کتابخانه فارسی
/
ديوان شمس
/
غزليات - قسمت دوم
/
شماره ٢٨٦: روستايي بچه اي هست درون بازار
شماره ٢٨٦: روستايي بچه اي هست درون بازار
روستايي بچه اي هست درون بازار
دغلي لاف زني سخره کني بس عيار
که از او محتسب و مهتر بازار بدرد
در فغانند از او از فقعي تا عطار
چون بگويند چرا مي کني اين ويراني
دست کوته کن و دم درکش و شرمي مي دار
او دو صد عهد کند گويد من بس کردم
توبه کردم نتراشم ز شما چون نجار
بعد از اين بد نکنم عاقل و هوشيار شدم
که مرا زخم رسيد از بد و گشتم بيدار
باز در حين ببرد از بر همسايه گرو
بخورد بامي و چنگي همه با خمر و خمار
خويشتن را به کناري فکند رنجوري
که به يک ساله تب تيز بود گشته نزار
اين هم از مکر که تا درفکند مسکيني
که بر او رحم کند او به گمان و پندار
پس بگويد که مرا مکنت چندين سيم است
پيش هر کس به فلان جاي و نقدي بسيار
هر که زين رنج مرا باز يکي يارانه
بکند در عوض آن بکنم من صد بار
تا از اين شيفته سر نيز تراشي بکند
به طريق گرو و وام به چار و ناچار
چون بداند برود خاک کند بر سر او
جامه زد چاک به زنهار از اين بي زنهار
چون شود قصد که گيرند بپوشد ازرق
صوفيي گردد صافي صفت بي آزار
يک زبان دارد صد گز که به ظاهر سگزست
چون به زخمش نگري باشد چاهي پرمار
به گهي کز سر عشرت لطف آغاز کند
شکرابت دهد او از شکر آن گفتار
همه مهر و کرم و خاکي و عشق انگيزي
که بجوشد دل تو وز تو رود جمله قرار
و گهي از سر فضل و هنر آغاز کند
که بگويي تو که لقمان زمانست به کار
تا که از زهد و تقزز سخن آغاز کند
سر و گردن بتراشد چو کدو يا چو خيار
روزي از معرفت و فقه بسوزد ما را
که بگويم که جنيدست و ز شيخان کبار
چون بکاوي دغلي گنده بغل مکاري
آفتي مزبله اي جمله شکم طبلي خوار
هيچ کاري نه از او جمله شکم خواري و بس
پس از آن گشت به هر مصطبه او اشکم خوار
محتسب کو ز کفايت چو نظام الملکست
کرد از مکر چنين کس رخ خود در ديوار
زاري آغاز کند او که همه خرد و بزرگ
همه ياريش کنند ار چه بديدند يسار
محتسب عقل تو است دان که صفاتت بازار
وان دغل هست در او نفس پليد مکار
چون همه از کف او عاجز و مسکين گشتند
جمله گفتند که سحرست فن اين طرار
چونک سحرست نتانيم مگر يک حيله
برويم از کف او نزد خداوند کبار
صاحب ديد و بصيرت شه ما شمس الدين
که از او گشت رخ روح چو صد روي نگار
چو از او داد بخواهيم از اين بيدادي
او به يک لحظه رهاند همه را از آزار
که اگر هيبت او ديو پري نشناسد
هر يکي زاهد عصري شود و اهل وقار
برهندي همه از ظلمت اين نفس لئيم
گر از او يک نظري فضل بتابند بهار
خاک تبريز که از وي چو حريم حرم است
بس از او برخورد آن جان و روان زوار
جستجو در مطالب سایت