رمان حنا قسمت اول - اینفو
طالع بینی

رمان حنا قسمت اول

قديما تو دهات ما رسم براين بود دختر که سیکل می شد شوهرش میدادن.

 
منم از این قائده مسثتنی نبودم و ده دوازده سالم كه شد مادرم به هول و ولای شوهر دادنم افتاد از طرفی دلهره داشت چرا ماهانه نمیشم و مدام با بابام پچ پچ مى كردن و ترس اینو داشتن چرا خواستگار ندارم.
پدرم برخلاف بقیه مردای روستا که دهقانی پيشه گرفته بودند پارچه فروش دوره گرد بود و كارو بار ما سكه بود!
ابادی به ابادی میچرخید و بساط میکرد تا امورات زندگیمونو بچرخونه مثل اینکه تو یکی از همون روستاهایی که بساط میکرد یکی از زنا که مشتری دائمش بوده گفته پسر جوونى دارم كه نمیخوام از فامیل براش زن بگیرم! شما دختر خوب و نجيب و خونواده دار سراغ نداری؟ بابامم ي دو دوتا چهارتايى راجع به مال و اموال و خود زن و خونه و زندگيش كرد و گفته بود اگه پسره خوبيه دخترکی دم بخت دارم!
به همين راحتى قرار مدار خواستگاری رو گذاشتن و روز موعود مادر جوون با ی طبق تزیین شده از پارچه قرمز که توش کله قند بود و چادر و انگشتر اومدن خاستگاری و بابامم از جانب من بله رو داد با نقل و نبات و شيرينى دهن مهمونا شیرین شد و قرار شد به مناسبت اولین روز نوروز یعنی دو هفته بعد عقد کنیم.
اما مثل اینکه پاقدم این خواستگار برامون شگون نداشت و سنگین بود که فردای اونشب بابا موقع برگشت از بساط یکی از روستاهای اطراف اسیر دزداى از خدا بیخبر میشه و بخاطر مقاومت هم جونش میره و هم مالش!
بابام که مرد اون خواستگارم اومد طبقو پس گرفت و رفت و پشت سرشم نگاه نکرد.
بعد اون نه اون ؛ هیچ خواستگاری دیگه در خونمونو نزد.
هنوز داغ بابام تموم نشده بود كه طبق رسم روستا مادرم باید زن یکی از برادرشوهراش میشد و هنوز چهل بابام تموم نشده بود كه از شانس خوب مادرم عموی لاابالیم که بویی از مردونگی نبرده بود شد شوهر مادرم!
اما چه شوهری چه کشکی ؛ مادرى كه بابام نزاشته بود آفتاب و مهتاب رنگ و روشو ببينه بعد اون از كله ى سحر تا بوق سگ روی زمینای ارباب دهقانی میکرد و عموم لنگ بالا لنگ تو خونه میخوابید و فقط اسمش شوهر بود.
چشم دیدن منم که نداشت و دائم ترکه به دست بود تا بکوبه به کف دستام و با اينكه عموم بود میگفت: بدشگونی که داداشم مرد و باعث شدى بیوه برادرمو عقد کنم!
اون وقتا نمیفهمیدم چی میگفت اما حالا که بهش فکر میکنم دقيقا میدونم منظورش چی بوده؟ خدابيامرز کینه به دل گرفته بود چرا دختر براش نگرفتن و ارزو به دل مونده بود.
شاید شش ماهی از زندگیش با مادرم رد میشد که مادرم شکمش بالا اومد اما اون بى شرف خون به دل مادرم میکرد که کم کار شدی و عق زدنای وقت و بی وقت مادرم و نمیدید.
 
 
گذشت تا مادرم شکمش بزرگ شد و ديگه نمیتونست زیاد بره سرکار سر ظهر مشغول یونجه دادن به گاو بود كه کمر خمیده اشو صاف کرد عرق رو پیشونی شو پاک کرد با صدایی خسته گفت: حنا جان پاشو مادر برو از چشمه اب بیار اذون ظهر و بگن شوهر ننت میاد غذا میخواد ی اشکنه بار بذاریم بلوا به پا نکنه.
هنوز بعد اينهمه سال اون صحنه ها پيش چشممه!
چشمى گفتم و بى صدا به سمت کوزه رفتم اما صدای گلایه های مادرم هنوز به گوشم می رسید: الهی که خیر نبینی رحیم وقت و بی وقت دور میدون با چندتا علاف مثل خودت گرد میشی به هیزی ناموس هم دهاتیت و بدگویی و نمیگی این زن پابه ماه شده؟!...
خدابیامرزتت رحمان نور به قبرت بباره که مرد تو بودی نه این لامروت شیرپاک نخورده!...
شده کنه وجودم و خون میخوره ازم کجایی رحمان که نجاتم بدی.
حق داشت. گرمای طاقت فرسایی بود و روز به روز شکمش بزرگ تر میشد و عموی خیر ندیده ام بیخیال تر، حتی با این وضع گاهی برای گندم درو زمینای خان هم می رفت.
کوزه رو برداشتم تا راهی بشم که مامانم دوباره صدام زد گفت: حنا حواست به پسر ارباب باشه ها؛ تازه از فرنگ اومده، میگن رفته شکار ولی تو بازم حواست و جمع کن! این جماعت که ابرو حیثیت سرشون نمیشه. فقط واسه دست نخورده بودن ناموس مردم دندون تیز میکنن. بخدا اگه بدونی چند تا دختر مردم و تو همین زمینای کنار گندم بی ابرو کرده.
با زمزمه کردن "چشم " آهسته ای راه افتادم، دائم به این فکر می کردم ' مگه پسر ارباب لولو بود که تموم دخترای ده باید ازش می ترسیدن؟"
وقتى به چشمه رسبدم سکوت حوالی چشمه وحشت به دلم انداخت. پس چرا امروز هیچ زنی اینجا نیست؟ فورى گوشه ی چارقدمو توی دامنم زدم و خم شدم توی آب و یک لحظه غفلت! با کوزه سر خوردم تو‌چشمه و چادر واموندم وا شد و توم گره خورد و داشتم با خودم كلنجار مى رفتم كه به یک ضرب بیرون کشیده شدم. جا خوردم از دیدن مردی که نجاتم داده و من اونو نمى شناختم و لابد کسی نبود جز پسر ارباب، آدمی که باید ازش فرار می کردم.
وحشت دیدن اون جوون از یک طرف و نفس هایی که کم آورده بودم از طرف دیگه هاج و واج به خط اخم بین ابروهاش خیره شده بودم.
تنها بودم با مرد غریبه ای که بارها شنیده بودم قبل از فرنگ رفتن دختر ها رو سرزمین ها بدنام کرده بود و از ترس زبونم بند اومده و با لکنت گفتم:تورو....خدااا!با من...کا...ری نداشته باش!
رنگ نگاه گشاد شده ی پسر ارباب چیزی جز تمسخر نبود.
با نگاهی از تاسف گفت پاشو دختر کاریت ندارم!
مثل بقیه ارباب زاده ها ریش پرپشتی نداشت صورتش یک دست و بدون مو زیر افتاب برق میزد. خبری از جدیت و سنگ دلیشم نبود.
 
 
زودى از جام بلند شدم! اندامم بخاطر چسبیده شدن لباسم به خوبی معلوم میشد،کمی قوز کردم تا بالاتنه ی برجسته ام بیشتر از حد توی چشم نباشه! قید کوزه رو زدم و خواستم از اونجا دور بشم که دستمو گرفت ملتمسانه بهش خیره شدم ولى چونه ام ناخواسته می لرزید.
مردمک چشم هاش زوم بود روی چشم های نم دارم و پرسید: چندسالته دختر؟
با صدایی لرزون جواب دادم:نمیدونم ارباب زاده
دستمو که ول کرد موندن بیشتر و جایز ندونستم و مثل اهویی گریز پا از بند دویدم!حتی برای لحظه ای نفس گرفتن مکث نکردم ولى نزدیک خونه كه شدم صدای سوگواری و فریادهايى كه به گوش میرسید قدمهامو سست كرد.
هیاهوی زن های ده که مویه میکردن برای کسی که مسلما تازه مرده بود دل ادمو ريش مى كرد.
غم به دلم نشست با خودم فكر كردم كه لابد تو همین دقایق کسی فوت کرده‌ بود.
بی اعتنا راهمو ادامه دادم تا نزديك خونه ی کاهگلی خودمون شدم.
سوگواری زن هایی که تا چند دقیقه قبل باعث ناراحتی ام شده بود حالا از خونه ی خودمون میومد نفهمیدم چطور خودم و داخل خونه انداختم!
مثل دیوانه ها هوار میکشیدم و همسایه ها رو کنار میزدم تا جسد نیمه ی سوخته ی مادرم روی فرش حصیری نیم سوز شده خودش رو به رخ نگاه ناباورم کشید‌.
عموم کنج اتاق کز کرده و با سیخ جاروی توی دستش بازی میکرد. سست قدم برداشتم تا کنار مادرم برسم و با زانو فرود اومدم و دست کشیدم روی چشم های نیمه بازش!
بغض داشتم و تورمش گلوم و اذیت میکرد اما عموم بى توجه به حال و روزم به سمتم خیز برداشت چارقدمو از پشت گرفت و گوشه ای پرتم کرد و غرید: مادرت بالاخره مرد و با مردنش حرف هام تموم شد! توام همین روزا باید سینه و قبرستون همسایه اش بشی بدشگون!...
چه راحت از مرگ مادرم صحبت میکرد، زنی که تا امروز پشت سرش چیزی به جز پچ‌پچ نبود!چون تو اوج جوونی بیوه شده بود و میگفتند برادرشوهرش ( اونم طبق رسم مسخره ى خودشون) اسیر بیوه شده بود.
بى توجه به غرو لنداش دوباره با زانو به سمت مادرم اومدم و با سوز گفتم: مامان کجا به این زودی؟ سرپناهمو ازم میگیرن اواره ى کوچه های ابادی میشم به این فکر نکردی؟
زنی غریبه آغوششو برام باز کرد و با دست کشیدن روی سر و صورتم می خواست ارومم کنه،ولی چه دردی بدتر از بی مادر شدن! كمرم خم شده بود. اصلا برای چی خودشو آتیش زده بود؟ منو يادش رفته بود؟!.
دستم روی قلبم کوبیدم و داد زدم: نزن!... نمى بينى یتیم شدم؟!
از بهت و شوک درنیومده بودم كه مادربزرگم از هراس دق نکردنم سیلی به صورتم زد و اشکام سرازیر شد و هوار زدم! خدا کجایی
 
 
بخاطر بی بضاعتی مراسم نگرفتیم. هرچند از قول عموم ، بیوه ى برادرش نیازی به مراسم کفن و دفن نداشت و باید بی سرو صدا خاک میشد.
برای شستن و غسل دادن مادرم به سختی کمک دست مادربزرگم ایستادم. مادر بزرگ بدبختم کمرش خمیده تر از همیشه دست به زانو ایستاده بود و کاسه کاسه آب و اشک روی بدن دخترش می ریخت!
چشم های بسته ی مادرم با همون شکم برآمده اش بعد از سال ها هنوز فراموشم نشد!
زوزه ی باد و واق واق سگ ها از گوشه کنار قبرستون قدیمی پایین ده به گوش میرسید و چیزی جز خاک و سنگ قبرهای خراب به چشم نمیومد کناری نشسته بودم و به عموم كه با نفرت بیل پر از خاک و روی جسم مادر بی جونم می ریخت، نگاه مى كردم.
اما از چشمم دور نمیموند که چطور گاهی خودشو نفرین میکرد!
روزها با حرف های درگوشی زن های ده که با دیدنم شروع میکردن می گذشت،کاری جز پناه بردن به چشمه و درد و دل برای کلاغ های بی حاشیه نداشتم.
ي روز كه طبق معمول حوالی غروب خورشید از چشمه برمیگشتم، سایه ای حس کردم اما وقتى با رعب و وحشت به دور و ورم نگاه كردم چیزی ندیدم.
پا تند كردم و به خونه اى رسيدم كه چراغش مثل هفته های که گذشته بود خاموش بود!مادری نبود فانوسو روشن بذاره!
در چوبی رو که هول دادم زنی جیغ زد:
_رحیم کیه؟
کنجکاو شدم، رحیم که عموی من بود! کورکورانه خودمو سریع به طاقچه ی نزدیک ورودی در رسوندم و آشفته فانوسو روشن کردم و چشم چرخوندم به اطراف اتاق كه عموم تو عالم خواب و بیداری دست هاشو روی گردنش کشید و گفت: چیشده زن؟
چه زود و بی خبر زن گرفته بود؟ نگاهم که به نگاهش گره خورد،بی هیچ حرف اضافه ای فقط فریاد زد : گمشو بیرون کثافت
از ترس کتک خوردن توی طویله قایم شدم، هرکدوم از حیوون ها گوشه ای خوابیده بودند. پشت به قفس مرغ و خروسها کردم،جایی برای خواب پيدا كردم.
كار خونه زياد بلد نبودم ولی چیزی که یاد گرفته بودم از مادرم رو تمرین می کردم. سر تنور زانو زده نون می پختم برای تازه عروس عموم و با اين حال سکینه غرولند میکرد:
_رحیم نون خور اضافه میخوایی چکار؟بفرستش بره خونه ی خان کار کنه، هم جوونه هم چابک! شکمشم که اونجا سیر میشه، ی پولی ام میدن میمونه واسه خرج خودمون...
با پشت دست عرق روی پیشونی ام رو پاک کردم.کار کردن تو مطبخ های خان کار حضرت فیل بود و بس.
اما سکینه اینقدر گفت و گفت تا عموم راضی شد و من رو برای کار معرفی کرد.
خستگی کارهای روزانه خونه و طویله یک طرف، غرولند های سکینه ی بی رحم طرف دیگه ای، حتی دیگه وقت نمی کردم سرخاک مادرم برم، از صبح خروس خون باید آب گرم میکردم سکینه و عموم برن حموم!
 
 
روزگار بد تا میکرد باهام، حتی اجازه نداشتم توی خونه بخوابم چون عموم با زنش راحت نبودن، شبم توی طویله کنار حیوون ها صبح میشد و روزهامم در پی انجام امورات سکینه.
یک روز صبح سرم رو از در طویله بیرون نیاورده بودم که گیس هام کشیده شد میگفت
_خیلی زود بقچه تو ببند،باید بریم عمارت!کلفت میخوان دیر بریم ممکنه جات و بدن به کسی دیگه!
چشم هام و بهم فشردم. به نظرم حمالی بهتر از زندگی اینجا بود.ناشتا چارقدم رو روی سرم محکم بستم و راهی شدیم.اهالی ده اکثرا دسته دسته ریخته بودن بیرون تا برای گندم درو سر زمین های ارباب حاضر بشن.
دم اخرى موقع رفتن دم گوشم گفت:
_یک قرون از حقوقت و خرج کنی موهات و از ته میزنم. و رفت!
حالا در برابرم زنی لاغر اندام با پشت لبی پر از مو ایستاده بود که بی بی زلیخا صداش میزدند. زن های ده ما وقتی شوهرشون فوت میشد حق نداشتن دست به صورتشون بزنن! شمرده شمرده کارها رو توضیح میداد و توقع داشت همونطور که با جزئیات همه چیز رو گفته، متقابلا مثل یک فرفره مسوولیتی که گردنم می گذاشت بی نقص انجام بدم!
بايد قبل از طلوع خورشید بیدار میشدم تا کار خاک روبی حیاط رو توی عمارت شروع کنم. صدای خش خش جاروی خشک وقتی به ریزه سنگ ها و خاک نم خورده میخورد مولودی زیبایی از صبحی تازه رو نشون میداد.
بااینکه عمارت خدمه زیاد داشت چون تازه کار بودم بیشتر کارهای سنگین رو به من میدادند و به قول خودشون تازه نفس بودم و گریزی براى انجام هیچ کاری نداشتم.
اون روزم مثل هميشه مختصر صبحانه ای همراه بقیه خدمتکار ها خوردم و سراغ لگن لباس شویی رفتم.
پشت عمارت جوی آبی بود برای شستن لباس ها!سرگرم مالیدن چرک آستین پیراهن مردونه ای بودم که سایه ای بالا سرم حس کردم. سر بلند کردم و با دیدن ارباب فرنگ برگشته خونم خشك شد گفت
_آهوی گریز پا تو اینجا چکار میکنی؟
از خدمه ها شنيده بودم اسمش رستم خان بود! چطور پشت عمارت اومده بود؟
سرم و پایین انداختم و تو همون حالتی که زانو زده بودم سلام دادم.برخلاف انتظارم اومد و کنارم ایستاد و به کوه لباس های تلنبار شده نگاهی انداخت و يكمرتبه دست هامو گرفت گفت
_چندروزه اومدی اینجا؟اصلا برای چی اومدی؟
نگران پشت سرم رو نگاه کردم. اگه کسی می دید همه جا پخش میشد دختر رحیم دست خورده ی رستم خان شده!
دست هام و از گرمای دست هاش بیرون کشیدم گفتم
_اقا اگه کسی ببینه برام حرف درمیارن،تورو خدا برید!
نرفت و به جاش اخم کرد گفت
_جواب بده دختر چرا فرار میکنی؟ توام مثل تموم خدمه های این عمارت که کارت دارم باید برام انجام بدی حالا چه فرقی میکنه؟
 
 
برای اینکه از شر درست کردن جلوگیری کنم گفتم:
_ زیاد نیست اینجام عموم خواست بیام بلکه کمک خرج خونه بشم!
فكر كنم نگاهش پر از مهربونى بود. البته فكر كنم وگرنه اونو چه به من؟!
آروم گفت: به كارت برس و رفت. منم تند و تند لباسهارو شستم و ديگه بهش فكر نكردم. خدارو شكر كه از سرم رفع شد.
شرایط کار توی عمارت خیلی سخت بود، جوری که تا پاسی از شب باید بیدار میموندم و ظرف های شام رو می شستم،نه برای یک نفر بلکه دست کم برای سى چهل نفر ظرف نشسته میموند!
وقتی هم به رختخواب میرفتم از فرط خستگی بيهوش مى شدم و چون تازه وارد بودم و هنوز شناخت كافى بهم نداشتن ي پستو بهم داده بودن تا تنهايى بخوابم و نمى دونم چرا چند باری توی خواب حس میکردم کسی موهام رو نوازش میکنه، هرم نفس های گرمی به صورتم میخورد ولى تا به هوش ميومدم زود غیب میشد، به هواى خستگى هیچوقت تلاش نکردم بفهمم کیه چون می ذاشتم به حساب توهم از خستگی زیاد!
طبق معمول صبح خروس خون قبل از اذان درحال اماده کردن صبحانه بودم که در چوبی مطبخ با صدای قیژی باز شد.
با خودم گفتم حتما بی بی زلیخا بی خواب شده و اومده سرکشی ببینه بیدارم یا نه؟ بى توجه به صداى در هیزم های زیر آتیش رو فوت میکردم بلکه گر بگیره و هیزم ها روشن بشن. چشم هام از دود می سوخت و اشک هام جاری بود كه با شنیدن اسمم با حيرت برگشتم. باز هم ارباب زاده بود كه با ملایمت خاصی گفت:
_برو کنار برات روشنش میکنم.
از دیدن یکباره اش ناخودآگاه روی زمین نشستم‌ گفتم
_نه ارباب خودم روشنش میکنم.
با چشم های به خون نشسته که حاکی از بی خوابی شب قبل بود کلافه به سمتم اومد و آستینمو گرفت وادارم کرد از کنار هیزم ها فاصله بگیرم با غیض گفت
_چرا اینقد لجبازی تو دختر؟میگم برو کنار خودم روشنش میکنم دیگه.
با نگاهی شیطون چشم هاشو ریز کرد‌و‌گفت
_همیشه اینقد لجبازی؟طفلک اونى كه مى خواد نصيبت بشه!
گونه هام از خجالت قرمز شد، این چه حرفى بود که ارباب زاده میگفت؟
بدون هیچ حرفی عقب کشیدم آخه سرانگشت گرمش که به پشت دست سردم خورد سست شدم.
رستم خان با چند تا فوت انچنانی و ی حرکت تیز هیزم ها رو روشن کرد و با نیم نگاهی که بهم انداخت از مطبخ خارج شد!
بی بی زلیخا با سروصدا اومد و وقتی دید هنوز صبحانه اماده نیست و من با بهت به هیزم ها چشم دوختم غرغرکنان از بازوم نیشگونی گرفت و گفت :
_دختر چرا باز صبحانه حاضر نیست؟ها؟ میدونی اگه خانم بفهمه کم کاری میکنی از عمارت پرتت میکنه بیرون؟نون خور اضافه نمیخوان که!
 
 
از سوزش نیشگونش روی بازوی یخ زده ام صورتم جمع شد اما با یاداوری تهدیدهای عموم سریع دست به کار شدم ولی هنوز تمام حواسم سمت گرمای سر انگشتای ارباب زاده بود و با حواس پرتی ام نزدیک بود چند باری موهای بافته شده ام بسوزه!
مادر خدا بیامرزم همیشه از نزدیک شدن به ارباب زاده هشدار میداد اما چرا پس ارباب زاده دست بردار نبود؟
سریع صبحانه رو آماده کردم و روی سینی بزرگ چند مدل خوردنی گذاشتم به علاوه ی کلوچه هایی که بی بی زلیخا پخته بود و خم شدم سینی رو بلند کنم از سنگینیش کمرم گرفت.
اما نمیشد اینجا ناز کرد،چون مادرم نبود نوازشم کنه!
زور زدم و با تمام قدرت سینیو روی سرم گذاشتم.
اولین باری بود برای ارباب و خانواده اش صبحانه میبردم.خانم دوست نداشت چشمش به آدم جديد بیوفته! اما امروز اجبارا من باید میبردم چون کس ديگه اى نبود‌.
نگاهی به پله های رو به روم انداختم،تقریبا بیست تا پله ای رو باید میگذروندم تا به اندرونی برسم؛با گفتن " بسم الله " راه افتادم وسط پله ها که رسیدم نفسم از سنگینی سینی برید ولى تنها کاری که از دستم برمیومد انجام بدم لعنت فرستادن به عموم بود.
با مشقت زیاد رسیدم به اندرونی، مکانی که خانواده ی ارباب روزهای معمولی رو اونجا می‌ گذروندن، میز و صندلی وسط اندرونی توجهمو جلب کرد، تاحالا ندیده بودم اما بی بی زلیخا هشداد داده و گفته بود چطور میز بچینم!
زیر سفره ای رو پهن کردم رو میز،تند تند و بی وقفه وسایل چیدم تا مورد مواخذه ی خانم قرار نگیرم همینجوری هم چپ چپ نگاهم میکرد!
هیچ کس باورش نمیشد اینجا روستا باشه وقتی درون عمارت و زندگی انچنانی ارباب و میدید!
بعد از تموم شدن کارم گوشه ای ایستادم و سرم و پایین انداختم
قهقه ی خنده ی اول صبح شون از ته دل بود یکهو که نگاهم به رستم خان نشست! میشد گفت زیباترین لبخند رو داشت! دندون های سفید یک دست، موهای مشکی بلندی داشت که هربار روی پیشونی اش رو می‌گرفت و کناری میزد، به زیبایی لبخندش افزوده میشد. با دادی که خانم زد،نگاهم رو دزدیدم، دست پاچه گفتم:
_بله خانم؟
صدام می لرزید،منتظر بودم بهم تشر بزنه و جلوی همه بی ادبی کنه،اما با اکراه گفت:
_جمع کن سفره رو! میریم حیاط، برامون چای بیار!
وقتی همه از سالن رفتن بیرون، نزدیک میز ایستادم،خوراکی هایی که بیشتر شون مونده بود، بد چشمک میزدند؛مخصوصا بوی خیار لیموترش خورده و کلوچه های تازه!
صبحانه ی ما فقط نون خشک بود و پنیر!از خالی بودن سالن که مطمئن شدم، شروع کردم تند تند به خوردن محتویات روی سفره!
 
 
جفت لپ هام باد کرده بود،تازه فهمیدم چقدر گرسنمه،کم بود بپره توی گلوم.
_خوب میبینم رعیت جماعت روش زیاد شده! بنظرت پنجاه ضربه فلک کافیه؟
هول کردم! با ترس و دهنی پر برگشتم و با دیدن رستم خان که قامت بلندش چهارچوب در رو پر کرده بود،گونه هام خیس شد و التماس وار بهش خیره شدم و لرزون گفتم:
_آ...آ...ق...اآآقااا!
اخمش غلیظ تر شده بود و چشم هاش قرمز، نه به اون محبت سر صبحش نه به الان!
پشت سرش رو نگاه کرد و در رو محکم بست و با گامی بلند خودش رو بهم رسوند.
دست هاشو عصبی بالا اورد كه چشمامو بستم اما در کمال ناباوری سر انگشت هاش و روی گونه ام در حال پاک کردن اشک هام دیدم که گفت
_کی گفته گریه‌کنی ها؟
چشم ها‌م و ناباور باز کردم؛ من من کنان گفتم:
_م..من!
سر انگشتش رو روی بینی ام گذاشت گفت:
_هیس! نبینم دیگه اشک بریزی که خودم فلکت میکنم.شرط دارم که به گوش خانم نرسونم چکار کردی!
بی فکر و با عجله گفتم:_هرچی باشه قبوله!
چطور این حرف از دهانم خارج شد وقتی نمیدونستم قراره چی بگه؟باز هم اهنگ صدای مادرم توی گوشم زنگ خورد " مراقب ارباب زاده باش"
پشیمون از عجول بودنم منتظر شنیدن شدم، دست به کمر ایستاد گفت:
_خیلی خوب،هرشب میایی پشت درخت گردو،قبوله؟
گفتم تنها؟
با لحنی تمسخر امیز گفت:
_نه بقیه خدمه هارم بردار بیار، تو ساز بزن من برقصم بقیه هم دست بزنن!
از تصور رقص اون ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نشست، اما اگه بخواد بهم دست درازی کنه چی؟ اونوقت دستم به کجا بند بود؟ بی عفت میشدم و بی ابرو!
خیره شدم توی چشم هاش زلالش گفت چرا مثل بقیه دخترای ابادی قهقه نمیزنی؟گفتم
اخه عموم میگه دختر نباید بخنده! یبار با صدا خندیدم سه روز بهم آب و غذا نداد،تازه توی طویله کنار گاو خوابیدم.
نفسش رو پر صدا داد بیرون‌گفت
_همونجایی که اونشب دیدمت؟
سرم و تکون دادم.رستم جان بیا دیگه مادر!
با بلند شدن صدای خانم بزرگ درحالی که سمت در میرفت برگشت گفت:
_شب منتظرتم یادت نره ها!
اون روز تاشب کلی کار کردم. تنم خیس عرق بود. یک هفته ای میشد حمام نرفته بودم. فراموشم شده بود شب باید برم زیر درخت گردو! آب گرم کردم و بدنم رو شستم و به خودم که اومدم همه خوابیده بودند. مسیرم رو سمت جایی کج کردم که باید میخوابیدم اما یادم اومد رستم خان منتظرمه!
درخت گردو پشت باغ عمارت بود!
 
 
دو دل بودم برم يا نرم! منعم كرده بودن اما نمى دونستم چرا اينقدر دلم مى خواست برم ببينم ارباب ده چى مى خواد بگه به رعیتی چون من!... تو چشماش يچيزى بود كه بى دليل سمتش کشیده میشدم.
اما ترس از حرفاى مردم باعث شده بود تا رسيدن بهش با خودم كلنجار برم و دو دوتا کنم.
وقتى رسيدم زير درخت نشسته بود و ي دستشو روى زانوش قائم كرده بود با ديدنم لبخند مهربونى زد و گفت: دير كردى دختر!
سر به زير با گوشه ى چارقدم بازى كردم كه از جاش بلند شد و روبروم ايستاد و گفت: سرتو بالا كن ببينم!
آب دهنمو قورت دادم و با تته پته گفتم: اقا شب شده منم هلاک کارای عمارتم اجازه بدین برم سر بذارم واسه خواب که صبح افتاب نزده باید ی لنگه پا تو مطبخ بچرخم و کارده نفر و انجام بدم.
مهربون لبخند زد گفت باشه تو چشمام نگاه كن!
جراتشو نداشتم. دستشو كه گذاشت روى چونه ام چشام گرد شد و نفسم بند اومد. جرات فرار كردنم نداشت. سرمو بالا آورد و زير نور ماه توى صورتم زل زد و گفت: دختر اين برق چشات هوش از سر ادم ميبره! كسى تا بحال بهت گفته؟!
آب دهنمو قورت دادم گفتم نه همزمان با لبخندش اخمى كرد و گفت: بهتر! دوست ندارم كسى به خودش جرات بده وحرفتو بزنه!
بازم ساكت شدم كه دوباره گفت: شوهر كه ندارى نامزد يا نشون كرده چى؟!
سرمو بالا دادم كه گفت: زبونتو موش خورده دختر؟!
بازم سر تكون دادم كه خنديد!
چقدر قشنگ مى خنديد. يهو تو صورتم دقيق شد‌ گفت حموم بودى؟!
واى كه از خجالت مردم دوباره سرمو پایين انداختم كه يكهو بهم نزديك شد سرشو چسبوند به سرم موهامو عميق بو كشيد. خون توى تنم يخ زد و مثل مجسمه سيخ سرجام ايستادم.
با ملایمت گفت: عطر موهات تا مغز استخونم رفته...اسمت چيه؟
از تعریفش خوشم اومد؟ نمى دونم ولى بدمم نيومد.
حیا رو قورت داده بودم زل زده بودم تو چشماش بهم نزديكتر شد و گفت: اينطورى نگام نكن از خود بيخود مى شم قورتت میدما!
چرا اونطور مى كرد؟! فورى سرمو پايين انداختم كه قهقهه ى ارومى زد و گفت: حنا؟فردا شبم مياى؟!
ترسون گفتم: نه آقا به خدا اگه يكى مارو ببينه برام بد تموم ميشه از عمارت بيرونم مى كنن بايد برم زير دست عمو و زنعموم اونوقت كه معلوم نيست چه بلايى به سرم بيارن
با دلخوری گفت پدر و مادرت چى شدن؟
بهش گفتم کس و کار ندارم با عموم زندگی میکنم که گفت بنظرت اگه برم پیش عموت خاستگاریت کنم جوابشون چیه؟
دهنم مثل ماهى باز و بسته شد و مثل اهوى گريز پا شروع به دوييدن كردم كه صداى خنده اشو از پشت سرم شنيدم میگفت فردا شب نياى اينجا خودم ميام تو اتاقت!
 
 
نميدونم كى رسيدم به اتاقم و كى زير پتو رفتم و چقدر حرفاى اربابو با خودم تكرار كردم تا خوابم برد. ولى تموم روزو به اون فكر مى كردم! باهام شوخى مى كرد؟!نكنه مى خواست بى عصمتم كنه و ولم كنه به امون خدا؟! وگرنه اينهمه دختر از خان و خانزاده كه ارزوى رستم و داشتن چرا من؟!
همينطور با خودم كلنجار مى رفتم که بی بی زلیخا صدام زد گفت حنا دخترکم بیا برو دم عمارت ببین چکارت دارن.فقط زود برگرد میدونی که برو بیا فک و فامیل اینجا قدغنه به گوش خانم بزرگ برسه چین به دماغش میندازه عذرت و میخواد.
از ترس دست و پام يخ كرد. نكنه ارباب رفته باشه چيزى به عموم گفته باشه؟!... با ترس و لرز گفتم باشه سریع رفتم دم در كه بجای عموم سکینه رو ديدم كه اومده بود و پول مى خواست.
به دست و پاش افتادم و گفتم: سکینه جان ی ماه نشده که حقوقمو بدن! نوکر بی جیر و مواجبتم که نیستم شکرخدا واسه شکم سیری خودمم که شده چشمم به کاسه شما نیست.
حرفم کامل نشده بود که یکهو گیسامو گرفت و گفت: بر پدرت و زبون درازت لعنت! قیم و مرد بالاسرت عموته منم زنشم!
فکم و گرفته بود و با حرص میگفت: دربیار اون زبون تو مادر سگ بدشگون.
اما مگه زورم بهش میرسید؟ آروم زار زدم: باشه ولم كن! اما ول كن نبود كه با صدای کسی که گفت: تو به گور پدرت خندیدی دم خونه کاشونه ام مخل ارامش میشى! دست سکینه شل شد و چشمم به رستم خان افتاد.
سر تکون داد تا زودتر معرکه رو ترک کنم تا به حساب سکینه ى زبون نفهم برسه‌ ولی قبلش گفت صبر كن! ايستادم كه گفت:دلیل این جنجال و بگو بعد برو.
پدرم سرش به کفن نپیچیده شده که رعیت جماعت دور برداره برای حق کشی!
دلم به ارباب قرص شد و دليلشو توضيح دادم رفتم تو مطبخ اما دلم مثل سير و سركه مى جوشيد. از ترسم جرات نداشتم از مطبخ بيرون برم تا اينكه شب شد و رستم سراغمو گرفت.
نمى خواستم برم. مى دونستم رفتن ها و ديدنهاى يواشكى يك شر عظیم تو راه داره پس دل به دريا زدم و تو رختخواب پنهون شدم که در زدن. قبلا هم گفتم چون تازه وارد بودم منو به جمعشون راه نميدادن تا چم و خم منو به دست بيارن و بعد ي تشك به منم تو اتاق بقيه خدمه بدن تا اون موقع بايد تو يكی ازدخمه های پشت عمارت زندگى مى كردم كه هميشه با ترس و لرز به خواب مى رفتم. با ترس گفتم: كيه؟!
صداى رستم خانو از پست در شنيدم گفت وا كن دختر!
با هول و ولا گفتم: ارباب اينجا چه مى كنين؟!
گفت وا كن تا كسى نديده كه ببينن مى گن واس خاطر تو اومدم و بى ابرومى شى.
از ترسم فورى در و واكردم گفت: دختر چته چرا انقدر مى ترسى؟!
ملتمس گفتم: ارباب تو رو به خدا بى کس و كارم اگه بى ابرو بشم اگه بى عفت بشم
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : hana
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

1 کامنت

  1. نویسنده نظر
    معلم
    خیلی قشنگ بود دست نویسنده طلا
پاسخ

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه yeeqq چیست?