اینفو

  •  
  • کتابخانه فارسی / گلستان سعدي / باب دوم - در اخلاق درويشان / حکايت (١٢)

حکايت (١٢)

شبي در بيابان مکه از بي خوابي پاي رفتنم نماند. سر بنهادم و شتربانرا گفتم: دست از من بدار
پاي مسکين پياده چند رود؟
کز تحمل ستوه شد بختي
تا شود جسم فربهي لاغر
لاغري مرده باشد از سختي
گفت: اي برادر حرم در پيشست و حرامي در پس. اگر رفتي بردي وگر خفتي مردي
خوشست زير مغيلان براه باديه خفت
شب رحيل، ولي ترک جان ببايد گفت

جستجو در مطالب سایت

 

کلیه حقوق برای اینفو محفوظ است