کتابخانه فارسی
/
ديوان صائب
/
غزليات - قسمت سوم
/
شماره ٣٥١: دستي به جام باده حمرايم آرزوست
شماره ٣٥١: دستي به جام باده حمرايم آرزوست
دستي به جام باده حمرايم آرزوست
دست دگر به گردن مينايم آرزوست
چون ريگ، سير دامن صحرايم آرزوست
تخت روان ز آبله پايم آرزوست
پرگاروار با قدم آهنين خويش
گشتن به گرد نقطه سودايم آرزوست
تا از جگر برآورم اين خارها که هست
از دهر سوزني چو مسيحايم آرزوست
گردد ز بيم سوختن خود کباب من
بيدرد را گمان که تماشايم آرزوست
نتوان به عيب خويش رسيدن ز راه چشم
آيينه داري از دل بينايم آرزوست
آيينه ام سيه شده از قحط همنفس
روشنگري ز طوطي گويايم آرزوست
اميد بوسه از دهن تنگ آن نگار
بيجاست گر چه، خواهش بيجايم آرزوست
زان دم که چشم من به سراپاي او فتاد
گشتم تمام چشم و سراپايم آرزوست
عالم به چشم من دل فرعون گشته است
صبح اميد ازان يد بيضايم آرزوست
صائب بهشت اگر چه نيايد به چشم من
دزديده ديدن رخ زيبايم آرزوست
جستجو در مطالب سایت