان باشم و دروغ میگ. عروسم هم چون با پسرم اختلاف داره قتل وانداخته گردن پسرم.
خلاصه خیلی سوال پرسیدن وگفتن این پرونده مشکوکه وبهم گفتن تا مشخص شدن نتیجه ی نهایی شما بازداشتی.
دستبند ب دست منو بردن یه اتاقکی ک هیچکس اونجا نبود.
از امیرورژینا خبر نداشتم ومعلوم نبود چی ب سرم پسرم آوردن.
نمیدونم چند ساعت اونجا موندم ک یه سرباز اومد و بهم گفت باید بیایین اتاق رییس.
منو برد و خودش برگشت.
رییس گفت مادر من شما چرا دروغ میگین؟فکر نمیکنین نمیتونین سر پلیس کلاه بزارین واین دروغگویی جرمش سنگین تر از این حرفاعه.؟
باشرمندگی سرمو انداختم پایین وچیزی نگفتم.
بهم گفتن شما آزادین میتونین تشریف ببرین.چون دوربین های مداربسته تمام اون اتفاقات رو ثبت کرده و پسر شما حمله کرده داخل مغازه درحالی ک شما بیرون دیده میشین ویکم بعدش رفتین داخل.
با کریه وزاری افتادم زمین و پای پلیس رو گرفتم و گفتم تو رو جون بچه تون ب پسزم رحم کنین اون بیگناهه بزارین من بجاش زندان بمونم.
ولی پلیس گفت دست ما نیست واینو باید قاضی مشخص کنه ک نتیجه ی دادگاهش چی میشه.
گفتم الان پسرم وعروسم کجاهستن.گفت هردو در بازداشت ب سرمیبرن شما هم تشریف ببرین.
هرچقدرالتماس کردم ببینمش نزاشتن.گفتن ممنوعه.
با بغض وناراحتی برگشتم خونه ی امیر زنگ زدم ب داداشم ووقتی ماجرا رو گفتم داداشم سریع خودشو رسوند.
انقدر گریه کرده بودم نای حرف زدن نداشتم.
پولی ک از کبلایی ب عنوان مهریه گرفته بودم و داداشم برام گداشته بود تو بانک برداشتیم و واس امیر یه وکیل خوب گرفتیم.
وکیل کارهارو پی گیری میکرد و هرروز هراتفاقی ک میفتاد بهمون گزارش میداد.....
چند روز از بازداشت شدن امیر میگذشت.وکیل بهمون زنگ زدوگفت رژینا باسند آزادشده.دود ازسرم بلند شد ودوییدم دفتروکیل و.......

وکیل گفت رژینا با سند آزاد شده.
یعنی چطور دلشون میومد باعث وبانی اصلی قتل رو از زندان ازاد کنن.
دوییدم سمت دفتر وکیل تا بپرسم ماجرا چیه.
گفتم چطور ممکنه زنی ک با وجود متاهل بودن باکسی رابطه داشته باشه و اینطور بی قانون از زندان آزاد بشه.
وکیل گفت خواهرم اولا شما نمیتونی ثابت کنی ک عروست با کسی رابطه داشته باید ثابت بشه وبعد.دوما عروس شما شرایط مناسبی نداشته و باردار بوده ونمیتونسته زندان و شرایط زندان رو تحمل کنه.سوما پدرو مادرش با قرار وثیقه وسند چندصد میلیونی از زندان آزادش کردن ولی ممنوع الخروجه و نمیتونه از کشور خارج بشه وهرزمان ک احتیاج باشه باید بیاد برای پاسخگویی و رسیدگی ب پرونده.
گفتم اره مملکت ما همینه اونی ک پولداره خیلی راحت کارهاش راست وریس میشه واونی ک مثل ما فقیره وبیچاره ست مقصر هم نباشیم نمیتونیم بیگناهیمون روثابت کنیم و باید ب هرآنچه ک دیگران واسمون تصمیم میگیرن سر خم کنیم.
اینا رو گفتم و باگریه از دفتر اومدم بیرون.
باد سرد پاییزی میوزید دستام یخ کرده بود خودمو تنهاتر از هرزمانی حس کردم.حس درماندگی و بیچارگی..
یه تصمیمی گرفتم با خودم گفتم باید خانواده ی پویا رو پیدا کنم و ازشون رضایت بگیرم.نباید دست رو دست میزاشتم.
رفتم خونه ی داداشم وبهش گفتم خونه شون رو واسم پیدا کن ومنو ببر اونجا.
غروب بود و داداشم گفت دیگ شبه ونمیشه رفت فردا میریم.
شب روخونه شون موندم و تاخود صبح اشک ریختم.
خدایا من غیر از امیر کسیو ندارم اگ اتفاقی براش بیفته منم میمیرم.
فردای اون روز رفتیم درخونه ی پدر پویا.
یه عالمه آدم دم درشون بود ودیوارها پرازپرده های سیاه وگلهای مشکی.
داداش گفت خواهر فکرکنم وقت مناسبی نبومدیم اونا دارن مجلس ترحیم میگیرن بریم ویه روز دیگ بیاییم.
برگشتم خونه ی امیر و هرچقدر رژینا اونجا وسایل داشت ریختم داخل کارتن وگذاشتم یه گوشه تانبینمشون.
یاد اون برگه ای افتادم ک ازداخل وسایلای رژینا پیدا کرده بودم.برش داشتم وگذاشتم توکیفم تا ب وکیل نشون بدم شاید بدردمون میخورد.
اونشب رو با چه بدبختی ب صبح رسوندم فقط خدامیدونه.
چندروز بعد وقت امیر وقت دادگاه داشت.منو هم خواسته بودن.با وکیل صحبت کردم گفت باید اینطور حرف بزنی اونطور حرف بزنی وبهم همه چیو یادداد.
رفتیم دادگاه.رژینا هم اومده بود افتاده وشکسته شده بوددیه دستش روی شکمش بودوبا دست دیگه اش بازوی مادرشوگرفته بود نگاهی سراسر نفرت بهش انداختم وب زور خودمو نگه داشته بودم ک بهش حمله نکنم.
وقت دادگاه رسید امیررو دستبند ب دست آوردن.بادیدنش دلم کباب شد
قاضی پرونده رو مطالعه کرد

قاضی پرونده رو مطالعه کرد و گفت آقای امیر.م.شما قاتل پویا.ش.هستین علت قتل رو توضیح بدین.
امیر شروع کرد و دونه دونه همه شو توضیح داد.
صدای گریه ی رژینا میومد.
میخواستم بادستای خودم خفه اش کنم داشت اشک تمساح میریخت.
از من وامیر ورژینا وشاهدانی ک تومحل بودن دونه دونه سوال پرسیدن.
رژینا فقط بلد بود ضد ونقیض حرف بزنه.حرفاش هیچکدوم با همدیگه سنخیت نداشت.
خانواده ی پویا هم اومده بودن و سربازها ب زور کنترلشون میکردن هرلحظه میخواستن بخاطز قتل پویا ب امیر حمله کنن.
نوبت من ک شد تمام ماجراها رو توضیح دادم و گفتم روزهایی ک چشمهای من نابینا شده بود این خانوم(اشاره کردم ب رژینا)هرروز بعد ازرفتن شوهرش ب سرکار یواشکی باتلفن حرف میزد قربون صدقه ی یکی میرفت بعضی وقتامیخندید بعضی وقتا گریه میکرد ومیرفت بیرون ازخونه.چندین باار ب گوشیش زنگ میزدیم دردسترس نبود و ب دروغ میگفت خونه ی مادرمم ولی اونجاهم نبود.
مادر رژینا آروم فحشم میداد ولی من توجهی نمیکردم و کامل همه چیو توضیح دادم حتی تعقیب کردنش رو وعکسهای توی گوشیم رو نشون قاضی دادم.
قاضی گفت نتیجه رو چندروز بعد اعلام میکنه.
دادگاه تموم شد دوییدم سمت پسرم بغلش کردم سرباز هلم داد اونطرف گفت نزدیک شدن بهش ممنوعه نباید بهش دست بزنی.حیغ میزدم میگفتم ولی اون پسرمه جگرگوشمه.
امیرگفت نگران نباش مامان بالاخره عدالت خدااجرامیشه.
(این چندروز رو خلاصه وار میگم ک برسیم ب موضوع اصلی)
فقط خدامیدونه ک این چند روزچی کشیدم تا جواب دادگاه بیاد.
اصلا آروم وقرارنداشتم پرخاشگرشده بودم میرفتم سرقبر نازنین وباهاش حرف میزدم و گریه میکردم.
وقت دادگاه رسیدقلبم میخواست ازدهنم بیاد بیرون.
همه حضور داشتن ومنتظر نتیجه ی دادگاه بودن.
قاضی گفت رژیناآزاده چون ادعامیکنه رفته بوده وسایل آرایش بخره وشمابهش تهمت میزنین وامیربخاطردرخواست اولیای مقتول بایدقصاص بشه وحکمش اعدامه.
سروصدا بلند شد همه موافق اعدام بودن.سرم گیج رفت جیغ زدم وگفتم خب اون بچه چی؟بایدثابت کنم ک بچه ی توشکمش بچه ی پسرم نیست.اونوقت بازم حکمش اعدام میشه؟پسرم بخاطرناموسش دست ب قتل زده چطورممکنه زنی ک خیانت کرده آزاد باشه؟
قاضی گفت باید ازبچه آزمایش دی ان ای گرفته بشه.پسرشما هم باید ازطریق قانون زنش رو محاکمه میکرد نه ازطریق قتل.اینجا هم بخاطر جرم قتله ک داره اعدام میشه.هرطورشده بودبایدثابت میکردم ک اون بچه ازامیرنیست وگرنه پسرم رو اعدام میکردن.
چون وقت اداری دادگاه تموم شده بودقرارشدفردا رژینا بره وآزمایش بده...
نویسنده سیما شوکتی
 
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rojina
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.25/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.3   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه iwreoa چیست?