اینفو

  •  
  • کتابخانه فارسی / گلستان سعدي / باب دوم - در اخلاق درويشان / حکايت (٤٢)

حکايت (٤٢)

اين حکايت شنو که در بغداد
رايت و پرده را خلاف افتاد
رايت از گرد راه و رنج رکاب
گفت با پرده با طريق عتاب:
من و تو هر دو خواجه تا شانيم
بنده بارگاه سلطانيم
من ز خدمت دمي نياسودم
گاه و بيگاه در سفر بودم
تو نه رنج آزموده اي نه حصار
نه بيابان و باد و گرد و غبار
قدم من بسعي پيشترست
پس چرا عزت تو بيشترست
تو بر بندگان مه روئي
با کنيزان ياسمن بوئي
من فتاده بدست شاگردان
بسفر پاي بند و سرگردان
گفت من سر بر آستان دارم
نه چو تو سر بر آسمان دارم
هر که بيهوده گردن افرازد
خويشتن را بگردن اندازد

جستجو در مطالب سایت

 

کلیه حقوق برای اینفو محفوظ است