دختر کرد قسمت چهارم - اینفو
طالع بینی

دختر کرد قسمت چهارم

راه افتادیم سمت مشهد من اولین بار بود میرفتم خیلی دوست داشتم خانوادگی با شوهرم و پسرم بریم ولی انگار اونا بیشتر از ما عجله داشتن.

  ماشین کوچیک بود پنج نفری به زور نشسته بودیم و من همش حرص میخوردم که چرا اصلا منو آوردین خب خودتون می رفتین مادرش تا حالا چند بار رفته بود مشهد پدرشم خب راننده بود و همیشه میرفت. سرتون رو درد نیارم خیلی اذیتم کردن تو راه. شوهرم بار اول بود منو مسافرت می برد، بجای اینکه بهم توجه کنه فقط دنبال این بود از مامان باباش بپرسه چی میخواید ،سختتون نیست، این خوبه اون خوبه. درکل خیلی بهم بد گذشت تا رسیدیم اونجا هم شوهرم طبق معمول از کنار مادرش تکون نمی خورد و همش دنبال اون راه میرفت منم حرص میخوردم و زجر می کشیدم. رفتیم یه عکس گرفتیم و بعدش رفتیم زیارت خیلی دلم گرفته بود با گریه رفتم سمت حرم به چند ثانیه نکشید دستم رسید به ضریح، امام رضا علیه السلام رو صدا زدم باتمام وجودم خیلی گله کردم ،درد و دل کردم ، از امام رضا خواستم از خدا برام صبر طلب کنه خواستم یه راه چاره نشونم بده بریده بودم دیگه. بعد زیارت وقت زیادی نداشتیم یه چند تا مغازه سر راه رفتیم هول هولکی چهار تا جعبه نبات خریدم رفتیم کنار ماشین .کلا سفرمون ده روز طول کشید و من از یه روزش هم لذت نبردم. برگشتیم سمت همدان البته بدون بار، ما رفتیم خونه اونا هم رفتن خونه خودشون. این اولین سفر مشهد من بود سفری که باید بخاطر شیرین بودنش تا آخر عمر فراموشش نمی کردم و برام خاطره می شد حالا بخاطر اذیت ها و سختی هایی که کشیدم بیادم مونده و یه خاطره تلخ برام رقم زده، تو راه برگشت شوهرم گفت ماشین و میفروشم مثل اینکه خودشم فهمیده بود من چقدر اذیت شدم. تا رسیدیم خونه ماشین رو برد که بفروشه اما چون قیمت خوبی نمی خریدنش از لج پدرش اسقاطش کرد. دیگه خودشم بریده بود از اون همه دخالت و اذیت، تیکه تیکه ماشین رو باز کرد و جلو چشم همه فروختش. خیلی ناراحت بود ولی دیگه تحمل نداشت ما اذیت بشیم با پولش دوباره یه تاکسی خرید .یه شب اومدن پسرم رو با خودشون بردن به شوهر گفتم چرا اجازه دادی ببرنش عرضه نداشتی بگی نمی خواد.
من دوست نداشتم پدر و مادر شوهرم بیان بچه منو ببرن بیرون چون اصلا درست و حسابی مواظبش نبودن و پدر شوهرم هم مرتب سیگار می کشید اونم وقتی بچه من کنارش یا تو بغلش بود، می گفت بزار بچه عادت کنه . طاقت نیاوردم خودم بلند شدم پیاده تا پارک رفتم اونجا منو دیدن شوکه شدن دسته پسرم رو گرفتم راه افتادن سمت خونه، مادر شوهرم می خواست پسرم رو به زور از بغلم بگیره که ببره خونه نذاشتم

 تا خونه بد و بیراه گفتن و منم جواب دادم ولی نه مثل اونا بی ادبانه. رسیدیم رفتیم بالا به شوهرم گفتم حق نداری چیزی بگی شوهرم هم سکوت کرده بود من حرف می زدم،مادرش و پدرش هزار تا حرف بهم زدن بخاطر اینکه دوست نداشتم بچم مثل پدر بزرگش بی ادب بشه معتاد بشه، مثل پدرش که پدر خودش معتادش کرده بود. شوهرم سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت،آخر سر پدرش بدش اومد و بلند شد رفت.
شوهرم اصلا از مسافرکشی خوشش نمیومد زورکی تحمل میکرد همه قسط ها سر هم تلمبار شده بود مادرش هم هر روز نق می زد و می گفت چرا قسط هاتون رو نمیدین، همیشه میرفت رو اعصابمون، شوهرم هم که درست و حسابی سر کار نمیرفت، شبها دیر میومد خونه ،رفت و آمد با دوستاش رو دوباره شروع کرده بود. به همین دلیل رفتم یه قالی آوردم بافتمش تا پولش رو گرفتم سریع رفت پای بدهی آقاي شوهر. شبها تا ساعت دوازده قالی می بافتم ،یکی تمام میشد یکی دیگه می آوردم پولشم پیش پیش می گرفتم برای شوهرم. من با اینکه زندگیم رو درست شروع نکرده بودم ولی شوهرم رو دوست داشتم چون دیگه خواه ناخواه نصیبم شده بود. حالا اگه اشتباه هم بوده دلم نمیخواست کسی بهش بی احترامی کنه یا پشت سرش حرف بد بزنه.
روزگار میگذشت و ما چیزی از دنیا نمی فهمیدیم جز غم و غصه، زندگی برامون معنی نداشت اسیر بودیم کنج خونه، شوهرم هرجا دوست داشت میرفت فقط من و پسرم حق بیرون رفتن و تفریح نداشتیم.بخاطر پسرم به طلاق فکر نمی کردم چون واقعا نمی تونستم ازش دل بکنم. سر سال رسید وصاحب خونه جوابمون کرد ،هم بخاطر دعواهامون هم بخاطر اینکه شوهرم با همسایه ها کنار نمیومد. همش بد دل و بدبین بود و اذیت میکرد. بازم شروع شد بنگاه رفتن خیلی گشتیم تا اینکه یه خونه صد و بیست متری پیدا کردیم پول پیشمون کم بود بجاش کرایه بالا بود مجبور شدیم قبول کردیم. شوهرم میگفت بزار بچمون راحت باشه جاش بزرگ باشه بازی کنه کلافه شده از بس تو یه ذره جا بوده. خودمم خوشم اومد از اونجا، تو کل مدت اسباب کشی یک نفر یه وعده غذا نیاورد برام وقتی که همه چی رو جمع کردم و مرتب کردم برای جابجا شدن سر و کله پدر و مادر شوهرم پیدا شد.

یعنی دلم میخواست اون لحظه سرم رو بکوبم به دیوار .آخه به چه زبونی بگم من نمیخوام کسی بیاد اینجا، جای سختش نیستین حالا که همه چی جمع شده اومدین. اسباب کشی کردیم اونم با هزار جور نق و نوق شوهرم. به محض اینکه وسایل رو از ماشین پیاده کردیم و گذاشتیم داخل خونه شوهر دمدمی مزاج من تصمیم گرفت ماشینش رو عوض کنه و دوباره ماشین سنگین بخره، شب میخواست بره یه شهر دیگه و ماشین بخره بازم تنها موندم و یه دنیا کار. مادرش موند که البته اصلا راضی نبودم اونجا بمونه، شوهرمم رفت . شب اول یه مقدار از وسایل رو با هر سختی ای بود جمع و جور کردیم و جا دادیم.
فرداش جاریم زنگ زد احوال پرسی مادر شوهرم بهش اصرار کرد که بیاد پیش ما، اینم بگم که در مدتی که ما می خواستیم خونه بگیریم همین جاریم برمیگشت پشت سر من می گفت مگه لیاقت داره براش خونه بزرگ بگیره ،حالا که این خونه رو گرفته بودیم داشت می سوخت ،البته مادر شوهرم هم همین حال رو داشت .عصر اومد خونه ما معلوم بود خیلی زورش گرفته به زور یه مبارک باشه گفت و یه راست رفت تو حیاط...
عصر من وسط اون همه اساس براش غذا درست کردم ، دریغ از یکم کمک حتی بلند کردن یه کارتن خالی اون وقت من همه جوره کمکش کرده بودم . بعد از شام داشتن میرفتن پسرم برگشت گفت با عمو بریم بیرون که منم گفتم الان وقت رفتن نیست یه وقت دیگه عمو میاد میریم، شوهرمم که گفتم رفته بود ماشین بخره یه شهر دیگه. روز بعد من و مادر شوهرم تا شب کارامون رو انجام دادیم و ساعت حدودا نه بود که برادر شوهرم تماس گرفت گفت شام میایم دنبالتون بریم بیرون مادرش گفت ما ساندویچ درست می کنیم بریم ، ما منتظر بودیم که بیان دیدیم خبری نیست ازشون یهویی گوشی مادر شوهرم زنگ خورد جواب داد و برادر شوهرم بود معلوم بود بحثش شده با زنش اومد دنبال مادرش و بردش به منم گفت بیا من نرفتم آخه من چکار داشتم ،گفتم دعواس دیگه درست میشه .ساعت حدود دو شب بود برادر شوهرم زنگ زد گفت میام دنبالت بیای خونه ما، گفتم نمیام کار دارم گفت نه باید بیای. با اصرار رفتم همینکه نشستم چشمتون روز بد نبینه دعوا شروع شد دوباره این یه چی می گفت اون یکی یه چیز دیگه می گفت تمامش هم حرفای نامربوط ، من داشتم دیونه میشدم گفتم منو ببرین خونه من اینجا نمی مونم. برادر شوهرم گفت نه باید بمونی. نگو اینا دعواشون بخاطر منو بچمه که شوهرش گفته ببریمشون بیرون زنش گفته دیشب پیششون بودیم چه خبره هر روز. جاریم با اینکه همه جوره وضع زندگیش بهتر از منه خیلی حرص منو میخوره.
 شوهرش رفت بیرون ما موندیم مادر شوهرم اومد رختواب پهن کرد گفت من میخوابم به کسی هم ربطی نداره جاریمم زورش میومد حرف زشت میزد من بلند شدم ساعت سه نصفه شب بود گفتم من میرم خونه خودم مادر شوهرمم دنبالم راه افتاد رفتیم خونه خودم . یه چند روز دعوا داشتن تا اینکه برادرش اومده بود برده بودش خونه خودشون. برادرش به مادر شوهر و برادر شوهرم گفته بود بیاین حرف بزنین که ما رو هم بردن البته به زور.تا رسیدیم سریع در مورد من حرف زد که منم مخم نکشید و جوابشون رو دادم، همش پای منو میکشید وسط .با اینکه دل خوشی از جاریم نداشتم اما بهش حق می دادم چون خودم همیشه به خاطر دخالت های مادر شوهرم با شوهرم بحث داشتم. شوهرم ماشین خریده بود داشت برمیگشت، خوشحال بودم. یه مدت جاریم با شوهرش قهر بود و دوباره خودش برگشت مثل رفتن من اونم رفت و اینا طلپ بودن توی خونش. به شوهرم گفتم حق نداری دیگه با بابات بری سرویس آخه همین که باهاش میرفت سر ماه نشده میگفت ماشین رو بفروش کلی اینجوری بهمون ضرر میزد.قبول کرد دیگه با پدرش نره...
خودش تنها میرفت ولی چشمتون روز بد نبینه مگه این دو نفر میذاشتن من زندگی بکنم صبح زنگ خونه رومیزدن کیه؟ مادر شوهرم غروب میزدن کیه؟ پدر شوهرم. یعنی باورتون نمیشه بگم هر روز کارشون بود دیگه خسته شده بودم یک سال زندگی کردم تو اون خونه ولی مردن بهتر بود یه دو طبقه قدیمی بود طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا صاحب خونه کم و بیش با خانومش دوست شده بودم از بس شوهرم بدش میومد دوست نداشتم با هیچکی رفت و آمد کنم و حرف بزنم از هر چیزی یه حرفی در میاورد. مثل همیشه حق جایی رفتن رو نداشتم خودم گاهی فقط یه پارک میرفتم بخاطر پسرم اونم به زور اجازه میداد. گاهی خواهرم میومد و بچه هاش که شوهرم اینقدر بهانه میاورد و حرف در میاورد که راضی نبودم بیاد به همین خاطر من گاهی میرفتم یعنی بیشتر من میرفتم. خدا نمیکرد اونا میومدن شوهرشم میومد ،شوهرم و بیشتراز شوهرم پدر و مادرش خودشون رو میکشتن. تو این چند سال زندگی یکی از اعضای خانوادم نشد بیان و من دلم خوش باشه. همش با ناراحتی بود این بود زندگی من دائم خونم بودن و اذیت میکردن و من حق این و نداشتم یه روز پامو راحت دراز کنم و استراحت کنم تو همه کارمون دخالت میکردن طوری میومدن و میرفتن همیشه تو این چند سال که همه صاحب خونه ها ازم می پرسیدن اینا چرا اینجوری هستن. خونه یه حیاط ماشین رو داشت تقریبا بزرگ بود چند تا درخت تو حیاط بود
 که جلو دید خونه های رو به رو رو می گرفت من خوب هیچوقت نمیشد پرده رو جمع کنم شوهرم میگفت باید همیشه اینجوری بمونه. خلاصه بد دل بود به تمام معنا منم عذاب می کشیدم و در کنارش بچم این وسط بیشتر زجر می کشید... زندگی من از اول با بی عقلی و نادانی خودم شروع شد و به اینجایی که براتون تعریف کردم رسید که فعلا هم نتیجه ی خوبی نداشته. همسرم با اینکه منو بچم رو خیلی دوست داره ولی بخاطر اخلاق بد و بد دهن بودنش خوبی هاش دیده نمیشه . پدر و مادرش رو که می بينم بهش حق میدم آخه یاد نگرفته چه طوری رفتار کنه و احساسش رو نشون بده چون نه پدرخوب و با ادبی داشته نه مادر دلسوزی که حامیش باشه. از دوران کودکی پدرش مواد و بهش معرفی کرده و مادرشم بیشتر به فکر خودش و بچه بزرگش بوده و طبق گفته خودش اصلا شوهر منو نمی خواسته و ناخواسته بدنیا اومده، که آخرش شده این بیچاره که نه محبت دیده و نه چیزی یاد گرفته. بیشتر وقتا دلم براش میسوزه بیشتر از خودم، مادرش برای اینکه از دستش خلاص بشه زودتر براش زن گرفت، درحق منم خیانت کردن  واقعا اگه اون مادر بود نباید بین بچه هاش هیچ فرقی می گذاشت، حیف اسم مادر. تنها خواهش و خواسته من از تمام دوستان و همراهانی که داستان زندگی منو می خونن اینه که با بچه هاتون دوست و رفیق باشین حتی اگه خطا کردن تذکر بدین تنبیه شون کنید تا بفهمن کارشون اشتباه بوده و دیگه سمتش نرن، ولی در آخر همدم بچه باشین. و مجردها  این رو بدونید که اگه پدر و یا مادرتون بهتون گفت این راه اشتباهه، نرو، انجام نده ، با جون و دل بهش گوش بدید و فکر کنید و خودتون بذارید جای من که اگه رفتین و این اتفاقها براتون افتاد تحملش رو دارین یا نه. من به حرف هیچ کس گوش ندادم تو این چند سال زندگی بارها و بارها کتک خوردم حرف نامربوط شنیدم تحمل کردم فقط بخاطر اینکه جرمم وابستگی بود و طرفمو دوست داشتم
زندگیم رو بخاطر اینکه طرف مقابلم که همسرم باشه شروع کردم که چهارکلمه محبت میکرد و حرفام رو تایید میکرد، نصیحت نمیکرد. قربون صدقم میرفت تشنه ای اینا بودم و افتادم تو دام یه عشق پوچ. هر انسانی یه بار عاشق میشه و باید عاقلانه پیش بره.
مواظب دلتون باشید.
پایان

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : dokhtare-kord
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    ناشناس
    میدونم بی ادبیه
    ولی خاک توسرت
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه rhiulm چیست?