کتابخانه فارسی
/
ديوان شمس
/
غزليات - قسمت دوم
/
شماره ٦٣٢: من اين ايوان نه تو را نمي دانم نمي دانم
شماره ٦٣٢: من اين ايوان نه تو را نمي دانم نمي دانم
من اين ايوان نه تو را نمي دانم نمي دانم
من اين نقاش جادو را نمي دانم نمي دانم
مرا گويد مرو هر سو تو استادي بيا اين سو
که من آن سوي بي سو را نمي دانم نمي دانم
همي گيرد گريبانم همي دارد پريشانم
من اين خوش خوي بدخو را نمي دانم نمي دانم
مرا جان طرب پيشه ست که بي مطرب نيارامد
من اين جان طرب جو را نمي دانم نمي دانم
يکي شيري همي بينم جهان پيشش گله آهو
که من اين شير و آهو را نمي دانم نمي دانم
مرا سيلاب بربوده مرا جوياي جو کرده
که اين سيلاب و اين جو را نمي دانم نمي دانم
چو طفلي گم شدستم من ميان کوي و بازاري
که اين بازار و اين کو را نمي دانم نمي دانم
مرا گويد يکي مشفق بدت گويند بدگويان
نکوگو را و بدگو را نمي دانم نمي دانم
زمين چون زن فلک چو شو خورد فرزند چون گربه
من اين زن را و اين شو را نمي دانم نمي دانم
مرا آن صورت غيبي به ابرو نکته مي گويد
که غمزه چشم و ابرو را نمي دانم نمي دانم
منم يعقوب و او يوسف که چشمم روشن از بويش
اگر چه اصل اين بو را نمي دانم نمي دانم
جهان گر رو ترش دارد چو مه در روي من خندد
که من جز مير مه رو را نمي دانم نمي دانم
ز دست و بازوي قدرت به هر دم تير مي پرد
که من آن دست و بازو را نمي دانم نمي دانم
در آن مطبخ درافتادم که جان و دل کباب آمد
من اين گنديده طزغو را نمي دانم نمي دانم
دکان نانبا ديدم که قرصش قرص ماه آمد
من اين نان و ترازو را نمي دانم نمي دانم
چو مردان صف شکستم من به طفلي بازرستم من
که اين لالاي لولو را نمي دانم نمي دانم
تو گويي شش جهت منگر به سوي بي سوي برپر
بيا اين سو من آن سو را نمي دانم نمي دانم
خمش کن چند مي گويي چه قيل و قال مي جويي
که قيل و قال و قالو را نمي دانم نمي دانم
به دستم يرلغي آمد از آن قان همه قانان
که من با چو و با تو را نمي دانم نمي دانم
دوايي دارم آخر من ز جالينوس پنهاني
که من اين درد پهلو را نمي دانم نمي دانم
مرا دردي است و دارويي که جالينوس مي گويد
که من اين درد و دارو را نمي دانم نمي دانم
برو اي شب ز پيش من مپيچان زلف و گيسو را
که جز آن جعد و گيسو را نمي دانم نمي دانم
برو اي روز گلچهره که خورشيدت چه گلگون است
که من جز نور ياهو را نمي دانم نمي دانم
برو اي باغ با نقلت برو اي شيره با شيرت
که جز آن نقل و طزغو را نمي دانم نمي دانم
اگر صد منجنيق آيد ز برج آسمان بر من
بجز آن برج و بارو را نمي دانم نمي دانم
چه رومي چهرگان دارم چه ترکان نهان دارم
چه عيب است ار هلاوو را نمي دانم نمي دانم
هلاوو را بپرس آخر از آن ترکان حيران کن
کز آن حيرت هلا او را نمي دانم نمي دانم
دلم چون تير مي پرد کمان تن همي غرد
اگر آن دست و بازو را نمي دانم نمي دانم
رها کن حرف هندو را ببين ترکان معني را
من آن ترکم که هندو را نمي دانم نمي دانم
بيا اي شمس تبريزي مکن سنگين دلي با من
که با تو سنگ و لولو را نمي دانم نمي دانم
جستجو در مطالب سایت