کتابخانه فارسی
/
ديوان فيض کاشاني
/
غزل ها - قسمت اول
/
شماره ٦٣٦: از بخت شکوه دارم و از دست يار هم
شماره ٦٣٦: از بخت شکوه دارم و از دست يار هم
از بخت شکوه دارم و از دست يار هم
از دست خويش نالم و دست نگار هم
از صد هزار دل ننوازد يکي بلطف
گر جان کنند در قدم آن نثار هم
يکبار پرسشي بغلط هم نميکند
از عشق ننگ دارد و از يار عار هم
کي گيرد او ز حال دل عاشقان خبر
کز خود خبر ندارد و از سر کار هم
بيند اگر در آينه خود را ز خود رود
آگه شود ز حال دل بيقرار هم
کي ميکند در آئينه خودبين من نظر
دارد ز عکس خويش در آئينه عار هم
حسنش در آسمان و زمين جلوه گر کند
اين بيقرار گردد و آن بيمدار هم
صيتش اگر رسد بنگارندگان چين
از کار دست باز کشند از ديار هم
جان از لطافت بدنش تازه ميشود
گوئي گليست تازه و تر نوبهار هم
گلدسته اش ز خون دلم آب ميخورد
در چشم از آن نشسته و زين جويبار هم
دشنام اگر دهد بکشم منتش بجان
بيجا اگر کند گله بيشمار هم
اي (فيض) از وفاي نکويان طمع ببر
کاين قوم را وفا نبود اختيار هم
جستجو در مطالب سایت