کتابخانه فارسی
/
جاويد نامه اقبال لاهوري
/
فلک قمر
/
عارف هندي که به يکي از غارهاي قمر خلوت گرفته و اهل هند او را «جهان دوست » مي گويند
عارف هندي که به يکي از غارهاي قمر خلوت گرفته و اهل هند او را «جهان دوست » مي گويند
من چو کوران دست بر دوش رفيق
پا نهادم اندر آن غار عميق
ماه را از ظلمتش دل داغ داغ
اندرو خورشيد محتاج چراغ
وهم و شک بر من شبيخون ريختند
عقل و هوشم را بدار آويختند
راه رفتم رهزنان اندر کمين
دل تهي از لذت صدق و يقين
تا نگه را جلوه ها شد بي حجاب
صبح روشن بي طلوع آفتاب
وادي هر سنگ او زنار بند
ديوسار از نخلهاي سر بلند
از سرشت آب و خاک است اين مقام
يا خيالم نقش بندد در منام
در هواي او چو مي ذوق و سرور
سايه از تقبيل خاکش عين نور
ني زمينش را سپهر لاجورد
ني کنارش از شقفها سرخ و زرد
نور در بند ظلام آنجا نبود
دود گرد صبح و شام آنجا نبود
زير نخلي عارف هندي نژاد
ديده ها از سرمه اش روشن سواد
موي بر بسته و عريان بدن
گرد او ماري سفيدي حلقه زن
آدمي از آب و گل بالاتري
عالم از دير خيالش پيکري
وقت او را گردش ايام ني
کار او با چرخ نيلي فام ني
گفت با رومي که همراه تو کيست
در نگاهش آرزوي زندگيست
جستجو در مطالب سایت