اشرف قسمت پنجم - اینفو
طالع بینی

اشرف قسمت پنجم

دلم طاقت نداشت نه ماه تموم تو شکمم وول خوردن و نمیدونستم دوقلو هستن جلو رفتم و فقط نگاهشون میکردم تازه متوجه من شده بودن اوناهم نگاهم میکردن انگار بوی من براشون اشنا بود 

صداشون ک زدم ب طرفم اومدن اسم هاشون رو ک پرسیدم خودشون رو معرفی کردن خیلی شکمشون تپل بودو پاهاشون، داشتم براشون ضعف میکردم هردو تاشون رو بغل کردم و انقدر با صدای بلند گریه کردم ک ارباب بیدار شد ...گلی اشک میریخت و ناراحت بود ...ارباب فقط نگاه کرد و بیرون رفت همیشه بلد بود تو تنهایی غصه بخوره ...دستهاشون رو پاهاشون رو همه جاشون رو بوس میکردم قلقلکشون میومد و میخندیدن ولی اوناهم حسی بهم داشتن ...با دایه کنار گلی خوابوندیمشون و من اروم جای گلی رو تمیز کردم از شدت خونریزی تمام پتو ها رو خونی کرده بود اصلا چندشم نشد از بس دوستش داشتم ک جاشو عوض کردم کلفت هاش پتو تازه اوردن موهاشو شونه زدم و شیر داغ رو ب خوردش دادم ...پسرهام اروم خواب بودن انگشتمو بین دستهاشون گذاشتم واقعا بزرگ شده بودن چندبار بوسیدمشون گلی بهشون اشاره کرد و گفت :هیچ وقت اون لطف و بزرگیتو فراموش نمیکنم به بهار ک کنارش اروم خواب بود اشاره کرد و گفت من اگه جات بودم هیچ وقت نمیتونستم بهار رو ب کسی بدم تو لایق بهترین ها هستی لابد خدا بخاطر دل بزرگته ک داره هم ب اربابت هم ب پسرات میرسوندت خیلی خودخواهی بود ک نیومدم حداقل تو این سالها پسرارو ببینی ،، دیگه هوا روشن شده بود رفتم تو ایون خانم بزرگ خوابیده بود تو اتاق چقدر این دنیا برام بی ارزش جلوه میداد ارباب تو حیاط بود رفته بود اسب سواری اونم تو تاریکی سرشو بالا اورد ...
فقط بهمدیگه خیره شدیم خیلی تنها بود نمیتونست با کسی درد و دل کنه..صبحانه رو اوردن با ارباب رفتیم تو اتاق بغلی برای صبحانه اومد چیزی بگه ک گفتم :خانم و بچه ها خوابیدن بهتره شماهم استراحت کنی من مراقبشونم...ارباب چایش را سرکشید و گفت :ازدواج نکردی ؟
خندم گرفت و گفتم :چرا میپرسین اونم الان ؟
-میخواستم ببینم این سالها چیکار میکردی ک وقت نکردی سراغی از اینجا بگیری ؟!
-من نیومدم شما چرا منو یاد نکردید !
چنان عصبی نگاهم کرد و گفت :دختر مغروری مثل تو حتی اگه میومدم هم باهام نمیومدی تو از بچه هات هم دل کندی چطور گلی میخواد الان بچه هارو ب دست زن سردی چون تو بسپاره ...بدجور بهم برخورد نگاهش کردم و گفتم :نیومدم چون اگه میومدم دیگه نمیتونستم از اینجا دل بکنم ...جواب دلمو نمیتونستم بدم نمیتونستم ببینم کسی رو ک دیونشم حتی نمیتونم نگاهش کنم تمام اینها تقصیر دلم بود ...زخمی بود دلم از عشق اربابش از نگاه اربابش از عطر تن اربابش ...
 
ازش رو چرخوندم ولی هنوز بیرون نرفته بودم ک گفت : منم گرفتار دلم شدم دیشب ک پاتو گزاشتی تو عمارت نمیدونم فردا اجازه بدم بری یا نه ولی اینو میدونم حتی اگه گلی هم نخواد دیگه ولت نمیکنم ...یکم حالم بهتر شد پشت درها خندم گرفت خوشحال شدم هرچی عصبی میشد بیشتر عاشقش میشدم ...پسرها بیدار شده بودن صبحانه خوردن و رفتن حیاط برای بازی ازشون نمیتونستم چشم بردارم بهار شیر دایه رو میخورد و خانم بزرگ رو تشک لم داده بود ...دکتر ک اومد برای معاینه گلی من بهش خیره شده بودم تا چیزی بگه ...گلی چندبار چشم هاشو باز و بسته کرد اب میخواست جلو رفتم و بهش اب دادم دکتر پتو رو روی گلی کشید و رو ب خانم بزرگ گفت :معجزه اتفاق افتاده خون ریزیش قطع شده دارو گذاشتم دوباره اگه تا شب خونریزیش کمتر و مثل الان بشه به خوب شدنش امیدوار باشید ...منو بگو انگار هنوز بچه بودم بالا و پایین میپریدم و جیغ میزدم از خوشحالی خانم بزرگ رو غرق بوسه کردم با چندش صورتشو پاک کرد از صدای جیغم همه داخل اومدن ترسیده بودن اتفاقی افتاده باشه تا بین همه ارباب رو دیدم اروم شدم دستمو روی دهنم گذاشته بودم و از چشم هام خوشحالی میبارید خانم بزرگ حرف دکتر رو تکرار کرد و همه خداروشکر کردن ..دیگه اشپز خونه دست بکار شد جگر بود ک بخورد گلی میداد و بیچاره گلی ک از گوشت گوسفند متنفر بود چ برسه ب جگر مجبور بود بخوره کاچی زردچوبه میزدن براش چ بساطی بود منم ک انگار کوه جابجا کرده بودم از خوشحالی اونسمت گلی خوابیدم ...کسی موهامو نوازش میکرد تو دلم گفتم ارباب ولی چشم ک باز کردم دوقلوها بودن با موهام بازی میکردن...
چقدر بچه برای ادم شیرین میشد بغلشون کردم و حسابی فشارشون دادم اوناهم از من خوششون میومد کاش میدونستن ک من مادرشونم چ دردی کشیدم سر زایمانشون مرگو با چشم دیدم .مگه میشد عاشقشون نشد ...گلی تو جا نشسته بود دکتر منع کرد شیر بده ب بهار و فقط چیزهای مقوی ب گلی میدادن نگاهم میکرد و میخندید منم فقط میبوسیدمش ...با زور تو دهنش غذا میزاشتم و هر دو لذت میبردیم ...شب ک شد رنگ ب رخسار گلی برگشت و من بودم ک مثل پروانه دور اون و پسرام میگشتم ارباب رو ندیده بودم صبح ک شد و دکتر اومد معاینه کرد و رو ب خانم بزرگ گفت :خداروشکر کاملا خوب شده دیگه لکه بینی داره تا دهمش اون شدت خونریزش دیگه تموم شد ...خانم بزرگ گوشواره اش را در اورد و ب دکتر داد و گفت خداروشکر ...و بعد رو ب من گفت :برو از فراز مژده گانی بگیر رفته تو باغ اسب سواری پسرم از غصه شب خواب ب چشماش نرفت ...نگاهی ب گلی کردم خندید و گفت :برو اشرف ولی زود برگرد از کنارم تکون نخور ...
 
شروع به دویدن کردم از خوشحالی که گلی خوب شده کفش هم پام نکردم پابرهنه دویدم ،هرکسی سر راهم میدیدم میگفتم گلی خوب شده و اوناهم خوشحال میشدن....
انقدر خوشحال بودم ک متوجه خارهایی ک ب پام میرفت اصلا نبودم خیلی رفتم تا نفسم گرفت و وایستادم و فریاد زدم ارباب چندباری صدا زدم دیگه داشتم از نفس می افتادم ک با اسب به طرفم اومد نزدیکم ک شد از اسب پایین پرید و هراسون پرسید چی شده ؟ خندیدم و دویدم ب طرفش بغلش کردم و هی تو بغلم فشارش میدادم و تکون میخوردم سرشونه شو از خوشحالی گاز گرفتم و گفتم :دکتر گفت خانم خوب شده خدا شفا داده معجزه شده بالاخره خدا صدامو شنید نزاشت اول جوونی قلبم بشکنه نذاشت تا عمر دارم دلم خون بشه ...دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و چند دور منو چرخوند اونم خوشحال شده بود ..تازه متوجه درد کف پاهام شدم ارباب تا پامو دید گفت :الحق ک هنوز بچه ای بغلم کرد و سوار اسب شدیم اولین بار بود ک جلو اسب مینشستم تا اونموقع اصلا سوار نشده بودم ...به عمارت ک رسیدیم پاهامو شستم ارباب رفت کنار گلی و صدای خندهاشون میومد دوقلوهام تو حیاط بودن ...حالا چطور میتونستم ازشون دل بکنم چطور میتونستم ولشون کنم انگار از دیروز ک دیده بودمشون تازه بدنیا اورده بودمشون ...
رفتم داخل اتاق گلی خیلی روحیه اش بهتر بود بهار رو بغل گرفته بود و نشسته بود تا منو دید دستشو ب طرفم دراز کرد ب طرفش رفتم خندیدم و گفتم :خداروشکر ک نزاشت تنها و بی کس تر بشم ...
-بیا عزیزم کنارم ، نشستم .بهار رو ب دایه داد و گفت :من ایمان دارم ک بخاطر دل تو و عهدی ک باخدا بستم معجزه شد وگرنه من ک میدونستم مردنی هستم 
خانم بزرگ با اخم گفت :خدا نکنه ارباب بزرگ الان چندماه ک مریض خدا از زمان مرگ هر کسی خبر داره خدا نزاشت سایه ات از سر بچه هات کم بشه ولی دیگه نمیتونی بچه دار بشی دکتر سفارش کرد...ی ناهار خوب از گلومون پایین رفت بعد از ناهار بود ک گفتم :اگه اجازه بدی خانم جون من دیگه برم دو روزه اینجام لباس ندارم مادرم نگرانه خداروشکر ک شما خوب شدی و کنار بچه هاتی دیگه ب من نیازی نیست 
ارباب بدون اینکه نگاهم کنه گفت :کسی جایی نمیره بفرست برات لباس و وسایلتو بیارن و بعد روبه مادرش گفت :برای حموم ده گلی مهمون خبر کنید میوه و شیرینی اماده کنید همون روز میخوام اشرف رو عقد کنم ...هممون تعجب کردیم خانم بزرگ سری تکون داد و گفت :این وسط عقد کردن اشرف دیگه چی بود ...من از شدت تعجب فقط سکوت کردم ارباب چپ چپ ب مادرش نگاه کرد و رفت تو ایوان دستیارشو صدا زد و گفت بدون اجازه من کسی بیرون نمیره برو تدارک لازم رو ببین...
 
هیچکس حق اعتراض کردن نداشت، از روی گلی خجالت میکشیدم جلو چشاش نمیرفتم ولی گلی سفارش داد برام بهترین لباس رو بدوزن ...خود خانم بزرگ چندتا هوو داشت ک از نوه اش هم کم سنتر بود ولی همه از اینکه ارباب میخواد رو گلی هوو بیاره متعجب بودن و پچ پچ ها شروع شد تو دلم اشوبی بود ولی بلند شدم و رفتم تو حیاط میخواستم برگردم دلم نمیخواست هووی زنی بشم ک انقدر در حقم لطف کرده بود و نون و نمکشو خورده بودم ولی کسی اجازه مخالفت نداشت ...دستیار ارباب روبروم ایستاد و گفت :ارباب اجازه ندادن جایی بری ...
عصبی ب طرف در رفتم ک ارباب از ایوان فریاد زد کسی حق نداره جایی بره ب طرفش چرخیدم با اخم نگاهش کردم ولی چنان بهم اخم کرد ک از ترس سکوت کردم ...رفتم تو اتاقی ک قبلا متعلق ب خودم بود رفتم فقط لبمو گاز میگرفتم و حرص میخوردم یهو در با شدت باز شد و ارباب وارد شد در رو که بست ب تنم لرزی افتاد به طرفم اومد و گفت :چشماتو برای کی چپ میکنی اخماتو میریزی واسه کی ب سرشونه ام زد و گفت :با توام چرا جواب نمیدی ؟ ترسیده بودم ولی مگه از عمو هم ترسناکتر بود بهش خیره شدم حتی تو عصبانیت هم تا نگاهش میکردم بیشتر عاشقش میشدم .اون غر میزد و من فقط با لبخند نگاهش میکردم و گفتم :من نمیخوام اینجا بمونم میخوام برم -بهتم گفتم چ گلی خوب بشه چ نشه نمیزارم دیگه بری عقدت ک کردم هرجا خواستی برو -مگه زورکی هم میشه ؟
-یادت نره کی جلوت وایستاده خوب نگاه کن من ارباب این همه ده ام مگه میشه رو حرفم حرفی زد ..
-چرا باید بمونم ؟
-چون من میخوام هرچقدر دور بودی بسته...
دلم پیشش بود نفهمیدم چطور ولی دستهامو گرفت و گفت :دلم نمیخواد همه چی ب فرامرز و فریبرز ختم بشه پسرهای بیشتری میخوام فقطم از تو ...خودتو اماده کن ب فکر فرارم نباش چند روز دیگه عقدم میشی ...بیرون رفت و منو بیشتر عصبی کرد .خداروشکر گلی هر روز بهتر و بهتر شد ارباب تا منو میدید اخم میکرد و میگفت فقط چند روز مونده و بیشتر لجم میداد ...گلی سرپا شده بود و اون وسط فقط دلم بود ک برای دوقلوها پر میکشید ...ارباب سر حرفش موند و روز دهم بهار عاقد اومد و عقدمون کرد فرستاد دنبال مادرم و بقیه هم اومده بودن لباس سفید عروسی و موهای باز و تاج گلی ک روی سرم بود کی فکرشو میکرد با دوتا پسر تازه عروس بشم ...مامان و زنعمو خیلی خوشحال بودن زن ارباب شدن ارزوی همه بود ..زیبا و کتایون هم بودن عقد ک انجام شد محمد بجای پدرم جلو اومد و از زیر قران ردم کرد ...وابسته دوقلوها شده بودم ...خانم بزرم طلاهامو اویزم کرد و بزن و برقص شروع شد...
 
گلی اصلا مخالفتی نداشت و وقتی تنها شدیم گفت :اونشب از خدا خواسته اگه بهش عمر دوباره بده حتما منو و فراز رو بهم برسونه ...مامان و زنعمو چقدر برام از شب حجله گفتن و بی خبر از همه جا تو اتاق ارباب تنهام گذاشتن ...برق رو خاموش کردم ک ارباب اومد در رو بست لبخندی ب روم زد ولی منم عوض همه اون اخم کردناش اخم کردم ک خندید و گفت :دیگه اخمتم فایده نداره راه فرار نداری ...چه فراری خودم بیشتر از اون دلم براش تنگ شده بود بلند شدم و با لباس سفید عروسی رفتم تو بغلش میخندید و میگفت :دوست داشتن تو رنگ بچگی میده واسه همینم هست ک انقدر تو دلم برام عزیزی ...صورتشو غرق بوسه کردم حتی موهای فرفریشو بوسیدم چ چیز قشنگتر ک اونشب رسما و شرعا همسرش شدم ...نزدیک ب ده سال از اولین دیدارم میگذشت و هر روز عشقش پررنگتر میشد ..دم دمای صبح بود ک سرمو روی بازوش گذاشتم و محکم چسبیدم بهش میخواست پشت بهم بخوابه ک اعتراض کردم و گفتم همیشه روت بهم باشه بیچاره تا صبح خشک شد از بس یه طرفی خوابید ...روزهای خوشی شروع شد و دیگه خبری از دلتنگی نبود هر روز میدیدمشون اربابمو بچه هامو و گلی رو .رابطه من و گلی هیچ وقت خراب نشد و همه اش بخاطر قلب بزرگ اون بود پسرام جلو چشمم بودن و عشقم ارباب کنارم ...بیشتر وقتها ازم کلافه میشد از بس ک میبوسیدمش ولی اونم عادت کرده بود ب قول خودش ب بچه بازی های من ....دوسال گذشت و همه چیز رنگ و بوی خوبی داشت ارباب بزرگ فوت شد و ارباب شد جانشینش و اسباب کشی کردیم عمارت اونا دیگه خانم بزرگ هم با ما زندگی میکرد...
خبر بارداریم خوشحالیمون رو تکمیل کرد کسی خبر نداشت ک دوقلوها برای منن ...محمد و زنش خیلی صمیمی شده بودن و حسین و کتایون هم خیلی خوب پله های ترقی رو طی کردن ...مامان خوشحال بود بیش از حد خوشحال ارباب مغرور خوشحال بود ولی ب روش نمیاورد چون همونطوری خیلی سر به سرش میزاشتم ...چ شبهایی ک عاشقانه صبح کردیم و چ روزهایی ک حتی توخواب نمیدیدمش خوابم نمیبرد وصله جونم شده بود ...پسرم بدنیا اومد فرید اسمشو گذاشت و خانم بزرگ انتخاب کرد ...زندگی با خانم بزرگ اوایل سخت بود ولی من ک نمیتونستم جلومو بگیرم دیگه عادت کرده بود ک من یهوویی ناغافل از پشت ارباب رو بغل کنم یا جلوی اون براش عشوه و لوس بازی کنم ارباب بهم انرژی میداد ...فرید رو خودم شیر دادم و بچه ام خیلی شبیهه برادراش بود ...بهار دیگه سه سالش بود و پسرام مدرسه میرفتن کلاس اول..
روزهای خوشی داشتیم عمو چندبار ب دیدنم اومد و پرو تر از اون ندیده بودم دوتا بچه دیگه داشت ولی سراغی از محمد و حسین نمیگرفت پیش منم بخاطر پول میومد...
 
تنها چیزی ک همیشه حواسم بهش بود رفاه خانواده ام بود محمد و زیبا شکر خدا بچه دیگه ای اوردن و کتایونم بچه اورد اون خونه حسابی خوشی و شادی توش پر شده بود ...یکروز با اجازه ارباب رفتم دیدن زینب خانم و حسن اقا چقدر دلم براشون تنگ بود چندساعتی مهمانشون بودم و برگشتم ...ارباب خوب بلد بود اربابی کنه هم بین من و گلی هم بالا سر اهالی ده ...خانم بزرگ خیلی حرص میخورد چون وقتی یهویی دلم واسه ارباب ضعف میرفت جلو چشمای اون میرفتم و محکم بوسش میکردم ...هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره ک ارباب توی باغ موقع اسب سواری از بس بوسش کردم و ریز ریز گازش میگرفتم دستمو پیچ داد و نزدیک گوشم گفت :کمتر منو دیونه کنه بچه انقدر نچسب ب من ...
-اهی کشیدم و گفتم:اخه شما چسب داری ...خندش گرفت و گفت :یروز انقدر میخوام بغلت کنم که دیگه سیر بشی از من ...
-حالا چرا یروز دیگه همین امروز تو رو خدا ...
***
پسر آخرمم فریدون بدنیا اومد و شیر ب شیر بود ... دیگه خوشبختی ما تکمیل شده بود گلی ممنوع بارداری بود و عاشقانه ب بهار و بچه های من محبت میکرد روزهای خوشی گذشت با بالا و پایینش تا بالاخره اون روز رسید.... خانم بزرگ خیلی سعی داشت بین پسرا تنفر و جدایی بندازه اون روز دوقلوها با فرید ده ساله ک انگار بیست سال سن داشت و تو تمام امور حسابداری کنار پدرش بود هوش و ادبش بی نظیر بود دعواشون شد و حرفهایی ک نباید رو ب زبون اوردن ک ما با هم ناتنی هستیم و مادر ما از مادر شما دوتا جداست ...تمام حق و حقوق اربابی در اینده متعلق ب ماست میدیم ک خانم بزرگ چطور پشتشون و داره بهشون بال و پر میده وقتی فریبرز ب فرید گفت :مادر من اهل خارج بوده و مادر شما ته ده گاو و گوسفند میچرونده بدجور دلم شکست جلو رفتم و چنان به صورت پسری زدم ک دیگه از خودم قد بلندتر شده بود و صورتش ریش در اورده بود اون لحظه فقط صدای ضربان قلبمو میشنیدم ک چطور میزد ....دیگه طاقت نیاوردم هفده سال سکوت کردم ولی دیگه زبون باز کردم و گفتم :شما دوتا رو هم همون زن گاوچرون زاییده ، هفده ساله نگفتم رو دلم مونده من اشرف بخاطر آزار و اذیت این پیر زن به گلی حاضر شدم پسرامو پاره تنمو بهش بدم و سالها سکوت کنم خجالت بکشید چون من مادرتونم.......
 
همه متعجب بودن هیچ کسی حرفی نزد گلی مثل همیشه پشتم بود و گفت که حق با منه ...اون روز انگار دوباره بدنیا اورده بودمشون روزها گذشت و خبر همه جا پیچید .. خانم بزرگ در کمال تعجب بود ولی از اون روز ب بعد عشق و علاقه ای تو دلشون نسبت بهم جرقه زد که سالها و سالها کفتر جلد من شدن و دیگه هیچ وقت پشت همو خالی نکردن ...سالها بعد خانم بزرگ فوت شد و دختر محمد زهره رو برای فرامرز و یکی از اقوام ارباب دریا رو برای فریبرز گرفتم ...بهار خوشگل و مهربون ازدواج کرد ولی علاقه شدید گلی بهش تمومی نداشت ...تنها کسی ک عمر طولانی کرد و لذت دنیاروبرد عمو بود...
شبایی که ارباب پیش گلی بود تا سحر تو رختخواب بیدار میموندم براستی که نمیتونستم بدون اون باشم ...زمستون ۷۶گلی عزیزم از این دنیا رفت چنان تو داغ نبودنش سوختم ک برای مادر خودم نسوخته بودم ...اون زنی بود ک هیچ وقت توی دلش جایی برای بدی نداشت ...فرید دهیار و بعد شورا شد و باعث افتخارم شد...دوقلوهای لوس و شیطون تو کار معاملاتی بودن و کشاورزی ...فریدون هم تحصیل کرد و مشغول به کاره ...بهار عزیزم و بچه هاش همیشه بهم سر میزنن و نمیزارن حالا که ده سال شده اربابم فوت شده تنها بمونم (سال ۸۸ارباب فوت شد)...
هیچ وقت اسمشو صدا نزدم و همیشه اربابم خطابش کردم....
.
.
.
من اشرفم همون دختر نه ساله ای که نمیدونست اون شب اسم نگاهاش و شدت ضربان قلبش و لبخندش به اربابش عشق و عشق و عشقه ....(اشرف الان ۷۸ساله اس)
چ شبهایی ک نشستیم و با بچه هامون سر یه سفره و شام میخوردیم بیشتر از همه حسین بهم سر میزد و خیلی خوب مراقبم بود ...زن ارباب بودم و همه حسرتمو میخوردن مخصوصا وقتی همه فهمیدن دوقلوها هم برای منن و من چهارتا پسر دارم قدیم ها پسر خیلی برای خانواده ها مهم بود و کلا مثل الان دختر زیاد ارزش نداشت ولی من و گلی برعکس بهار رو خیلی دوست داشتیم و چنان بهش اعتماد به نفس دادیم ک حتی بعد ازدواج تحصیلاتشو ادامه داد ...همه اهالی عمارت خوشحال بودن وقتی ب فراز و فریبرز نگاه میکردم و قد و بالای قشنگشون و موهای فرفرشون براشون ضعف میکردم اونا ثمره عشقی بودن ک تو چهارچوب قلبم زندانی بود ...ارباب یکم سختگیر بود و زیاد اجازه نمیداد من برم دیدن خانوادم هیچ وقت غرورشو نشکست تا بگه دلتنگم میشه همیشه هزارتا بهونه جور میکرد و یجوری نمیزاشت برم ...خدا نمیکرد ک مریض میشد مثل پروانه دورش میچرخیدم هیچ وقت تو عمرمم مردی نتونست دلمو بلرزونه ولی اربابم مالک جسم و جونم بود ...گلی هیچ وقت حسادت نکرد ولی من برعکس شبها ک ارباب پیش اون بود فرداش کلی واسه ارباب قیافه میگرفتم ...
 
یه شب از شبهای زمستون تو اتاق تنها بودم گلی مهمون خونه بهار بود چون تازگی زایمان کرده بود ...اونموقع فرامرز و فریبرز ازدواج کرده بودن و عروسهام تو عمارت پیش خودم بودن ..ارباب که اومد خسته بود کتشو اویز کرد و رفت زیر کرسی ک بخوابه ...رفتم پشتش و چندباری پشتشو بوسیدم خندید و گفت :یادته شبی ک دوقلوها رو حامله بودی پیشت خوابیدم صدبار پشتمو بوس کردی نمیدونی چقدر تو دلم لذت بردم از اون علاقه بچه گانه ات الانم باز بچه شدی ؟ محکم چسبیدم بهش و گفتم حالا ک مادربزرگ شدم ولی هنوز دلم میخواد همونجوری باشم ...تو ارباب منی روزی ک اجازه ندادی از عمارت برم دنیارو ب من دادن ته دلم اشوب بود ولی تا نگاهت میکردم دلم ضعف میرفت قصه عشق من از روزی دامنو گرفت ک حتی نمیدونستم این مرد ک هفده سال ازم بزرگتره کیه و دلش پیش کیه راست گفتن تقدیر هرکسی از پیش نوشته شده ...چرخید ب طرفم و موهامو از روی صورتم کنار زد و گفت :کاش هیچ وقت اون چهارسال هم نمیزاشتم بری خودم مقصرم ک صیغه تو بخشیدم ولی اون بوسه ات رنگ و بوی دیگه ای داشت اون بغل کردنت دختره کم عقل کدوم ادمی حاضر میشه از دلش دست بکشه ...نوک بینی اشو بوسیدم و موهای فرفریشو بهم ریختم و گفتم :اگه کم عقل نبودم ک اینجور اینجا منتظر شما نمیشدم ....بغلم کرد و تو اغوشش ب خواب رفتم ...شبی ک از پیشم رفت همه دنیا برام بی رنگ شده تا حالا کاش حداقل اون دنیا هم ببینمش ...دلتنگ خونه کاه گلی ام ک تو خواب هرشب اونجام دلتنگ خونه شهر ک الان اپارتمان شده دلتنگ زینب خانم همدم قلبم دلتنگ مادرم ک سالها زیر تن برادرشوهرش عذاب کشید دلتنگ زنعمویی ک یروز نفهمید شوهر یعنی چی دلتنگ گلی ک بهترین خلقت خدا بود و دلتنگ اربابم ک جاشو یه سنگ قبر پر کرده حتی وقتهایی ک عصبی بود و دعوام میکرد باز با عشق نگاهش میکردم عصبانیتشم میپرستیدم .....هییی چه دنیایی مثل خوابی ک تا بیدار بشی تموم شده خداروشکر ک مدیون جوونیم نشدم و راه درست رو انتخاب کردم ...ارباب دلتنگتم....
.
(پایان)
دیگه واقعا تموم شد 😅⁦❤️⁩
پ.ن: داستان رو نوه اشرف فرستاده واسم و خودش تعریف کرده 🤗 ***

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : Ashraf
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.60/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.6   از  5 (10 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

2 کانت

  1. نویسنده نظر
    مرجان
    ولی سبک و نگارش همه داستانها مثل هم هست انگار یه نفر همه این داستانها رو نوشته .کسی که واقعا مهارت داره در نویسندگی.!!
پاسخ
  1. نویسنده نظر
    ساحل
    چقدر قشنگ !
    کاش همه به عشقشون برسن.
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه gpyzje چیست?