کتابخانه فارسی
/
ديوان شمس
/
غزليات - قسمت دوم
/
شماره ٦٩٣: چنان مست است از آن دم جان آدم
شماره ٦٩٣: چنان مست است از آن دم جان آدم
چنان مست است از آن دم جان آدم
که نشناسد از آن دم جان آدم
ز شور اوست چندين جوش دريا
ز سرمستي او مست است عالم
زهي سرده که گردن زد اجل را
که تا دنيا نبيند هيچ ماتم
شراب حق حلال اندر حلال است
مي خنب خدا نبود محرم
از اين باده جوان گر خورده بودي
نبودي پشت پير چرخ را خم
زمين ار خورده بودي فارغستي
از آنک ابر تر بارد بر او نم
دل محرم بيان اين بگفتي
اگر بودي به عالم نيم محرم
ز آب و گل برون بردي شما را
اگر بودي شما را پاي محکم
رسيد اين عشق تا پاي شما را
کند محکم ز هر سستي مسلم
بگو باقي تو شمس الدين تبريز
که بر تو ختم شد والله اعلم
جستجو در مطالب سایت