کتابخانه فارسی
/
تذکرة الاوليا عطار
/
متن تذکرة الاولياء (قسمت دوم)
/
ذکر ابويعقوب اسحاق النهر جوري، رحمة الله عليه
ذکر ابويعقوب اسحاق النهر جوري، رحمة الله عليه
آن مشرف رقم فضيلت، آن مقرب حرم وسيلت، آن منور رجال، آن معطر وصال، آن شاهد مقامات مشهوري، ابويعقوب اسحاق النهر جوري - رحمة الله عليه - از کبار مشايخ بود و لطفي عظيم داشت وبه خدمت و ادب مخصوص بود و مقبول اصحاب، و سوزي عظيم و مجاهده يي سخت و مراقبتي بر کمال و کلماتي پسنديده.
و گفته اند که : «هيچ پير از مشايخ از او نوراني تر نبود، و صحبت عمروبن عثمان مکي (وجنيد) يافته و مجاور حرم بود و آنجا وفات کرد.
نقل است که يک ساعت از عبادت و مجاهده خالي نبودي و يک دم خوش دل نبودي، پس در مناجات بناليد(ي) تا حق - تعالي - به سرش ندا کرد که: يا بايعقوب! تو بنده اي. بنده را با راحت چه کار؟».
نقل است که يکي او را گفت: «در دل خود سخني مي يابم و با فلان مشورت کردم، مرا روزه فرمود. (چنان کردم) زايل نشد و با فلان گفتم، سفر فرمود و به سفر هم زايل نشد».
او گفت: «ايشان غلط کردند. طريق تو آن است که: در آن ساعت که خلق بخسبند، به ملتزم روي و تضرع و زاري کني وبگويي: خدايا! در کار (خود) متحيرم، دستم گير». آن مرد گفت: «چنان کردم. زايل شد».
نقل است که يکي او را گفت: «نماز مي کنم وحلاوت آن در دل نمي يابم ». گفت: «چون طلب دل در نماز کني، حلاوت نيابي چنان که در مثل گفته اند: اگر خر را در پاي عقبه جو دهي، عقبه را قطع نتواند کرد».
و گفت: مردي يک چشم را ديدم در طواف، که مي گفت: «اعوذ بک منک » - پناه مي گيرم از تو به تو- گفتند: «اين چه دعايي است ».
گفت: «روزي نظري کردم به يکي که در نظرم خوش آمد. تپانچه يي از هوا درآمد و بدين يک چشم من زد که بدآن نگرسته بودم و آوازي شنيدم که:نظرت بعين العبرة، رميناک بسهم الغيرة و لو نظرت بعين الشهوة لرميناک بسهم القطيعة » - يعني نگرشي را تپانچه يي و اگر زيادت ديدي، زيادت کردمي، و اگر نگري، خوري -
و گفت: «دنيا درياست. کناره او آخرت و کشتي او تقوي ومردمان همه مسافر. و گفت: «هر که را اسير به طعام بود، هميشه گرسنه بود وهر که را توانگري به مال بود، هميشه درويش بود و هر که در کار خود ياري از خداي - تعالي - نخواهد، هميشه مخذول باشد».
و گفت: «زوال نيست نعمتي را که شکر کني و پايداري نيست آن را، چون کفران کني ». و گفت: «چون بنده به کمال رسد از حقيقت يقين، بلا به نزديک او نعمت گردد و رجا مصيبت ». و گفت: «اصل سياست کم خوردن است و کم خفتن و کم گفتن و ترک شهوات کردن ».
و گفت: «چون بنده از خود فاني شود و به حق باقي شود چنان که پيغمبر - صلي الله عليه و سلم - از خود فاني شود و به حق باقي گشت، لاجرم به هيچ نامش نخواند الا به عبد» - فاوحي الي عبده ما اوحي -
و گفت: «هر که در عبوديت استعمال علم رضا نکند و عبوديت در فنا و بقاء او صحبت نکند، او مدعي و کذاب است ».
و گفت: «شادي در سه خصلت است: يکي شادي به طاعت داشتن خداي (را)، و ديگر شاديي است به نزديک بودن به خداي و دور بودن از خلق، و سيوم شاديي است که ياد کردن خداي - عزوجل - را و ياد خلق فراموش کردن.
و نشان آن که شادي است به خداي، سه چيز است: يکي آن که هميشه در طاعت بود، دوم دور باشد از دنيا واهل دنيا، سيوم بايست خلق از او بيفتد. هيچ چيز نکند باخداي - تعالي - مگر آنچه خداي را باشد». و گفت: «فاضل ترين کارها آن باشد که به علم پيوسته بود».
و گفت: «عارف ترين (کسي) به خداي - تعالي - آن بود که متحير (تر) بود در خداي، تعالي ». و گفت: «عارف به حق نرسد مگر دل بريده گرداند از سه چيز: علم و عمل و خلوت ». يعني در اين سه از اين هر سه بريده باشد.
و از او پرسيدند که: «عارف به هيچ چيز تاسف خورد جز به خداي؟». گفت: «عارف خود هيچ بيند جز خداي؟ تا بر وي تأسف خورد».
گفتند: «به کدام چشم نگرد؟». گفت: «به چشم فنا و زوال ». و گفت: «مشاهده ارواح تحقيق است و مشاهده قلوب تحقيق ».
و گفت: «جمع عين حق است، آن که جمله اشياء بدو قايم بود؛ و تفرقه صفت حق است از باطل » - يعني هر چه دون حق است باطل است به نسبت با حق، و هر صفت که باطل کند حق را آن تفرقه بود-
و گفت: «جمع آن است که تعليم دادم آدم را - عليه السلام - از اسما؛ و تفرقه آن است که از آن علم تفرقه شد و منتشر گشت در باب او».
و گفت: «ارزاق متوکلان بر خداوند است، مي رسد به علم خداي برايشان، و بر ايشان مي رود بي شغلي و رنجي، و غير ايشان همه روز در طلب آن مشغول ورنج کش ».
و گفت: «متوکل حقيقي آن است که رنج و موؤنت خود از خلق برگرفته است. نه کسي را شکايت کند از آنچه بدو رسد، و نه ذم کند کسي را که منع کندش از جهت آن که نبيند منع و عطا جز از حق، تعالي ».
و گفت: «حقيقت توکل ابراهيم خليل را بود - عليه السلام - که جبرئيل - عليه السلام - او را گفت که: هيچ حاجت هست؟ گفت: به تو نه! زيرا که از نفس غايب بود به خداي - تعالي - تا با خداي هيچ (چيز) ديگر را نديد».
و گفت: «اهل توکل را در حقايق توکل اوقاتي است که اگر در آن اوقات بر آتش بروند، خبر ندارند از آن، و اگر (ايشان را) در آن حالت در آتش اندازند، هيچ مضرت بديشان نرسد و اگر تيرهاي ناوک به ايشان اندازند و ايشان را مجروح گردانند، الم نيابند، و وقت باشد که اگر پشه يي ايشان را بگزد، بترسند و به اندک حرکتي از جاي بروند».
گفتند: «طريق به خدا چگونه است؟». گفت: «دور بودن از جهال و صحبت با علما واستعمال کردن به علم و دايم بر ذکر بودن ».
پرسيدند از تصوف. اول گفت: «تلک امة قد خلت، لها ما کسبت ». پس به آخر گفت: «زفرات قلوب است به ودايع حضور آنجا که همه را خطاب کرده است و آن همه در صورت ذرات بوده است کما قال - عزوجل - الست بربکم؟ قالوا: بلي ».
جستجو در مطالب سایت