خزان 21 - اینفو
طالع بینی

خزان 21

مرتضی از لباسم محکم منو بیرون کشید و مثل بچه ی کوچیک که از چیزی میترسید به دنبال خودش کشوند ،
هرچه زور میزدم قدرتم به بازوی مردونگیش نمی‌رسید ، داخل حیاط که شدیم ، در جا ایستادم و تمام خاطرات اولین روزی که به این ویلا پا گذاشتم تا روزی که اون اتفاق شومی ، با مرگ پسر غریبه آیی که هیچ وقت من دخیل نبودم افتادم
همه ی اون خاطرات تلخ و شیرین ، یه جا برایم زنده شد ، به تک تک درختایی که الان سنی ازشون گذشته و به اون دختری که آخرین روزی که پشتش با بدن نحیف بیمارم قایم شده بودم همه و همه یه خاطره ایی برایم رقم زده الان مرور شدن با اشک به تک تک از درخت تا سنگ های دیوار نگاهی کردم ، با کشیده شدنم به سمت ویلا از خاطراتم بیرون اومدم ، و بدون اینکه مقاومتی کنم و به خیال خودم مرتضی میخواد منو با خزان روبرو کنه
داخل ویلا به همراه مرتضی پاگذاشتم ، مرتضی پشت سرش درو بست و کلید را در قفل چرخوند ،
سریع به عقب برگشتم ، گفتم چرا درو قفل میکنی ؟
به من نگاه کرد و اشکشو ازروی صورتش پاک کرد و گفت به خاطر محکم کاری ، لبامو کج کردم و گفتم یعنی چی ؟
منتظر جوابش نموندم و روی مبل نشستم و گفتم خب امادم ، میتونی اون چشم سفیدو بیاری ببینم ، ولی نه من می‌بخشم و نه قراره از حرفی که زدم کوتاه بیام ،
حالا که منو اینجا آوردی ، به خاطر تو من اون دخترو میبینم ، کنارم نشست پاهاشو روی هم گذاشت و فندکی زیر سیگارش روشن کرد و با فوت دودی به طرف بالا ، گفت چه دختری ؟
من تورو اینجا نیوردم که خزانو ببینی ، اینجا جز من و تو حتی پرنده هم پر نمیزنه ، خواستم از روی مبل بلند شم دستمو گرفت و با صدای بلند گفت بشین ...... ...
من هم شبیه سربازی که از مافوقش حساب میبره سر جایم نشستم و با صدای آرومی گفتم پس چرا منو اینجا آوردی ؟
خودشو به من چسبوند
من از ترسم به دسته ی مبل پناه میبردم ، دستشو پشت گردنم انداخت و گفت اینجا آوردمت چون راه حل دیگه ایی برام نداشته بودی ، اینجا آوردمت تا به خواستم برسم ،
آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم میخوای با من چکار کنی ؟
مرتضی پل های پشت سرتو به این سادگی خراب نکن
، محمد اگه بفهمه و بدونه که منو به زور اینجا آوردی ، مطمعنم تورو زنده زنده آتی.ش میزنه ،
پس کاری نکن حرمتهایی که با هم داشتیم به بی احترامی منجر بشه ، ته سیگارش را توی جا سیگاری مچاله کرد و صورتش را به طرفم چرخوند و گفت دیگه هیچی برام مهم نیست ،
هیچییییییی!!!!!!!!!!خواستم بلند شم دستمو گرفت و سرجایم میخکوب کرد ، صدامو بالا بردم و گفتم همون آدمی بودی و هستی ؟ انگار زمونه هیچی ازت عوض نکرده ، من همیشه میگفتم خزان به مادرت رفته ولی خیلی اشتباه میکردم به تو رفته و تو به اون پیرزن عجوزه رفتی ،
نه آقا مرتضی این خاتون بیست و پنج سال پیشی که میشناختی نیست دیگه از تو یه ذره ترسی ندارم ، یا الان منو همون جایی که بودم میرسونی یا کاری میکنم از اوردنم به اینجا پشیمونت کنم ، .؟
مرتضی خیلی ریلکس با همون حالت قبلی فقط مدل پاهاشو عوض کرد و گفت هر کاری میخوای انجام بدی ، نه میتونی از تصمیمی که گرفتم منو منصرف کنی ، نه از جیغ و دادت میتونی منو بترسونی ، پس بشین و با هم عاقلانه از تصمیمی که گرفتم و قراره اجرایی کنم با هم مشورت کنیم ، خودمو به طرفش کج کردم و گفتم چه تصمیمی گرفتی آقا مرتضی ؟
خنده ی بلندی کرد و زود خنده اشو قطع کرد و گفت هر تصمیمی که گرفتم به نفع جفتمون بوده و هست ، گفتم من با تصمیمت مخالف هستم ، صداشو آرومتر کرد و گفت مگه از تصمیمم خبر داری ؟
گفتم نه .....،
ولی تو هیچ وقت تصمیم عاقلانه ایی نگرفتی که این بار تصمیمت درست باشه ، دستمو تو مشتش گرفت ، داغی دستش از جوش اومدن خو.نم گرم تر نبود ، به دستم که با سر انگشتش بازی میکرد نگاه کردم و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت ، تو می‌دونی که من چقدر دوست دارم ؟ لبم هنوز باز نشد ، گفت فلسفه نمی‌خوام برام ببافی ، فقط با یه کلمه جوابمو ازت می‌خوام ، دوباره تکرار میکنم ، تو خبر داری تو این سینه ام چه خبره ؟
نه که نمیدونی ، ولی بزار من بهت بگم ، دستی که دستم را محکم گرفته بود با خودش به طرف سینه اش برد و زیر پیراهنی که دستم به بدنش به کمک دستش لمس میشد گفت اینجا تنها یه نفره که هر روز عمق بزرگی از عشقت باز می‌کنه و شبم را با رویاهای تو به خواب میره ،
کف دستم خیس عرق شد ، اینقدر دستمو سفت به سینه اش فشار میداد که توان فرار را از من گرفته بود، گفتم باشه هر چه تو میگی ، فقط بزار به خونه برگردم الان محمد نگرانم میشه یه لحظه چشاشو محکم روی هم گذاشت و گفت ، از اینجا زمانی میری که به خواستم عمل کنی........با من ازدواج میکنی
گفتم چی میگی مرتضی ، میخوای مثل روز اول به اجبار منو زن خودت کنی ؟
هااااااااا؟
اون زمان به پدر خدا نیامرزم باج دادی ولی الان میخوای به کی باج بدی ؟

با بغض گفت به قلبم اینسری می‌خوام باج بدم ، یعنی اینقدر حقیرم که این همه عشقی که به تو دارم را نمیخوای ببینی ؟
سرمو پایین انداختم و گفتم من هم اینقدر تو چشمت خار و ذلیلم که هر سری منو به این وضع به محرمیت خودت در میاری ؟ فرق عشقت با کوچیک دیدنم چیه مرتضی ؟
صداشو بالاتر برد و گفت به والله خیلی فرق داره ، تو هیچ وقت منو نبخشیدی، تو هیچ وقت منو عشقم را ندیدی با اینکه می‌دونی من او مرتضای سابق نیستم و خیلی عوض شدم باز هم منو به چشم مرتضای سابق میبینی خاتون ،
عشق تو منو عوض کرد چرا نمیخوای اینو بفهمی ، ؟ حالا هم دو راه برات بیشتر نمیزارم یا قبول می‌کنی یا......
گفتم یا چی ؟
اشکاش از حاله ی چشماش روی صورت رنگ و رو رفته اش ریخت و گفت یا با جنازه ی من از اینجا بیرون میری و اصلا فکر نکن دارم شوخی میکنم ، یه دفعه زنگ خونه به صدا در اومد ، هر دو به صورت هم نگاهی انداختیم ، با ترس گفتم کی هست که اینجوری عجولانه دستشو روی زنگ فشار داده ؟
مرتضی از روی مبل بلند شد و مشتش رااز قرصی که کنارش بود پر کرد و گفت نترس عاقد اومده ، اگه میخوای جواب رد به من بدی همین الان این قرصارو میخورم و از این زندگی سردی که من دارم عمرمو تموم میکنم ،
صدام میلرزید احساس میکردم وسط دو راهی قرار گرفتم ، اگه بله رو به مرتضی بگم به خودم و غرورم ظلم کردم و اگه جواب رد بدم تو مرگ مرتضی سهیم میشدم ،
دستمو روی سرم چسبوندم و گفتم مرتضی ، مرتضی مرتضی ؟
داری راه اشتباهی میری من هم با خودت میکشونی ، بیا از خر شیطون پایین بیا، مرتضی دستشو به دهنش نزدیک کرد و قرص ها تو دستش میلرزیدن .....
دستشو گرفتم و با اشکی که قاطی حرفام میشد گفتم نخور ، اینکارو نکن ، قبول میکنم ، قبول میکنم فقط به یه شرط ....قرصایی که دستش بود روی زمین غلت میشدن ،
همزمان به من و به قرص هایی ، که وسط جاخوش کرده بودن نگاه کرد و با صدای محزونی گفت چه شرطی ؟
آب دهنم را به سختی قورت دادم و گفتم به هیچ عنوان بچه ها از عقد ما مطلع نشن ،
نباید محمد بفهمه ،
به چشام خیره شد و گفت چرا نباید بفهمن ؟ ما خلاف شرع کاری نمی‌کنیم ، گفتم من از پسرم تو این سن ازدواج کردن خجالت میکشم ، اگه موافقی بسم الله ، و اگه موافق نیستی تو به خیر و من به سلامت .....
کمی مِنی و منی کرد و گفت بسم الله ، پس تا من درو برای عاقد باز کنم ، تو برو تو آشپزخونه یه شربتی یه چیزی درست کن تا دهنمون بعد از محرمیت شیرین کنیم ،
با رفتن مرتضی پاهام سست شدن ، نمی‌دونم از کاری که دارم میکنم ، راه درست یا غلطه .....
ولی اینو میدونم از تنهایی اداره کردن این زندگی پر از ، راز و نشیب بر نمیام و به یه همدمی که کنارم باشه احتیاج داشتم منتها اینجوری نمی‌خواستم ، کشان کشان خودمو به آشپزخونه رسوندم و پارچ ابی از یخچال بیرون آوردم و قبل از اینکه شکری داخلش بریزم یه لیوان را پر کردم و یه جرعه بالا کشیدم ، با صدای یا الله چندتا مرد غریبه ، قلبم به تاپ و توپی افتاد ، تند تند شکرو داخل پارچ ریختم و شروع کردم به همزدن ، با صدای آروم مرتضی ، که می‌گفت عروس خانم آماده ایی ؟
سرم را بالا گرفتم و به جای حرف زدن سرم را به علامت بله تکون دادم ، گفت پس معطل چی هستی بیا با هم بریم عاقد کلی کار داره دستمو گرفت و با خودش برد ، با قراعت چند بار عاقد گفت آیا من وکیلم ؟ به مرتضی که هم چشاش هم لباش همزمان میخندیدن نگاه کردم و با تردید گفتم ....
نه حاج آقا ....
من قبول نمیکنم
همه سرهاشون به طرفم چرخیده شد و قبل از اینکه کسی از من سوالی بپرسه گفتم با این مهریه آیی که داده شده قبول نمیکنم
مرتضی گفت پس چی میخوای ؟
رو کردم به طرف عاقد و گفتم نصف بدن آقا مرتضی مهریه ام قید بشه تا من قبول کنم ،
عاقد به مرتضی نگاه کرد و گفت چی میگی آقا مرتضی ؟
دوباره مهریه رو اصلاح کنم ؟ مرتضی یه بار به من نگاه کرد و یه بار به عاقد ، سرم را براش تکون دادم و گفتم قبول می‌کنی با این مهریه زن تو بشم ؟
با اخم گفت حاج آقا از اول بخون من قبول میکنم ، بعد ازیه بار خوندن خطبه گفتم بله .....
با رفتن عاقد من همچنان روی همون مبلی که بله رو به مرتضی داده بودم هنوز نشسته بودم ، با نوک انگشتای پام گل‌های مزین فرش بازی میکردم و به چه کنم و چه جوری به محمد این عقد زورکی و یهویی بفهمونم قلبم به درد می‌گرفت ،
دستی روی گردنم منو از حال و هوای فکرکردن بیرون آورد ، مرتضی کنارم نشست و سرشو به صورتم نزدیک کرد و گفت باورم نمیشه دوباره بعد از این همه سال ، مال خودم شدی ،
حاله ی چشماش عوض شد ، لبشو به گردنم چسبوند و نفس های داغش گردنم را سوزوند ، خودم را عقب کشیدم و سرپا شدم و گفتم خب دیگه به آرزوت رسیدی و من محرمت شدم ، حالا قبل از اینکه محمد از نبود من مطلع بشه ، سریع به خونه برگردم ، دستمو گرفت و گفت برمیگردیم
، پاشو یه زنگی به خونه بزن ، و بهش بگو کاری ، یه داستانی سرهم کن تا نگرانت نشه ،
نفس بلندی کشیدم و گفتم قرارمون فقط محرمیت بود ، رخ در رخم شد و گفت محرم نشدیم که به هم نگاه کنیم ، حالا تو هم زن منی و هم محرممم و هم مادر دخترم ، ،
گفتم مرتضی من امروز خیلی خسته شدم ، حوصله ی هیچی ندارم ، منو به زور پیش خودت نگه ندار ،
همین جور که منو تو بغلش میگرفت گفت برو حموم یه آبی رو تن خسته ات بریز تا من یه چیزی درست کنم با هم بخوریم ، هر چه میگفتم مرتضی حرف را به چیز دیگه عوض میکرد ،دستمو روی صورتم چسبوندم و گفتم همون آدم سابقی هیچ چیز عوضت نکرد
دستشو دور گردنم حلقه کرد و خودش را به من به اندازه ی نفس هام نزدیک کرد ، دستمو مابین خودمون چسبوندم و گفتم داری چکار می‌کنی مرتضی ؟ نفس های گرمش تو صورتم میخورد ، گفت حقی که سالها تو حسرتش داشتم میسوختم ، را می‌خوام به جا بیارم ، منظور، حرفشو کامل می‌فهمیدم ،‌ گفتم الان وقت حسرتت نیست ،
از ما دیگه گذشته و الان جای اینکارا نیست ، هر کاری که تو سرته به یه وقت دیگه موکولش کن ، لبشو به گردنم چسبوند و گفت اتفاقا الان وقتشه ، نه کسی می‌تونه مزاحم ما بشه ، نه میتونم جلوی احساسم را بگیرم ،
بدنم از اشتباهی که کرده بودم ، عرق شرم به خودش گرفت ، هر چقدر خودمو به عقب میکشیدم ، فشار تنم بیشتر تو بغل مرتضی فشرده میشد ، هیچ راه فراری در قبالش جز تسلیم شدن نداشتم ، چون میدونستم اگه هم مقاومت کنم و تا چیزی که تو سرش بوده را انجام نده دست از سرم بر نمی‌داشت ، دستمو گرفت و با خودش به طبقه ی بالا برد ، به همون اتاقی که اولین بار تن عریانم را نمایان کرده بود ، همه چیز اتاق عوض شده بود ، با وسایلای شیک و لوکسی تزیین شده بود ، تا به خودم اومدم خودم را روی تخت دراز کشیده دیدم ، مرتضی کنارم دراز کشید و همون صحنه های چندین سال قبل را از روی لباسم بر من انجام میداد ، سرم کنار گردنش بود ، آروم گفتم حالا که میخوای ، با من هم بستر بشی ، اول باید جفتمون خودمون را به این کار آماده کنیم ، اینجوری درست نیست بعد از این همه سال با اینجور بودن خاتون هوستو خالی کنی ، از کنارم بلند شد و روی تنم نیم خیز شد و گفت آره راست میگی ، دستمو گرفت و گفت حموم که می‌دونی کجاس ، ؟ سرم را تکون دادم و گفتم آره که می‌دونم ،ولی حرفمو گوش کن من اصلا روحیه ی خوبی برای الان ندارم ، لطفا منو درک کن ، مرتضی کنارم دراز کشید و یه اوؤوف طولانی گفت و به سقف خیره شد ، و گفت خاتون تو قشنگ با اخلاقیاتم آشنا هستی ، الان اگه کوتاه بیام فقط و فقط به خاطر درک شرایطت هستم ، من کاری ندارم ، هر کاری که داری تا شب باید تموم کنی ، قبل از غروب میام دنبالت ، اگه میخوای دو دره بازی در بیاری ، به جون خودت که تو این دنیا عزیز تر از تو ندارم ، رُک و پوست کنده همه چی رو برای همه تعریف میکنم ، میگم که زنم هستی ، زبونم را دور لبم چرخوندم و گفتم باشه هر چه تو بگی ، فقط الان می‌دونم که محمد چون بی خبر از خونه بیرون زدم ، نگرانم شده ، قبل از غروب تو همون چهار راه همدیگرو میبینیم ، همین جور که دراز کشیده بود یه دفعه سرجاش نشست و گفت چرا چهار راه؟ من اینقدر بی ناموس نشدم ، زنم تنها سر چهار راه وایسه و هر بی ناموسی بهش نگاه کنه ، نه خیرم ، از دم در خونت سوار ماشینت میکنم ، دستم به طرف دستش بردم و گفتم نه دیگه نشد مرتضی ، داری با این کارت همه چیرو خراب میکنی ، اخماشو توی هم گره زد و گفت کجای کارو دارم خراب میکنم ، نفس بلندی کشیدم و گفتم ببین چی میخوام به محمد بگم ، به لبم خیره شد و گفت چی ؟ سرمو پایین انداختم و گفتم بهش میگم زائو دارم و شب باید پیش زائو باید برم اینجوری میتونم محمد را قانع کنم ، گفت اهااا ،،،،، باشه باشه ، فقط من زودتر سر چهار راه میام که تو معطل نشی ، ..... تمام روز استرس داشتم ، قلبم هنوز با مرتضی راه نمیاد ، اینقدر گذشته ام ازش کینه به دل گرفته بود که به همین سادگی نمیتونستم ببخشمش ، ولی ته قلبم همون عشق قدیمی هنوز که هنوزه ، به جا مونده بود ، و تو این سالها کاری کرد که من از تنفر به کینه تبدیلش کرده بودم ، روبروی آینه نشستم و به تارهای سفیدم خیره شدم ، دستی روی موهام کشیدم به رنگ مویی که آخرین بار محمد برایم خریده بود نگاه کردم ، با صدای لرزونی که نمیدونم از خجالت یا از استرس میشد ، گفتم الان وقتشه موهای سفید روزگار را با این بپوشونم ، چندین بار محمد اصرار می‌کرد که رنگ موهامو عوض کنم ، پاشو ، پاشو خاتون یه دستی به قیافت بزن ، تا کی میخوای خودتو برای بدبختیا ببازی ؟ دو سه تا رنگی که داشتم را با هم قاطی کردم و به موهای رنگ و رو رفته ام زدم ، تا رنگم به عمل بیاد موچین را روی تار موهای ابرو هام چسبوندم و دونه دونه از لای موهای اصلی کندم ، بعد از شستن موهام یه حموم مختصری کردم

 

و همین طور که با حوله داشتم موهامو خشک میکردم با صدای محمد با دیدن قیافه ی جدیدم سوتی زد و گفت به به به به مامان خاتون ،چه عروسکی شدی ، نکنه خبرایی شده ؟

هول کردم و گفتم هااا ؟ چی ؟
مگه چیزی شنیدی ؟
نزذیکم شد و محکم روی گونم بوسی زد و گفت چرا هول کردی مادر زیبا یم ؟ می‌دونم این هول شدنت برای خجالته ، ولی من این حالتو درک میکنم ،
چشمم به ساعت افتاد . ضربان قلبم روی هزار رفت ، تند تند حوله رو روی موهام چرخشی حرکت کردم و گفتم محمد من زائوی بد حال دارم ، و تا یکی دو ساعت باید برم ، شامت روی اجاق گذاشتم هر وقت گشنت شد ، برای خودت بریز ، با بی حوصلگی شبیه بچه ی یکساله که طاقت دوری مادرش را نداشت گفت کی برمیگردی مامان خاتون؟ به صورتش که جذابیت خاصی داشت نگاه کردم ، نمی‌دونم محمد ، رفتنم دست خودمه ولی برگشتنم دست خداست ، انشالله زایمان راحتی داشته باشه ولی تا صبح باید بالای سرش باشم ، دستشو پشت گردنم انداخت و گفت من هزار بار بهت گفتم نمی‌خوام سرکار بری ، ولی به حرفم گوش نمیدی و کار خودتو انجام میدی ، محکم از تمام اعماق وجودم بغلش کردم و گفتم این همه درس و ذلت و خاری و بدبختی کشیدم که برای خودم کاره ایی بشم الان وقت بازنشستگی من نیست ، هنوز سرپا هستم ،
از دروغی که به سعید گفته بودم تمام وجودم خجالت زده شد ، گفت باشه مامان ،
مامان ؟ با صدای آرومی گفتم جون مامان ، قلب مامان ، همه کس مامان ، لبخندی زد و گفت خدا نکنه ،
گفتم چی شده محمد ؟ سرشو بالا کرد و گفت چیزی نشده ، فقط من دیشب درست نخوابیدم و صبح زود بیدار شدم الان خیلی خستمه ، میرم یه چرتی میزنم قبل رفتنت اگه بیدار بودم با تو خداحافظی میکنم .
سرمو براش با خنده ی ملیحی تکون دادم و گفتم برو استراحت کن دور اون چشای خستت بگردم ، با رفتن محمد من هم به اتاق برگشتم و یکی از پیراهن هامو انتخاب کردم ، پیراهن سورمه ایی رنگ با گل های رز زرد که دور چین و تا بالای زانو به پوست سفیدم جلایی میداد را پوشیدم ،
سورمه رو دورانی داخل چشمم زدم و با ماتیک لبم را قرمز کردم ، کیفم را برداشتم و از خونه بیرون زدم ، با استرس قدم برمیداشتم وقتی سر کوچه رسیدم ،یکی صدام زد خاتون ؟
چرخی زدم و از دیدن مرتضی در اینجا،پشت درخت ، خندم گرفت ، با صدای آرومی گفتم تو اینجا چکار می‌کنی ؟
مگه من نگفتم سر چهار راه میام ، گفت تو گفتی ، منتها من غیرتم قبول نمیکنه عروس خوشگلمو تو این وقت ما ببین این همه گرگ تنها بزارم ،
تا سرو کله ی محمد پیدا نشده ، ماشین سر کوچه اس زود سوار شو ،
با آوردن اسم محمد استرس گرفتم سرمو به چپ و راست چرخوندم وقتی مطمعن شدم محمد پشت سرم راه نیافتاده با قدم های تند تند خودمو به ماشین رسوندم
با حرکت ماشین ، مرتضی به صورتم نگاه کرد و گفت چقدر خوشگل شدی خاتون ، سرمو از شرم پایین انداختم و بدون اینکه بهش جوابی بدم با گلای پیراهنم بازی کردم ، صدای ضبط ماشین را به صدا در آورد با صدای آهنگ هایده زیر لب بی صدا زمزمه کردم ، دلتنگ آهنگای قشنگش شده بودم ، یادم نمیاد آخرین بار کی آهنگ گوش داده بودم ، تمام راه مرتضی با صدای بلند با آهنگ همخوانی میکرد و هر از گاهی به من نگاه میکرد وقتی به مقصد رسیدیم ، پاهام سست شدن ، شبیه مُتهمی که قراره محاکمه بشه شده بودم ، مرتضی دستمو گرفت و از ماشین پیاده ام کرد ، باهر قدمی قلبم مثل ولوم صدا در می آورد ، داخل ویلا که شدیم ، از دیدن میز چیده شده با چند نوع غذا و میوه های تزیین شده و در کنارش دوتا گلاس مشروب ، تعجب کردم ،
انگشتم را روبروی میز اشاره کردم و گفتم کی این میز خوشگل را چیده ؟ مرتضی دستشو پشت کمرم چسبوند و گفت خوشت اومد ؟
گفتم نگو کار تو بوده ؟ با خنده منو به خودش فشار داد و گفت خودم که اینارو نپختم ولی همشو با دستای خودم برای زیباترین زن دنیا چیدم ، هر لحظه بیشتر تو بغلش فشرده میشدم ، تا صورت هامون به هم نزدیک شد ، چشماش حالتش عوض شد و هر از گاهی با زبونش دور لبش را خیس میکرد ،

کم کم سرش به لبم نزدیک میشد ، زود سرمو به طرف میز غذا خوری چرخوندم و گفتم من خیلی گشنمه ، با وجود این همه غذا نمیشه ، از سفرهای رنگی چشم پوشی و نادیده گرفت ، حالت صورت مرتضی عوض شد و با اخم به طرف میز رفت و روی صندلی نشست و به غذا ها خیره شد ، میدونستم از برخورد یهویی من حالش را گرفته بودم ، منتظر تعارف نموندم و روی تنها صندلی که روبروی مرتضی بود نشستم ، دستمو براش دراز کردم و گفتم پشقابتو بده برات پلو بریزم ، همین جوری غذا سرد شده ، دست دست کنیم از دهن می افته
با بی میلی پشقاب را دستم داد و گفت کم بریز ، همین که خواستیم شروع کنیم صدای کوبیده شدن در به صدا در اومد ، با ترس سرپا شدم و گفتم به کسی چیزی گفتی ؟ کی از اومدن ما خبر داره ؟ وای مرتضی من دارم از استرس میمیرم تو آروم داری لقمه میزاری دهنت ، لقمه تو دهنش بود و گفت چرا اینجور استرس گرفتی ؟ من به سرایدار عمارت گفتم هر اتفاقی هر خبری شد بهم خبر بده ، حالا حتما خزان دوباره دیونه بازیش گل کرده ، تو اینجا بمون من یه توکه پاییی دم در ببینم چرا اینجوری درو میکوبه ، با رفتن مرتضی رو پاهام نمیتونستم وایسم ، پرده رو کنار کشیدم و به مرتضی که دستاشو بالا و پایین میکرد معلوم بود خبر خوبی بهش نداده باشن را نگاه کردم ، آب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم یعنی چی شده ؟ حتما اتفاق بدی افتاده ،دلم طاقت نیورد ، راه حیاط را در پیش گرفتم و قبل از اینکه مرتضی حرفی بزنه گفتم چی شده مرتضی؟ دستشو روی سرش چسبوند و گفت بدبخت شدیم ، دختره علیه بر دیونگیش از عمارت فرار کرده خاتون .، گفتم چی ؟ مگه اونجا کسی مراقبش نبود ؟ پس اون همه آدم اونجا چکار میکنن ؟ مرتضی با حال پریشونش گفت خاتون حتی دست و پاشو زنجیر بستم ولی اون دختر شیطانه ، شیطان ، سوار ماشین شدیم و راهی شهر شدیم ، تمام راه سکوت سنگینی بین ما حکم فرمایی میکرد ، وقتی رسیدیم گفتم مرتضی من نمیتونم همراهت بیام ،

مرتضی من نمیتونم همراهیت کنم
با ترش مزاجی بهم نگاه کرد و گفت چرا ؟
تو هم وقت گیر آوردی برای ناز کشیدن ؟ خاتون الان وقت ناز خریدنت نیست ، بیا باهم یه فکری ، چه خاکی تو سرمون کنیم ،
نه اینکه منو تنها بزاری ؟ گفتم انگار یادت رفته من با چه کلکی و برای چه کاری از خونه بیرون زدم ؟ به نظرت مارو با هم ببینن جایزه؟ با خشم گفت من به جایز و غیر جایزش کاری ، ندارم ،اصلا بهش فکر نمیکنم
مگه ما کار غیر شرع کردیم که بترسی مارو با هم ببینن ؟ گفتم نه که نکردیم ولی من از همه محمد برام مهمتره ، نمی‌خوام از دستش بدم ، با یهویی فهمیدن موضوع پسرم از دست میدم ، سرعت ماشین را زیاد کرد و تو مدت زمان بیست دقیقه به خونه رسیدیم ، با دیدن در باز خونه ، موهای بدنم سیخ شدن ، گفتم مرتضی در خونه چرا بازه ؟ابروهای پرو پشتش را در هم گره کرد و گفت حتما محمد یادش رفته درو ببنده ، سرم را به طرفین چرخوندم و گفتم نه ، نه ، محمد یادش نمیره ، وقتی از خونه بیرون زدم بچم خواب بود ، زود درماشین را باز کردم و پیاده شدم ، مرتضی آروم تا کسی صداشو نشنوه گفت خاتون ،؟
سرم را به طرفش چرخوندم و قبل از اینکه جوابش را بدم گفت من اینجا منتظر میمونم تا ببینی محمد خونه اس یا .. منتظر نموندم حرفش تموم بشه ، با سرعت خودمو داخل حیاط رسوندم از شکستن چیزی تو خونه ، دلم گواهای چیزای بدی را میداد ، دوباره با همون سرعت پیش مرتضی برگشتم ، از دیدن قیافه ی مضطربم ، سیگارش را از روی لبش بیرون کشید و با همون دودی که از دهنش بیرون میزد گفت چی شده ؟ بریده بریده گفتم انگار اتفاقی داره تو خونه می افته مرتضی ؟ صدای شکستن شیشه ااز تو خونه می اومد .... مرتضی سیگارش را زیر پاش له کرد و گفت برو کنار برم ببینم چه خبره ؟

دنبال مرتضی به جای راه رفتن میدوییدم ، به محض وارد شدنمون به خونه و دیدن چا.قو و صورت خونی خزان و محمدم که یه گوشه شکمش را گرفته و به سختی مقاومت ایستادن و با گلدونی که به طرف خودش سپر کرده با جیغ گفتم یا خداااا ،،،، اینجا چه خبره ؟
محمد صورتش را پراز چین کرد و گفت مامان مواظب باش ، این روانی نمیدونه داره چکار میکنه ، منو تو خواب داشت میکشت ،
مامان نزدیک نیا ،
مامان تو مار تو استینت پرورش دادی ،
خزان به طرفم برگشت و با همون کادر آشپزخونه که دستش بود ،جلوی صورتش گرفت و گفت اومدی خاتون خانم ؟
ااا ببخش یادم رفت عروسیتون را بهتون تبریک بگم
، دستشو روی لبش گذاشت و شروع به کل زدن کرد و گفت محمد سعید نمیخوای به مادرت تبریک بگی ؟ سرشو به حالت تاسف تکون داد و گفت تو هم قربانی مادرت شدی پسر ، من به جای مادرت اشتباهی تورو زدم ، گفتم دختر ور پریده ، چرا پسرمو زدی ؟
چرا اینقدر نمک نشناس شدی؟
خدا تورو تو این دنیا و اون دنیا لعنت کنه ، این نفرین را از ته قلبم بهت کردم ، گفت مامان من عاشقونه دوست داشتم ولی از وقتی که اون شب خواستگاری رویاهای منو خراب کردی ، ....
سکوت کرد و انگشتش را به لبش چسبوند و ادامه داد و گفت ، شهیاد ا بهم هی میگفت تو مادر خوبی نیستی منتها من قبول نمی‌کردم تا شب خواستکاریم و خراب شدن خوشبختیم ،
مامان شهیاد به من قول داده بود که خوشبختم کنه و همه ی گذشتم که دور از چشمت کرده بودم نادیده بگیره ولی تو چکار کردی ؟ هااا ؟
صداشو آرومتر کرد و گفت تمام پل های خوشبختیمو خراب کردی ، حالا هم تو نباید زنده بمونی ، همین امشب من باید به جای عروسیت اینجارو به عزا تبدیل کنم ، داشت به طرفم حمله میکرد ، مرتضی جلوی من ایستاد و......

مرتضی سپر بلای من شد و سعی میکرد کادر را از دست خزان بگیره
اما خزان چنان قدرتی داشت که مرتضی نتونست در برابر قدرت خزان مقاومت کنه ، و کشیده شدن کادر رو دستش قلبم را به درد آورد ، مرتضی با پا ، به شکم خزان لگدی زد و به عقب پرتش کرد ،
من همچنان سر در گم به این صحنه های هولناک ، که فقط و فقط تو سینماها دیده بودم ، و الان دارم از نزدیک میبینم ، هنگ کرده بودم ، یه لحظه چشمم به محمد که روی زمین دراز به دراز افتاد
، و به خزانی که چپ و راستشو نگاه میکرد ، و دنبال حمله ی دیگه ایی بود با وحشت دستمو روی گوشم چسبوندم و با صدای بلند پشت سر هم جیغ کشیدم ، محمد با دهن خو. نی به سختی لب گشود و گفت مامان نترس ، خزان بلند شد و داشت به طرف محمد می‌رفت که مرتضی خودشو روی خزان پرت کرد
دوییدم سمت محمد و با هر قدرتی که داشتم از فرصت استفاده و محمد را بلند کردم و به زور به اتاق رسوندم ، گوشی را برداشتم و تند تند شماره گرفتم ، با بوق اول قبل از اینکه صدای کسی رو بشنوم گفتم تورو خدا کمکمون کنید ، ارسلان با وحشت گفت چی شده خاتون ؟ گفتم تورو خدا به دادمون برس ارسلان ، خزان بچمو کشت ،
خزان وحشی شده ، ارسلان....
منتظر مابقی گفت گو نشدم و گوشی رو قطع کردم ، نمیدونستم باید چکار کنم ، به داد مرتضی برم یا به فریاد محمد برسم ،
دستمو روی سرم گذاشتم و به چه کنم چه کنم افتادم به جای جای اتاق نگاه کردم تنها چیزی که جلوی چشمم خورد چوب لباسی که گوشه ی اتاق به دیوار چسبیده بود ، از روی دیوار کندم و به سالن برگشتم ، هنوز مرتضی سعی میکرد خزان را اروم کنه ، ولی خزان شبیه دیونه های زنجیره ایی به اینور و اونور میدویید ، با صدای بلند گفتم خزان میخوای جون منو بگیری ؟
پس چرا بچمو زدی ؟
چکارت کرده بودم دختر ؟ من اینقدر مادر بدی برای تو بودم ؟
یه ذره انصاف نداری که جواب خوبی هامو با این کاری که کردی ندی ؟
، به من نگاه کرد ، و گفت تو باعث امروز من شدی خاتون ، تو سالهامنو از همه چی محروم کردی ، راست می‌گفتن تو فقط به خودت فکر می‌کنی ، من پسرتو زدم تا قلبتو بسوزونم ، داشت به طرفم می اومد دستمو بالا بردم و محکم به صورتش زدم ،.....

وقتی زمین افتاد بدون اینکه فکری کنم به هر جای بدنش می‌رسیدم میزدم ، مرتضی منو تو بغلش گرفت و گفت بس کن ، دیگه نزن خاتون
، آروم باش آروم ،
با نفس نفسی که میزدم گفتم مرتضی مردن این دختر خیلی بهتر از زنده موندنشه ، بزار اینقدر بزنم تا جون دادنشو ببینم ،
مرتضی مثل آب روان ازبغلم روی زمین سُر خورد ، گفتم چی شدی مرتضی ؟ اول چشمم به دست زخمیش افتاد و بعد به اون دستی که سینه ی شکافته شده اش نگاهم افتاد ،
محکم تو صورتم زدم و گفتم یا خدا ، این دختر تو رو هم زده ؟
چرا دوتا مرد از پس این برنیومدین ؟ دور خودم میچرخیدم و با صدای بلندی جیغ میکشیدم ، طولی نکشید صدای آژیر و بعدش صدای ارسلان که از ته حیاط داد میزد خااااتون ؟خاتون ؟ وقتی بهم رسید گفتم ارسلان کمک کن ، هم پسرم و هم مرتضی از دستم دارن میرن ، ارسلان ببین چه خاکی تو سرم شد ؟
ج ببین یه وجب دختر با عزیزانم چکارکرد ؟ ارسلان ، دهنش قفل شده بود با اشاره گفت محمد ،؟ با آوردن اسم محمد دوییدم سمت اتاق و از دیدن محمد غرق در خو‌.ن و نیمه جون ، پشت سر هم جیغ کشیدم و انگار این خاتونی که با زایوهایی که غرق در خو.ن بزرگ نشده بود بدنم سست شد و بی حال کف زمین افتادم ، و دیگه چیزی نفهمیدم ،
نمی‌دونم چقدر و چه زمانی از بیهوش بودنم گذشت ، بالای سرم صداهایی که می‌گفت این مادرشه ؟
برام مثل ولوم تو گوشم مچرخید ، به سختی چشامو باز کردم ، دوست داشتم تمام اون صحنه های شومی که خزان برامون درست کرده بود یه خوابی بیشتر نباشه ، ولی متاسفانه تمام اون صحنه ها واقعی و با از دست دادن مرتضی رقم خورد
، چند روز مثل مرغ سر کنده تو بیمارستان بالای سر محمد که با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد با اشک هر روزم را به فردا سپری میکردم ، و گاه گاهی ارسلان ، به من سر میزد ، سرم را روی سرامیک های سرد و بی روح کنار اتاقی که محمد با چندین دستگاه روی صورت و سینه اش چسبونده بودن تکیه داده بودم ، حتی نای گریه کردن را نداشتم ، باورم نمیشد که دختری که با اشک چشم هایم بزرگش کرده باشم به خاطر حرف های مرد غریبه که دلش را برده بود،
مرتضی که با حسرت وارد زندگیم شده باشه را گوشه ی قبرستون و پسری که زندگیم بهش وصلت شده باشه را تو اتاقی که هر لحظه منتظر خبرناگواری ازش باشم کرده باشه ، قلبم از تو در حال سوختن بود حتی نتونستم برای آخرین بار با مرتضی خداحافظی کنم چقدر غریبانه از دستش دادم الان میفهمم که چقدر نبودنش تو زندگیم خالیه ، با صدای آروم ارسلان که می‌گفت خاتون ؟ سرم را به طرف صدا برگردوندم و با بی حالی گفتم ، با اون دختر چکار کردین ؟ سرش را تکون داد و با بغض گفت

خوبه خوب, نگران نباش ، تیمارستان بستریش کردم ، حالا حالا ها اونجا موندگار شده ، راستی حال محمد چطورشد ؟سرم را به طرفین تکون دادم و گفتم هنوز خبری نیست ، دکترا میگن حالش بهتره ولی من بهتری در اوضاع نمی‌بینم ، کنارم نشست و گفت خوب میشه ، من مطمعنم خوب میشه ، آخه این چه سرنوشتی شومی داری خاتون ؟ هر چقدر فکر میکنم باز میبینم خیلی صبر بزرگی داری ، با حسرت نفس بلندی کشیدم و گفتم دیگه صبری برام نمونده ، آخه دیگه کسی برام نمونده ، به خدا هم دیگه التماس نمیکنم که محمدم را بهم برگردونه ، اگه خودش صلاح دونست، بچم تو این دنیا میمونه ، سرمو پایین انداختم و یهویی، چیزی به سرم زد و گفتم ارسلان ؟ سرشو به طرفم کج کرد و با صدای آرومی گفت بگو خاتون ؟ سرتا به گوشم ؟ گفتم تصمیم گرفتم موسسه ی خانه ی ایتام بزنم ، موافقی کنارم باشی و کمکم کنی ، ؟ لبخند به لب ارسلان برگشت و گفت چه فکر خوبی ، صد در صد کنارت خواهم ماند و به هر جا مشکل خوردی من مثل کوه پشتت هستم ، با صدای پرستار حرفمون را قطع کردیم ، جفتمون به دهنش خیره شدیم، با لبخند گفت مشتلوق به من نمیدی خانم دکتر ؟
بریده بریده گفتم محمد ،؟ سرشو بالا و پایین کرد و گفت آره آره محمدسعید به هوش اومد ، و اولین کلمه ایی که نطق کرده اسم شمارو آورده ، دستام از استرس و ذوق یخ شدن ، گفتم ارسلان من درست می‌شنوم ؟بچم زنده موند ؟
با خنده گفت آره آره خاتون ، چشمت روشن ،
با به هوش اومدن محمد چشم و دلت روشن بشه ، دست کرد تو جیب کتش و یه مقدار پول در آورد و کف دست پرستار گذاشت و گفت خوش خبر باشی ، حالا مادرش می‌تونه پسرشو ببینه ؟
گفت اینجاشو دیگه نمی‌دونم ، ولی فکر کنم اول باید دکتر معاینه کنه اگه صلاح دونست ، اجازه ی ملاقات به شما داده میشه.
،با رفتن پرستار بلند شدم و گفتم از همین امروز شروع کنیم ؟
، ارسلان با تعجب گفت خاتون نمیخوای اول محمد را ببینی ؟ گفتم میبینم میبینم ، ولی الان وقت تنگه و زمان کوتاه ،با ارسلان دوش به دوش از این ارگان به اون اداره، برای گرفتن اجازه ی مجوز ، و شروع ساخت و ساز موسسه...
تنها با گرفتن مجوز ساخت و ساز ، برای دار الیتام و بی سرپرست داده شد ،
بعد چند روز اولین کلنگی توسط ارسلان زده شد و اسم موسسه به بی بی خاتون گذاشته شد ، از فردا و فرداهای دیگر حال محمد روز به روز به طرف تحسین می‌رفت و من صبح تا ظهر بالای سر کارگرا و بعد ازظهر سرکار میرفتم ، و شبا مثل میت سرم را روی بالشت میذاشتم ، ارسلان تو این مدت خیلی کنارم و هوایم را داره و تو همه ی شرایط به من کمک میکنه ،
رفتار های محمد عوض شده بود و این عوض شده ها منو خیلی نگران میکرد ،
....
سینی که حامل دوتا لیوان شربت آلبالو و چندتا کلوچه که یکی از مریضی که بعد از ده سال زیر دستم باردار شده بود از لاهیجان سوغاتی آورده بود را برداشتم و به طرف اتاقی که محمد خودش را حبس کرده بود رفتم ، با چندتا ضربه ی تق و تق به در زدم و بعد از اینکه محمد اجازه ی ورودم را داد ، داخل اتاق شدم ، سینی رو روی میز گذاشتم و بدون اینکه به محمد نگاه کنم لیوان شربتی که از تو سینی برداشته بودم ، به طرف محمد گرفتم و گفتم این شربت خوردن داره ، اگه گفتی چرا ؟
به چشام خیره شد و منتظر جوابی نموندم و گفتم چون با دستای خودم این شربتو درست کردم ، هنوز حرفام تموم نشده بودن محمد گفت مامان حرفای خزان درست بود ؟
ابروهامو در هم گره زدم و گفتم حرفای خزان ؟ گفت آره ، همون جایی که گفت شما با آقا مرتضای خدا بیامرز........ مامان نگو حرفای خزان درست بوده ؟ سرم را پایین انداختم و گفتم آره درست بوده ولی بزار برات توضیح بدم ،حرفم‌ را قطع کرد و گفت من بهت اعتماد کرده بودم مامان خاتون ،
چرا با کلک زدن من ، ازاین خونه بیرون زدی ؟ می‌تونستی رک و صاف بهم بگی ، من که هیچ وقت اعتراضی ، به انتخابت نمی‌کردم ،
لیوان را دوباره به سینی برگردوندم و گفتم نمی‌خواستم ازدستت بدم ،
محمد دیگه مرتضی نیست ، درست هم نیست اینقدرغرق گذشته ها بشیم ، سرشو پایین انداخت و گفت بود یا فوت شده ، من دلیلش را ازت خواستم که با طفره رفتن جوابم را داری میدی..من دلیلش را ازت خواستم ، که با طفره رفتن ، داری جوابم را میدی ، ........

یه آنی سکوت کردم و سریع با حرفم سکوت را به لرزه در آوردم و زود شکوندم و گفتم ، من بچه نیستم که بخوام بابت کاری که اشتباه نبوده جواب پس بدم محمد ،
من مادر تو هستم ، نه تو مادر من هستی ، با عصبانیت داشتم از پیش محمد بلند میشدم ، دستمو محکم گرفت و گفت ببخشید مامان ، حرفات کاملا درسته ، من اشتباه کردم ،چشمای پراز اشکم از گوشه های چشمم روی صورتم لبریز شدن ، با لبخند گفتم من هم اشتباه کردم ، باید حقیقتو میگفتم ، ولی همش ترس از دست دادن تو منو وادار به نگفتن حقیقت کرد ، با یه دستش دور گردنم انداخت و با دست دیگرش که دستم را محکم گرفته بود به لبش چسبوند و گفت دیگه تموم شد ، از الان دوست دارم مثل دوتا دوست با هم زندگی کنیم ، دیگه به جز خودمون، دو نفر کسی برامون مونده ‍ ؟ نه والله کسی نمونده ، پس هر حرفی که داری فکر نکن من پسرت هستم فکر کن یه دوست که بتونی بهش اعتماد کنی تو هر شرایط پشتت هستم ، با دو دستم سرش را سفت گرفتم و به بغلم چسبوندم و گفتم تو تنها پسرم نیستی ، تو پدر مادر برادر خواهر همه کس و فامیل منی محمد ، اونشب تا پاسی از شب با هم حرف زدیم و خندیدیم و گریه کردیم ، از فردا دوباره روزی از نو شروع کردم ، کنار دیوار خودم را از آتیش گرمای آفتاب قایم کرده بودم و به اجر انداختن کارگرا به طرف اوستا محمود نگاه میکردم ، اوستا محمود هر از گاهی چشمش به من می افتاد و یه لبخندی نثارم میکرد ، و من در جواب لبخندش سرم را به یه طرف بر خلاف قیافش میچرخوندم که چیزی را متوجه نمی‌شدم ، چند ساعتی گذشت وقت استراحت کارگرا شد ، و اون اتفاقی که نباید می افتاد. ، افتاد
اوستا محمود از این فرصت استفاده کرد و پیش من اومد و گفت میتونم اینجا روی این کارتن بشینم ؟
خودمو جمع و جور کردم و گفتم آره آره ، حسابی خسته شدی ، با لبخند گفت نه والله شمارو اینجا میبینم خستگی نمیکنم ،
راستی خانم دکتر ، شما تنها زندگی می‌کنی ؟ آخه از چندتا از بچه ها شنیدم که همسرتون چند سالی فوت کرده و بعد از اون دیگه تجدید فراش نکردی ،
به طرف دیواری که نیمه ساخت بود نگاه کردم و گفتم خیر ، با پسرم دارم زندگی میکنم ، بدون اینکه من ازش چیزی بپرسم لب گشود و گفت...

بدون اینکه من ازش چیزی بپرسم لب گشود و گفت ،
به اصرار خانمم دختر بزرگم ، فاطمه را به عقد پسر داییش مختار در آوردیم یه ماه اول همه چی خوب بود و از ماه های دوم ، دخترم هر روز با چشمای کبود شده به حالت قهر به خونمون می اومد ، من هر چقدر سکوت و خود خوری کردم ، داماد بی سرو پام از موقعیت استفاده میکرد
، یه روز دیگه تحملم لبریز شد و به سیم آخر زدم ، یه چوب از زیر درخت انگور شکوندم و سروقت دامادم رفتم ، تا تونستم زدم و تا تونست از زیر دستم کتک خورد ، از همون روز خانمم با من سرسنگین شد ، که چرا تو زندگی دخترم دخالت کردی ، هر چه توضیح میدادم کمتر میفهمید
خلاصه جونم برات بگه ، بعد مدتی از سیاست زنونه اش استفاده کرد و هرچه داشتم به نامش زدم ،
یه روز که از خواب بیدار شدم مأموری با حکم جلب بالای سرم ایستاده بود ، من هم از هیچ چی بیخبر یقه به یقه ی مامور شدم ،که چرا وارد حریم خصوصیم شدی وقتی قضیه رو فهمیدم که زنم علیه من شکایت کرده و درخواست اموالش کرده کار از کار گذشته بود ، و من تا به خودم بیام نه خونه ایی نه زمینی نه بچه ایی ،
تنهای تنها شده بودم
تا به امروز تنهایی را با جون و دل خریدم تا اینکه شمارو دیدم و .....
هنوز تو حس حرف زدن و درد دل کردن بود که با پرتاب شدن کتری آب جوشی که در حال قل ، قل ، روی آتیش برای دم کردن چایی بود به چند قدمی اوستا محمود ، و با صدای بلند ارسلان که داد میزد بی ناموس ، داری به کی دل میدی ، قلوه میگیری ؟
اوستا محمود با ترس از جاش بلند شد و گفت مهندس ، من که چیزی نگفتم ، ارسلان گفت نه توروخدا ، بیا بیشتر از این حرف بزن ، رو کرد به من و گفت تو هم انگار بدت نمی اومد ،
به صورت عصبی ارسلان نگاه کردم و گفتم چرا اینجوری میکنی ارسلان ؟ به کارگرایی که همه مارو نگاه میکردن چشم دوختم و صدامو ارومتر کردم و گفتم ارسلان خواهش میکنم صداتو پایین بیار آبروی منو جلوی این همه آدم نبر ، نزدیک من شد و در یک قدمی من ایستاد و گفت تو به چه حقی با مرد غریبه و به دل دادنش نشستی
و به حرفاش گوش میدادی ؟ با همون لحن آروم گفتم مگه تو اجازه دادی که من نذارم بقیه ی حرفاشو بزنه ، گفت کدوم اجازه خاتون ؟ تو تا ته داشتی با حرفاش میرفتی ، ولی من خر را ببین که بیست و اندی سال به خاطر تو دل به هیچ زنی ندادم بلکه امیدی بشه و بهت برسم ، ولی تا به امروز انگار اشتباه کردم

نفس کوتاهی کشیدم و گفتم عجب گرفتاری از دست این مردا شدم ،
انگار کل دنیا فقط یه دونه زن ، این هم خاتون هست ،
دور دور خودم تو این زندگی میچرخم ، با اعتماد به نفس بالایی روبه ارسلان ایستادم و گفتم فکر نمیکنم مرتکب اشتباهی شده باشم ، اگه هم شده باشم ، من به شما تعهدی نداده بودم ،
بین ما هیچ چیزی جز رفاقت و عموی بچم اتفاقی نیافتاده بود ، حالا به جای این همه آبرو ریزی لطفا جمعش کن این ادا ، اطوارا رو ، دلیل نمیشه هر که از راه برسه برای من غیرتی بشه ، ارسلان صداش را توی گلوش خفه کرد و گفت انگار من اشتباه کرده بودم ، قول میدم دیگه تکرار نکنم ، چشمامو روی هم فشار دادم ، گفتم من دیگه باید برم ، تمام راه حرف های ارسلان تو گوشم تکرار میشد ، از اینکه این همه سال دلبسته و عاشق و دمی از سخن نگفته بود، چقدر صبر بزرگی داشت ، و چه قلبی عظیم که در برابر این همه عشقی که داشت صبوری کرده بود ، انگار روزنه آیی تو قلبم جونه زد ، به محض رسیدن به خونه ، با محمد روبرو شدم ، و تمام ماجرا را همین جوری که عهد کرده بودیم و به هم قولی را که حرف هامون را از هم مخفی نکنیم را ریز به ریز تعریف کردم ، ودر آخر با خنده گفتم این هم از آخر عمری از سرگذشتی که سالهای سال ازش گذشته بود و تازه جلوی عالم و آدم رو شده را برای بچم دارم تعریف میکنم ، محمد با جدیت گفت مامان خب چه اشکالی داره به عشق چند و چندین سال آقای ارسلان جواب مثبت بدی ؟
چشام از تعجب حدقه داشتن بیرون میزدن ، گفتم کدوم جواب محمد ؟ اگه اون از من تقاضای عشق نکرد ، اومد اونجارو بهم ریخت و هر چه از دهنش در اومد به اون بنده خدا ، اوستا محمود زد ...

محمد قهقهه ایی کرد و گفت عاشقی و هزار درد ، و دل بردن ،،،
چپ چپی بهش نگاه کردم و گفتم می‌دونی داری راجب چی حرف میزنی محمد ؟
چه عشقی ، چه کشکی ؟ محمد خودشو سر جاش جابه جا کرد و گفت مامان من چند ماهه از عشق آقا ارسلان با خبر بودم ،
در واقع من به نگاهاش شک کرده بودم تا اینکه یه روز ارسلان خان از ریز تا درشتش که چقدر، تو دوران جوونیش بهت علاقه داشته وتا اون زمانی که فهمیده بود که عشق برادرش هستی سعی کرد عشقشو تو سینه اش حبس کنه و از چیزی دم نمیزنه ، همه و همه را برام تعریف کرد
سرش را به حالت شرمی که تو چهره اش ، نمایان بود پایین انداخت و گفت حتی تورو از من خواستگاری کرد مامان
من هم بر خلاف جوابی که بله یا نه بوده ،
من رضایتم را به ارسلان خان اعلام کردم ، با تعجب گفتم چیییی ؟ سرشو بالا گرفت و گفت مامان به حرفام کاملا گوش کن ، من اگه میدونستم آقا ارسلان یک درصد آدم بی سرو پاییی بود یا باشه مطمعن باش اولین نفر خودم جواب منفی رو میدادم ، صدام از خجالت و تعجب همزمان می‌لرزید و با اون حالت که عرق شرم روی پیشونیم نقش بسته بود گفتم من از ، ازدواج شانس نیوردم ، پس من به این وضعم راضی هستم ،
دستشو روی کمرم به حرکت در آورد و گفت مامان ؟ با چشام به صورت قشنگش نگاه کردم ، و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت ؛ تا کی میخوای تنهایی بکشی ، ؟ هاااا؟
امروز نه، شاید فردا نه ،،، یه ماه دیگه یکساله دیگه ، خواستم ازدواج کنم ، اونوقت با تنهایی خودت و یه خونه ی سوت و کور ، و هزار تا دردای دیگه میخوای چکار کنی ؟
مامان آقا ارسلان خیلی آدم خوبیه ، و مهمتر از همه با جون و دل بی صبرانه منتظر جواب نهایی هست ، نفس بلندی کشیدم و بدون اینکه حرفی بزنم بی جواب بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم ، خودمو روی کاناپه ولو کردم ، دستمو روی پیشونیم گذاشتم و به فکر رفتم ، فکرم منو به سالهای خیلی دوری برد که ارسلان سعی میکرد نظرم را بهش جلب کنه ولی من تمام اون رفتارهاشو به خاطر کم عقلیم نمیگرفتم ، اگه اون روزا فکرم باز تر بود ، من خزانو نداشتم ، مرتضی هم زندگی آرومی و بی دغدغه ایی داشت ، ولی چه کنم پدرم تمام سرنوشتم را با دست های خودش برعکس رقم زد و یه عمر زندگی منو به تباهی برد یه لحظه در باز شد

محمد داخل اتاق شد و گفت میبینم که مامان خانم در حال فکر کردنه ، مامانی زیاد فکر نکن بهش....
آدم خوبیه ، بالشتمو از کنارم برداشتم و به طرف محمد پرت کردم و گفت ، چه فکر ی ، بین این همه گرفتاری فقط مونده به یه مرد غریبه فکر کنم ، گونم از لب محمد داغ شد و گفت من دور اون صورت خجالت زده ات بگردم ، ولی مامان دریغ از شوخی بهترین گذینه ی انتخاب، بله گفته .. ...
من اگه میدونستم کذبی ، یا حیله ایی در گفتار ارسلان خان بود ، شکی نکن خودم راهش نمی‌دادم ، حتی نمیذاشتم تو فکرش هم خطور کنی
ولی تا به حال اینقدر مصمم از موافقتم نبودم ،
_________ ،،______

خلاصه بعد از چند هفته و چند ماه اعلام رضایتم برای رسیدن به کسی که به قول خودش سال های سال چشم انتظار رسیدن به من را داشت دادم ، بعد از عقد ارسلان جعبه ی شیرینی خرید و با هم راهی موسسه که در حال اتمام ساخت بود شدیم
، همه با دیدن ما به همراه شیرینی بدست ، اعم از اوستا محمود که ارسلان مثل مرگ ازش متنفر بود با تعجب به همدیگه نگاه کردن ،
ارسلان دستم را محکم تو دستش فشار داد و زیر گوشم نجوایی کرد و گفت به این نگاه ها دقت نکن ، به این فکر کن الان تنها نیستی ،
با آرامش خاطری که از حرفش گرفتم ، بی تفاوت به نگاه ها ، رو به اوستا محمود کردم و گفتم اوستا ، بعد از کار همه.رو جمع کن تا حقوقشون را تا یادم نرفته بهشون بدم ، اوستا محمود که به دست من و ارسلان خشکش زده بود ، لب گشود و گفت مبارکا باشه خانم دکتر
، چشامو بازو بسته کردم و گفتم مرسی اوستا ، همون روز اوستا محمود بعد از رفتن دیگه به موسسه برنگشت ، تا اینکه چند وقت از ازدواج من و ارسلان گذشته بود که ...‌‌....که حالت های بدنیم عوض شد ، و طبق عادت ماهیانه هر ماه این عادت ماهیانم عقب افتاد
، ارسلان خمیازه ی بلندی کشید و گفت چی شده عزیزم ؟ گفتم چی میخوای بشه ، تو این سن حامله شدم ، واقعا مسخره ی عالم و آدم میشم ، یه دفعه تو صورتم سیلی خوابوندم و گفتم خاک به سرم ما این هفته داریم برای محمد خواستگاری میکنیم اونوقت من تازه حامله شدم ، وای ارسلان میبینی چی شد ،؟
ارسلان همراه با خنده گفت داری جدی میگی ؟ من دارم پدر میشم ؟ خدایا شکرت که نمردم و آرزو به دل نموندم ، خلاصه محمد سعید با دختر استادش ازدواج می‌کنه و خزان به خاطر شرایط وخیم تر اوضاع حالش هر روز افسرده تر و در آخر یه شب خوابید و برای همیشه بیدار نشد و شهیاد به خاطر دعوای دسته جمعی و قتل از ایران به اونور آب فرار می‌کنه که متاسفانه دیگه کسی ازش خبر دار نشد که نشد
و اما من....
بعد از نه ماه یه دختر زیبا بدنیا اوردم و به اصرار ارسلان اسمش را خزان بانو گذاشتیم ، موسسه هر روز بزرگتر ازساال پیش و پذیرش بیشتری می‌گرفتیم و من به اسم بی بی خاتون ، معروف شده بودم سال ها گذشت ، من و ارسلان پا به سن کهن سالی گذاشتیم و دخترمون برخلاف خزان دختر مودب و خانم دکتر ی برای جامعه شد ، و محمد سعید خلبان ،
با سه تا پسر که یکی از یکی بهتر و هر سه پسر تحصیل کرده و عین اخلاق محمد و شاید بهتر ، سال هفتادو پنج خزان بانو با همکارش ازدواج می‌کنه و صاحب دو فرزند خوشگل میشه

💥💥💥💥💥

و اینک از زبان خزان بانو ، یه روز گرم تابستان سال ۸۰ پدر و مادرم در خونه بر اثر گاز گرفتگی، چشمای زیباشون برای همیشه بسته شد و مارو برای همیشه از وجود مهربون بودنشون محروم کردن
ممنونم از نورای عزیز با قلم شیوایی که سرگذشت مادرم را قشنگتر از واقعیت بیان کرده 

پایان

نویسنده:نورا

تیم تولید محتوا
برچسب ها : khazan
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه bont چیست?