اینفو

  •  
  • کتابخانه فارسی / ديوان سنايي / قصايد و قطعات / در هجاي شهابي

در هجاي شهابي

مرا شهابي گر هجو کرد صد خروار
نيافت خواهد پاسخ ز لفظ من تنگي
دراز کاري دارم که هر سگي را من
بهر خروشي خواهم همي زدن سنگي
خواندم حکايتي ز کتابي که جمع کرد
اندر حکايت خلفا زيد باهلي
گفتا که داد مامون يک شب دو بدره زر
بر نغمت سحاق براهيم موصلي
کس کرد و باز خواست دگر روز بدره ها
گفتا فساد باشد و نوعي ز جاهلي
«هو ينصرف » لقبش نهادند مردمان
واندر زبان گرفتش هر کس به مدخلي
لاينصرف تويي ز بزرگان روزگار
وينک ز نام خويش مر اين را دلايلي
در نحو وزن افعل لاينصرف بود
نام تو احمدست به ميزان افعلي
اي کاشکي ز مادر گيتي نزادمي
يا پس چو زاده بودم جان را بدادمي
چون زادم و ندادم جان آن گزيدمي
کاندر دهان خلق به نيکي فتادمي
نيکو چو نيست يافتمي باري از جهان
آخر کسي که رازي با او گشادمي
امروز بس زدي پس و بسيار بدترم
فردا مباد گر بود او من مبادمي
خود درشتي گر ببيند کور چشم و کور دل
خواه با او مردمي کن خواه با او کژدمي
هر که از بي چشم دارد مردمي و شرم چشم
همچنان باشد که دارد چشم ز ارزن گندمي
مردمي کردن کي آيد از خري کز روي طبع
چشم او بي مردمست و جسم او بي مردمي
احوال خود چه عرض کنيم هر زمان همي
بينم مضرت تن و نقصان جان همي
منزل چه سازد و چکند رخت بيشتر
آن را که رفت بايد با کاروان همي
گوگرد سرخ خواست ز من سبز من پرير
در پيشش ار نيافتمي روي زردمي
خود سهل بود سهل که گوگرد سرخ خواست
گر نان خواجه خواستي از من چه کردمي

جستجو در مطالب سایت

 

کلیه حقوق برای اینفو محفوظ است