کتابخانه فارسی
/
تذکرة الاوليا عطار
/
متن تذکرة الاولياء (قسمت اول)
/
ذکر عتبة بن الغلام، رحمة الله عليه
ذکر عتبة بن الغلام، رحمة الله عليه
آن سوخته جمال، آن گم شده وصال، آن بحر وفا، آن کان صفا، آن خواجه ايام، آن عتبة بن الغلام - رحمة الله عليه - اهل دل بود و روشي عجب داشت.
ستوده به همه زبانها و شاگرد حسن بصري بود. وقتي به کنار دجله مي گذشت.پاي در آب نهاد وبگذشت. حسن بر ساحل تعجب کرد.
و گفت: «اين به چه يافتي؟» عتبه آواز داد و گفت: «تو سي سال است تا آن مي کني که او مي فرمايند و ما آن مي کنيم که مي خواهد». و اين اشارت به تسليم و رضاست.
سبب توبت او آن بود که در ابتدا به زني نگرست. ظلمتي در دلش پديد آمد. آن سرپوشيده را خبر کردند. گفت: «از ما کجا ديدي؟». گفت: «چشم ».
در حال چشم بر کند و بر طبقي نهاد و پيش عتبه فرستاد. و گفت: «آنچه ديده اي، مي بين ». عتبه بيدار شد و توبه کرد وبه خدمت حسن بصري رفت.
تا چنان شد که قوت خود کشت کردي و آن جو آرد کردي، و به آب نم دادي، و به آفتاب (خشک) گردانيدي و در هفته يکي از آن به کار بردي و به عبادت مشغول شدي، وگفتي: «از کرام الکاتبين شرم دارم که در هفته يک بار با بيش به متوضاروم ».
نقل است که عتبه را ديدند که در سرماي سرد با يک پيرهن (جايي ايستاده) و عرق از وي روان. گفتند: «چه حال است؟». گفت: «در ابتدا جمعي مهمان من آمده بودند. از اين ديوار همسايه پاره يي کلوخ باز کردم تا دست شويم. هر گه که آنجا رسم، از آن خجلت و ندامت چندين عرق از من روان شود، اگر چه حلالي خواسته ام ».
عبدالواحد بن زيد را گفتند: «هيچ کس را داني که او به خلق مشغول نشد به حال خويش؟». گفت: «يکي دانم که اين ساعت از در درآيد. در حال عتبه درآمد. گفتند: «در راه که را ديدي؟». گفت: «هيچ کس را نديدم ». و راه او به بازار بود.
نقل است که هرگز هيچ طعام و شراب نخوردي . مادرش گفت: «با خويش رفق کن ». گفت: «اي مادر من رفق او مي طلبم. اندک روزي بلا کشد و جاويد در راحت مي باشد».
نقل است که شبي تا روز نخفت و اين مي گفت: «اگر عذابم کني دوست دارم و اگر عفو کني دوست دارم ».
نقل است که حوري را به خواب ديد. گفت: «يا عتبه! بر تو عاشقم. نگر تا کاري نکني که به ميان من و تو فراق افتد». عتبه گفت: «دنيا را سه طلاق دادم، چنان که هرگز بدآن رجوع نکنم، تا آنگه که تو را بينم.».
نقل است که يکي پيش او آمد - واو در سردابه بود- و گفت: «مردمان حال تو از من مي پرسند. چيزي به من نماي تا ببينم ». گفت: «چه مي خواهي؟». گفت: «رطب ». - و زمستان بود - در حال ،زنبيلي رطب به وي داد.
نقل است که محمد بن سماک و ذوالنون پيش رابعه بودند - رحمهم الله تعالي - عتبه پيراهني نو پوشيده بود، درآمد خرامان.
محمد بن سماک گفت که: «اين چه رفتار است؟». عتبه گفت: «چگونه نخرامم، و نام من غلام جبار است ». اين بگفت و بيفتاد.
نگه کردند، جان داده بود. او را به خواب ديدند. نيمه رويش سياه شده بود. از او پرسيدند گفت: «وقتي بر استاد مي رفتم، امردي را ديدم در راه. در او نظرکردم.
حق - تعالي - چون فرمود که مرا به بهشت برند. بر دوزخ بود. ماري از دوزخ خود را به من انداخت و نيمه روي من بگزيد و گفت: نفخة بنظرة. اگر بيش نظر کردي بيش گزيدمي تو را». والسلام.
جستجو در مطالب سایت