خزان 13 - اینفو
طالع بینی

خزان 13

از قیافه آیی که منو تو روستا حبس شده بود به کل عوض شده بودم حتی لهجم هم از شمالی به طهرونی برگشت روز به روز خوشگلتر و اندامم درشت تر میشد و از بد اخلاقی عرفان به مهربونی تبدیل شد ، و کاملا با هم خوب ، و شبیه یک دوست کنار هم و هوای همو داشته بودیم ،
روزهایی که کارم زودتر تموم میشد پیش عرفان میرفتم و تو کار تمیز کاری حیاط بهش کمک میکردم ، منتها نگاهای حمید آقا و مهربونیاش ، و غیرتی بودنش به همه چی ، مخصوصا حسادتش به عرفان ،زیاد به دلم نمیچسبید ،نه که ازش بدم بیاد ، نه اصلا ، حتی یه جورایی اینقدر بهم محبت میکرد ، به زهره خانم حسودی میکردم ، دوست داشتم جای زهره خانم بداخلاق ، که هیچ وقت به حمید آقا محبتی نمی‌کرد باشم ،
منتها خودمو نگه میداشتم که هیچ وقت خطایی ازم سر نزنه ، و باعث بیرون روندنم از عمارت شه
بعد از کلی کار کردن روی سنگی نشستم و به بیل زدن باغچه برای کاشت نهال گردو ، عرفان را نگاه میکردم یهو عرفان سرشو بلند کرد و با لبخند از کارش منصرف شد ، به دسته بیل تکیه داد و گفت پوران؟
سرمو تکون دادم و با حالتی سوالی گفتم ، ها عرفان ؟ به چشام خیره شد ، نگاهش با نگاه های چند روز پیش فرق کرده ، گفت تکلیف تو چیه ؟
لبامو ابروهامو همزمان در هم جمع کردم و گفتم یعنی چی تکلیف من چیه؟ گفت دلت نمی‌خواد ازدواج کنی ؟ یه لحظه از حرفش هنگ کردم ، زود سکوت خودمو شکوندم و گفتم کی منو میگی ؟
دور و برو نگاه کردو گفت جز من و تو اینجا کسی رو میبینی ؟ سرمو به چپ و راست و جلو و عقب چرخوندم ، دیدم کاملا راست میگه جز من و عرفان کسی اینجا نیست ، گفتم کی دلش میخواد با کسی که گذشته داشته و دختری که تو عمارت کلفتی می‌کنه ازدواج کنه ؟ عرفان گفت مگه گذشته ی تو چی چی داره پوران؟
اگه دوست داری برام تعریف کن ، قول میدم به کسی چیزی نگم ، سرمو پایین انداختم و با نوک دمپاییم با خاک بازی کردم ، تا خواستم حرفمو بزنم و از گذشته هام به عرفان تعریف کنم و حقیقت را بگم حمید آقا با عصبانیت داد زد پوران ؟
زود از جام بلند شدم و به صورت اخموی حمید آقا نگاه کردم
گفتم سلام آقا ؟ چیزی شده ؟ پله هارو یکی دوتا پایین اومد و با صدای بلند گفت هوی پسر ، تو اینجوری میخوای کار کنی؟
حتما کار هر روزت همینه ، از فردا اینجا نبینمت ، برو پلاستو جمع کن و از این عمارت بیرون برو ، عرفان به پت و پت افتاد ، قبل از اعتراض عرفان گفتم آقا مگه چکار کرده که داری بیرون می اندازیش؟
بنده خدا داشت کارشو انجام میداد ، روبه من کرد و گفت تو یکی خفه شو ،نمی‌خواد ادای قهرمانارو برام در بیاری ، تو یکی هم باید بهت گوش زد کنم تا کارتو درست انجام بدی؟
با ترس و ناراحتی که عرفان به خاطر هیچی از کار بیرون انداخته شد ، دست و پام میلرزیدن ،
گفتم من که کارمو تموم کرده بودم حتی کار عقب افتاده ی آرزو تومطبخ سر آشپزی هم انجام دادم ، وقتی دیدم کاری ندارم گفتم بیام اینجا پیش عرفان که داشت نهال می‌کاشت بهش کمک کنم ،
که شما سر رسیدین ، بی خیال من شد وبه عرفان گفت تا یه ساعت دیگه نمی‌خوام تورو اینجا ببینم ،فهمیدی چی بهت گفتم ؟ عرفان سرش پایین بود و با چشم سکوت اونجارو خرید ، با رفتن حمید آقا ، عرفان با ناراحتی که در صدای لرزونش بود بهم گفت پوران تو هم با من بیا ، اینجا نمون دستمو به سینم زدم و گفتم کجا برم ؟ خودت نه خونه نه کاری داری ، کجا با هم بریم ؟ عرفان بیا به دست و پای حمید آقا بیافت بلکه به موندنت رضایت بده ، سرشو تکون داد و گفت ولم کن پوران ، یه عمر اینجا کار کردم آخرش با یه کلمه من ازاینجا پرت شدم ، یه چُس پو،لی برای همچین روزی جمع کرده بودم ، میرم یه اتاقکی یه حجره ایی کرایه میکنم ،یه کار ابرومندانه تری هک جور میکنم و بعد میام دنبالت ، نهایتا دو سه روزبیشترطول نمی‌کشه ، تو هم نمی‌خواد اینجا بمونی ، سرمو پایین انداختم و بعد از نیم ساعت به رفتن عرفان با ناراحتی بدرقه کردم ، با رفتنش تنها شدم ، انگار عمارت برام تو چشمم قشنگ نمی اومد ،وسعت بزرگی عمارت با رفتن عرفان برام کوچیک به نظر می اومد بعد رفتن عرفان چند روز شد ، به هفته طول کشید و از هفته ها به ماه کشیده شد ، تقریبا ازنیومدنش دنبالم نا امید شده بودم ،
تا اینکه عروسی یکی از دوستای زهره خانم که ساکن شیرازبود شد ، زهره خانم به حمید آقا گفت باید هر چه زودتر به شیراز سفر کنم
نازلی بهترین دوستمه و من باید قبل از همه اونجا باشم ،
، کم کم بار و بندیلش رو بست و تنهایی به سفر رفت ، اکثر خدمه ی عمارت اخر شب یا به خونه هاشون میرفتن یا اینکه بیرون عمارت تو حیاط اتاق داشتن ، آخر شب خسته به اتاقم برگشتم ولی برخلاف چیزی که انتظارش را نداشتم با کسی روبرو شدم که .....موی بدنم از وحشت سیخ شدن ، با صدای آرومی
گفتم آقا شما اینجا ......
از روی تخت بلند شد و گفت چت شد ، نکنه جن دیدی ؟
__ نه آقا جن چیه ، شما سروری ، لبخندی زد و به کنار پنجره رفت ، با سر انگشتش یه گوشه از پرده را کنار زد و گفت تنها بودم ، حوصلم سر رفت ، به اتاقت اومدم ، نمی‌دونم چرا دوست داشتم بیشتر تو اتاقت بمونم و باشم ، حالا اگه ناراحتی ، من از اتاق بیرون میرم ، .؟
___ نه آقا این حرفا نیست ، گفت پس چی . ؟ گفتم آخه من میدونم قلب شما پاکه ولی اگه خدایی نکرده , ، یکی شمارو اینجا ببینه چی درباره ی من حرف و حدیث میشه ؟
خدایی نکرده این حرف به گوش خانم برسه چه فاجعه آیی میشه ؟ شما که نمی‌دونید ولی من می‌دونم ، از اینجا با لباس تنم بیرون پرت میشم ، و آواره ی کوچه خیابون میشم ، دستشو روی صورتش نزدیک کرد و با دو انگشتش گوشه ی سبیلش را چرخوند و گفت ، اینجا تو همین عمارت جر من و تو کسی نیست ، و اگه تو به کسی حرفی نزنی ، محاله حرف به گوش زهره برسه ، دو قدم به طرفم برداشت و نزدیک من شد ، دستمو گرفت و گفت بیا ببین چیا برات خریدم ، دستاش بر عکس دستام گرم بودن ،، بوی ادکلنش که اتاق را پر کرده بود به من حس خوبی میداد ،بدون اینکه بفهمه آروم نفس میکشیدم ، دستمو بالا آورد و گفت چرا دستات یخن دختر ، ؟ از من ترسیدی ؟ سرمو تکون دادم و برعکس واقعیت گفتم نه چرا باید بترسم؟
، لبخندی زد و گفت آفرین ، تو دختر عاقلی هستی ،حالا بیا بریم خریداتو نشونت بدم ، در کنار حمید آقا راه میرفتم ولی از ترس احساس میکردم بدنم سنگین شده بود ، رو بروم ایستاد و گفت بشین ، من هم به فرمان حمید آقا لبه ی تخت نشستم ، و از دستوراتش اطاعت کردم ، چندتا پاکت از زیر تخت بیرون آورد
از تعجب گفتم واسه چی برام خریدی کردی . ؟ من که لازم نداشتم .،
گفت، من لازم دونستم برات خرید کنم حالا چشاتو ببند تا یکی یکی نشونت بدم ،
__ای بابا حالا نمیشه چشامو نبندم ؟ __نه نمیشه ، اینقدر حرف نزن زود چشاتو ببند ، آروم چشامو روی هم بستم وبه شمردن صدای تاپ و توپِ قلبم توجه کردم ، بعد از مکثی حمید آقا لب باز کرد و گفت __حالا چشاتو باز کن ، برخلاف آروم بسته شدن چشام اینسری زود چشامو باز کردم ، یه پیراهن مشکی با توپ توپک های سفید با دور چین های زیاد ، خنده رو لبم برگردوند ، __این برای منه؟ __آره آره حالا باز هم چشاتو ببند ، دیگه ترس نداشتم ، زود چشامو بستم ،بعد از مکثی گفت چشاتو باز کن ، بلند شدم دستامو روی دهنم چسبوندم و به کفش پاشنه دار سفید که با کیف و کوچلو ست شده بود
با مو گیرهای دو رنگ سفید و مشکی در کنارش جیغ کوتاهی کشیدم ،

___خیلی خوشگلن ، خیلی خیلی قشنگن ،
___خوشت اومد ؟
شبیه دختر شش ساله با ذوق گفتم خیلی خیلی ، لبخند حمید آقا روی صورتش برای قدم اول رضایت بخش بود ، گفت حالا من صورتم به طرف دیوار میچرخونم ،
تو هم این لباسای کهنه ی زهره رواز تنت بیرون بیار و این یکی لباس جدید رو بپوش
، زود خندمو بلعیدم ،
___اقا میشه فردا بپوشم ؟
__معلومه که میشه فردا بپوشی منتها من می‌خوام ببینم سایز تن تو هستن یا نه ، اگه کوچیک یا بزرگ باشن فردا پس میدم و به جاشون سایز تنت را میگیرم ،
___خب حداقل میشه بیرون باشی تا من لباسمو در بیارم ؟
___ای بابا حالا انگار می‌خوام بخورمت ، گفتم که صورتم اونور میگیرم که تورو نبینم ، زود باش دیگه ، من صورتم به طرف پنجره میکنم تو هم زود لباستو عوض کن ، لباسی که بوی پیاز داغ و خستگی روزانه میداد از تنم بیرون اوردم و لباسی که امشب از آقای خونه هدیه گرفته بودم را تند تند پوشیدم ، با زیپ پشت لباس کلنجار میرفتم ، هی خواستم بالا بکشم نمیشد ،
__ پوران پوشیدی ؟
___نه آقا یه لحظه صبر کن این زیپ لامذهب اگه بتونم بکشم بالا خوب میشد ، صورتش را به طرفم چرخوند و گفت وای وای وای عروسک شدی ، حیف این همه زیبایی نیست . ؟
یه لحظه صبر کن من کمکت میکنم ، پشتم ایستاد و آروم زیپ را بالا کشید ، موهامو بالا گرفته بودم ، نفس های گرمش گردنم را داغ کرد ،
زود به طرفش چرخیدم ،
کفشهایی که اولین بار با این پاشنه به پا کرده بودم، تعادلی نداشتم ، هر از گاهی احساس میکردم بارصپرت روی زمین می افتم ، دستمو محکم گرفت و گفت پوران باورت میشه تا به حال جذابیتی به قشنگی تو ندیده بودم ، سرمو پایین انداختم و گفتم دستت درد نکنه که این لباس خوشگل برام خریدی ، ولی من نمیتونم اینارو اینجا بپوشم ، می‌دونی که، تمام لباسام از زهره خانمه ، اگه این لباسو ببینه میخواد ازم بپرسه از کجا آوردی ، من چی باید بهش بگم ؟ __معلومه که نمیتونی بپوشی ولی روزایی که زهره نیست و مثل امشب تنها بودیم ، میتونی بپوشی ، و وقتی که زهره برگشت میتونی یه جایی قایم کنی که کسی نبینه ، دستمو پشتم بردم و گفتم میشه کمک کنی زیپشو باز کنم ؟ حمید آقا گفت،نه برای چی میخوای باز کنی ، با همین لباس و کفش بیا با هم به طبقه بالا بریم ، تا تنهاییم ازاین زیبایی تو لذت ببرم
گفتم اونجا که خانم منو منع کرده ، صداشو بالا برد و گفت بس کن ، حرف اول و دومت زهره اس ،
، تا وقتی که من بهت چیزی بگم حرفی از اون زن نمیاری ، فهمیدی چی گفتم ؟ با صدای آرومی گفتم چشم هر چه شما میگید ،.
من که اولین بارم بود با اینجور کفشایی راه می رفتم تعادل نداشتم و یک قدم یه بار پام پیج میخورد ، حمید کنارم ایستاد و دستمو لای بازوش گرفت ومحکم به خودش چسبوند

__محکم بازومو بگیر و آروم راه بیا ، من هم همین کارو کردم قبل از اینکه از این پله ها سقوط کنم ، به طبقه بالا که رسیدیم
___ همین جا روی این مبل بشین من برم همه ی درو پنجره هارو قفل بزنم ،

از این همه مهربونیت حمید آقا ، چنگی به دلم میزد ، ولی اینقدر ذوق لباس و کفشی که همیشه با حسرت به زهره خانم نگاه میکردم ، و به آرزویی که همیشه داشتم امشب به دست حمید آقا بهش رسیدم ، غرق شادی و تماشای تیپم شده بودم که متوجه ی غیبت حمید آقا نشده بودم ، با صدای کشیده شدن پاییی روی سرامیک های پله ها از کفش و لباس بیرون اومدم ، صاف به مبل تکیه دادم و به مستقیم که پنجره بود خیره شدم ، __پوران ؟ بیا اینو از دستم بگیر ، به دستای پر حمید آقا و به پام که با این پاشنه های کفش نگاهی کردم ، با صدای مجدد حمید آقا ، که در خواست کمک میخواست ، کفشارو در آوردم و خودمو به سینی پر که تو دست حمید آقا رشوندم ، سینی رو گرفتم. __اقا شما که گشنتون بود بهم میگفتی من برات می آوردم ، چرا خودت زحمت کشیدی ،. __نمیخواستم بهت زحمت بدم ، سینی روی میز کنار مبل گذاشتم و دونه دونه وسایل که ازهر کدوم جفت بود چیدم ، وایستاده گفتم آقا بفرما. __پوران بیا کنارم بشین و با هم بخوریم ، امشب دلم نمی‌خواد بهم بگی آقا ، امشب فک کن من صاحب این عمارت نیستم و دلم میخواد ....اینقدر آقا آقا راه اندازی
__ سرم را پایین انداختم و با خجالت گفتم چشم آقا.
__چشم غره آیی بهم کرد
__همین الان بهت گفتم به من نگو اقا،فک میکنم با دیوار دارم حرف میزنم ،،،،،
دستمو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت ، دلم همیشه میخواست یکی رو از ته قلبم دوست داشته باشم ،
با کف دستم بازی کردو حرفشو بعد از آه کوتاهی ادامه داد و گفت من و زهره همدیگرو نمیشناختیم ، پدرم شرکت نساجی ، یکی از بزرگترین شرکت های خاور میانه داشت و پدر زهره یکی ازسهام داران ، یکی ازشرکت های ریسندگی بود
پدر زهره با پدرم دوست بود و این دوستانه مارو به هم رسوند ، ما روز به روز نتونستیم به هم عشقمون رو بفهمونیم ، حرف همو نمی‌فهمیدیم ، شاید تقصیر من باشه ، شاید من بلد نیستم بهش عشق بدم ولی خود زهره هم نتونست قفل این سردی زندگی را با عشق و محبتش بشکونه ، همیشه یا با دوستاش خوش گذرانی میکرد یا بیرون و مسافرت زندگیمون را طولانی میکرد
، جام پراز شراب را برداشتو گلاس هارو پر کرد ،
یکی از اون گلاس ها را روبروم گرفت و گفت بخور ، به دستش نگاه کردم و گفتم من که از اینا نمیخورم __حالا ایندفعه بخور ، هیچ اتفاقی برات نمی افته
_گلاس را از دستش برداشتم و بهش خیره شدم ،.
__حتی دلیل بچه دار نشدنمون را نفهمیدم ، هر سری بهش میگم من دلم بچه میخواد میگه زوده وقتش نشده و گذر زمان مارو الان ده سال از این زندگی بی ثمره گذروند ،
گلاسش را روبروی گلاسی که در دستم بود گرفت و با یه ضرب بهش زد و گفت بخور ، نوش جونت ،
یه قلوپ بالا رفتم ، صورتم هزار و یه تکیه در هم شد ، همین جور که سعی میکردم قیافمو به قبل برگردونم گفتم این چی بهم دادی ؟ خنده آیی کرد و گفت یکی دوبار بخوری عادت میکنی حالا بیا اینو بخور تا حالت صورتت بهتر بشه
خیار را جلوی صورتم گرفت و به خوردنش بهم تعارف کرد _خیار بخور ، وای من چقدر گیجم با شراب کسی خیار نمیخوره ،
با نگاهم گفتم گلوم داره میسوزه
بلند شد و چندتا شکلات از جا شکلاتی طلایی که روی میز وسط پذیرایی نقش نمایی میکرد برداشت و به دستم داد ، زود یکی از انها رو باز کردم و داخل دهنم انداختم
خلاصه تا ته گلاس با تعارف های حمید آقا بالا رفتم ،
سرم سنگین شد ، هر حرفی که حمید آقا میزد کِر و کِر می‌خندیدم ، بلند شد گفت حالا که حالمون میزون شده یه اهنگی بشنویم ،
استوانه را روشن کرد و صدای آروم موزیک تو عمارت به صدا در اومد ،
حمید آقا شروع به لب خونی با موزیک شد ، دلش طاقت نیورد
دستمو گرفت و گفت بیا با هم برقصیم ، اینقدر مس.ت کرده بودم نمی‌دونستم دارم چکار میکنم ، بدون اعتراضی بلند شدم ، حمید آقا یه دست منو گرفته بود و با خودش به طرف پریز برق میکشوند لامپهای لوستر همزمان با هم خاموش شدن و فقط نور های روشنایی نور ضعیفی به سالن میداد ، دستشو پشت کمرم انداخت و یه دستش دستمو قفل کرد و با هم دور پذیرایی می‌چرخیدیم ،
هر از گاهی بدون هیچ دلیلی تا دقیقه ها میخندیدیم
سرشو روی شونم گذاشت و با صدای آرومی گفت خیلی خوشگلی ،
پوران خیلی خیلی نازی ، تا به حال از هیچ زنی یا دختری خوشم نیومده بود تا تورو دیدم انگار اون کسی که همیشه ارزوش راداشتم ،
من تورو با لباس های شیک مجلسی که تا نصف پاهات ، و پاهای سفیدت توی شب به چشام روشنایی ، با بندهایی که هر از گاهی از شونه آت آویزون میشه و سینه های جذابت به من لعبت گیرایی ، تجسم میکنم
کم کم با این حرفا پیچ های احساسات منو باز میکرد ،
صورتش را بهم نزدیک کرد ، و شبیه آهن ربا به لبم چسبوند ،زود هوشیار شدم ، دستامو به سینه اش چسبوندم
__چکار میکنی اقا؟
بلند شدم دستمو محکم گرفت و گفت بشین ، نفس بلندی کشیدم
__ آقا من خستمه ، از صبح سرپا بودم ، می‌خوام برم کمی استراحت کنم ،
صبح هم کلی کار ریخته رو سرم ،علیه بر کارهای خودم کارهای اهل مطبخ رو سرم ریخته میشه ، نگام کرد و گفت: غلط کردن از فردا نمی‌خواد تو این عمارت کاری کنی ،فهمیدی چی گفتم ؟
سرمو پایین انداختم و بدون هیچ حرفی راهم را به طرف بیرون کج کردم
__پوران وایسا ، بیا اینجا، بشین می‌خوام با تو حرف بزنم ، دستمو گرفت و با صدای ارومتری گفت بشین ،
دوباره سر جای اولم نشستم ، به دستم که هنوز تو دست حمید آقا بود نگاه کردم ، با انگشتاش دستمو نوازش میکرد و این یه جرقه به احساسم را روشن میکرد ،
__پوران ؟.
__بله آقا ؟ اَه اینقدر آقا آقا نگو ، خب آقا پس چی بگم ؟
__از امشب که تنها شدیم فقط و فقط حمید میگی ، سرمو پایین انداختم ____چشم ،
____ پوران اگه قبول کنی می‌خوام تورو به عقدم در بیارم ،
__کی ؟ من ؟
__اره تو ،
اینقدر حرفش یهویی بود شوک بهم وارد شد ، آخه آقا من هنوز اسمم روی یکی دیگس چطور میشه زن تو بشم ، ؟ __ دختر ناز این چیز مهمی نیست عقدتو منفصل میکنیم ، بعد به عقد خودم در میارم

اینقدر کمبود محبت داشتم ،
با حرف های حمید آقا غرق رویاها شدم و به پیشنهادش بدون اینکه به عواقبش فکری کنم قبول کردم،
شب بدون اینکه خطایی بشه به اتاقم برگشتم ، ایستاده خودم را روی تخت پرت کردم ، از خوشحالی خود به خود می‌خندیدم ، دم ددمه های صبح به خواب رفتم
و صبح با تصور خانم خونه بشم ، تو حال و هوای خوشی به سر میبردم ، هر چه منتظر موندم خبری از کارگرای عمارت نشد ، با تعجب به اتاق حمید آقا رفتم ، بعد از چندتا ضربه به در گفت ، بیا تو ................
دستگیره رو فشار دادم ، و داخل اتاق شدم ، حمید آقا روبروی آینه ایستاده بود با دیدنم از اینه ، لبخندی زد و گفت ، به همین زودی دلتنگم شدی ؟
دستپاچه شدم ، گفتم نه ، هااا ، یعنی کار داشتم اینجا اومدم
شونه رو برداشت و به آرومی موهاش را شونه کرد و گفت چی شده ؟
گفتم آقا ، چیزی نشده ولی چرا کارگرا هیچ کدوم به عمارت، نیومده ؟ نکنه اتفاقی براشون افتاده باشه ،؟
چرخی زد و روبروم ایستاد و گفت نه هیچ اتفاقی براشون نیافتاده ، فقط من بهشون مرخصی دادم ، سرمو تکون دادم ، گفتم اهاااان ، پس خوبه من نگرانشون شده بودم ، داشتم از اتاق بیرون میرفتم ، با صدای حمید آقا ،

___پوران ؟ در جا خشکم زد ، صدای کشیدن کفش هایش روی زمین را می‌شنیدم و با هر قدمی که بهم نزدیک و نزدیکتر میشد قلبم به تاپ و توپ می افتاد ، نزدیکم شد و گفت برو آماده شو با هم بریم پیش عاقد که تورو از محرمیت ازدواج سابقت در بیارم ، نفس بلندی کشیدم و به طرف حمید آقا چرخیدم ، به صورتش نگاه کردم گفتم باشه باشه همین الان آماده میشم ، دو قدم برداشتم و در جا ایستادم ، دوباره به طرف حمیداقا شدم و گفتم خب بعدش چکار کنیم ، ؟
لباشو در هم جمع کرد و گفت بعد از جداییت ببینم عاقد قبول میکنه تو رو به عقد موقت من در بیاره
بعدش یه خونه برات میگیرم همون جا زندگی مخفیانمون رو شروع میکنیم ، هر کاری دلم خواست همونجا میکنم
با ذوق به طرف اتاق رفتم و از بین چندتا لباسی که از زهره خانم به من داده بود یکی از اونا رو پوشیدم روبروی آینه ایستادم و موهامو باز ، و روی شونم پریشون کردم چند بار گونمو نیشگون گرفتم تا قرمزی به صورت سفیدم داده باشم ،
دور خودم یه دور چرخی زدم و به سالن که حمید آقا روی کاناپه پا رو پا نشسته بود رفتم، با دیدنم بلند شد و گفت آماده آیی ، ؟
سرم را تکون دادم و گفتم آره آمادم ، یه لحظه به فکر رفت و بعد از مکثی گفت ...پوران من با ماشین سر خیابون منتظرت می مونم
، با تعجب گفتم یعنی میگی با هم نریم؟ دستی به صورتش کشید و گفت نه ؛
لبامو کج کردم و گفتم چرا .؟
دستشو روی صورتم کشید و گفت به خاطر اینکه کسی به ما مشکوک نشه
حرف به گوش زهره برسه و جلوی رسیدنمون را بگیره
گفتم خب حالا میگی چکار کنم ؟
گفت من اول میرم بعداً تو پشت سرمن بیا ، بدون اینکه به تو کسی شک کنه ، با لبخند گفتم باشه هر چه تو دستور بدی همون میشه ، کنارم اومد و بوسه آیی به گونم زد و از پیشم رفت ، کنار پنجره ایستادم و به رفتن ماشین از حیاط نگاه کردم ،
بر عکس هر روز عمارت سوت و کور بود ، نه صدایی ، نه کارگری ، فقط صدای پارس کردن سگ عمارت به گوش می‌رسید ، بعد از ده دقیقه که برام اندازه ی ده ساعت گذشت آروم از عمارت بیرون اومدم ،
احساس میکردم کسی پشت سرم در حال تعقیبم باشه ، اما از ترسم ، به جای اینکه به عقب نگاه کنم قدم هامو تند تند و تند تر کردم ، از دور ماشین حمید آقا را شناختم ، قدم هام بلندتر شد و قتی به ماشین رسیدم یه لحظه ایستادم و تند تند نفس تازه گرفتم ، حمید آقا درماشین را باز کرد و گفت سوار شو ، قبل از اینکه کسی مارو ببینه ، من هم با غرور که کنار ارباب عمارت می‌خوام بشینم ، کنار دست حمید آقا نشستم ، __کسی تورو ندید ؟
__گفتم نه نه ، آخه کسی تو عمارت نبود که منو ببینه ، لبخند رضایت بخشی از لبش گرفت و همین جور که به روبروش نگاه میکرد ، دستش را روی پام گذاشت و گفت، ؛ نگران هیچی نباش ، همه چی درست میشه ، دیگه نمی‌خواد تو عمارت کار کنی ، خودم خرجتو میدم ، فقط تو به من برس ، اینقدر غرق خوشبختیت میکنم که روزی صدبار بگی ای کاش زودتر حمید وارد زندگیم میشد ، من هم از حرفای حمید آقا از خوشحالی به وجد اومده بودم احساس کردم تمام حس و عقلم پیش حمید اقاس،
تمام حمید ازخوشبخت بودنم حرف میزد و می‌گفت و من هر لحظه بیشتر دل باخته ی خودش میکرد و من در برابر حرفاش شل میشدم
به دفتر خونه آیی رسیدیم ، مردی میانسال پشت میزی نشسته ، با دیدن حمید آقا سرپا ایستاد و گفت خوش اومدی ،حمید آقا ........
حمید آقا غروری در برابرش ایستاد و بعد از جواب سلام حاج آقا لب باز کرد و گفت حاج غلامی عرضی دارم خدمتت ، امیدوارم نا امید از این در بیرون نریم
حاج آقا با تعظیم گفت انشالله خیره .....
___ اومدم اینجا عقد این دختر رو،از شوهر سابقش جدا کنی
، حاج غلامی با تعجب گفت یعنی چی؟ دختر جان شوهرت کجاس ؟ اون می‌دونه اومدی درخواست طلاق کنی ؟قبل از من حمید آقا گفت چند ساله این دختر خبری از شوهرش نداره، حاج آقا....
این دختر چقدر منتظر مردی باشه که چندساله ولش کرده پی عیاشی و خوش گذرونیش ،رفته باشه
،حاج غلامی رو به من کرد و گفت دخترم شما چه دستوری میدی ؟ آیا میخوای منفصل بشی ؟
___اره حاج آقا ، از وقتی من این مردو شناختم بی مسولیت و بی ناموس بوده ، از اول ازدواج ما اشتباه بوده ،حاج آقا ...
صداشو آرومتر کرد و گفت چند سال ازش غیبتش گذشته دخترم ؟
حمید زودتر گفت چهار سال ، از شوهرش بی اطلاعه ،
حاج غلامی گفت زنی که بعد چند سال از شوهرش خبر نداشته باشه اون مرد بزاش حرام میشه ، پس زودتر طلاقت را بدم و دنبال سرنوشتت برو ، زندگیتو درست کن ، حمید با خوشحالی گفت من میتونم بعد طلاق محرمش کنم حاج آقا .؟حاج غلامی دستی به ریش های بلندش کشید و گفت اگه چهار سال از مفقودیت شوهرش گذشته باشه
الان این زن برای شوهرش حرام شده ، چون عده بهش تعلق نمیگیره و ازدواج مجددش بی عده محسوب میشه ، و شرعن و قانونن ازدواجش بلا مانع بیشتر نیست ،
حمید دستی زد و گفت پس حاج آقا زودتر کارتو شروع کن ، اول مهر طلاقش را روی برگه بزن و برای من صیغه ی محرمیت بخون که من امروز خیلی کار دارم و باید زودتر برم ، حاج غلامی به من نگاه کرد و انگار از چیزی مردد بود منتها من خودم تو اوج خوشبختی و رویاها می‌دیدم ، از اینکه عاقبت سیاهی در کمین من نشسته رو نمیتونستم ببینم ،
حمید روی صندلی کنار میز نشست و با خوشحالی به من نگاهی کرد و گفت بیا اینجا کنار من بشین ......
حاج غلامی گفت مدرکی سندی از ازدواج سابقت داری ؟
دست و پام با شنیدن این حرف گم کردم و به پت و پت افتادم ، حمید گفت حاج آقا به نظرت توی روستا عقد دفتری هست ؟ نه که نیست ،
یکی میارن چندتا کلمه میگه ، و به جای عروس یکی دیگه به جاش بله رو میگه و می‌ره ، و این میشه ازدواج دهاتیا ،،،،،،،،
حاج غلامی شروع به خوندن کرد و من پشت سرش تکرار میکردم ، بعد از پایان گفت ازدواجت باطل شد ، ولی من مطمعن نیستم که این خانم چهار سال از شوهر سابقش بی خبر باشه که من عقد شمارو جاری کنم ، حمید از شنیدن آخر حرفای حاج غلامی انگار آب جوشی روی سرش ریخته شد ، صداشو بالا برد و گفت یعنی چی ؟ یعنی داری میگی من با این ابوهتم به شما دروغ میگم ؟ حاج غلامی گفت نه اختیار داری من هیچ وقت این برداشت روی شما نخواهم کرد ولی خب نمی‌خوام پیش خدا جوابگو بشم ، حمید با عصبانیت حرف حاج غلامی رو برید و گفت نمی‌خواد شما جوابگو باشید همینی که من به شما گفتم عین واقعیت درست بوده ، فقط شما زودتر صیغه رو بخون و اگه نمیتونی یه جای دیگه بریم ،
حاج غلامی با تردید صیغه رو جاری کرد و من شدم محرم حمید ، ....‌......................
سوار ماشین شدیم حمید با صدای بلند با رادیو که آهنگ میخوند ، بعد از مسافتی که دور شهر چرخیدیم ، یه جا ماشین را پارک کرد و گفت پیاده شو ، به اطراف نگاه کردم چندتا خونه بیرون شهر بود ، هیچ آدمی بیرون نبود ، گفتم اینجا کجاس ؟ لبخندی زد و گفت خونه ی مخفیگاه زندگیمون ، اینجا کسی نمیتونه پیدامون کنه،،،،گفتم یعنی من اینجا تنها بمونم ؟
حمید آقا اخمی به من کرد و گفت چیه انتظار داری نگهبان و ایل و تبار ازت نگهداری کنن ، با دستپاچگی گفتم نه من اینجور منظوری نداشتم فقط ...، حرمو قطع کرد و گفت ول کن ، پشت سر من راه بیافت زیادی داری حرف میزنی ،،
سکوت کردم و پابه پای حمید آقا راه افتادم ، داخل خونه آیی بزرگ ، از برگ و میوه‌ای خشکی که روی زمین ریخته شده ، معلوم بود خیلی وقت کسی اونجا نبوده ، با کنجکاوی به همه جای حیاط نگاهی کردم ، هیچ کسی جز من و حمید آقا تو حیاط نبود ، روبروم ایستاد و با سر انگشتش روی لبم کشید و گفت هر چقدر ساده آیی ولی قیافه ی خوشگلی داری ،
قیافت هر لحظه چشم هایم را به جاهای دیگت میکشونه ، ولی دیگه تموم شد اون انتظاری که از بدنت داشتم ، هنوز که هنوزه حرفاش برام نامفهوم بود ، به طرف ساختمانی رفتیم که روی تمام وسایل ها ملافه ی سفید، و خاک پوشیده شده بود ،
حمید به من نزدیک شد ، دستمو گرفت و گفت نگران نباش تا چند روزدیگه اینجارو تمیز می‌کنی ، ولی الان داخل اتاق شیم تا تو رو افتتاح خودم کنم ، داخل اتاقی بزرگ شدیم ، وسط اتاق تختی سفید که با کمد دیواری ست شده و یه میز آرایش که اینه اش از خاک مات شده بود ، حمید به طرف کمد دیواری رفت و یه ملافه با دوتا بالشت برداشت و روی تخت انداخت ، خودشو روی تخت پرت کرد شروع به باز شدن دکمه های پیراهنش کرد، همین جور که بهش نگاه میکردم و خجالت توی صورتم بیداد میکرد گفت میخوای اینجور هاج و واج بهم نگاه کنی ؟
دِ، زود بیا ، برام لوندی کن ، گفتم هاااا ، نه ، من ،،،
خنده ی ریزی کرد و گفت عیبی نداره ، بعداً حموم میری و پشم مشماتو برام مثل اینه میزنی ،
از خجالت آب شدم ، دستمو کشید ، . سفت منو تو بغلش چسبوند و با یه دستش صورتم را گرفت ، لبش را به لبم فشار داد و منو روانه ی تخت کرد ،حمید آقا خیلی با اون حمید آقای عمارت ، که از عشق و محبت حرف میزد فرق کرد ،
دستشو دورانی روی سینه هام چرخوند و با صدای ضعیفی مملو از شهوت گفت ، حتی سینه های تو با زهره فرق دارن ، انگار سیب سفتی تو دستم گرفته باشم ،
یه لحظه از حرکت مالش بدنم ایستاد و با اخم گفت ،می خوای وِر ، و وِر منو نگاه کنی ؟
یا فکر می‌کنی دختر اربابی ، که بخوام نازتو بخرم
نه اینجوریا نیست من تنها از بدنت می‌خوام لذت ببرم ، صورتم با حرفش سوخت ، احساس میکردم صورتم قرمز شده ، با پت و پت نمی‌دونستم چی باید بگم وچکار باید کنم ، دستپاچه شده بودم ، تنها کاری که از دستم برمی اومد ، پیراهنم را از تنم بیرون بیارم ، دکمه های پیراهنم را دونه دونه در ملأعام حمید باز کردم و سینه هام را برایش نمایان کردم ، حمید آب دهنش را قورت داد و همچنان به بدنم نگاه میکرد ، پیراهنم را پایین تخت پرت کردم و آروم کنارش دراز کشیدم ، حمید دلش طاقت نیورد ، آروم تو گوشم زمزمه کرد و گفت بقیه ی لباست هم در بیار ، نه، نه، اصلا نمی‌خواد ،تو کاری کنی خودم برات در میارم ، کنارم روی زانوهایش نشست و شلوارم را پایین کشید، صدای تاپ و توپ قلبم را میدونستم بشنوم ، بدن عریانش را روی تن داغم گذاشت ، با یه دستش با بدنم بازی میکرد و با دست دیگه اش ، موهایی که هر از گاهی مزاحم خوردنش میشد را کنار میزد ، کم کم خودم در برابر حمید باختم و دیگه مقاومتی از خودم نشون نمیدادم ، با نفس های تند تند جفتمون ، حمید کنارم دراز کشید و بی حال گفت واااای دختر ، عجب .......چیزی داشتی ،.‌.................
ولی باید یاد بگیری چطور برای مرد لوندی کنی ، این فقط افتتاحیه بود ،و از روزهای آتی باید برای بقیه دلبری کنی چشمام هنوز باز نمیشدن ، و هنوز منظور حمید رانمیفهمیدم ،بعد از یک ساعتی که دوبار پیا پی در خدمت آقا داماد بودم ، حمید با حالتی خسته گوشه ی تخت دراز به دراز کشیده،
گفت ، پوران من دیگه باید برم ، با تعجب گفتم پس من چی حمید آقا ؟ صداشو تو سرش انداخت و با صدای کلفتش گفت یعنی چی من چی ؟ گفتم آخه من اینجا تنها میترسم بمونم ، صداشو بلندترکرد و گفت پس انتظار داری پا رو پای خودم به عمارت ببرمت ، بعد به همه بگم این زن صیغه آیی منه؟ با دستپاچگی گفتم نه نه من منظورم این نبوده ، گفت : پس منظورت چی بوده دختر بی خانمان ،......
با بغض گفتم حمید آقا با من بودی ؟ سرش را تکون داد و گفت؛ لا الله اله الله ،،،
دختر تو فکر کردی من عاشق دو چشم ابروت بودم ، ؟ نه دختر جان ، من دنبال خوشیم بودم و الان بدستش آوردم ، کاری نکن این جا رو هم ازت بگیرم ،اواره ی گوشه خیابونت کنم منتظر حرفم نموند واز خونه بیرون رفت ، من موندم و تنهایی خودم و یه عالمه غم و خونه آیی کثیف ،
روی تخت نشستم و بی صدا اشک به حال خودم و طعمه شدنم ریختم ، به جای جای اتاق نگاه کردم ، وحشت تنهایی به سراغم اومد ، به خودم امیدواری دادم و گفتم پوران به جای زانو غم بغل کردن پاشو به خونه برس ، حتما حمید آقا رفته برای خونه وسایل بخره ، پس پاشو تا نیومده خونه رو مثل دست گل تمیز کن ، آره دختر بگو یا خدا و بلند شو ، تا شوهرت برگرده کاری کن که به خانم بودنت دهنش باز بمونه ، ،،،،،،،،،،،،،،،،،،

☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️

با صدای در دایه از مابقی داستان دست نگه داشت ، چشام از بس که به خاطر حرفای مؤلم دایه از گریه میسوختن ،
دایه به من اشاره کرد و قبل از حرف زدن دور لبشو پاک کرد و گفت برو ببین کی در میزنه ، اینقدر حرف زدم دهنم کف کرد ، خزان را از بغلم به دایه سپردم ، و به طرف در رفتم ، پشت در ایستادم ، چند بار نفس عمیقی کشیدم و با صدای گرفته آیی گفتم کیه ؟

خاتون درو باز کن ،
تند تند درو باز کردم و بدون سلام گفتم چی شده ؟چرا این موقع روز خونه اومدی ؟ نکنه چیزی شده ؟ چیزیت شده به من نمیگی ؟
سعید گفت خاتون ؟ بس کن ، آروم باش اول از همه ، اجازه بده داخل خونه شم بعد این همه سوال بپرس ،گفتم هااا نگاه حتما چیزی شده ، سعید با تعجب بهم نگاه کرد و گفت تو چیزیت شده نه ؟نکنه تو چیزیت شده ؟
، سرتا پامو نگاهی کردم و گفتم من نه ، من چیزیم نیست ، لبخندی زد و گفت خب دختر تا چیزیت نشده بهت بگم ، امروز جمعس ، مثل همیشه جمعه ها زود خونه برمیگشتم امروز هم زود برگشتم ،
چشش به دمپایی گیوه ایی دایه افتاد و گفت به، به ، چشمت روشن ، دایه هم، اینجاس ،
با ذوق گفتم آره خدا خیرش بده که بهم سر میزنه، سعید زود داخل اتاق شد و بعد از سلام و احوالپرسی ، خزان را بغلش گرفت و پشت سر هم بوسش کرد ،
گفتم تا شما با هم حرف بزنید من برم نهار آماده کنم دایه گفت آره والله نهار بده من بخورم الان دو روز رنگ خوابو ندیدم ، کمی استراحت کنم ، ا
مشب باز زائو دارم ، با خوردن نهار و خوابیدن دسته جمعی ، با صدای دایه که صدام میزد چشمم را به سختی باز کردم ، خمیازه ی بلندی کشیدم، دستشو روی لبش چسبوند و آروم گفت هیس ،,الان همه رو با خودت بیدار می‌کنی با اشاره به من گفت بیا بریم تو حیاط ،
استرس گرفتم ، پتو رو از رویم به اون طرف تر پرت کردم و با سرعت برق و باد خودمو به حیاط رسوندم ، پشت سرهم گفتم دایه چی شده ؟ تو رو خدا خبر بد بهم نده ،
اصلا طاقت ندارم ، دایه خنده آیی کردو گفت تو همش دنبال خبری دختر ؟ چیزی نشده، زود تا شوهرت بیدار نشده هاونتو بیار اینارو آسیاب کنم ،باخیال راحت هاون را از آشپزخونه که برای تزیین روی طاقچه گذاشته بودم را برداشتم و با همون سرعت پیش دایه برگشتم ، دایه دونه دونه بذرهارو کم کم داخل هاون ریخت و شروع به کوبیدن کرد ، به فکر فرو رفت و بعد از مکثی گفت آره ننه ، اون روزی که من تو اون ویلا بودم اینقدر کار کردم که به زمان و وقتش دقت نکردم ، وقتی به خودم اومدم ، ستاره ها دل آسمون را پاره کرده بودن ، بعد از این همه کار و خونه آیی که برق انداخته بودم ، احساس ضعف کرده بودم ، هر چه منتظر حمید آقا نشستم نیومد که نیومد ، روی تخت دراز کشیدم و از شدت گرسنگی به این طرف و اون طرف میچرخیذم ، تا اینکه خوابم برد ، نمی‌دونم چقدر و چه زمان از خوابم گذشته بود که با صدای چرخوندن کلید

از شنیدن صداهای غریبه ، در جا میخکوب شذم
از ترسم نیم خیز شدم و زانوهامو تو بغلم سفت گرفتم و مثل بید تو خودم میلرزیدم، گوشامو تا اونجایی که جا داشت و میتونستم تیز کردم ، بلکه صدای آشنایی رو بشنوم ، همه جور صدایی بود جز صدای حمید ، قلبم اروم و قرار نداشت ، نمی‌دونستم باید چکار کنم و به کجا پناه ببرم ،که از دست آدم های غریبه. فرار کنم
صدای کشیده شدن پای کسی روی موزاییک ها ، ترسم را چندین برابر میکرد ، خدا خدا میکردم تمام این صحنه ها خواب و کابوس باشه ، به دستگیره ی در نگاه کردم که در حال پایین شدن بود ، خودم را تسلیم اتفاقی که قراره برام بیافته کردم ، چشامو محکم روی هم فشار دادم تا با شخصی که می‌خوام روبرو شم اونو نبینم ، با باز شدن در داشتم از ترس بی هوش میشدم ،
حمید با صدای آرومی گفت پوران ؟ پوران چرا قیافت اینجوری کردی ؟ چشامو از خوشحالی زود باز کردم و با ذوق گفتم خودتی حمید؟
داشتم از ترس سکته میکردم، من میدونستم تنهام نمیزاری ، نیش خندی زد و پاکت هایی که توی دستش بود را به طرفم گرفت و گفت ،برات لباس و چند قلم وسیله آوردم
تا تو یه حمومی کنی و به خودت برسی من بساط امشبو ردیف میکنم ، پاکت هارو دونه دونه باز کردم و با دیدن لباس خواب های رنگ به رنگ و چند پاکت واجبی ، ماتیک و چند قلم وسیله ی آرایشی ، از خوشحالی به وجد اومدم بلند شدم و گفتم پس من برم رو اجاق، قابلمه ایی تا آب گرم شه،بزارم میدونی که آب یخه نمیشه با این آب حموم کنم ،حمید دستپاچه شد‌و گفت لازم نکرده،،،، ، ابروهامو بالا انداختم و گفتم آخه چرا ؟ مهربان‌تر شد و گفت خودم برات آب گرم میارم ، تو آماده شو تا برات آب گرم بیارم ، ازاینکه حمید آقا یه دفعه مهرون شده بود و به خیال خودم از برخورد ظهرش پشیمون شده ، تو دلم از خوشحالی بشکن میزدم ، حمید از اتاق به هوای آب گرم آوردن بیرون رفت ، به وسایل های نو که آرزوی دیروزهایم بودن نگاهی کردم ، و زیر لب گفتم ، دیدی پوران ، همه چی بر وفق مرادت شد ، حمید آقا دیونت شده ، دیونتر هم میشه ، فقط تو تا میتونی سیرابش کن تا زهره و فک و فامیلش را فراموش کنه ، اونوقت تو میشی خانم عمارت ، یکی از اون لباس خواب هارو برداشتم و روبروم گرفتم ، دلم طاقت نیورد ، طرف اینه رفتم و به خودم چسبوندم ، گفتم وای پوران اینو بپوشی مثل عروسک میشی ، صورتم از خوشحالی گل انداخته بود ، هنوز از نقشه های شوم حمید خبری نداشتم ، لباسم را از تنم بیرون آوردم و به آینه که اندامم را نشون میداد نگاهی کردم ، گردن دراز ، سینه های برجسته ، شکمی که به کمرم چسبیده و باسنی که برآمده به رون های خوش فرم سفیدِ کشیده ام زیبایی خاصی میداد ، موهامو باز و روی کمرم رها کردم ، موبر (واجبی) برداشتم و به حمامی که داخل اتاق بود رفتم ، شیر آب را باز کردم تا وان پر بشه ، با صدای باز شدن در فهمیدم که حمید آقا برام آب گرم اورده ، دستمو جلوی....... گرفتم و روبروی دری که باز بود ایستادم ، حمید آقا قابلمه بدست گفت بیا ، چیز دیگه آیی خواستی بهم بگو ، لبخندی زدم و گفتم نه نه دیگه چیزی نمی‌خوام ، بی تفاوت به اندام قشنگم گفت پس بعد از اینکه حموم کردی ، قشنگ به خودت برس ، و با عجله از اتاق بیرون رفت ، بعد از اینکه حموم کردم ، لباس خواب ، سیاهِ گیپور ، که تمام بدن سفیدم را نشون میداد را پوشیدم ماتیک را روی لبم چند بار به چپ و راست حرکت دادم و چند نقطه روی گونم و بالای چشمم مالیدم ، موهامو به دو طرف تقسیم کردم و هر طرفش را بافتم ، گفتم پوران برو شوهرتو دیونه کن ، الان تورو با این وضع ببینه مطمعن باش دیگه برای خودت شده ، پله هارو یکی یکی با ناز پایین اومدم ، سرو صدایی از سالن می اومد ، فک کردم اینا همش توهم تنهایی چند ساعت پیش من باشه ، ولی نه ، گوشام درست می شنیدن ، نزدیکتر شدم ،حمید توی جمع چند نفره ی مردای غریبه دور بساطی از مشروبات الکی و هله هوله های متفاوت نشسته بود ، با دیدنم همه به جز حمید لبخند به لب و به صورت همدیگه نگاه کردن ، چند بار چشامو بازو بسته کردم و تندتند پلک زدم شاید ، بلکه همه ی اون صحنه ها رو اشتباه می‌دیدم ، ولی عین واقعیت همه چیرو می‌دیدم ، سعید بلند شد و به سمتم اومد ، دستشو به طرفم دراز کشید ، و گفت خوش اومدی فرشته ی نجاتم ، من هنگ حرفا و نقشه آیی که حمید برام کشیده ، بودم ، نه میتونستم فرار کنم ، نه اینکه خودم را با چیزی بپوشونم ، حمید آقا دست یخ زدم را محکم گرفت و گفت مجبورم پوران ، التماست میکنم چیزی نگو ، بزار امشب به خیر بگذره ،
دهنم خشک و لبام میلرزیدن ، بریده بریده گفتم ، به خیر بگذره حمید ؟ انتقام چی رو از من گرفتی ؟ انتقام بدبخت بودنم یا اوارگیم ؟ دستای حمید گرمتر از دستای من نبود ، آروم گفت بد باختم ،
مجبور بودم پوران ، فقط خواهشی که ازت دارم با اینا کلنجار نرو و کارمون را سختر ازاین نکن ،
حالا سعی نکن مخالفت کنی چون راه فراری نداری ، پس سعی کن همه چی رو قبول کنی ،
منو به طرف دارو دسته آیی که دور بساط جمع شده بودن و با چشماشون داشتن منو قورت میدادن برد ، پاهام قدرتی نداشتن
مثل بید میلرزیدن آروم گفتم حمید آقا تورو به جون عزیزترین کس زندگیت کمکم کن از اینجا فرار کنم من از دست ظلم و ستیزی فرار کردم تو منو با این کارت داری تو منجلاب کثافت میبری.... جوابی برای سوالم یافت نکردم ، و منو به دوستای شومش معرفی کرد و گفت پوران ، همون زن صیغه آیی که براتون ازش تعریف کرده بودم ، یکی از اون مردا که اسمش میلاد بود گفت
الحق که تعریفت کمتر از اون چیزی که الان دارم میبینم ،
خوشبختم فرشته ی خوشگل ، تکونی خورد و گفت بیا همین اینجا کنارم بشین ، به حمید نگاه کردم.......انتظار داشتم مثل مردای با غیرت و تعصب به ناموسش بگه نه ، خانم من باید کنارم بشینه ، حمید منو به طرف میلاد هول داد و گفت پوران برو اونجا بشین ، میلاد دست منو گرفت و کنار خودش نشوند ، به حمید که در حال بیرون رفتن بود نگاه کردم و خواستم چیزی بگم ، که دست میلاد روی شونم انداخته شد ، موهای بدنم مور مور شد ، گلاس نیمه پر را از روی سفره ایی که پراز تنقلات بود برداشت و رو بروم گرفت ، هنوز از کار حمید هنگ و منگ بودم ، شبیه عروسک بین این چهار نفر نشسته بودم ، میلاد لبش را به گوشم چسبوند و بعد از چنتا مک زدن گفت بخور خوشگل ، بخور تا بتونی از پس ما بربیای ، با صدای گرفته آیی گفتم من دوست ندارم از اینا بخورم ، گفت اااا یعنی همین جوری میتونی ؟ قدرتش داری از پس ما بر بیای ؟ صدای خنده ی چهار نفر تو فضای پذیرایی پیچیده شد ، با دندونم گوشت لبم را می‌خوردم و شوری خون را توی لبم حس میکردم ولی این بار با صدای کلفت مرد کناری داد زد و گفت دِ بخور ، ما اینجا نیومدیم که ناز تورو بخریم ، شرطمون این نبود که خاله بازی کنیم ، با دستای لرزونی گلاس را از دست میلاد گرفتم ، و یه جرعه بالا رفتم حشمت دستمو گرفت و گفت پاشو اندام مبارکتو ببینیم ، حالا که از زیبایت جلای خاصی به احساسمون دادی ، میلاد پاشو این رادیو روشن کن بلکه ، آقاسی ، منتظر این بانوی زیبا که با اهنگش برامون یه قری بیاد ،
 

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khazan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه usvm چیست?