کتابخانه فارسی
/
گلستان سعدي
/
باب سوم - در فضيلت قناعت
/
حکايت (١٢)
حکايت (١٢)
درويشي را ضرورتي پيش آمد. کسي گفت: فلان نعمتي دارد بيقياس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضاي آن توقف روا ندارد.
گفت: من او را ندانم. گفت: منت رهبري کنم. دستش گرفت تا بمنزل آن شخص درآورد يکي را ديد لب فروهشته و تند نشسته. برگشت و سخن نگفت. کسي گفتش چه کردي؟ گفت: عطاي او را بلقاي او بخشيدم
مبر حاجت بنزديک ترشروي
که از خوي بدش فرسوده گردي
اگر گوئي غم دل با کسي گوي
که از رويش بنقد آسوده گردي
جستجو در مطالب سایت