کتابخانه فارسی
/
ديوان شمس
/
غزليات - قسمت دوم
/
شماره ٦٢٢: نه آن بي بهره دلدارم که از دلدار بگريزم
شماره ٦٢٢: نه آن بي بهره دلدارم که از دلدار بگريزم
نه آن بي بهره دلدارم که از دلدار بگريزم
نه آن خنجر به کف دارم کز اين پيکار بگريزم
منم آن تخته که با من دروگر کارها دارد
نه از تيشه زبون گردم نه از مسمار بگريزم
مثال تخته بي خويشم خلاف تيشه ننديشم
نشايم جز که آتش را گر از نجار بگريزم
چو سنگم خوار و سرد ار من به لعلي کم سفر سازم
چو غارم تنگ و تاري گر ز يار غار بگريزم
نيابم بوس شفتالو چو بگريزم ز بي برگي
نبويم مشک تاتاري گر از تاتار بگريزم
از آن از خود همي رنجم که منهم در نمي گنجم
سزد چون سر نمي گنجد گر از دستار بگريزم
هزاران قرن مي بايد که اين دولت به پيش آيد
کجا يابم دگربارش اگر اين بار بگريزم
نه رنجورم نه نامردم که از خوبان بپرهيزم
نه فاسد معده اي دارم که از خمار بگريزم
نيم بر پشت پالاني که در ميدان سپس مانم
نيم فلاح اين ده من که از سالار بگريزم
همي گويم دلا بس کن دلم گويد جواب من
که من در کان زر غرقم چرا ز ايثار بگريزم
جستجو در مطالب سایت