کتابخانه فارسی
/
ديوان فرخي سيستاني
/
قصايد
/
در مدح خواجه ابوسهل دبير گويد
در مدح خواجه ابوسهل دبير گويد
کوس فرو کوفت ماه روزه بيکبار
روزه نهان کرد لشکر از پس ديوار
بر بط خاموش بوده گشت سخنگوي
محتسب سرد سير گشت ز گفتار
باده ز پنهان نهاد روي بمجلس
خيز و بکار آي و کار مجلس بگزار
خانه ز بيگانگان خام تهي کن
باده رنگين بيار و بر بط بردار
مست کن امروز مرمرا و مينديش
تاکي هشيار چند باشم هشيار
حاکم شرعي که مي نگيرم هرگز
زاهد عصرم که روزه دارم هموار
زاهدي و حاکمي بمن نرسيده ست
ور برسد کار پيش گيرم ناچار
روز و شب خويش را کنم به دو قسمت
هر دو بيکجاي راست دارم چون تار
نرمک نرمک همي کشم همه شب مي
روز به صد رنج ودرد دارم دستار
آيم و چون کخ به گوشه اي بنشينم
پوست بيک بار بر کشم ز ستغفار
راست چو شب گاو گون شودبگريزم
گويم تا در نگه کنند به مسمار
آروزي خويش را بخوانم و گويم
شب همه بگذشت خيز وداروي خواب آر
چون سرم از مستي و ز خواب گران گشت
در کشم او را به جامه شب و افشار
فرخي آخر نفايه گفتي و داني
اين چه سخن بودپيش خواجه بيکبار
خواجه سيد وکيل سلطان بوسهل
آنکه بدو سهل گشت کار بر احرار
بارخداي بزرگوار که او بود
فضل و ادب را بطوع و طبع خريدار
اهل ادب را به خانه برد و وطن داد
علم و ادب را فزودقيمت و مقدار
خواسته خويش پيش خلق فدا کرد
خصلت نيکوي خويش کرد پديدار
برهمه گيتي در سراي گشاده ست
پيش همه خلق باز رفته بکردار
خلق ز هر سو نهاده روي سوي او
راه ز انبوه گشته چون ره بازار
هر که در آيد همي ستاند بي منع
هرکه بخواهد همي درآيد بي بار
گر چه فراوان دهد دلش بنگيرد
مانده نگردد ز مال دادن بسيار
امروز آيي مطيع تر بود از دي
امسال آيي گشاده تر بود از پار
بار نهد بر دل از همه کس و هر گز
بر دل دشمن به ذره يي ننهد بار
اينت کريمي بزرگوار که تا بود
هيچکسي زو دژم نبود ودل آزار
خستن دل را بخاصه مرد جوانرا
ايزد داند که هول باشد و دشوار
آري هر کس که نام جويد بي شک
با دل و با نفس کرد بايد پيکار
لاجرم از هر کسي که پرسي گويد
خواجه بهر نيک در خورست و سزاوار
روزش همواره نيک باد و بهرنيک
دسترسش باد تا همي بودش کار
جستجو در مطالب سایت