کتابخانه فارسی
/
تذکرة الاوليا عطار
/
متن تذکرة الاولياء (قسمت اول)
/
ذکر معروف کرخي، رحمة الله عليه
ذکر معروف کرخي، رحمة الله عليه
آن همدم نسيم وصال، آن محرم حريم جمال، آن مقتداي صدر طريقت، آن رهنماي راه حقيقت، آن عارف اسرار شيخي، قطب وقت معروف کرخي - رحمة الله عليه - مقدم طريقت بود و مقتداي طوايف و مخصوص به انواع لطايف بود.
و سيد محبان وقت بود و خلاصه عارفان عهد. بل که اگر عارف نبودي، معروف نبودي. کرامت و رياضت او بسيار است و در فتوت و تقوي آيتي (بود) و عظيم لطفي و قربي داشته است و در مقام انس و شوق به غايت بوده است.
و مادر و پدرش ترسا بودند. چون بر معلم فرستادندش، استاد گفت: «بگو: ثالث ثلاثه ». گفت: «نه، بل هو الله الواحد». هرچند مي گفت: «بگو که: خداي سه است ». او مي گفت: «يکي ».
هرچند استاد مي زدش سودي نداشت. يک بار سخت بزدش. معروف بگريخت و او را باز نمي يافتند. مادر و پدر گفتند: «کاشکي باز آمدي و به هر دين که او خواستي ما موافقت کرديمي ».
وي برفت و به دست علي بن (موسي) الرضا مسلمان شد. بعد از آن به چند گاه بيامد و در خانه پدر بکوفت. گفتند: «کي است؟». گفت: «معروف ». گفتند: «بر کدام ديني؟». گفت: «بر دين محمد، رسول الله ». پدر ومادرش نيز در حال مسلمان شدند.
آن گه به داود طايي افتاد وبسار رياضت کشيد و عبادت تمام به جاي آورد و چندان در صدق قدم زد که مشاراليه گشت.
محمدبن منصور الطوسي گفت - رحمة الله عليه - : به نزديک معروف بودم در بغداد. اثري در روي او ديدم. گفتم: «دي به نزديک تو بودم، اين نشان نبود. اين چيست؟».
گفت: «چيزي که تو را چاره است مپرس واز چيزي پرس که تو را به کار آيد». گفتم: «به حق معبود که: بگوي ». گفت: «دوش نماز مي کردم. خواستم که به مکه روم و طوافي کنم. به سوي زمزم رفتم تا آب خورم. و پاي من بلغزيد و روي من بدآن درآمد و اين نشان آن است ». نقل است که به دجله رفته بود به طهارت، و مصحف و مصلي در مسجد نهاده بود. پيرزني درآمد و برگرفت و مي رفت و معروف از پي او مي رفت تا بدو رسيد باوي سخن گفت و سر در پيش افگند تا چشم بر روي او نيفتد.
گفت: «هيچ پسرک قرآن خوان داري؟». گفت: «نه ». گفت: «مصحف به من ده و مصلي تو را». آن زن از حلم او در تعجب ماند و هر دو باز جاي نهاد. معروف گفت: «مصلي تو را حلال، برگير». زن بشتافت از شرم و خجالت آن.
نقل است که روزي با جمعي مي رفت. جماعتي جوانان در فسادي بودند. تا به لب دجله رسيدند، ياران گفتند: «يا شيخ! دعا کن تا حق - تعالي - اين جمله را غرق کند تا شومي ايشان منقطع گردد».
معروف گفت: «دستها برداريد». پس گفت: «الهي! چنان که در اين جهانشان عيش خوش مي داري، در آن جهانشان عيش خوش ده ». اصحاب متعجب بماندند.
گفتند: «شيخا! ما سر اين دعا نمي دانيم ». گفت: «توقف کنيد تا پيدا آيد». آن جمع چون شيخ را بديدند، رباب بشکستند و خمر بريختند وگريه بر ايشان افتاد و در دست وپاي شيخ افتادند و توبه کردند. شيخ گفت: «ديديد که مراد جمله حاصل شد. بي غرق و بي آن که رنجي به کسي رسيدي ».
سري سقطي گفت: روز عيد معروف را ديدم که دانه خرما (بر) مي چيد. گفتم: «اين را چه مي کني؟». گفت: «اين کودک را ديدم که مي گريست. گفتم: چرا مي گريي؟ گفت: من يتيمم. نه پدر دارم و نه مادر. کودکان را جامه نو است ومرا نه(و ايشان جوز دارند و من ندارم). اين دانه ها مي چينم تا بفروشم و وي را گردکان خرم، تا نگريد، و بازي کند».
سري گفت: «اين کار را من کفايت کنم و دل تو را فارغ کنم ». اين کودک را بردم وجامه نو در وي پوشيدم و جوز خريدم و دل وي شاد کردم. در حال نوري در دلم پيدا شد و حالم دگرگون گشت.
نقل است که روزي معروف را مسافري رسيد ودر خانگاه قبله نمي دانست. روي به طرفي دگر کرد و نماز گزارد. بعد از آن چون او را معلوم گشت، از آن خجل شد.
گفت: «آخر چرا مرا خبر نکردي؟». شيخ گفت: ما درويشم و درويش را با تصرف چه کار؟ و آن مسافر را مراعات بي حد کرد.
نقل است که معروف را خالي بود که والي آن شهر بود. روزي در جايي خراب مي گذشت. معروف را ديد نشسته. و نان مي خورد و سگي با وي هم کاسه. و لقمه يي در دهان خود مي نهاد و يکي در دهان سگ.
خال گفت: «شرم نداري که با سگ نان مي خوري؟». گفت: «از شرم نان بدو مي دهم ». پس سر بر آورد و مرغي را از هوا بخواند.
مرغ فرو آمد و بر دست وي نشست و به پر خود چشم و روي خود را مي پوشيد. معروف گفت: «هر که از خداي - عزوجل - شرم دارد، همه چيز از او شرم دارند». خال خجل شد.
نقل است که يک روز طهارت خود بشکست. در حال تيمم کرد. گفتند: «اينک دجله، تيمم چرا مي کني؟» گفت: «تواند بود که به آنجا نرسم ».
نقل است که يک بار شوق بر او غالب شد. ستوني بود. برخاست و آن ستون را در کنار گرفت و چنان بفشرد که نزديک بود که ستون پاره گردد.
(و او را کلماتي است عالي )، گفت: «جوانمردي سه چيز است: يکي وفا بي خلاف، دوم ستايش بي جود، سيوم عطاء بي سؤال ».
و گفت: «علامت گرفت خداي - عزوجل - در حق کسي آن است که او را مشغول کند به کار نفس خويش به چيزي که او را به کار نيايد».
وگفت: «علامت اولياء خداي - عزوجل - آن است که فکرت ايشان انديشه خداي بود و قرار ايشان با خداي بود و شغل ايشان در خداي بود».
و گفت: «چون حق - تعالي - بنده يي را خيري خواسته است، در عمل خير بر وي بگشايد و در سخن بروي ببندد - سخن گفتن مرد در چيزي که به کار نيايد علامت خذلان است - و چون به کسي شري خواهد برعکس اين بود».
و گفت: «حقيقت وفا به هوش باز آمدن است از خواب غفلت و فارغ شدن انديشه از فضول آفت ». وگفت: «چون خداي - تعالي - به کسي خيري خواهد، بر او بگشايد در عمل، و بربندد بر وي در کسل ».
وگفت: «طلب بهشت، بي عمل گناه است وانتظار شفاعت بي نگاهداشت سنت نوعي است از غرور، و اميد داشتن به رحمت در نافرماني جهل و حماقت است ».
و گفت: «تصوف گرفتن حقايق و گفتن به دقايق ونوميد شدن از آنچه هست در دست خلايق ». و گفت: «هر که عاشق رياست است، هرگز فلاح نيابد».
و گفت: «من راهي مي دانم به خداي - عزوجل - آن که از کسي چيزي نخواهي وهيچت نبود که کسي از تو خواهد». و گفت: «چشم فرو خوابانيد و اگر همه از نري بود يا ماده يي ». و گفت: «زبان از مدح نگه داريد چنان که از ذم نگه داريد».
و پرسيدند که: «به چه چيز دست يابيم بر طاعت؟». گفت: «بدآن که دنيا از دل بيرون کني که اگر اندک چيزي از دنيا در دل شما آيد،هر سجده که کنيد آن چيز را کنيد».
و سؤال کردند از محبت. گفت: «محبت نه از تعليم خلق است، که محبت ازموهبت حق است و از فضل او». وگفت: «عارف را اگر خود هيچ نعمتي نبود، او خود همه در نعمت است ».
نقل است که يک روز طعامي خوش مي خورد. او را گفتند: «چه مي خوري؟». گفت: «من مهمانم. آنچه مرا دهند، آن خورم. با اين همه يک روز بانفس خود مي گفتم: اي نفس! خلاص ده مرا تا تو نيز خلاص يابي ».
و ابراهيم يک روز از او وصيتي خواست. گفت: «توکل کن به خداي تا خداي با تو بود وانيس تو بود و بازگشتت بدو بود، که از همه بدو شکايت کني. که جمله خلق تو را نه منفعت توانند رسانيد و نه دفع مضرت توانند کرد».
وگفت: «التماسي که کني از آنجا کن که جمله درمانها نزديک اوست و بدان که: هرچه به تو فرو مي آيد - رنجي يا بلايي يافاقه (يي) - يقين مي دان که فرج يافتن در نهان داشتن است ».
و ديگري گفت: «مرا وصيتي کن ». گفت: «حذر کن از آن که: خداي - تعالي - تو را مي بيند و تو در زمره مساکين نباشي ».
سري گفت: معروف مرا گفت: «چون تو را به خداي - عزوجل - حاجتي بود، سوگندش ده، بگو: يارب! به حق معروف کرخي که حاجت من روا کني. که حالي اجابت افتد».
نقل است که سي و يک روز بر در رضا - رضي الله عنه - مزاحمت کردند و پهلوي معروف کرخي را بشکستند. و بيمار شد.
سري او را گفت: «مرا وصيتي کن ». گفت: «چون بميرم، پيراهن من به صدقه ده، که مي خواهم که از دنيا برهنه بيرون روم، چنان که از مادر برهنه آمدم ».
لاجرم در تجريد همتا نداشت و آن قوت تجريد او بود که بعد از وفات او راترياک مجرب مي گويند. که به هر حاجت که به خاک او روند، حق - تعالي - روا گرداند. پس چون وفات کرد از غايت خلق و تواضع او بود که همه اديان در وي دعوي کردند: جهودان و ترسايان و مؤمنان.
خادم او گفت که: وصيت شيخ چنين است که: «جنازه مرا هر که از زمين برتواند داشت، من از آن قومم ». ترسايان و جهودان نتوانستند برداشت. اهل اسلام بيامدند و برداشتند و نماز کردند و هم آنجا او را در خاک کردند.
نقل است که يک روز روزه دار بود و روز به نماز ديگر رسيده بود و در بازار مي رفت. سقايي مي گفت: رحم الله من شرب - خداي، عزوجل رحمت کناد بر آن کس که از اين آب بخورد - بستد و باز خورد.
گفتند: «نه روزه دار بودي؟». گفت: «آري، لکن به دعاي او رغبت کردم ». و چون وفات کرد به خوابش ديدند. گفتند: «خداي - عزوجل - با تو چه کرد؟». گفت: «مرا در کار آن سقا کرد وبيامرزيد».
محمدبن الحسين - رحمه الله - گفت: معروف را به خواب ديدم.گفتم: «خداي - عزوجل - با تو چه کرد؟». گفت: «مرا بيامرزيد».
گفتم: «به زهد و ورع؟». گفت: «نه. به قبول يک سخن که از پسر سماک شنيدم به کوفه که گفت: هر که به جملگي به خداي - تعالي - باز گردد، خداي - عزوجل - به رحمت بدو باز گردد و هم خلق را بدو باز گرداند. سخن او در دل من افتاد و به خداي بازگشتم و از جمله شغلها دست بداشتم مگر خدمت علي بن موسي الرضا. اين سخن اوراگفتم. گفت، اگر بپذيري اين تو را کفايت ».
سري گفت: معروف رابه خواب ديدم در زير عرش، چون يکي که واله ومدهوش باشد واز حق - تعالي - ندا مي رسيد به فرشتگان که: «اين کي است؟». گفتند: «بار خدايا! تو داناتري ».
فرمان آمد که: «معروف است که از دوستي ما واله گشته است و جز به ديدار ما باز هوش نيايد و جز به لقاء ما از خود خبر نيابد».
جستجو در مطالب سایت