کتابخانه فارسی
/
ديوان شمس
/
غزليات - قسمت دوم
/
شماره ٢١٠: آمد ترش رويي دگر يا زمهرير است او مگر
شماره ٢١٠: آمد ترش رويي دگر يا زمهرير است او مگر
آمد ترش رويي دگر يا زمهرير است او مگر
برريز جامي بر سرش اي ساقي همچون شکر
يا مي دهش از بلبله يا خود به راهش کن هله
زيرا ميان گلرخان خوش نيست عفريت اي پسر
درده مي پيغامبري تا خر نماند در خري
خر را برويد در زمان از باده عيسي دو پر
در مجلس مستان دل هشيار اگر آيد مهل
داني که مستان را بود در حال مستي خير و شر
اي پاسبان بر در نشين در مجلس ما ره مده
جز عاشقي آتش دلي کآيد از او بوي جگر
گر دست خواهي پا دهد ور پاي خواهي سر نهد
ور بيل خواهي عاريت بر جاي بيل آرد تبر
تا در شراب آغشته ام بي شرم و بي دل گشته ام
اسپر سلامت نيستم در پيش تيغم چون سپر
خواهم يکي گوينده اي آب حياتي زنده اي
کآتش به خواب اندرزند وين پرده گويد تا سحر
اندر تن من گر رگي هشيار يابي بردرش
چون شيرگير حق نشد او را در اين ره سگ شمر
قومي خراب و مست و خوش قومي غلام پنج و شش
آن ها جدا وين ها جدا آن ها دگر وين ها دگر
ز اندازه بيرون خورده ام کاندازه را گم کرده ام
شد وايدي شد وافمي هذا حفاظ ذي السکر
هين نيش ما را نوش کن افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بي هوش کن بي هوش سوي ما نگر
جستجو در مطالب سایت