اینفو

  •  
  • کتابخانه فارسی / ديوان سنايي / غزليات / شماره ١٩٣: بامدادان شاه خود را ديده ام بر مرکبش

شماره ١٩٣: بامدادان شاه خود را ديده ام بر مرکبش

بامدادان شاه خود را ديده ام بر مرکبش
مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش
صد هزاران جسم و جان افشان و حيران از قفاش
از براي بوسه چيدن گرد سايه مرکبش
خنجري در دست و «من يرغب » کنان عياروار
جسم و جان عاشقان تازان سوي «من برغبش »
بهر دفع چشم زخم مستش را چو من
خيل خيل انجم همي کردند يارب ياربش
سوي ديو و ديو مردم هر زمان چون آسمان
از دو ماه نو شهاب انداز نعل اشبهش
کفر و دين و ديو مردم هر زمان چون آسمان
از دو ماه نو شهاب انداز، نعل اشبهش
دستها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنک
تا چرا بر مي خورد پروين ز مشک عقربش
درج ياقوتيش ديدم، پر ز کوکبهاي سيم
يارب آن درجش نکوتر بود يا آن کوکبش
جان همي باريد هر ساعت ز سر تا پاي او
گوييا بودست آب زندگاني مشربش
آفتابي بود گفتي متصل با شش هلال
چون بديدم آن دو تا رخسار و شش تو غبغبش
هر زمان از چشم و لعلش، غمزه اي و خنده اي
جان فزودن کيش ديدم دل ربودن مذهبش
گر چه بودم با سنايي در جهان عافيت
هم بخوردم آخرالامر از پي حبش حبش

جستجو در مطالب سایت

 

کلیه حقوق برای اینفو محفوظ است