اینفو

  •  
  • کتابخانه فارسی / بوستان سعدي / باب ششم در قناعت / حکايت

حکايت

يکي نان خورش جز پيازي نداشت
چو ديگر کسان برگ و سازي نداشت
کسي گفتش اي سغبه خاکسار
برو طبخي از خوان يغما بيار
بخواه و مدار اي پسر شرم و باک
که مقطوع روزي بود شرمناک
قبا بست و چاپک نورديد دست
قبايش دريدند و دستش شکست
همي گفت و بر خويشتن مي گريست
که مر خويشتن کرده را چاره چيست؟
بلا جوي باشد گرفتار آز
من وخانه من بعد و نان و پياز
جويني که از سعي بازو خورم
به از ميده بر خوان اهل کرم
چه دلتنگ خفت آن فرومايه دوش
که بر سفره ديگران داشت گوش

جستجو در مطالب سایت

 

کلیه حقوق برای اینفو محفوظ است