رژینا قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

رژینا قسمت پنجم

قرار شد فردا رژینا بره آزمایش دی ان ای بده واس امیر حکم اعدام زده بودن.

 
این بدترین سکانس زندگیم بود.
اینکه بدونی پسرت بخاطر دفاع از ناموست بره بالای دار.
اینکه تنها امید زندگیت رو هم ازدست بدی.
اینو فقط یه مادر میتونه درک کنه.
نمیزاشتن بهش نزدیک بشم میخواستم فقط بوش کنم وزنده بمونم.
با گریه وزاری برگشتیم خونه.نمیدونم اونشب رو چطور ب صبح رسوندم.حتی یه ثانیه هم پلک رو هم نزاشتم ونتونستم بخوابم.
صبح روز بعد رفتم جلوی در رژینا
هرچقدر زنگ درو زدم جواب ندادن.
یه سنگ برداشتم کوبیدم ب درشون تا بلکه بیان بیرون.
مادرش سرشواز پنجره آورد بیرون وگفت چخبره زنیکه.مگ نمیبینی درو بازنمیکنم؟بزن ب چاک ازجلوی درمون تا ازاین بالا چیزی ننداختم بالاسرت.
گفتم ب رژینا بگین بیاد بریم آزمایش بده.پسرم بخاطر اونه ک داره میره بالای دار.
پنجره بسته شد هرچقدر زنگ زدم بازنکردن.
رفتم اداره ی پلیس وگفتم مگ نباید با دستور شما رژینا بره واس آزمایش دی ان ای.پس چرا دستور نمیدین؟
گفتن ما بهش نامه دادیم وباید تا سه روز دیگ هرچه زودتر جواب آزمایش رو بیاره.شما هم برین و هروقت وقته دادگاهتون شد بهتون اطلاع میدیم.
یکم خیالم راحت شد وبرگشتم خونه.
چندروز بعد ک وقت دادگاهمون بود رژینا تو دادگاه حضور نداشت.گفتن از پله ها سر خورده و بچه اش سقط شده.
میدونستم دارن دروغ میگن و تمام اینکارا نقشه ی خودشون بود.
داد وفریاد میکردم و فحششون میدادم
ب یکی از پلیس هاگفتم بخدا اینا نقشه کشیدن خودشون بچه رو کشتن ک ازش آزمایش گرفته نشه.باید حتما بریم وازشون بپرسیم بچه رو چیکار کردن واز جنین مرده آزمایش بگیرین.
تحقیقات انجام شد وگفتن تو عرض این چندروز تعداد زیادی جنین مرده یاسقط شده و طلق رضایت خانواده هاشون ما تو قبرستون های مختلف دفنشون کردیم و الانم نمیدونیم شماازکدوم جسدحرف میزنین.
جیع میزدم میگفتم شماهم دروغ میگیننن.شمارو هم باپول خریدن.انقدر داد زده بودم ک گلوم میسوخت.دقیقا هم همونطور بود و جسد جنین مرده رو قایم کرده بودن تا هیچکس نتونه ازش آزمایش بگیره.
تنهاامیدم ناامید شد سرم گیج رفت نمیدونم چندساعت بستری بودم ولی وقتی چشامو بازکردم نمیخواستم زنده باشم و روز ب روز شاهد نزدیک شدن مرگ پسرم باشم.
انگار همه چی دست ب دست هم داده بودن تا امیراعدام بشه.
یادخانواده ی پویا افتادم.تنها امیدم اونا بودن.باید یجورایی از اعدام منصرفشون میکردم.بدون اینکه ب کسی بگم رفتم درخونه شون.در زدم یه پیرمرد ک پیرهن مشکی پوشیده بوددروبازکرد.گفتم با پدرومادرپویا کار دارم.گفت داخلن بفرمایین.یه خونه ی بزرگ ویلایی بود


یه خونه ی حیاط دار بود ک خونه شون خیلی بزرگ بود.
ازپله ها رفتم بالا.
یه زن ک خیلی خوشگل بود و سرتاپا مشکی پوشیده بود اومد جلو و گفت سلام با کی کار دارین؟
همونطور ک تو صورتم دقیق شده بود و زل زده بود بهم گفت شما همونی نیستی ک تو دادگاه بودی؟
گفتم بله من مادر امیر هستم.
یهو زن فریاد زد فریادی ک گریه و جیغش قاطی شده بود.
گفت تواینجاچیکار میکنی زود باش از خونه ی من بروو بیروووون.کثافطای عوضی پسرمو کشتین کافی نبود الانم اومدی خونه ی من ک چی بشه؟
همونطور داشت فریاد میزد ومیگفت.
صداشو ک شنیدن اومدن سمتش.
یه دختر ک خیلی شبیهش بود وحتما دخترش بود گفت مامان چخبره چی شده؟
یاد نازنین افتادم وبغضم ترکید.
باگریه گفتم من مادر امیرم همونطور ک پسرتون براتون مهمه پسر منم اینطور واسم مهمه.شمارو قسم میدم ب روح پویا رضایت بدین پسرم آزاد بشه.تمام این تقصیرا وگناهها پای عروسم بود ک پسرم رو بیگناه فرستادن پای دار.اگ رضایت ندین پسرمو اعدام میکنن.
همونطور ک داشتم اشک میریختم و حرفامو میگفتم مادرش حمله کرد بمن موهامو کشید وگفت ازخونه ی من گم شو بیروووون.هلم داد ب پشت افتادم رو زمین.کمرم درد شدیدی کرد خواستم بلند شم ک با پاش زد ب پهلوم ب شکمم بازوم و سرم.
گریه میکردم ومیگفتم بجای پسرم رضایت بدین من اعدام بشم.اون یتیمه کسیو نداره اززندگیش هیچی نفهمیده هنوز جوونه خواهش میکنم رضایت بدین.
من بخاطر پسر خودم گریه میکردم و زن بخاطر پسر خودش.
عین دیوانه ها همونطور باپاهاش ب سروبدنم لگد میزد.
یه مرد از بیرون سراسیمه وآشفته دویید داخل.اونومیشناختم پدر پویا بود.افتادم ب پاهاش واز پاهاش گرفتم گفتم خواهش میکنم رضایت بدین پسرم آزاد بشه.
مچ دستمو گرفت و کشون کشون منو برد سمت پله.
گفت گم شو ازاینجاودیگ نبینم اینوراپیدات بشه.تنهاپسرموکشتین مادرشو روانی کردین وزندگیمونوزهرمار.اومدی باچه رویی رضایت میخوای؟هلم داد سمت دربیرونی.ب زور سرپامونده بودم.ازشدت درد باحالت کمر خمیده افتان وخیزان کوچه رو با گریه و دلی پرازبعض قدم زدم وخودمو رسوندم سرخیابون.
تنها امیدم برای نجاتش رو ازدست داده بودم و درحالی ک مثل ابر بهار اشک میریختم خودمو توقبرستون سرخاک نازنین دیدم.
انقدرگریه کردم و خداروصدا زدم ک دیگ نایی تو بدنم نمونده بود.
دست وپاهام ازشدت ضربه های مادر پویا کبود شده بود.
ازقبرستون اومدم بیرون ازحرص داشتم خفه میشدم.
این سری رفتم سمت خونه ی رژینا.من ک دیگ همه چیمو باخته بودم وپسرمم داشتم ازدست میدادم.دیگ هیچی برام مهم نبود....

رفتم خونه ی رژینا.
در زدم باز نکردن.انقدر ب درشون کوبیدم ک مادرش از پنجره نگاه کرد و گفت باز ک پیدات شد مگ نگفتم ازاینجا گم شو ودیگ هم اینورا پیدات نشه.
تو دلم گفتم بزار التماسش کنم شاید دلشون ب رحم اومد.
گفتم تورو قرآن تورو بجون تک دخترت قسمت میدم نرارین پسرم بره بالای دار.
مادر رژینا گفت الان ما چیکار میتونیم واست بکنیم؟پسرت ادم کشته مرتکب قتل شده ما بیاییم چی بگیم؟مگ دست ماست مگ ما باعثش شدیم؟
حالا هم ازاینجا برو ما اینجا آبرو داریم.
گفتم مگ دختر هرزه ات بااون اونی ک کشته شده رابطه نداشت مگ بچه ازش نبود؟چرا یهو سقطش کردین؟
فورا وازترس اینکه همسایه ها بشنون پنجره رو بست ورفت داخل.
نشستم رو زمین وهای های گریه کردم.سنگ برداشتم وکوبیدم ب در وپنجره شون.
چنددیقه ی صدای اژیر پلیس اومدب پلیس گفته بودن این خانم مزاحممون شده.
پلیس گفت اینجاواینستا وبرو.هرچقدر ب پلیس هاالتماس میکردم فایده نداشت.میگفتم بهشون بگین بیان اعتراف کنن ک پسرم مقصر نبوده.
هیچکس گوشش بدهکار نبود.حال اون لحظه مو فقط یه مادرمیتونه درک کنه.
اومدم خونه ی برادرشوهرمم.
ب هر آب وآتیشی میزدم ک نجاتش بدم.ولی هیچی ازدستم برنمیومد.
همه ناراحت بودن وبخاطرامیر اشک میریختن.
اجازه ی ملاقات هم بهمون نمیدادن.
تو دروهمسایه پبچیده بود ک خانواده ی پویا پول اعدام رو کاملا پرداخت کردن تا اعدام بشه.
دلم داشت ریش ریش میشد دیگ کاملا درمانده ومایوس شده بودم.
یاد اون کاغذی ک ازوسایلای رژینا پیداکرده بودم افتادم و زود زنگ زدم ب وکیل.
وکیل گفت هرچه سریعتر بیارش.
لباسهاموپوشیدم وسریع یه تاکسی گرفتم وبرگه رو بردم.
وکیل گفت این یه برگه ی جواب آزمایشه.باید ب دکترنشون بدیم..
بردیمش پیش دکترزنان وزایمان.
توبرگه نوشته بود بچه تو رشد مشکل داشته وطبق رضایت پدرومادرش باید سقط بشه.زیرشو دونفر اثر انگشت زده بودن.
گفتم میشه ازروی اثرانگشت فهمید ک مال کیه؟
گفت آره صددرصد.دکترزنان زایمانش رواز روی برگه پیدا کردیم رفتیم وگفتیم رژینااینجاپرونده داره یانه؟پرونده هارو گشت وپیدا کردوکیل بهشون سپرد ک ب کسی اطلاع ندن چون میترسیدیم ک بیان یا باپول یا تهدید پرونده رو ازشون بگیرن.حالا میفهمیدم ک چرارژینا همش گریه میکرده.بچه اش ناقص بوده وبخاطرسقط گریه میکرده.
منشی پرونده رو درآورد بردیم پیش دکتر ودکتراولش امتناع میکردن ک از پرونده اطلاع بدن ولی بااصرار والتماس های ما دکترگفت اینجاپرونده داشتن...
خوشحال بودم ک حداقل یه سرنخ کوچیک واس آزادی امیرم پیدا کنم.......
صدای منوازخونه ی مادرشوهر میشنوین

دکتر اولش امتناع میکرد 
نمیخواست بهمون اطلاعات بده شایدم میترسید ازشون یا اینکه بهش سپرده بودن چیزی نگه.
گفت اینجا پرونده داشتن ویه بار همراه مردجوان وخوشتیپی اومد اینجا ک باید امضای اصلی رو ازش میگرفتیم واس سقط.
گفت این شوهرمه درحالی ک مدام گریه میکرد و اون مرد دلداریش میداد.
امضارو ک زدن قرار شد تاده روز دیگ سقط انجام بشه ولی مراجعه نکردن و دلیلش مخالف بودن رژیناخانم بود.
گفتم واس اینکه ب ماوپسرم گفته بود حامله ام و نمیخواست مایهویی ب سقط شک کنیم.
وکیل ازش خواست بیاد دادگاه وحرفاشوبگه وشهادت بده.
دکترعصبانی شدوگفت من نمیخوام وجهه ی کاریم رو ب مخاطره بندازم این واس من اصلا خوب نیست.
وکیل گفت ولی باحکم قانون بایدبیایین.خلاصه بااصرار وکیل وگریه های من دکترقبول کرد ک فردا بیاد.
فردای اونروز تمام ماجرا رو ریزودرشت برای پلیس توضیح دادیم.پرونده داشت پیچیده میشد واین پیچیدگی مدت اعدام امیر رو کمتر میکرد.
بعدازتوضیح ماجرا پلیس گفت باید ازاول پرونده رو مطالعه کنم(مراحل وروزها وحرف ها وکارها رو توضیح نمیدم ک طول نکشه داستان)
پرونده مراحلش رو طی کرد واز رژینا خواستن ک تودادگاه حضور داشته باشه.
ازش سوال کردن ووقتی انکار کردمدارک پزشکی رو گذاشتن جلوش.فیلم دوربین های مداربسته رو وعکسهایی ک من گرفته بودم.
حالا باید اعتراف میکرد ک باهاش رابطه داشته وبچه ازش نیست.
چاره ای جزاعتراف ندید ومقابل قاضی وپدرومادرش اعتراف کرد.
همه باتعجب نگاهش میکردن غیراز مادزش(چون همدستش بود).
امیر با نفرت نگاهش میکرد رژینا سرش پایین بود امیر فریاد تف ب شرفت بی حیااا حیف اونهمه عشقی ک بهت داشتم.دیگ نزاشتن امیرادامه بده و ساکتش کردن.
نوبت رسید ب رای قاضی.
قاضی گفت رژیناخانم شما ب جرم رابطه ی نامشروع وبچه ای ک اززنا متولد شده ب صدضربه شلاق(بچه هاراوی یادش نیست چندتا ضربه شلاق بوده لطفا وکیل های محترم تو پیج بگن ک جرم این گناه چندضربه شلاق میشه)و یکسال زندان محکوم میشین.
حکم رژینا برام مهم نبود همین ک تونسته بودم هرزگی وبی حیاییشو ثابت کنم برام یه دنیا بود وازاینکه زندگی پسرمو نابود کرده بود بزرگترین ضربه رو بهمون زده بود.
نوبت رسید ب جگرگوشه ام.نفسم توسینه ام حبس شده بود انگشتهامو ب هم قفل کرده بودم ونفس نمیکشیدم تاحکم روبشنوم.ب امیر نگاه کردم قفسه ی سینه اش ازشدت اضطراب واسترس بالاوپایین میشد.
دستامو بردم سمت آسمون وخدارو ازته دل صدا زدم...
قاضی گفت شما هم ب جرم قتل ب خواستِ اولیای دم وحکم قانون محکوم ب اعدام هستین.
سقف دور سرم چرخید و نقش زمین شدم و....

صدای هیاهو و همهمه ی آدما رو میشنیدم ولی نمیتونستم پاشم و سرپا بمونم.
از همونجا ک افتاده بودم نگاهی ب امیر انداختم ک از دوطرف محاصره اش کرده بودن و نمیزاشتن بیاد پیشم.
اگ پسرمو تنها امید زندگیمو هم ازم میگرفتن من باید چه خاکی ب سرم میریختم.
دیگ هیچی نفهمیدم و چند ساعت بعد ک ب هوش اومدم تو بیمارستان بودم و زنداداشم بالای سرم بود.
گریه کردم وگفتم زنداداش دیدی چی شد امیر رو میخوان اعدام کنن.زن داداش حالا من چیکار کنم.
هیچی نمیگفت فقط گریه میکرد.
مرخص ک شدم وکیل گفت اگ اولیای دم رضایت بدن اعدام کاملا باطله و فقط چندسال تو زندان میمونه.
دوباره عین دیوانه ها از جام پریدم و گفتم باید برم خونه شون ورضایت بگیرم.
داداشم فریاد زد بشین سرجات اون سری ندیدی چه بلایی سرت آوردن؟
اگرم بخواییم بریم برای رضایت باید با آدمای سرشناس وبزرگ بریم تا بتونیم رضایت بگیریم.فعلا مهلت بده چندروز بگذره اوناهم یکم حرصشون بخوابه بعد..
خدامیدونه ک چطور اون روزها رو گذروندم وچقدر اشک ریختم.
اونشب قرار شد بریم خونه ی پدر پویا تاازشون رضایت بگیریم بلکه دلشون ب حال وروزگاری ک داشتم بسوزه.
داداشم باچندنفر از شوراهای شهر رو وبزرگای محل ومن رفتیم.
بهم گفتن اگ میخوای رضایتشون رو بگیری اگ ب زنده ومرده ات فحش هم دادن باید ساکت بشینی و دهنتو باز نکنی.
گفتم خاک پاشون هم میشم فقط رضایت بدن ورفتیم.
زنگ درو ک زدیم فکر کردن یه دسته آدمه ک واس تسلیت اومدن.
ولی وقتی چشمشون ب من وداداشم افتاد گفتن هرحرفی دارین همینجا(توحیاط)بگین.
یکی ازشوراها اروم در گوش پدر پویا چیزی گفت و اونم ب اکراه موافق شد ک بریم داخل.
یه گوشه کنار در نشسته بودم وکز کرده بودم.
گفتن مادرپویا مریض احواله و اتاق خوابیده.
دخترش ازمون پذیرایی کرد زیر چشمی فقط چشمشو دوخته بود وهروقت چشمام بهش میفتاد روشو برمیگردوند اونطرف.
شوراها شروع کردن ب حرف زدن ونصیحت کردن.
انقدر گفتن وگفتن وگفتن و بعد منتظر جواب پدرومادرش شدن.
پدرش گفت من تنها پسرمو ازدست دادم بنظرتون کدوم پدرومادری حاضر میشه ازقصاص بشه اونم قتل عمد اگ تصادف بود یاغیر عمدی بود میشد گذشت وفراموش کرد ولی ب حال وروزمون نگاه کنین ب مادرش نگاه کنین.اگ شماها بودین میگذشتین؟
یکی ازشوراها گفتن خب پسر شما با زن قاتل رابطه داشته ازش بچه دارشده درحالی ک متاهل بوده.خب قتل شده بخاطر ناموس ونتونسته خودشو کنترل کنه.
پدرپویا گفت اگ بخاطرناموس بوده خب مشکل خودشون بوده ک زنش ج... ازآب دراومده و....
خب اگ پسرمن نبود عروستون یکی دیگ رو تورمیکرد..
ازشرمندگی وخجالت سرمو انداختم پایین وخواستم زمین دهن بازکنه برم توش.
دخترشون کلا بهم چشم دوخته بود.
شایدم دلش ب حالم میسوخت.
سروصدای مردا بالا گرفت وشوراها وداداشم و بزرگ محله مون داشتن التماس میکردن ک لطفا ب جوونیش رحم کنین.نزارین اعدام بشه.آخه بااعدامش چه اتفاقی میفته؟اینطوری دلتون خنک میشه؟باعذاب وجدان بعدازاعدام میخوایین چیکار کنین؟هرکسی هم جای امیر بود بخاطر ناموسش همینکارو میکرد.
اینو ک گفتن پدرپویا عصبی شد وبلند شدوگفت ازخونه ی من برین بیرون تابیشتزازاین بی احترامی نکنین.
یهو در اتاق باز شد و یه زن آشفته حال و باموهایی ژولیده اومد بیرون.
دلم براش سوخت درسته ک برای رضایت اومده بودم ولی بهش حق میدادم چون اونم پاره ی تنشو ازدست داده بود.کاملا درکش میکردم ولی منم چاره نداشتم نمیخواستم منم ب حال وروزش بیفتم.
دخترش دستشو گرفت وگفت کجامامان؟
مامانش باتعجب نگاهمون میکرد ک یهویی جیغ زد وگفت اینجا اومدین واس چه غلطی؟ازخونه ی من گم شین بیرون.
بعد شروع کرد ب پرتاپ کردن وسایلی ک روی اوپن خونه بود.
همینطور جیغ میزد و اونا رو محکم مینداخت اینور اونور.
همزمان باگریه کردنش منم گریه میکردم.
داداشم گفت آبجی پاشو بریم تا سرمونو نشکستن.
گفتم من نمیرم من باید ازش رضایت بگیرم.
پسرم داره روز ب روز لحظه های مرگشومیشماره من نمیخوام برم سرمم بشکنه باید ازشون جواب بگیرم.
رفتم جلوتر گفتم خواهر همه شونو بکوب ب سرمن.من ک تمام وجودم ازدرون شکسته وخورد شده اینا رو هم بکوب سرم.ولی تورو روح پسرت قسم اجازه بده امیرم بیادبیرون.نزار پسرم بمیره.تاآخر عمر نوکریتونو میکنم.سگ درخونه تون میشم ولی اگ امیرم بمیره منم خودمو میکشم.
گریه میکردم واینارو میگفتم.زن دورو ورشو گشت هیچی دیگ رو اوپن نمونده بود تا پرتاب کنه.دید نمیتونه چیزی پیدا کنه حمله کرد طرفم.موهامو کشید جیغم رفت آسمون ها.مانعش نشدم گفتم بزار منو بکشه کتکم بزنه بلکه دلش خنک بشه و رضایت بده.
کشون کشون منوبردن بیرون.خواهرپویا اومدم سمتم اروم درو بست وگفت خاله نگران نباش همه چیو بسپار بمن سعی میکنم راضیشون کنم.
عین دیوونه هاپریدم بغلش گفتم دخترم خاک پاتم توتنها فرزندشونی حتمااا حرفتو قبول میکنن.توروخدا کمکش کن پسرمو نزار اعدامش کنن.عزیزم سگ درخونه تون میشم.
چشمای داداشم برق زدن .صدای پدر دختراومد ک فریاد زد شاااادی.دختررفت
حالا فهمیدم ک چرا دختره بهم زل زده بود برام دلش میسوخته ومیخواسته کمکم کنه.
🙏
پدر دختر صداش کرد 
دختر رفت.
داداشم گفت خدا کنه پدرومادرشو راضی کنه.
گفتم من ب خدا ایمان دارم داداش.مطمئنم ک درست میشه و پسرم برمیگرده پیشم.
روزها میگذشتن ولی از دختره و رضایت خبری نبود.
هرروز ک میگذشت باخودم میگفتم دیگ آخرین روزهای عمر پسرمه.
وکیل میگفت اگرم بخوان اعدامش کنن ب این زودی نمیکنن یا چندماه یا چند سال باید تو زندان بمونه.
ازاینکه نمیزاشتن بریم ملاقاتش قلبم میترکید.
با وکیل صحبت کردم ک باهاشون صحبت کنه شاید اجازه دادن حداقل یه بار ببینمش.
گفته بودن مادرش ناراحتی قلبی داره وروز ب روز حالش بدتر میشه اجازه بدین پسرشو ببینه.
روز ب روز منتظر یه خبری از شادی بودم تا بلکه بیاد وبگه پدرومادرمو راضی کردم.
ولی هیچ خبری نبود.هروقت هم میرفتم دم درشون نمیتونستم ببینمش.
دیگ هیچ خبری ازش نبود میدونستم نتونسته راضیشون کنه.
یه روز توخونه(خونه ی دادشم)نشسته بودم و بافتنی میبافتم ک صدای زنگ گوشیم اومد.برش داشتم گفت فردا اول صبح بیایین برای ملاقات پسرتون.
گل ازگلم شکفت و باخودم گفتم خدایا شکرت حتما پدرومادر پویا رضایت دادن ک بهمون اجازه ی ملاقات دادن.
اونروز تمام کارهارو من انجام دادم ونزاشتم زنداداشم دست ب سیاه وسفیدبزنه.غذای اضافه هم پختم بردم براش.
همه باخوشحالیم خوشحال بودن.
اونروز صبح ک شد لباسهامو پوشیدم و موهای سفیدمو ک اززیر روسری زده بود بیرون دادم تو تاامیر با دیدنشون ناراحت نشه.
رفتیم وگفتن چند دیقه اینجا وایستین میخواییم ملاقات حضوری بدیم.
از کارشون متعجب شدم ولی ازاینکه قبلا گفته بودم مریضم و دیگ طاقت دوریشو ندارم مطمئن بودم بخاطر همون اجازه ی ملاقات بهمون دادن.
لحظه شماری میکردم واس دیدنش و رو پای خودم بند نمیشدم.
منو بردن یه اتاق نیمه تاریک ک یه میزودوتاصندلی داشت.یکم بعد پسرم اومد بلندشدم دوییدم طرفش هیچی نگفتم وبغلش کردم فقط اشک ریختم به سینه ام فشارش داده بودم وازخودم جداش نمیکردم.صورتش پرازریش بودلاغرشده بودحدود یکساعت پیشش موندم دستشو ول نمیکردم.باهم حرف زدیم.گفتم پسرم خواهرپویا قراره ازپدرومادرش برات رضایت بگیره.ناراحت بودنمیدونم چی میخواست بهم بگه.کم مونده بود وقت ملاقاتمون تموم بشه سربازاومدگفت دیگ تمومه.نمیتونستم ازجگرگوشه ام جدابشم.خداحافظی ک میکردیم بهم گفت مامان بخاطر تمام بدیهایی ک درحقت کردم حلالم کن.دلم هری ریخت یعنی چی شده بود ک اینقدر آشفته بود.ب سختی ازش جدا شدم وباگریه اومدم بیرون.داداشم گفت خواهر رییس باهات کار داره.خوشحال وشاد رفتم داخل.حتمامیخواست خبرآزادی پسرمو بهم بگه.
سلام دادم رئیس من ومن کرد وگفت ......

خانواده ی اولیای دم راضی نمیشن ب رضایت و تمام مراحل اعدام روطی کردن ومنتظرن هرچه زودتر پسرتون اعدام بشه.ما با گروه مشاوره وامر ب معروفمون رفتیم خونه شون ولی ب هیچ عنوان رضایت نمیدن.
باخودم گفتم پس ناراحتی امیرازاین بود ک ازاعدام خبرداشت.
یه نگاه ب داداشم و یه نگاه ب پلیس انداختم دوتاشونم سرشون پایین بود.
گفتم ولی دخترشون قراربودبرام ازپدرومادرش رضایت بگیره؟
پلیس چیزی نگفت.
نه گریه اومد سراغم ونه غم.نمیدونم چرااینطور شدم.
گفتم کی اعدام میشه؟
پلیس گفت سه چهارماه طول میکشه.
گفتم بخاطر همون گفتین بیام ملاقاتش ک واس آخرین بار پسرمو ببینم؟
گفت خواهرماهرچی ک ازدستمون برمیومد انجام دادیم ولی متاسفانه ب نتیجه نرسیدیم.
تشکرکردم وازاونجااومدم بیرون.
داداشمم دنبالم.سوار ماشین شدم وب داداشم گفت منو ببر خونه ی پدر پویا.هرچقدرداداشم خواست منصرفم کنه توجه نکردم.
دم درخونه شون پیاده شدم.در زدم گفتم میشه چندلحظه باز کنین.
فکرکنم منونشناختن در باز شد رفتم داخل.پدرش داشت ازپله هامیومد پایین.گفتم سلام چرا رضایت ندادین ب پسرم تااعدام نشه؟بااعدام شدنش پسرتون زنده میشد؟اگ کسی ب ناموس شمادست درازی میکردشماهیچکاری نمیکردین؟ پسرشماهم مقصربود.واس آخرین بار ازتون خواهش میکنم ب پسرم رضایت بدین.
مردگفت بازم ک پیدات شده؟ماتصمیممون رو گرفتیم ازاینجابرو.
دیگ نتونستم تحمل کنم وگفتم درسته پسرمن قتل انجام داده واعدام میشه ولی اینو بدونین سربلندازاین دنیا میره چون ازناموسش دفاع کرده ولی روسیاهی وشرمندگی واس شمامیمونه.بعدازاین باعذاب وجدان زندگی میکنین.ایناروگفتم واومدم بیرون.خدایا من چرااینطورشده بودم چرانمبتونستم گریه کنم بدجور شوک بهم وارد شده بود.
چندماه گذشت نه رفتم رضایت بگیرم ونه گریه میکردم.
گفتن برای اخرین باربیایین واس ملاقات.دیگ همه مون میدونستیم امیراعدام میشه.سرتاپاشونگاه کردم وچندساعت فقط بغلش کردم.گفتم پسرم توسربلندی اینم بدون ب زودی میام پیشت.
دوباره گریه نکردم.
چندروز بعدامیراعدام شد(بخاطربدشدن حال راوی وجلوه ی بد اعدام ازنگارش مراحل ونحوه ی اعدام امتناع کرده)
امیرروکنارنازنین دفن کردیم ولی باز ب یه گوشه زل میزدم وحرف نمیزدم.فقط عکسش روبغل کرده بودم وگریه نمیکردم.داداش وزن داداشم هرچقدرمیگفتن گریه کن نریزتوخودت خطرناکه ولی جواب نمیدادم.شب هاتاصبح بیدارمیموندم مثل بچه هاجاموپهن میکردن ومنومیبردن سرجام.
تااینکه یه روزتنهاوگیج وار بلندشدم برم سرخاک بچه هام ک وسط خیابون ماشین زد بهم وآخ بلندی گفتم وافتادم کف خیابون.....

یه روز گیج وار داشتم میرفتم سر خاک بچه هام.
میخواستم ازاینطرف خیابون برم اونطرف ک ماشین زد بهم وآخ بلندی گفتم و افتادم کف آسفالت.
صدای دادوبیداد مردم میومد.
یه نفر اومد بالاسرم و ب بقیه گفت زنده ست ولی وضعش وخیمه هرچه زودتر برسونینش بیمارستان.
میخواستم بمیرم.دیگ تحمل این زندگی رو نداشتم.پلک هامو گذاشتم رو هم واز خدا خواستم هر چه زودتر منو ببره پیش خودش.
داخل اورژانس بودیم ک ازهوش رفتم و توعالم خواب وبیداری دیدم ک نازنین از بالای آسمون نگام میکنه وامیر ک دستام تودستاشه میگ ولم کن مامان فعلا نمیتونی بیای.
دستمو ول کرد و هردوتاشون رفتن توعمق ابرها ودیگ دیده نشد.
روزها بعد داداشم تعریف میکرد ک بهمون خبردادن تصادف کردی خودمو هرچه سریع تر رسوندم بیمارستان.گفتم رفتی ب کما و باید دعا کنیم تا هوشیاریشو ب دست بیاره.میگ چندروز طول کشید تا ازکما بیای بیرون شب وروز برات گریه میکردیم ولی بعد ازاینکه ب هوش اومدی خبری بهمون رسید ک از کما بدتر بود.
بهمون گفتن یه پای تو تاآخر عمرت بخاطر ضربه ی شدیدوپاره شدن رگ ها وتاندون ها و....بی حس وفلج میمونه.
مرخص ک شدم اومدم خونه.
چندماه استراحت مطلق بودم چندماه ک گذشت انجام کارهای روزمره ام خیلی برام سخت بود مخصوصا دستشویی رفتنم دیگ واقعا عصبی وکلافه ام میکرد.
توخونه با یه پا ب زورراه میرفتم.
نمیزاشتم کسی بهم کمک کنه و میخواستم خودم کارای خودموانجام بدم تایادبگیرم ومحتاج کسی نشم.
زنداداشم رفته بود بازار.اونروزی رفتم حموم هرطوری شده بود خودمو شستم انقدر با یه پاسرپا مونده بودم تمام بدنم خشک شده بود.حوله رو پیچیدم دور خودم با یه پالنگان لنگان میخواستم بیام بیرون ک پام سرخورد و این سری افتادم کف حموم.سرم خورد ب دیوار حموم وچشام سیاهی رفت.هرچقدددرررر تلاش کردم نتونستم ازسرجام بلند شم.دردشدیدی تو پای سالمم داشتم احساس میکردم شکست.من ک از روز اعدام امیرتا ب امروز حتی یه قطره هم اشک نریخته بودم شروع کردم ب زار زدن.منی ک هیچکس توکارکردن حریفم نبود الان چقدردرمانده وذلیل شده بودم.توهمون حال بدم وگریه های هق هقی ک سرمیدادم چشمم افتاد ب یه بسته تیغ ک جلوی پنجره ی حموم بود.
دیگ نمیخواستم این نفس های بیهوده برن وبیان.
گفتم دخترقشنگم توچقدرازدنیاسیر شده بودی ک مجبور شدی خودتو بکشی.پسرم منتظر باش دارم میام.
تیغ تیزوازکاغذش درآوردم و گفتم خدایااا منوببخش دیگ نمیتونم این زندگی وسرنوشتی ک برام رقم زدی رو تحمل کنم.تیغ رو کشیدم رو مچ دستم و خون مثل جوی آب کف کاشی های سفید حموم جاری شد و......

تیغ رو کشیدم رو مچ دستم.
نمیدونم کسایی ک خودکشی کردن و دوباره ب زندگی برگشتن همونلحظه ک اقدام ب خودکشی میکنن پشیمون میشن ازاین کارشون یانه؟
مطمئنا ک پشیمون میشن ولی من میگفتم خدایاااا هر چه زودتر منو برسون ب بچه هام.
حال نازنین رو درک میکردم ک ب چه بن بستی رسیده بود وخودشو کشته بود.
یکم ک گذشت ومن کاملا هوشیار بودم.صدای داداشم میومد ک زنش رو صدامیزد.وقتی هیچکس جوابشو نداد اومدداخل خونه و گفت چراغای حموم هم روشن گذاشتن نمبدونم کدوم گوری رفتن.چون دستشویی و حمومشون مشترک بود خواست بره دستشویی(طبق گفته ی خودش)وبعدچراغ هارو خاموش کنه وبره ک متوجه من شد ودودستی زد توسرخودش وگفت یااا حسیننن چیکار کردی باخودت خواهر.
من ازهوش رفتم.
منو مبرسونه بیمارستان ودکتر میگ اگ چنددیقه دیرترمیاوردینش تموم میکرد.
وقتی ب هوش اومدم وفهمیدم زنده ام تا حدمرگ گریه کردم وگفتم چرانتونستم برم پیششون.
روزها گذشت فقط میخواستم برم سرخاک بچه هام.ولی داداشم اجازه نمیداد باالتماس هاوگریه وزاری هام اجازه دادوخودش منوبرد خودمو انداختم روخاک امیر وفقط زار زدم گفتم پسرم من نه تونستم واست عروسی بگیرم نه تونستم برات گریه کنم نه تونستم خودمو بکشم بیام پیشتون.اینجامواظب همدیگه باشین واس نازنین عروسی بگیری هرچی نباشه توداداششی.دستش حنابزاری.ازهیچکدومتون نشونه ای برام نموند ک نگاهشون کنم و بگم چقدر شبیه مامانشه چقدر شبیه باباشه....
اینارو میگفتم وهق هق اشک میریختم.داداشممانعم نمیشد میدونست ک چندماهه این بغض رو گلوم سنگینی میکنه.
انقدرگریه کردم رفتم وسط دوتا قبر ب رو دراز کشیدم ویه دستمو گذاشتم رو قبرنازنین واون یکی روگذاشتم روقبرامیر.
چشام داشت بسته میشد ک داداشم گفت آبجی پاشو بریم.گفتم نه من میخوام پیششون بخوابم میخوام شب روباهاشون بمونم.
داداشم منوکشید روزمین کشیده میشدم وفریادمیزدم نمیخوام برمممم ولم کن...
ب زورمنو برد سوارماشین کرد ورفتیم خونه.
سالها از اعدام امیرمیگذره.شصت وهفت سالمه.کمیته برام توحیاط داداشم خونه درست کرده واونجاتنها زندگی میکنم نمیخوام مزاحم کسی بشم.موهام سفید وپوست صورتم چروک شده.پیرشدم ولی هرروز باعصا ولنگان ولنگان میرم سرخاکشون.باهردوتاشون دردودل میکنم و میگم ب زودی میام پیشتون اونجاباهم زندگیمیکنیم.براتون عروسی میگیرم.اگ هفته ای سه باربهشون سرنزنم دیوونه میشم.هرسال براشون سالگردمیگیرم.رژینارفته خارج ازکشور وازش خبرندارم.ازخدامیخوام هیچکسوبامرگ بچه اش امتحان نکنه.خدایاهیچکسوب عروس بددچارنکن.خدانگهدارتون

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید


مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : rojina
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.25/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه cbfxgc چیست?