خزان 15 - اینفو
طالع بینی

خزان 15

و اون روز و اون ماه و ماه های دیگه با اشک به پایان رسوندم
روزها به کندی حرکت میکرد ، هر چقدر تو امتحانت قبول شده بودم ولی قلبی برای خوشحالی شدنم ،نداشتم هر روز زندگیمون سخت و سخت تر میشد ، دایه هر چند روز یه بار سرکار، پیش زایویی می‌رفت و با درآمد ناچیزی زندگیمون را با شرمندگی میگذروندیم ، ماه های آخر بارداریم شد ، از صبح درد تو شکمم احساس میکردم ، سعی میکردم با کار کردن در خونه خودم را مشغول میکردم ، نزدیکای غروب دردام غیر قابل تحمل شدن ، نتونستم مقاومت کنم حیاط رفتم ، دایه کنار خزان نشسته بود و براش قصه تعریف میکرد ، با دیدنم گفت خاتون ؟ چت شده دخترم ؟ وقتش رسیده ؟ سرم را براش تکون دادم و گفتم دایه خیلی درد دارم ، دستشو روی زانوش گذاشت و بلند شد و قبل از اینکه پیش من بیاد به طرف آشپزخونه رفت و بعد از چند دقیقه با پشقاب پر از پفیلای بو داده شده که زن مش محمود همسایه ی دیواربه دیوارمون برای خزان آورده بود ، پیش خزان برگشت
دستی روی سر خزان کشید و گفت دخترم اینجا بشین و تا تو اینارو بخوری من با مامان خاتون اتاقو تمیز کنیم ، خزان با زبون شیرین بچگی گفت باشه مامان دایه ، من همین جا میشینم و برای گربه ها و مورچه ها قصه تعریف میکنم ، دایه به طرفم اومد و گفت بیا تا معاینه ات کنم ببینم وقتش شده یا هنوز مونده ، با هم به طرف اتاقی که جز خاطرات گذشته چیزی برام باقی نمونده بود رفتیم ، دایه دوشکی رو روی زمین پرت کرد و از قبل پلاستیکی که آماده کرده بود را روش با ملافه انداخت و گفت دراز بکش دختر قشنگم ، دیگه اون خاتون سابق نبودم که هم شرمم میشد ، انگار قلبی نداشتمو شبیه روح شده بودم قبل دراز کشیدنم شلوارم را پایین کشیدم و روبروی دایه ی پیر خوابیدم ، چشامو روی هم گذاشتم و به نبود سعید فکر کردم ، روزی که خزان داشت به دنیا می اومد چقدر ترس و استرس داشت ، قطره قطره اشکام بدون وقفه روی بالشت چکه میکردن ، دایه گفت خاتون ننه بلند شو راه برو ، هنوز تا زایمانت مونده ، نه، نه ، راه نرو پاشو برو حموم تا من برات آب داغ کنم ، من بدون هیچ حرفی به طرف حموم رفتم ،خودمو لخت کردم و کف زمین نشستم ، دلم پر بود ، دلتنگ سعید شده بودم ، اینقدر دلتنگش شده بودم هیچ چی جز صدایش مرا خوشحال نمی کرد پیراهنم را به دهنم چسبوندم و با صدای خفه شروع به هق هق کردم،با اومدن دایه تند تند اشکامو پاک کردم ، بلند شدم قابلمه ایی که ازش بخار بیرون میزد از دست دایه گرفتم و با صدای خفه آیی گفتم دایه منو شرمنده ی خوبیات کردی ، اگه تورو نداشتم من چکار میکردم ، دایه انگار حالش بهتر از من نبود ، یه دفعه بغضش ترکید و گفت ، خدا رو داشتی ننه ، خدا قسمت منو تورو یه جوری رقم زده که همیشه بی کس به سنو سال بعدی بزاریم ، نزدیکم شد ، صورتش را به سرم چسبوند و بعد از اینکه بوسه آیی کرد ، گفت بزار من حمومت بدم ، سرمو بالا انداختم و گفتم نه دایه تو حواست به خزان باشه ، من میتونم رو خودم آب بریزم ، زود حموم قبل از فارغ شدنم را کردم و با حوله از حموم بیرون اومدم ، خزان تو بغل دایه خواب بود ، حتی دلم برای خزان می‌سوخت ، انگار قلبم برای آینده ی شومش منو آگاه میکرد ، درد امونمو بریده بود ، با کمک دیوار راه میرفتم ، هر یک قدم چند ثانیه سرجایم می ایستادم ، و بعد از اینکه درد گذریم رد میشد راه میرفتم ، بقچه رو باز کردم و یکی از پیراهنای مشکیم که بعد از چند ماه فوت سعید با لباس های رنگی وداع کرده بودم را برداشتم و اونو پوشیدم ، با صدای ضعیفی گفتم آخ ، از صدای من دایه سراسیمه خران به بغل داخل اتاق شد ، با این حالم به طرفش رفتم و به زور خزان را از بغلش گرفتم و روی بالشت خوابوندم ، گفتم دایه دیگه نمیتونم تحمل کنم ، تورو خدا یکاری کن بچه بدنیا بیاد ، اینقدر با این بچه غریبگی میکردم که حتی زبونم نمیچرخید و نمیتونستم بگم بچم ،،،، تا دم دمه های صبح با هر دردی که میکشیدم یاد سعید می افتادم ، دوتا جیغ پشت سر هم کردم و یه دفعه آروم شدم ، تمام بدنم خیس عرق شده بود ، سرم را روی بالشت چرخوندم و به گریه های بچه آیی که بی پدر چشم باز کرده بود توجه نمی‌کردم ، دایه با بغض گفت ماشالله ، ماشالله عجب .....پسری خدا بهمون داده ، نفس بلندی کشیدم و با سوز اهی کشیدم و گفتم خدا سعیدم را ازم به خاطر این گرفت ؟
، دایه با دلخوری گفت دختر کفر نگو ، بگو خدایا شکرت ، کار خدا بی حکمت نیست ، حتما حکمتی بوده که بابای اولادت را پیش خودش برده ، نای جواب دادن نداشتم ، چشامو روی هم گذاشتم و به بزرگ کردن بچه های صغیرم فکر کردم ، هر چه فکر میکردم ، کمتر عقلم به جایی می‌رسید ، با صدای دایه که می‌گفت ، درست بخواب تا تمیزت کنم ، چشامو باز کردم ، چشمم به نوزاد ی افتاد که صورتش با سعید مو نمیزد ، شبیه سیبی که از وسط نصف شده بود ، با چشای درشتش به سقف نگاه میکرد ، و دستای کوچلوش داخل دهنش گذاشته بود و با ولع خاصی میخورد ، دایه دهن باز کرد و گفت دخترم ، می‌دونم هنوز داغت تازه اس، می‌دونم غم بزرگی داری ، همه ی اینارو میفهمم ولی این طفل هیچ گناهی به رفتن پدرش نداشته و نداره ، اتفاقا از همه بیشتر این طفل معصوم میخواد ضربه بخوره ، پاشو کمکت کنم خودتو بشور و بگو یا خدا ، و برای بچه هات مادری کن ، من شاید امروز باشم ، فردا نباشم ، از شنیدن حرف آخر دایه ابر سیاهی روی قلبم نشست ، با گریه گفتم خدا نکنه ، تو این دنیا فقط تو برام موندی ، دایه من اونروزو نمی‌خوام تصور کنم که یه روزی از زندگیمون محو بشی ، اشکای دایه صورت چروکیده اش را پوشوند و گفت ننه عمر که دست من و تو نیست ، هر آدمی یه روزی به اون یه متر جا تعلق داره ، من دیگه پیر شدم و پام لبه گوره ، باید خودت قوی باشی و روی پاهات محکم بیاستی ، و جای خالی شوهرت را برای بچه هات پر کنی ، حالا پاشو پاشو نمی‌خواد زانوی غم بغل کنی ، من که هنوز زنده ، تا اون زمانی که جون دارم تا آخرش پیشتون هستم و نمیزارم سختی بکشید ، مگه من چندتا خاتون دارم ؟ خودش هم جواب سوالش را با . یه دونه خاتون دارم و دوتا نوه ی خوشگل و سالم خدا بهم داده ، حالا تا این پسر دستاشو تموم نکرده یه آبی رو تنت بریزم و به این بچه شیر آغوز بده که جون بگیره
 

با آب تنی که بعد از این همه درد رو خودم ریختم و مجدد به اتاق برگشتم ، صدای گریه ی نوزادی که هیچ احساسم را تکون نمی‌داد ، را می‌شنیدم ولی به طرفش نرفتم و سعی میکردم رخت خواب تمیزی برای خودم پهن کنم ، تا استراحتی کنم
زیر لب زمزمه میکردم و میگفتم ، چرا بدنیا اومدی ؟ حداقل من با بدبختیام خزان را بزرگ میکردم ، تو یکی هم به بدبختیام اضافه شدی ؟
پس کو که میگن رفتن سعید حکمتی داشت ، ؟ من حکمتی درش نمی‌بینم جز غم و غصه و درد ، بی خیال رخت خواب شدم یه گوشه نشستم و بی اراده داد زدم خدااااا ، حکمتت کوووو ؟ این چه حکمتی بوده که عزیزم ، تنها سایه بون بدبختیام را ازم گرفتی ، من حکمتت را قبول ندارم ، به حکمتت اصلا ایمان ندارم ، دایه سراسیمه خودش را به بچه رسوند و همین جوری که بغلش میکرد گفت ، تو انسانیت نداری ننه ؟ مگه نمی‌بینی بچه از گریه داره هلاک میشه ؟ زانوی غم بغل کردی که چی بشه ؟ شوهرت دیگه برنمی‌گرده ، اینو تو مغز معیوبت بزار ، با هق هق گفتم دایه؟ رفتن سعید منو نابود کرد ، اگه این بچه نبود الان سعید پیش من بود ، اگه اونروز من اون حالت تهوع به سراغم نمی اومد سعید سرکار نمی‌رفت ، و اون بلا سرش نمی اومد ، دایه صدای پیرش را بالا برد و گفت حالا شده ، میخوای تا آخر عمرت چه کنم چه کنم راه بندازی ؟ به طرفم قدم برداشت و گفت به خودت بیا ، به این طفل نگاه کن ، ببین چقدر مظلوم پا به زندگیت گذاشته ، تا غم فراغ یارت را از یادت ببره ، روبروم نشست و بچه آیی که هنوز دست و پاش با یه ملافه پوشونده شده را رو پاش گذاشت و گفت ، دخترم می‌دونم این درد همیشه کنارت هست ، فکر می‌کنی روح اون مرحوم با این کارت آروم میشه ؟ نه والله ، نه بِلا آروم نمیشه و جز عذاب چیزی نصیبش نمیشه ، اگه شوهرت دوست داری ، مثل شیرزن از بچش محافظت کن ،


چی بهتر ازاین میخواد ، من خودم چشام یه عمری تو زایمان های زنای مردم کور کردم، الان نه سرمایه ایی ، نه جایی برای موندن دارم ،
الان آواره و سربار خاتون شدم ،
دایه انگار دلش پر بود ، به مظلومیتش یه نگاهی کردم، دلم براش کباب شد ، خودمو به طرفش کشیدم و محکم بغلش کردم و گفتم خاتون برات بمیره دایه ‍ی مهربونتر از مادر ، خاتون مگه مرده اس که اینجور غصه ی جا و مکان می‌کنی ؟ تا اون روزی که نفس میکشم تو پیش من هستی و خواهی ماند ، کم برای من زحمت نکشید ی ، کم دست منو نگرفتی ، حالا چرا غصه ی جا و مکان می‌کنی ، تو مادرم پدرم ، برادرم ، خواهرم ، همه و همه جاشون برام پر کردی ،
چرا فکر می‌کنی سر بارم هستی ، تو تاج سر من و بچه هام هستی ، دستشو روی صورتم کشید و گفت خدا نکنه ، انشالله من برای اون قلب شکستت بمیرم ،
شهناز خانم با خنده گفت خوبه حالا مارو احساساتی نکنید ، با نوک انگشتش اشکی که گوشه ی چشمشش گیر کرده بود را پاک کرد و گفت تا اشکمو بیشتر از این در نیوردین ، جوابمو بده ، با خوشحالی از اینکه دربه دری دنبال مشتری برای سبزی باشم گفتم ای کاش همین اینکه بگی بشه ، من از خدام هم باید باشه ، لبخند ملیحی زد و گفت خب پس حله ، من فردا میام دنبالتون ، بچه ها و دایه رو هم با خودمون می‌بریم ، تو سر کار باش و بچه ها و دایه پیشم بمونن ، هم من حواسم پیش بچه ها باشه ، سرمو بالا و پایین تکونی دادم و گفتم نه نه ، نمی‌خواد زحمتی بهتون بدیم ، همین که من سر کار بیام مدیونتون هستیم ، شهناز خانم دستی روی سر خزان کشید و گفت ، یه عمر کار کردیم و جمع کردیم از این کشور به اون کشور سفر کردیم ولی همیشه تو حسرت اینجور فرشته آیی موندیم ، من که بچه دوست دارم و اصلا اذیت نمیشم ، به بچه ها نگاهی کردم و گفتم آخه .... حرفمو برید و گفت آخه ماخه نداریم ، از فردا سرکار میری و بچه ها پیش من هستن تا ازشون مراقبت کنم ، رضایتم را از ته قلبم اعلام نکردم ، به سختی گفتم باشه ، ولی ببینم دایه چی میگه ، شهناز خانم گفت هیچی نمیگه و من فردا ساعت ده دنبالتون میام ، گفتم ده من کلاس دارم ، گفت چه اشکالی داره تورو دانشکده میرسونم و بعدش با بچه ها میریم یه دور دوری تا برگردی ، بلند شد و دو قدم برداشت و یه لحظه ایستاد و گفت آها داشت یادم می‌رفت ،دست تو کیفش کرد و چند قرون کف دست من گذاشت و گفت این فعلا پیش تو بمونه. ، تا انشالله بهش نیاز نداشته باشی ، با رفتنش ، قلبم یه حسی بهش دست داد

با رفتن شهناز ، به در تکیه دادم و از اینکه قلبم گواه های خبرهای بد را به من میداد ، و من به راحتی از کنارشون در حال گذر بودم
دستم را روی قلبم فشار دادم ، و با صدای آرومی گفتم الهم صلی اله محمد والی محمد، نکن دختر ، اروووو م باش چرا به خودت تلقین میکنی ، انشالله هیچی نمیشه ، حتما شهناز خانم آدم خوبیه ، آره خاتون ، اصلا فکرای مزخرف نکن ، اینقدر زندگیمون قشنگ میشه من برای خودم خانم دکتر میشم ، لباس آنچنانی تن خزان میکنم ، دایه رو بهترین دکتر میبرم تا بیناییش برگرده ، با همین حرفا خودم را گول زدم ،
با صدای گریه ی محمد سعید از فکرو خیالِ پوچم ، بیرون اومدم و با صدای بلند گفتم اومدم ننت دورت بگرده ،
گشنته ننه؟
والله راستشو بخوای ننت هم گشنشه ، یه روز کامل هیچی تو معده اش نرفته ، حتی نون خشکی نمونده تا با رب و پیاز و آب تلیتش کنم
داخل اتاق شدم به قابلمه ی خالی کنار سماور و به دایه ایی که از گشنگی جیکش در نمیاد و سعی میکرد قاروقور شکمش را مخفی کنه نگاه کردم ، دستمو باز کردم و از پولی که کف دستتمه با خوشحالی گفتم ، دایه من تا سرکوچه میرم و زودی برمیگردم ، دایه گفت دختر کجا میخوای بری ؟ اول بچتو سیر کن بعد هر جا خواستی برو ،
__دایه راستشو بخوای از گرسنگی حتی شیرم هم نمیاد ، محمد سعید جونمو می‌کشه و سیر نمیشه ، من با این پولی که شهناز خانم بهم داده یه چیزی بخرم و بخوریم ، نمیشه تو و خزان گشنه بمونید ، گفت من گشنم نیست ، لطفا از من مایه نزار میدونستم از اینکه خودشو سر بار من میدونست این حرف رو زد ، گفتم آره میدونم ، ولی دایه خزان مثل من و تو تحمل نداره ، حالا به جای این حرفا من برم ، تا تو سعید آروم کنی من برگشتم،
دایه ی پیر سرش را برام تکون داد و گفت باشه تو چیزی را اگه بخوای ، زمین به آسمون ، آسمون به زمین باید انجام بدی ، پس برو و زود برگرد من از پس این پسر برنمیام ،گفته باشم
با عجله از خونه بیرون زدم و با یه مقدار پنیر و نون و خیاروگوجه به خونه برگشتم و این شد هم نهارمون هم شام ،
صبح با استرس از خواب پریدم ، به بچه هام که مثل فرشته ها آروم و بی صدا خوابیده بودن نگاهی کردم ، با صدای آرومی گفتم دایه خوابیدی ؟ تکونی خورد و گفت نه دارم ورزش میکنم ، خب دختر خوب خوابیدم دیگه ، این چه سوالی بود که پرسیدی ؟ با خنده گفتم دایه من دلم راضی نیست بچه هامو به شهناز خانم بسپارم ، خمیازه آیی کشید و ما بینش گفت واقعیتش من هم دلم راضی نیست اما..

چه کنیم
، نه میتونیم کار درست حسابی کنیم تا شکم این طفل معصومارو سیر کنیم
، نه اینکه تو این شهر بزرگ میتونی کار آبرومندانه آیی پیدا کنی ، باز هم الان چیزی یا اتفاقی نیافتاده فکراتو کن ، سکوت کردم و بعد چند لحظه سکوتم را شکوندم و گفتم توکل به خدا کنیم ، به قول تو چاره نداریم جز اینکه به شهناز خانم و شوهرش اعتماد کنیم ، بلند شدم و بچه هارو قبل از اینکه شهناز خانم برسه آماده کردم
به طرف گوشه ترین جای اتاق ، صندوق چه ی آهنی رو باز کردم و از بقچه ، پیراهن مشکی که بعد از مرگ سعید لباس رنگی نپوشیدم با چین چین های بزرگ در آوردم و همونو پوشیدم ، پاهای سفید چاق بلورینم ، جلای خاصی به لباس میدادن ، با صدای تق و توق در ، انگار قلبم از سینه کنده شد ، آب گلومو قورت دادم و به زور لب باز کردم و گفتم دایه انگار شهناز خانم دنبالمون اومد ، دایه هم دست کمی از من نداشت ، گفت خاتون نمی‌خواد درو باز کنی ، بزار اینقدر در و بکوبه ، و بکوبه ، تا خسته بشه بعدش میبینه کسی درو براش باز نمیکنه ، مجبوره دمشو رو کولش بزاره و ازاینجا می‌ره و دیگه برنمی‌گرده ، ما گرسنه میمونیم ولی با ترس و لرز زندگیمون را دست یکی دیگه نمیسپاریم ،
یه لحظه قانع شدم ولی از خود گذشتگی و گرسنگی بچه هامو نمی تونم تحمل کنم ، گفتم نه دایه
آخه چیزی نشده ، اتفاقی نیافتاده چرا ما راجب شهناز خانم بد فکری میکنیم ، انشالله از طرف خدا برامون وحی شده که این زن زندگی مارو بسازه ، با اعتماد به نفس دروغی درو به روی شهناز خانم باز کردم و با سلام و احوالپرسی اولیه ،
با خوشرویی گفت آماده شدید تا بریم ؟
هنوز جوابی ندادم ، بدون هیچ تعارفی داخل خونه شد و به سمت سعید محمد رفت ، با ذوق بغلش کرد و گفت عزیزم شبیه قرص ماه شدی ، همین جور که من بهش نگاه میکردم گفت ، دست دایه رو بگیر و به دنبالم راه بیا ، من خزان و سعید محمد با خودم سوار ماشین میکنم ، به طرفش رفتم و سعید محمد را ازبغلش کشیدم و گفتم نه نمی‌خواد شما زحمت بکشی ، خودم هم بچه ها هم دایه رو سوار ماشین میکنم ، شهناز خانم قیافه اش در هم شد ...گفت یعنی چی ؟
یعنی به من اعتمادی نداری خاتون ؟ من قصدم کمکه ، نه چیز دیگه اس ،!
به پت و پت افتادم و گفتم نه ، نه ، منظورم این نبوده ،
آخه بچه هام فقط به من و دایه عادت کردن ، شهناز خانم بی تفاوت به حرفم سوار ماشین شد و پشت فرمون نشست ، دایه دست خزان را محکم گرفته بود و با هر قدم زیر لب زمزمه میکرد و می‌گفت ، الهی به امید تو ، الهی حکمتت شکر ، خودت پشت و پناه ایتامم باش ،اینا یتیمن ،
چشم خاتون به این ایتام روشنه ، و با همین نجواها سوار ماشین شدیم
تمام مسیر دلم مثل سیرو سرکه می‌جوشید ، ولی انگار کسی از این که بخوام مخالفتی کنم بسته بود ، به دانشکده که کلی بابت این چند ماه بدهکار بودم رسیدیم ، محمد سعید را از بغلم بیرون کشیدم و بعد از چندتا بوسیدن دست دایه سپردمش ، آروم تا شهناز خانم نشنوه گفتم دایه ، ؟ بچه هامو اول به خدا بعد به تو میسپارم ، مواظبشون باش دایه دستمو محکم فشار داد و گفت برو خدا به همراهت باشه دختر قشنگم ،
به دور شدن ماشین نگاه میکردم و صلوات می‌فرستادم و تو هوا فوت میکردم ،
تمام ساعتی که تو دانشکده بودم هوش و حواسم پیش بچه ها بود ، هزارو یه فکر به ذهنم خطور کرد ،
با اتمام کلاسهام با عجله خودم را به درب رسوندم و همونجا منتظر شهناز خانم موندم ، ده دقیقه گذشت نه خبری از شهناز خانم و نه از بچه هام شد، به نیم ساعت که رسید ، کنار جاده نشستم و به ندونم کاری های من که نه میدونستم کجا و چطور پیداشون کنم بی صدا اشک ریختم ، هر رهگذری که از کنارم می‌گذشت به من نگاه میکرد ،
بلند شدم ، چپ و راست راه رفتم و به هر چه فکر کردم به بن بستی رسیدم ،
هر لحظه برام یکسال می‌گذشت ، حتی پاییی برای برگشتن به خونه نداشتم ، آخه با چه پاییی به خونه برگردم ، به چه امیدی ، نه بچه آیی نه کسی ، ترجیح دادم همونجا منتظر بشینم ،
با صدای آرومی گفتم خدایا خودت راه و چاره بهم نشون بده ، من دیگه قدرت صبرم لبریز شده ، با هر چه بود منو امتحان کردی ، ولی با اولادم منو امتحان نکن ،
یه لحظه صدایی از پشت سرم که برام هم غریبه بود و هم آشنا ،که بریده بریده می‌گفت ، خاااا، ت. ون،،،،سرم را به عقب برگردوندم یه آنی هنگ کردم از دیدن نابهنگام در این ساعات مُهلِک اعصاب و قلبم ، در اینجا ، متعجب شدم ،
با صدای گرفته آیی گفتم ، ارسلان خان ؟
شما اینجا چکار می‌کنی ؟ با تعجبی که به صورتم ماتش برده بود ، گفت تو اینجا چکار می‌کنی ؟
می‌دونی چقدر دنبالت بودم ، تهرون زیرو رو کردم ، ولی آب شده بودی و رفته بودی زیر زمین ، حالا خواست خدا بوده که من اینجا برای یه کاری اومده بودم و تورو ببینم
گفتم چرا دنبالم بودی ؟ مگه تو و خانواده ات اینو نخواسته بودین ، خداشکر که من از زندگی اشراف زاده اتون بیرون اومدم ، جز ذلت و خاری چیزی عایدم نمیشد
، به اون برادر بی غیرتت تو بدترین شرایط زندگی ، چقدر خواهش و التماس کردم ، تا برای بچه مون پدری کنه ، بغضم ترکید و با گریه گفتم منو تو اون شرایط سخت پس زد ،
حالا اومدی با کمال وقاحت بهم میگی چقدر دنبالت گشتم ، برو برو برادر ،
برو من نه به تیپ و نه به قیافتون میخورم سرشو پایین انداخت و گفت حق داری ، ولی اونجوری که تو فکرشو می‌کنی نیست ، من یا مرتضی مجبور شده بودیم این برخورد با تو کنیم،
اینقدر بی قرار بچه هام بودم که اصلا دنبال دلیل و مدرک اون روزا نبودم ، دستامو به صورتم چسبوندم و با استرسی که هر لحظه بیشتر و بیشتر منو کلافه میکرد ، سرجایم نشستم و گفتم وای خدا من بچه هامو از تو می‌خوام ، دارم دیونه میشم ، ارسلان با تعجب کنارم نشست و گفت بچه هات ؟ مگه تو شوهر داری ؟
بچه هات چی شدن ؟
با صدای بلند گفتم آره ، به تو چه هااااااا؟ بلند شو برو ، نمی‌خوام دیگه یه لحظه تو رو اینجا ببینم ، با سکوتش به من نگاه کرد و قبل از رفتنش تو یه برگه آیی چیزی خط خطی کرد و گفت اینو پیش خودت نگه دار ،
اگه یه زمانی به بن بستی خوردی ، به من زنگ بزن ، وقتی دید بهش اعتنایی نمیکنم همون برگه را داخل کیفم فرو کرد و گفت انشالله تو زندگیت همیشه موفق باشی
، با رفتنش داغ جدیدی به قلبم افتاد ، یاد تمام اون خاطرات تلخ و غم انگیز ، جلوی چشمم اکران شد ، سینه هام ، سفت و داغ شده بودن ، دستی به سینم کشیدم و گفتم محمد سعیدم ؟ ننه گشنته؟
ننت برات بمیره ، الان بچم منتظر سینه ی ننش تا سیرش کنه ، قلبم از درد تکه تکه میشد ، همین جوری که داشتم با خودم حرف میزدم .....صدای بوقی منو از خود بی خود کرد ، وقتی سرم را بالا گرفتم ، شهناز خانم با لبخند گفت دختر ، چرا با خودت اینقدر حرف میزنی ؟ مگه دیوانه ایی ؟ با گریه ,، نمی‌دونم از خوشحالی یا ازترس ندیدن بچه هام ، بغضم را شکوندم و گفتم شما کجا بودی ؟ بچه هام کجا هستن ؟ چرا اینقدر دیر کردی ؟
مگه قرارمون این بود ؟
شهناز خانم با همون لبخندش که هنوز روی صورتش می‌رقصید ، جوابم را داد و گفت نمیخوای سوار شی؟ حالا سوار شو ،
بیا تو ماشین تا بهت بگم چرا دیر کردم ؟ سیلی محکمی به صورتم زدم حتی سوزش سیلیم را احساس نکردم ، گفتم وااای ، نگو برای بچه هام اتفاقی افتاده باشه ؟ من همین جا ، به طرف خیابون اشاره کردم و گفتم همین جا خودمو جلوی یکی ازاین ماشین ها پرت میکنم تا من هم زنده نمونم ، و از این دنیا راحت بشم ، تو رو خدا بگو بچه هام چشون شده ؟
شهناز خانم با اخم گفت اااااِ ، چه اتفاقی ؟ مگه من بچه ها رو برده بودم با دشمن بجنگن؟
بچه هات مثل دست گل ، پیش دایه امانت هستن ، فقط محمد ت کمی بی قراری برای شیر می‌کرد ، که من براش شیشه شیر و یه بطری شیر خریدم و بهش دادم ،تا آروم شد با عصبانیت گفتم چرا اینکارو کردی ؟ کی بهتون اجازه داد به بچم شیر گاو. بدین ؟
از همه انتظار داشتم به جز دایه ، دایه چطور اجازه ی همچین کاری به شما را داد؟
والله فقط همین مونده بود که به لطف شما بچم شیر حیون بخوره ، با حرص سوار ماشین شدم و گفتم زودتر منو به بچه هام برسون تا با خودم به خونه ی درویشیم ببرم ، شهناز خانم با ناراحتی جوابم را داد و گفت ، انگار من طلبکار شماها شدم ، اومدم خوبی کنم ، نمی‌دونستم اینجور کباب میشم، صدامو ارومتر کردم و گفتم میدونم خوبی کردی ولی من این کارادوست نداشتم ، تا من زنده هستم چرا بچم شیر گاو بخوره ، شهناز خانم بدون هیچ حرفو کلامی رانندگیشو کرد و من از حرص یه کلمه نطق نکردم ، بعد از مسافت اندکی جلوی یه ساختمانی ماشین ترمز کشید ،......

به صورت شهناز خانم که هنوز تو اخم ، بود ، نگاهی کردم و گفتم رسیدیم ؟
با همون اخمش گفت آره رسیدیم ، قبل از اینکه شهناز خانم چیزی بگه ، پیاده شدم ،
شهناز خانم در چند قدمی من جلوتر راه میرفت و من به دنبالش قدم برمیداشتم ، وارد حیاط بزرگی شدیم ، دور تا دور درخت های توت و انگور و گیلاس و خرمالو پر شده بود ، عطر میوه ها به مشامم خوش می اومد، دم در ایستادم و به زیبایی حیاط که یه گوشه اش سرسره و دو تا تاپ بود به دیدم آمد ، ابروهایم را بالا انداختم و چشمم را تنگ کردم ولی قبل از اینکه چیزی از شهناز خانم سوالی بپرسم ، گفت بچه ها داخل خونه هستن ، صدامو ارومتر کردم و گفتم شما بفرمایید من پشت سر شما میام ، شهناز خانم چند قدم راه رفت و در جا ایستاد ، سرش را به عقب به طرفم چرخوند و گفت خاتون جان من از تو خیلی بابت اینکه بی اجازه شیشه شیر به محمد دادم معذرت می‌خوام می‌دونم کاملا حق با تو هست ، ولی من وقتی بچه را گرسنه دیدم مجبور شدم از این راه استفاده کنم ، هر چقدر هم تلاش کردم شیشه شیرش را تموم کنه ، متاسفانه یا خوشبختانه ، یه ذره ازش خورد ، سرمو تکونی دادم و گفتم نیازی به معذرت خواهی نداشت ، اما می‌دونی ؟ من با سختی های روزگار به خاطر این دو بچه جنگیدم ، تنها دل خوشی های من هستن ، بعد سعید ، محمد سعیدم منو به زندگی برگردوند ، و حق دارم به همه کارهای بچه هام حساس باشم ، حالا من بابت لحن تندم ازشما معذرت خواهی میکنم ، به طرفم قدم برداشت و منو تو بغلش گرفت و گفت عیبی نداره ، من کاملا درکت میکنم ، دستشو پشت گردنم انداخت و گفت بیا بریم الان بچه ها و دایه گرسنه هستن ، همین جور که قدم به طرف خونه برمیداشتیم ، گفتم شهناز خانم ؟ به من نگاه کرد و گفت بگو ؟ چه سوالی داری ؟ خنده آیی کردم و گفتم از کجا فهمیدی من سوالی داشتم ؟ لبخندی زد و گفت ای دختر ، من هر چقدر بی شانسم ولی گیرنده های خوبی از خدا بهم رسیده ، حالا تا سوالتو فراموش نکردی ، زودتر بپرس ، گفتم شما کلا بچه دار نشدین؟ خنده ی خیلی تلخی کرد و گفت من نه ، ولی یه پسر شاخ و شمشاد از زن اول شوهرم دارم ، که هیچ فرقی با بچم نداره ، با تعجب گفتم پس پسرت هم با شما زندگی می‌کنه ؟ آه بلندی کشید و گفت نه ، نه ، پسرم چند سال پیش به دولت های اون ور آب کوچ کرد و سالی یا دوسالی یکبار به ما سر میزنه ، با صدای گریه ی محمد سعید حرف و سوالم را از شهناز خانم قطع کردم و گفتم وای عزیزم ، من دور اون صدای قشنگت بگردم تند تند به طرف ساختمان قدم برداشتم و بی تعارف داخل شدم ، خونه آیی شیک با مبلمان و پرده های مخملی سلطنتی ، لوسترهای طلایی ،

شبیه قصر بیشتر نبود ، با صدای آرومی گفتم محمد سعیدم ؟خزانم ؟
مامانتون اومده ، مامانتون اومده دنبالتون ، تا ببرمتون خونه ، خزان با شنیدن صدام ،
با صدای طنین بچه گونه ی نازکش ، از یکی از اتاق ها بیرون اومد و با دیدنم با چه شوقی گفت ، آخ جووون مامان خاتونم اومده. ، دوباره به اتاق برگشت و بعد مکثی با گرفتن دست دایه دوباره به استقبالم برگشت ، با دیدنشون انگار سال های سال ازشون دور شده بودم ، دوییدم سمتشون و هر دو را با هم محکم بغل کردم و تا تونستم بوسیدمشوم ، بعد از اینکه سیر شدم به طرف محمد سعید رفتم و مثل تشنه آیی که بعد مدت ها آب دیده بود ، سینم را چسبیده بود ، همون روز به اسرار زیاد شهناز خانم همون جا موندگارشدیم ، غذایی که خیلی وقت پیش نخورده بودیم را با ولعی خوردیم
بعد از ظهر با هم روانه ی محلی که قرار شد اونجا کار کنم رفتیم ، دکتر علی اصغر شوهر شهناز خانم با دیدنمون با خوشحالی به استقبالمون اومد بعد از سلام و احوالپرسی چندین سوال از من و تعهد کوچلویی گرفت
ومن همون روز شروع به کار کردم ، چند ماه و یکسال و دو سالی گذشت ، ومن هم می‌تونستم شهریه ی دانشکده را از کار کردم پرداخت میکردم و هم اینکه پولی پسنداز کنم ، و از قضا دکتر علی اصغر با داروهایی که برای دایه و عمل چشم تقریبا بینایی دایه تا حدودی بدست اومده بود دیگه به شهناز خانم اعتماد کرده بودم ،
هر روز بچه ها با دایه یا خونه ی شهناز خانم بودن یا شهناز خانم پیش بچه ها بود ، من در این مدت خیلی چیزهارو که به رشتم بستکی داشت به کمک دکتر یاد گرفته بودم ، ومن شده بودم دستیار دکتر ، تا اینکه یک روز ، شهناز خانم به دکتر تلفن کرد و بعد از کمی مکالمه ی کوتاهی تلفن را قطع کرد ، به صورت رنگ پریشون دکتر نگاهی کردم و با تعجب به اینکه یه لحظه خنده بر روی لبش خشک شده بود به طرفش رفتم ، با ترس و تردید پرسیدم آقا دکتر اتفاقی افتاده ؟ سرش را از روی میز بلند کرد و گفت ،هاااا ، نه ، چیزی نشده

نمی تونستم باور کنم ، خودمو روی میز خم کردم و روبروی دکتر نیم خیز شدم و با صدای لرزونی از ترس و استرسی که سرتا پامو مور مور میکرد گفتم بچه هام حالشون خوبه اقا دکتر ؟
دکتر اخم به صورتش نشوند ، چپ چپی با حرص به من نگاه کرد و گفت من چه بدونم بچه هات حالشون چطوره ،
مگه بچه هات دست من امانت دادی ؟ انگار من پیش بچه هات هستم ،
تازه یادم افتاد بچه هام تو خونه پیش دایه هستن ، اما از برخورد تند دکتر فهمیدم از چیزی خیلی ناراحت شده که اینجور در هم ، برهم اعصابش ریخته ،شده ترجیح دادم سکوت کنم ، و بی سرو صدا به کار خودم مشغول شوم و همین کارو کردم ،
اما تمام نصف روزی که در حال کار کردن بودم یک لحظه فکرم از پیش بچه ها بیرون نرفت و دم به دقیقه چشمم ساعتی که به سختی ، عقربه هایش تکون کندی میخوردن ، نگاه میکردم ، امروز بر عکس هر روز وقت برای من به سختی می‌گذشت ،
به لحظه های پایانی کار رسیده بودیم ، تند تند داشتم لباس کارم را عوض میکردم که صدای بلند دکتر از اتاقش به پا شد
گوشامو تا میدونستم برای شنیدن این خبری که دکتر را اینجور پریشون کرده تیز کردم ،
___ کی بهش گفت برگرده ، چند سالی از اینجا رفته تازه فیلش یاد هندوستان کرده ؟ بهش بگو دارم میام ، فقط تو اونجا نگه اش دار من دارم میام ،
من امشب همه چی رو درست میکنم یا من یا اون افریته و با عجله از اتاق بیرون اومد و بدون اینکه به من نگاهی کنه ، و از پله ها پایین رفت دستشو برام تکون داد و گفت همه جارو قشنگ قفل بزن و بعد برو ، لبامو در هم پیچیدم و از اینکه چیزی را از لحن صحبتش نفهمیدم برام سوال و هزاران معما شد ، زود قفل به در زدم ، سر خیابون ایستادم ، با اولین ماشینی که از دور چشمک زنان به سمتم می اومد اشاره کردم و با صدای بلند گفتم دربست ؟ با سوار شدن ، اون غرابه آیی که با هر گاز زدن دود اگزوزش داخل ماشین میشد و تا چند ثانیه چشامو به سوزش می انداخت
تمام مسیر هوش و حواسم پیش حرف های دکتر بود ، از چی حرف میزد و از کی می‌گفت ، به محض رسیدن به خونه ، باز از حاشا کردن دکتر که از بچه هام بی خبر باشه ، کلید را اروم تو در چرخوندم ، یواش قدم به داخل خونه گذاشتم ، با صدای بازی خزان و محمد سعید ، و دایه آیی که سعی میکرد اون ها رو آروم کنه ، نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم خدایا شکرت ، که بچه هام سالم هستن ، حالا مشکل دکتر و شهناز خانم به من هیچ ربطی نداره ، ولی من برای اولین بار این همه کنجکاو شده بودم و تمام شب از این پهلو به اون پهلو شدم ، دم دمه های صبح با صدای موذن چشام گرم خواب شدن و...با صدای بچه ها چشمم را به زور باز کردم ، سرجایم قلطی خوردم ،سرم را به چپ چرخوندم و به دایه که هنوز با این همه سرو صدا خواب بود متعجب شدم ، خمیازه ی بلندی کشیدم و با صدای آرومی گفتم بچه ها ساکت ،
ااااا ، هیس ، مگه نمیبینید دایه خوابیده ،ارومتر بازی کنید ، خزان بالای سر دایه نشست و دست دایه رو تو دستش گرفت و گفت مامان دایه . ؟بیدار شو ، من گشنمه ، مگه هر روز نمیگفتی ، آدم باید زود بیدار شده تا فرشته ها ازش راضی باشن ،
پس چرا تو هنوز خوابیذی ؟ ازاینکه دایه به حرفهای خزان واکنشی نشون نمی‌داد مثل فنر سر جایم نشستم ، گفتم خزان بیا عقب ،مادر ، مزاحم دایه نشو ، بزار بخوابه ، اما تو قلبم غوغایی به پا شده بود ، از ترس نمیتونستم از جایم تکونی بخورم ، دهنم خشک شد ، با زبونم به سختی دور لبم را خیس کردم و چهار دست و پا خودم را به دایه رسوندم به صورتش خم شدم ، صورتش مثل گچ سفید شده بود ، دستمو را به شونه اش چسبوندم و با آرومی صدا زدم دایه ؟ دایه ؟
مامان دایه چرا هنوز خوابیدی ؟ پاشو دایه ؟ دایه انگار تو خواب عمیقی رفته بود ، لبام از ترس میلرزیدن ، اشکام ناخداگاه روی صورت چروکیده ی دایه سُر خوردن ، صدامو بلند تر کردم و شبیه عربده گفتم دایههههه ؟ دایه بیدار شو ؟ دایه منو تنها نزار ؟ دایه به بچه هام نگاه کن چطور بهت زُل زدن ؟ قبل از من خزان خودشو روی دایه انداخت و تند تند به سینه ی دایه مشت کوبید و گفت ، مامان دایه ، بیدار شو ، مامان دایه من فقط می‌خوام با تو باشم ، خزانی که مثل چسب به دایه چسبیده بود را به زور از تن بی جون دایه بلند کردم و با صدای بلند جیغ کشیدم ، دایه نه صدای من را میشنید و نه التماس های خزان که مثل مار دور دایه می‌چرخید ، من و بچه هام سه نفره تو بغل هم برای فقدان عزیزترین کس ، تنها مونس و همدمِ ، ما با هم گریه ی خو.ن میریختیم ، من موندم و دوتا بچه ی بی کس و یه عالمه تنهایی ،
در این حین گریه های ما در به صدا در اومد
خزان و محمد سعید از بغل بی پناهم به سمت در،برای خبر دادن مبهم و غیر منتظره فرار کردن و بعد از اندکی شهناز خانم به محفل غم انگیز ما پیوست ،
دایه همون روز مظلومانه به خاک سپرده شد و با همون پسندازی که تو این دو سه سال کارکردم جمع کرده بودم ، بدون اینکه از کسی کمک بخوام براش ختمی بزرگ ، و ابرومندانه آیی گرفتم ، با رفتن دایه ما بی کس و بی پناه شدیم ، انگار ی مادرم را از دست داده باشم ، هر چه گریه میکردم آروم نمی‌شدم ، دایه برام از مادر هم نزدیک تر بود ، هر روز خزان گوشه گیر تر و افسرده تر میشد ، نمیدونستم با چه کلمه آیی یا الفاظی دردشو التیام ببخشم ، شهناز خانم هر روز بچه ها رو پیش خودش میبرد و هنوز نمی‌دونستم اون روز چه اتفاقی تو خونه ی شهناز خانم افتاده بود ، طبق معمول هر روز شهناز خانم دنبال ما اومد ، ومن خزان را تازه تو مهد کودک ثبت نام کرده بودم تا با بچه ها باشه وکمتر به دایه فکر و بی قراری کنه ،
نصف راه که رسیدیم ، من با خزان پیاده شدیم و شهناز خانم به همراه محمد سعید ، که برای اولین بار با رفتنش انگار قلبم یکی محکم فشارش میداد ، چند بار چشامو روی هم فشار دادم ، با صدای خزان که می‌گفت مامان خاتون چرا اینجوری به ماشین نگاه می‌کنی به خودم اومدم ، بدون اینکه بهش جوابی بدم ، گفتم ، بریم ، بریم دیرم شد ، باید زودتر تورو به مهد برسونم و به جلسه ی امتحان برسم ، خدا کنه دیرم نشه ، خزان جلوتر از من راه میرفت ، و من پشت سرش به محمد سعید فکر میکردم ، به محض رسیدن خزان را تحویل مهد دادم و طبق روزهای گذشته ، تذکرات را به مسول اونجا دادم و راهی دانشکده شدم ، سر جلسه ی امتحان قلبم دوباره همون حالت شد ، بی صدا گفتم خدایا تو پناه من و بچه هام باش ، جز تو کسی برامون نمونده ، من به حکمتت راضیم و اگه عمرم در این سن کفاف شده ، به بزرگیت قسمت میدم ، چند سال دیگه به عمرم اضافه کن تا بچه هام جون بگیرن ،اخه اونا کسی براشون نمونده ، ولی ای کاش این دعارو نمی‌کردم ، و عمرم تو همین روز تموم میشد...‌

بچه رو طرفم گرفت و گفت بگیر برای بچت مادری کن و بهش شیر بده
، بچه رو تو بغلم گرفتم و به صورتش زُل زدم ، اینجا بود که مهرش به دلم نشست ، به خودم چسبوندمش ، گفتم خوش اومدی یادگار قهرمان زندگیم ، خوش اومدی سعید کوچلوم ،
دایه با بغض گفت اسمشو سعید میزاری خاتون ؟
سرم را تکون دادم و گفتم آره ، آره دایه می‌خوام مثل سعید قهرمان بزرگش کنم ، سرمو تو بغلش گرفت و گفت آره دخترم تو اینقدر قوی هستی که از این یه مرد بسازی ، سینم بیرون آوردم و تو دهن محمد سعید گذاشتم ، چند وقت گذشت و محمد سعید روز به روز پا به ماه گذاشت و دایه چشاش کم سو ومن بر خلاف خواستم وارد دانشکده برای درس طبابت شدم ،
روزگارمون به سختی می‌گذشت ، دلم نمی‌خواست دایه بیشتر از این سختی بکشه ، روز ها بعد از دانشکده سبزی می‌خریدم و با دایه تا پاسی از شب پاک میکردیم و تا خورد و بسته بندی میکردم ، افق تو آسمان زده میشد و به سفارشات درو همسایه برای چند قرون پول ، بخور نمیر ، کار میکردیم ، تا اینکه دایه کلا چشماش نابینا شد ، و حتی نمیتونست از بچه ها پرستاری کنه ، زندگیمون سخت بود سخت تر شد ، بیشتر وقتا محمد سعید را با خودم میبردم و خزان پیش دایه میموند
و با اون سن کمش از دایه پرستاری میکرد ، ظهر با سوز آفتاب تابستون لبم از عطش خشک شده بود ، دو رو برم را نگاهی کردم جایی برای استراحت ندیدم ،
یه گوشه ایی پیدا کردم و زیر سایه ی درختی نشستم، نفس بلندی کشیدم دهنمو پراز باد کردم و به صورت تپلی خوشگل محمد سعید که هر روز به پدرش بیشتر شبیه میشد ،به خاطر سوز گرما قرمز شده بود فوت کردم ، حتی یه قرون هم نداشتم تا سوار خط اتوبوسی بشم و سریع از دست این آتش آسمانی به خونه برسم ،
بعد از شیر دادن احساس محمد سعید ضعف کردم ، بلند شدم و از سط خیابون رد شدم ، دو سه قدمی بیشتر راه نرفتم ، سرم گیج شد و ناخواسته روی زمین سُر خوردم ،
تمام حواسم به محمد سعید که از دستم نیافته محکم با زور کمی که داشتم به خودم چسبوندم ، طولی نکشید ، مردم دورم حلقه زده شد ، صدایی از بین جمعیت شنیدم که می‌گفت ...کنار برید ، چه خبره اینجا دور این بنده خدا حلقه بستین
مگه رقاصه ی کاباره تو خیابون داره می‌رقصه ، کنار برید ببینم ،،، به سختی چشامو باز کردم و از دیدن خانمی که آینده امو درست کرد ، یه خانمی قد کوتاه و چاق ، با صورتی نسبتا سبزه ، کنارم نشست و گفت دختر جان چت شده ؟ از تشنگی لبام ترک خورده بودن ، با اشاره گفتم آب می‌خوام ، گفت بچتو بده به من دختر جان و بلند شو ، محکم تر بچه امو به خودم چسبوندم و به سختی لب باز کردم و گفتم کمکم کن بلندشم. ، انگار ترس را تو چشمام دید و گفت ، باشه باشه عزیزم ، فقط دستتو به من بده تا بتونی بلند بشی ، حتی دستام میلرزیدن ، تو اوج ظلت گرما دستام سرد و یخ زده بودن ، زیر بغلمو گرفت و منو بلند کرد ، دو قدم راه رفتیم ، گفت دختر جان خونت کجاس ؟ بیا سوار ماشین شو تا به خونت برسونم ، بانگرانی گفتم نه زحمتت میشه ، من خودم میرم ، گفت دختر تو حالت خوب نیست نمیتونی با این بچه راه بری ، در ماشین باز کرد ،گفت بشین ، سرمو تکون دادم و گفتم آخه من ..... سکوت کردم ، وقتی سکوتم را دید ، گفت آخه چی ؟ نکنه خونه نداری ؟ گفتم نه ، نه دارم ، ولی من پول کرایه ندارم بهت بدم ، خنده آیی کرد و گفت ، من که تاکسی نیستم ، نمی‌خواد نگران بشی ، از اینکه نمی‌خواستم پولی بدم و زودتر به خونه برسم ، خوشحال شدم ، سوار شدم و گفتم حالا که اصرار داری در حق من و بچم خوبی کنی ، باشه سوار میشم ، با حرکت ماشین ، خانمی که ناجی زندگیم بود ، لب باز کرد و گفت ، مسیرت دوره ؟ سرمو که به صندلی تکیه داده بودم ، تکونش دادم و گفتم ؛ نه نه زیاد دور نیست ، گفت این وقت ظهر کجا میرفتی ؟ به خودت فکر نمیکنی ، به این بچه فکر میکردی ، خدایی نکرده اگه وسط خیابون می افتادی ، می‌دونی چه بلایی سر تو با این بچه می افتاد؟ گفتم دانشکده بودم ، مجبورم بچمو با خودم ببرم ، آخه من یه بچه ی دیگه آیی هم دارم ، اسمش خزانِ ، دست دایه دادم ، دایه هم جدیدا چشاش نمی‌بینه که محمد سعید دستش بدم ازش نگهداری کنه ، ناخواسته همه ی حرفامو با این حال بدم تعریف کردم
با تعجب گفت بچه رو چرا پیش دایه ی کور گذاشتی ؟
مگه شوهر نداری ؟ خانواده ی شوهر چی ؟ انگار داغ دلم را تازه کرد با بغض گفتم روزی که خبر بارداری پسرم را شنیدم ، حتی شوهرم نفهمید بعد ازاین همه انتظار ، داره بابا میشه ، همون روز شوهرم تصادف کرد و از خدا بی خبری که با ماشینی که شوهرم را زیر گرفته بود به خودش اجازه نداده شوهرم پیش طبیبی ببره و بدون اینکه پیاده بشه فرار کرده بود ،
منو با دوتا بچه و یه دایه ی پیر و یه عالمه بدبختی تنها گذاشت نوچ نوچی کرد و گفت پس چطور زندگی میکنید ؟
گفتم سبزی برای مردم پاک میکنیم چیزی نگفت و تمام مسیر ساکت موند ، به خونه که رسیدیم ، تعارف کوچیکی کردم و گفتم بفرما یه چایی با هم بخوریم ، انگار منتظر تعارف من بود ، زود از ماشین پیاده شد و با همراه من وارد خونه ی سوت و کور م شدیم
، با ورودم خزان با شوق از اتاق بیرون و به استقبالم اومد ، دایه با کمک دیوار خودشو به چهارچوب در رسوند و گفت بچه ندو ، الان می افتی ، خدایی نکرده پات زخم میشه ،
خاتون دخترم اومدی ؟ با صدای گرفته آیی گفتم آره دایه با مهمون برگشتم ، با تعجب گفت مهمون ؟
گفتم آره دایه مهمون ، گفت هر که هست خوش اومد ، خزان که گوشه ی دامنم را سفت گرفته بود و به زن غریبه نگاه میکرد ، با لبخند گفتم به خونه ی درویشمون خوش اومدی
، دایه چایی تازه دم داریم از مهمونمون پذیرایی کنیم ، ؟ دایه هنوز تو شوک مهمون ناخونده بود ، با حرف های بریده بریده گفت آره عزیزم همین الان چایی دم دادم دوتا هل هم داخلش انداختم ، از عطر و بوش نمیتونی بگذری ، صداشو آرومتر کرد و گفت فقط بگو مهمونت کی هست ؟ زن غریبه گفت منم مادر ، من دخترتون دوسط خیابون در حالی که حالش بد شده بود افتاده بود ،دیدم ، راستش بخوای دلم نیومد بزارم چندتا مرد غریبه به مظلومیتش نگاه بد کنن ، دایه محکم تو صورت زد و گفت ننت بمیره ، چت شده بود دختر ؟ هزار بار گفتم این درس لعنتی ول کن ، سر ظهر با بچه ی کوچیک پامیشی میری معلومه حالت بد میشه الان حالت چطوره دخترِ قشنگم ؟
لبخندی زدم و گفتم دایه حالم خوبه ،نگران نباش من هیچیم نمیشه ، هنوز غم و غصه هام تمومی ندارن که بخوام کم بیارم ،
حالا این حرفارو ول کنیم ، میخوای مهمونم تو حیاط سرپا نگه داری ، ؟
دایه دستپاچه شد و با مخلوطی از خنده و سرفه گفت نه نه ، بفرما داخل ، قدمشون رو تخم چشام
جواب دایه را با خنده دادم و گفتم لطفا از چشات مایه نزار ، دیگه رمقی ندارن ، هر سه نفر با هم خنده آیی کردیم ، جلو تر راه افتادم و گفتم بفرما ، خیلی خیلی خوش اومدی ، زن غریبه که خودش را شهناز معرفی کرد ، مثل اینکه اولین باری ، بوده زندگی فقیرانه آیی را از نزدیک دیده بود !مادام ، سرش به چپ و راست با تعجب می‌چرخید و نگاه میکرد ، داخل اتاق شدیم ، به بالاترین نقطه ی اتاق تعارفش کردم و قبل از نشستنش یه بالش پشت کمرش گذاشتم و با خوش رویی گفتم خیلی خوش اومدی ، به سمت سماوری که آبش در حال قُل قُل کردن بود رفتم ، سه تا استکان را پراز چایی داخل سینی گذاشتم و به جمع برگشتم ، با ذوق به بچه ها که خزان دادششو بوسه باران میکرد نگاه کرد
گفت آخی عزیزم ، چطور داداششو دوست داره ، همین جوری که میگفتم آره خیلی ، بلند شدم هنوز از عطش حال نداشتم حرف بزنم ، ، ولی قبل از اینکه از اتاق بیرون برم گفتم ؛ تا شما چاییتون سرد نشده نوش جون کنید من هم یه توکه پاییی دست و صورتم را بشورم و زودی برمیگردم ، به طرف حوض رفتم همون حوضی که در حضور سعید تمیزو سایه ی مهتاب ، آفتاب روی آب زلالش رقص نور میکرد
، الان خالی از اون رقص های آفتاب ، مهتابی و بی روح شده ، آب لوله رو باز کردم و لبم را به شیر آب چسبوندم ، هر چه می‌خوردم سیر نمی‌شدم ،اینقدر خوردم و خوردم و خوردم تا شکمم پر شد
بعد از اینکه عطشم را سیراب کردن به اتاق ، پیش مهمون جدیدمون برگشتم ، استکان به دست و آروم آروم جرعه جرعه چایی را می‌خورد ، با دیدنم لبخند زد و گفت ؛ اینجور که از دایه فهمیدم اسمت خاتونِ درسته ؟ با استقبال از حرفش گفتم آره آره ، خاتون ، گفت داری تو دانشکده طبابت می‌خونی ؟ استکان چایی که تو دستم بود را توی سینی، کنار قندونِ چینی گل قرمزی گذاشتم و گفتم اگه خدا بخواد ،
لباشو در هم کرد و گفت ...
شغل همسر من طبابته ، و اگه دوست داشتی به جای اینکه سبزی پاک کنی و خورد کنی و کمرتون را صرف یه قرون کنید ، من با شوهرم حرف میزنم هم پیشش کار کنی و هم اینکه ، چیزی یاد گرفته باشی و من میتونم کمک حال شما بشم

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khazan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه onwa چیست?