کتابخانه فارسی
/
منطق الطير عطار
/
پرسش مرغان
/
حکايت اسکندر که خود به رسولي مي رفت
حکايت اسکندر که خود به رسولي مي رفت
گفت چون اسکندر آن صاحب قبول
خواستي جايي فرستادن رسول
چون رسد آخر خود آن شاه جهان
جامه پوشيدي و خود رفتي نهان
پس بگفتي آنچ کس نشنوده است
گفتي اسکندر چنين فرموده است
در همه عالم نمي دانست کس
کين رسول اسکندر است آنجا و بس
هيچ کس چون چشم اسکندر نداشت
گرچه گفت اسکندر و باور نداشت
هست راهي سوي هر دل شاه را
ليک ره نبود دل گم راه را
گر برون حجره شد بيگانه بود
غم مخور خوردي درون هم خانه بود
جستجو در مطالب سایت