اینفو

  •  
  • کتابخانه فارسی / بوستان سعدي / باب ششم در قناعت / حکايت

حکايت

يکي گربه در خانه زال بود
که برگشته ايام و بدحال بود
دوان شد به مهمان سراي امير
غلامان سلطان زدندش به تير
چکان خونش از استخوان، مي دويد
همي گفت و از هول جان مي دويد
اگر جستم از دست اين تير زن
من و موش و ويرانه پيرزن
نيرزد عسل، جان من، زخم نيش
قناعت نکوتر به دوشاب خويش
خداوند از آن بنده خرسند نيست
که راضي به قسم خداوند نيست

جستجو در مطالب سایت

 

کلیه حقوق برای اینفو محفوظ است