کتابخانه فارسی
/
ديوان شمس
/
غزليات - قسمت دوم
/
شماره ٤٣٨: آنک بيرون از جهان بد در جهان آوردمش
شماره ٤٣٨: آنک بيرون از جهان بد در جهان آوردمش
آنک بيرون از جهان بد در جهان آوردمش
و آنک مي کرد او کرانه در ميان آوردمش
آنک عشوه کار او بد عشوه اي بنمودمش
و آنک از من سر کشيدي کشکشان آوردمش
آنک هر صبحي تقاضا مي کند جان را ز من
از تقاضا بر تقاضا من به جان آوردمش
جان سرگردان که گم شد در بيابان فراق
از بيابان ها سوي دارالامان آوردمش
گفت جان من مي نيايم تا بننمايي نشان
کو نشان کو مهر سلطان من نشان آوردمش
مهرباني کردن اين باشد که بستم دست دزد
دست بسته پيش مير مهربان آوردمش
چونک يک گوشه رداي مصطفي آمد به دست
آنک بد در قعر دوزخ در جنان آوردمش
جستجو در مطالب سایت